#نجوایمهدوی
بیا تا چشم ما
روشن شود
از دیدن رخسار تو
عجب روز قشنگی میشود
آن لحظه دیدار تو ✨🌱
تآآخرینلحظھجنگیدندمقآومتکردند...
وَازچیزایےگذشتندکھشایدمنُتوهرگز،
نتونیمازشونبگذریم :)💔!
#شهیدانہ
تلنگـــــر
بھمگفـت :
گناهامونبهامامزمان{عج}عرضهمیشه
چطوررومونمیشهگناهڪنیم؟🖐🏿
±شرمندهکهوصلهیناجورم😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسد روزی که در سجده بگویم
رسیدم کربلا الحمدلله 💔🥀
#شب_زیارتی_ارباب
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
آقایامامحسین...! منهیچکسوبهجزشماندارم کهاشکاموجلوشسرازیرکنم:)
خـوابدیدمکہدࢪآغـوشضـࢪیحتهستم
ڪاشتعبیـࢪکنـد؛یكنفـــࢪاینرویارا...🙂🖤
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_18 #نویسنده_گمنام ••از زبان زینب•• توی مدتی که حرف
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_19
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
چند دقیقه بعد دوباره در اتاقم زده شد.. فکر کردم دوباره باباس سرمو کردم زیر پتو که صدای رسول رو شنیدم
با صدای رسول دوباره یادش افتادم..
پتو رو کنار زدم و نشستم سر جام
+.. بیا داداش
در رو باز کرد و با لبخندی اومد داخل
-چیشده که خواهر من داره گریه میکنه
وسط اشکام خندم گرفت
اما با یاداوری حرفی که بابا زد سریع لبخندم محو شد
خیره بهش نگاه کردم که اومد کنارم نشست
-بابا چیزی گفته بهت؟
بینیم و کشیدم بالا و با صدای پر از بغضم گفتم
+آره.. میگفت با این روالی که دارم پیش میرم باید به خواسته خودش باشه وگرنه هیچ وقت ازدواج نمیکنم
دوباره گریم شدت گرفت
دستاشو دورم حلقه کرد و سرم رو نوازش داد...
نمیدونم چقد گذشت، به خودم اومدم دیدم سر جام خوابیدم و چراغا هم خاموشه
ساعت رو نگاه کردم که چهار و نیم رو نشون میداد.. نیم ساعت دیگه هم اذان رو میگفتن
پاشدم و رفتم وضو گرفتم
قرآن رو برداشتم اوردم و بوسیدم
تصادفی یه صفحه رو باز کردم
چند دقیقه ای همونجور مات و مبهوت به صفحه نگاه میکردم... سوره (روم) باز شد
آیه ۱۱ تا ۲۲
شروع کردم به خوندنش
تموم که شد معنیشو خوندم.. یه بار.. دو بار.. سه بار.. هر بار با خوندنش آرامش بیشتری بهم تزریق میشد
به معنی واقعی کلمه
الا بذکرا طتمئن القلوب رو حس کردم......
••چند روز بعد••
••از زبان مرتضی••
امروز زیاد کار خاصی نداشتم اقا سید استراحت داده بود برای همین خونه موندم که یجورایی هم بحث رو پیش مامان باز کنم
ساعت ۱٠ بود و مامان داشت تلویزیون نگاه میکرد
این قسمت تلویزیون هم کمکم کرد😀داشتن درمورد ازدواج حرف میزدن
رفتم کنارش نشستم
تا نشستم نگاهی بهم کرد و منم یه لبخند دندون نمایی بهش زدم که گفت
-مرتضی.. تو نمیخوای زن بگیری؟
اینقد رُک گفت شوکه شدم
چشمامو درشت کردم که گفت
- بیست و چهار سالته دیگه مردی شدی برا خودت دختر مریم خانم همسایه بغلیمون خانم مودب سربه زیر
با خنده گفت
-تا کی میخوای ور دل من بمونی
+مامان جان یکم نفس بکش آخه مـ...
-اما و اخه و اینا رو بذار کنار عزیز من بدون صلاحتو میخوام دختر مریم خانم هم میشناسیمشون هم دختر خوبیه مثل اینو کجا میخوای پیدا کنی
+خب مـ..
یهو صدای مائده اومد که با خنده و بشکن میگفت
-نیناش ناش پسرت خودش عاشق شده مامان جونمم لیلیلیلی
تا اینو گفت انگار که کار خلافی کرده باشم و الان گرفتنم یه حس اینجوری بهم دست داد سرمو انداختم پایین که مامان با ذوق گفت
-الهییی قربونتت برمم چرا تا الان نگفته بودی عزییزم.. سرتو بیار بالاا مادر.. خجالت نداره کهه
با چشمام برای مائده خط و نشون کشیدم که چند بشکن زد و رفت
-الهی مادر فدات شه
لبخندی زدم و
+خدانکنه
-حالا کی هست این دختر خوشبختمون
یهو یادش افتادم تپش قلبم بیشتر شد
چیزی نگفتم که دوباره مائده نجاتم داد
-زینب خانووم دوست بندهه
تا اینو گفت یه برقی توی چشمای مامان زد انگار هول کرده باشه ولی زود خودشو جمع کرد
-بسلامتی عزیزم حالا مطمئنی اونم شمارو میخواد؟لبخندی زدم و
+اینو دیگه شما باید مشخص کنین
-باشه عزیزم
اینو گفت و بلند شد رفت
مائده هم متوجه شد
سوالی نگاش کردم که خندید و رفت
هوففف...
گوشیم زنگ خورد نگاه کردم و با دیدن اسم محسن تماس رو وصل کردم
+الو؟
-... چیزی نگفت
+الو محسن
-..... مرتضی
یواش حرف میزد صداش خیلی میلرزید
+چیشده
-مرتضی بدبخت شدیمم
+چیشده مگه
-... آب دستته بزار زمین فقط بیا پاسگاه
تا خواستم چیزی بگم قطع شد
کلافه دستی توی موهام کشیدم و برخلاف همیشه که دو ساعت جلو آینه حالتشون میدادم رفتم لباسامو پوشیدم سوار ماشین شدم و به سمت پاسگاه حرکت کردم
بعد چند دقیقه رسیدم، ماشین رو قفل کردم و وارد شدم هرچی گشتم بچه ها نبودن
+محسن؟... حسین.. بچه ها کجاییین
داشتم میرفتم سمت اتاق اقا سید که یه سایه پشتم دیدم
خواستم برگردم که یهو
-.. صدات در نیاد!
سر دایره ای اسلحه رو قشنگ پشت کمرم حس کردم... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
صدای پای چند نفر رو میشنیدم
یه چند لحظه گذشت که یهو صدای شلیک اومد، برگشتم که...
#ادامه_دارد...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_20
#نویسنده_گمنام
••از زبان محسن••
امروز تولد مرتضی بود و با حسین و بقیه بچه ها برنامه ریختیم تو پاسگاه جشن بگیریم براش
همه جمع شده بودیم و داشتیم فکر میکردیم چیکار کنیم
+.... یافتمم
••چند دقیقه بعد••
+خب کی بهش زنگ بزنه
-خودت بزنی بهتره
+باش
زدم روی اسم مرتضی و صبر کردم جواب بده
گذاشتم رو بلندگو
-الو
سعی کردم صدامو ترسیده نشون بدم😂
-الو محسن
+مرتضیی
-چیشده
+مرتضی بدبخت شدیم
-چیشده مگه
+آب دستته بزار زمین فقط بیا پاسگاه
اینو گفتم و قطع کردم
پشت بندش هممون غش کردیم از خنده
حسین رفت کیکش رو اورد
به یکی از بچه ها که اسمش علی بود
+علی این شمعا توی کشو گذاشته بزن توی کیک من برم با اقا سید هماهنگ کنم
-باش
رفتم سمت اتاق اقا سید و در زدم
-بیا محسن
+اقا یه کلت میدین به من؟
-کلت رو میخوای چیکار!!
حالا دو ساعت برای اقا سید تعریف کردم😐
-که اینطور.. مراقب باش یه وقت در نره از دستت
+چشم
رفتم یه کلت برداشتم و برگشتم پیش بچه ها
اسپیکر رو آماده کردم و از اینترنت صدای شلیک رو گرفتم😂
چند دقیقه گذشت که صدای مرتضی اومد
+حسین سه شمردم صدای شلیک و بزار
در اتاق رو سریع باز کردم دیدم داره میره سمت اتاق اقا سید رفتم سمتش و اسلحه رو گذاشتم پشت کمرش
صدامو تغییر دادم و گفتم
+صدات در نیاد
با دستام به حسین اشاره کردم که صدا رو پخش کرد
برگشت سمتم
تا دیدمش همه باهم شروع کردیم
+تــولــدت مــبــارک تولـ...
داشتیم میخوندیم که یهو این اهنگه پخش شد
-قشنگ شدی گل شدی تو دیگه مثل عروسک عزیز من گل من تولدت مبارک🤣
تا اینو شنید زد زیر خنده با خندش ماهم خندمون گرفت و با خنده های ما اقا سید با لبخند از اتاقش اومد بیرون
-سلام اینجا چه خبره!
#ادامه_دارد...
هدایت شده از 『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
https://harfeto.timefriend.net/16744093783675
نظرات رو بفرمایید..
‹انقـلاباسـلامیروبه
حسـابایـنآدمهایِدزد
نزارید!
اگرمیخواهید
شناسنامهانقلاباسلامی
روپیداکنید، بریدمزارشهدا!
بریدپیشِخانوادهشهـدا..>
حـاجمهـدیرسـولی"