eitaa logo
نادبون|Nadebun
139 دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
384 فایل
موسسه فرهنگی ندبه سمنان ارتباط با مدیر کانال: @DoaNodbeSemnan
مشاهده در ایتا
دانلود
238-GoshHayeBozorgeMoshKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.24M
💠 گوش های بزرگ موش کوچولو 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا @Nadebun
🔶 کودک را تشویق به رفتارهای مناسب مانند پذیرایی، خوشامدگویی در جمع دوستان و خانواده کنید. اما در این زمینه اصرار نداشته باشید بلکه بهتر است خواسته کودک را نیز درنظر بگیرید. زمانیکه فعالیتهای مناسب انجام میدهد از او قدردانی کنید تا به اهمیت و ارزش رفتار مناسب پی ببرد. @Nadebun
ناقوس ها به صدا در می آیند قسمت پنجم ایرینا آنتونوا ، همسر کشیش، ریزنقش و لاغر اندام بود، با صورتی کوچک و خطوط ریز در روی پیشانی و اطراف چشم ها و موهای شرابی کوتاه. آن شب پیراهن آبی با گل های سفید مریم پوشیده بود و داشت فنجان قهوه ه ی کشیش را هم می زد و زیر چشمی او را زیر نظر داشت که روی کاناپه نشسته بود. کشیش بلوز سرمه ای آستین کوتاه و پیژامه ی آبی راه راه پوشیده بود. روزنامه ی ماسکوفسکی نووستی جلویش باز بود، اما مثل همیشه با دقت اخبار و مقالات را نمی خواند و حواسش شش دانگ به کتابی بود که امروز به طور معجزه آسایی به دست آورده بود. کافی بود فردا پروفسور آستروفسکی صحت و قدمت آن را تایید کند و خودش هم فرصتی به دست آورد که آن را بخواند. یاد پروفسور که افتاد، روزنامه را جمع کرد. ایرینا فنجان قهوه به دست مقابلش ایستاد.با نوک پا، پایه ی میز عسلی کوچک را حرکت داد و به کشیش نزدیک کرد. فنجان را روی سطح شیشه ای آن گذاشت. خودش روی مبل مقابل کشیش نشست. گفت خب ،پس این طور... بالاخره به گنج واقعی دست یافتی! کشیش گفت: لطفاً موبایلم را بدهید. ایرینا نگاهی به اطرافش انداخت. تلفن همراه روی مایکروفر در آشپزخانه بود. دست هایش را روی زانویش گذاشت و بلند شد، گوشی را برداشت و آن را به کشیش داد که دستش به طرف او دراز شده بود. وقتی نشست، پرسید به کجا می خواهی زنگ بزنی؟ کشیش دکمه ی منوی گوشی را فشرد و در حالی که دنبال شماره ی پروفسور می گشت گفت: آستروفسکی. صحبت هایش با پروفسور تمام شد. گوشی را روی میز گذاشت. ایرینا، به فنجان قهوه اشاره کرد و گفت قهوه ات سرد نشود . کشیش فنجان قهوه را نوشید و آن را روی میز گذاشت. بعد به ساعت دیواری نگاه کرد، ده و پانزده دقیقه ی شب بود و کشیش زودتر از دوازده شب نمی خوابید. از جا بلند شد و گفت برویم به کارم برسم. نمی دانم چرا امشب این قدر خوابم می آید. ایرینا مقابلش ایستاد و گفت: خب یک ساعتی زودتر بخواب، خسته شدی پیرمرد. خندید و پیرمرد را یک بار دیگر تکرار کرد. کشیش در حالی که به طرف اتاق کارش می رفت گفت پیرمرد خودتی پیرزن! بعد وارد اتاق شد. روی صندلی نشست و عینکش را به چشم زد. کتابی را که دوشب پیش مطالعه ی آن را شروع کرده بود، از روی میز برداشت. عادت داشت لب آخرین ورقی را که خوانده بود تا بزند. تای ورق را برگرداند و شروع کرد به مطالعه. غرق خواندن بود که صدایی شنید. فکر کرد ایرینا برایش چای یا قهوه آورده است. سرش را بلند کرد، از تعجب خشک زد. مقابلش جوانی با پیراهن سفید بلند، مثل دشداشه ی عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بوری داشت و موهایش روی شانه هایش ریخته بود. جوان، چشمان نافذ و زیبایی داشت. در آغوشش نوزادی دست و پا می زد. کشیش چشم های خسته و خواب آلودش را به جوان دوخت. نمی دانست با دیدن یک غریبه در اتاقش باید چه عکس العملی نشان بدهد. او چگونه وارد آپارتمانش شده بود؟ چرا ایرینا ورود او را اطلاع نداده بود؟ کشیش با خود فکر می کرد که باید حرفی بزند یا عکس العملی نشان بدهد. لااقل از او بپرسید کیست و در اتاق او چه می کند؟ چگونه وارد آپارتمانش شده و با او چه کار دارد ؟ اما انگار لال شده بود. جوان تبسمی کرد. در چهره اش آرامش و طمانینه ی خاصی وجود داشت. چهره جوان آشنا بود، اما کشیش به خاطر نمی آورد که او را کجا و چه وقت دیده است. جوان لب هایش را تکان داد. صدایش چنان آرام بود که انگار از راه دوری به گوش می رسید. پوزش می خواهم که اوقات شما را آشفته ساختم. کشیش به سختی لب هایش را از هم گشود و پرسید شما... این جا در اتاق من چه می کنید؟ ادامه دارد... @Nadebun
عید قربان گشت و ای قربان چشمانت بیا ای خلیل عشق من جانم به قربانت بیا عید قربان گشت و اما عیدی ما دست توست غرق عُصیانم ولی چشم ودلم سرمست توست یک نظر از سوی تو صد مُرده اِحیا میکند درد هجرت را فقط رویت مُداوا میکند غرق صدها مشکلم ای سید مشکل گشا مُعجزه درمان دردم باشد ای مُعجز نما ای نگارا جَذبه‌ات را عاشقان دِل میدهد روز عید است و شَهان عیدی به سائل میدهد از اَزل دلها شده سرمست و شیدای شما جان زهرا عیدیَم باشد تماشای شما @Nadebun
💠امير المؤمنين عليه السلام در خطبه روز میفرمایند: 🔹إنَّ هَذَا يَوْمٌ حُرْمَتُهُ عَظِيمَةٌ وَ بَرَكَتُهُ مَأْمُولَةٌ وَ اَلْمَغْفِرَةُ فِيهِ مَرْجُوَّةٌ فَأَكْثِرُوا ذِكْرَ اَللَّهِ تَعَالَى وَ اِسْتَغْفِرُوهُ وَ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّٰابُ اَلرَّحِيمُ 🔸حرمت امروز زياد و آرزوى بهره ورى از بركات آن بجا و در آن پسنديده است. پس👇👇👇 خداى بزرگ را زياد گوييد و كنيد و نماييد كه او توبه پذير و مهربان است. 📗من لا یحضره الفقیه ج1 ص518 @Nadebun
از عید سعید قربان تا عید بزرگ غدیر در واقع یک مقطعی هست متصل و مرتبط با مسئله ی امامت. عید سعید قربان مبارک باد🌹 @Nadebun
شبهای جمعه، کربلا 🔺سلام می دهم و دلخوشم که فرمودید هر آنکه در دل خود یاد ماست زائر ماست صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ الْحُسَیْن @Nadebun
✍لیوان آب را انتخاب می‌کنید یا لیوان نفت؟ 🔹تصور کنید فرش خانه‌تان آتش گرفته و شما دو لیوان در دست دارید؛ اولی آب و دومی نفت. ⁉️ کدام لیوان را روی آتش خالی می‌کنید؟ 🔸دادزدن، تهدیدکردن، تمسخر، توهین و تحقیرکردن، انتقادکردن، کتک‌زدن، قهرکردن و محروم‌کردن کودک مانند لیوان نفت در دست شما باعث شعله‌ورشدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد. 🔹اما همدلی، درک متقابل، احترام، عشق، گوش‌دادن، آموزش‌دادن، امیدواربودن، آرام‌بودن، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبی‌ست که نه‌تنها آتش را خاموش می‌کند، بلکه به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد. ⁉️ فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید. لیوان آب را انتخاب می‌کنید یا لیوان نفت را؟ @Nadebun
ناقوس ها به صدا در می آیند قسمت ۶ جوان گفت: من عیسی بن مریم هستم. هدیه ای برایتان آورده ام. کشیش فکر کرد اشتباه شنیده است، شاید هم جوان غریبه ای که این وقت شب مقابلش ایستاده، قصد شوخی دارد. گفت پسرم! مزاح نکنید، پیش از هر چیز دلم می خواهد بدانم این جا، در منزل من چه می کنید و چگونه وارد شدید؟ سپس از جا بلند شد و نزدیک جوان ایستاد. کشیش توانست صورت نوزاد را که در آغوش جوان بود ببینید، پسری بود حدود یک تا یک و نیم ساله، سفید و زیبا، با چشمان مشکی و موهای پر پشت و سیاه و سیمایی کاملاً شرقی. نوزاد به کشیش نگاه کرد، لبخند زد. من این هدیه را برای شما آورده ام. سپس کودک را به طرف کشیش گرفت. کشیش ناخودآگاه دستش را بلند کرد و کودک را در آغوش گرفت. پدر میخائیل! من کودکم را به دست تو می سپارم. از او به خوبی مراقبت کن. با او باش و او را بشناس. مدتی نزد تو به امانت خواهد بود. تا از او بیاموزی آنچه را که لازم است بدانی. کشیش گفت: اما من پیر و سالخورده ام، چگونه از او مراقبت کنم؟ سپس به کودک نگاه کرد که هنوز لبخند می زند. وقتی سرش را بلند کرد، صدای ایرینا را شنید چه شده میخائیل؟ با کی حرف می زدی؟ کشیش به ایرینا نگاه کرد که حالا جای مرد جوان ایستاده بود و خیره به او چشم دوخته بود. چرا دست هایت را این شکلی جلویت گرفته ای ؟ کشیش به دست هایش نگاه کرد، نه از نوزاد خبری بود و نه از مرد جوان. ایرینا با نگرانی به او نگاه کرد. چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ حرف بزن بگو چی شده میخائیل؟ کشیش قادر به تکلم نبود. زانوهایش کمی به جلو خم شده بود. دست هایش هنوز مقابل سینه اش بود و کمی می لرزید. ایرینا دست های او را گرفت و گفت: خدای من! چرا این شکلی شده ای ؟ مگر جن زده شده ای؟ بروم برایت یک لیوان آب خنک بیاورم. ایرینا از اتاق بیرون رفت. از داخل یخچال شیشه‌ای آب را برداشت و بدون این که به فکر برداشتن لیوان باشد سراسیمه به اتاق برگشت. کشیش تکیه به میز داده و روی زمین نشسته بود. پاهایش کاملآ از هم باز و گردنش رو به کتف سمت راستش خم شده بود. ایرینا شیشه‌ای آب را روی میز گذاشت و کنارش زانو زد. لب های کشیش می لرزید . انگار می خواست چیزی بگوید. ایرینا گفت: نگران نباش عزیزم! باید فشار خونت بالا رفته باشد. الان قرصت را می آورم. خواست بلند شود که کشیش بازویش را گرفت و با صدایی که به سختی به گوشش می رسید، گفت: نه بنشین. ایرینا خودش را به کشیش نزدیک تر کرد. کشیش با چشمان از حدقه بیرون زده به او خیره شده بود. ایرینا پرسید چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمی زنی ؟ کشیش پرسید این غریبه که بود؟ ایرینا گفت: کدام غریبه ؟ غیر از من و تو کسی در منزل نیست. کشیش به دست هایش نگاه کرد. پنجه هایش را آرام تکان داد. سپس رو به ایرینا گفت: الان یک مرد غریبه این جا بود. گفت که من عیسی بن مریم هستم! ایرینا گفت خدای من ! تو دچار کابوس شده ای! کشیش گفت: او یک نوزاد پسر به من داد و گفت که من کودکم را به تو می سپارم، از او به خوبی مراقبت کن. ایرینا شانه ی کشیش را نوازش کرد و گفت تو خسته ای عزیزم، دچار توهم شده ای. هیچ کس وارد اتاقت نشده. تو باید بیشتر استراحت کنی. کشیش گفت: اما من او را دیدم! شبیه مسیح بود! درست شبیه تابلویی که توی سالن به دیوار زده ایم. ایرینا عرق پیشانی او را پاک کرد و گفت: فردا در این باره صحبت می کنیم. الان تو باید استراحت کنی. بلند شو به اتاق خواب برویم. تو خسته ای عزیزم. ادامه دارد... @Nadebun
سلام آرزوی مشتاقان، دیگر هیچ چیز دل هایمان را خوش نمی‌کند هیچ چیز رنگ لبخند بر صورت هایمان نمی نشاند ... تنها ظهور شماست که نجاتمان می‌دهد، شادمانمان می کند، امیدمان می‌بخشد ... 🌤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤 @Nadebun
🌸 / ۱ 🌺 به مناسبت ، ✨‌ یا أَیهَا الرَّسولُ بَلِّغ ما أُنزِلَ إِلَیك مِن رَبِّكَ وَ إِن لَم تَفعَل فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ یعصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا یهدِی الْقومَ الكافِرین 🌷 اى پیامبر، آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده، كامل (به مردم) برسان و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده‌‏ای، خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم، نگاه میدارد؛ و خداوند، جمعیت كافران (لجوج) را هدایت نمیكند. (آیه ۶۷ سوره مبارکه مائده) 💢 ای مردم... 🔹 من در تبلیغ آنچه خداوند بر من نازل فرموده، کوتاهی نکرده‏ و اکنون دلیل نزول را بیان میکنم: همانا جبرئیل از سوى سلام (نام خداوند) سه مرتبه بر من فرود آمد و فرمانى آورد که در این مکان به ‏پا خیزم و به هر سفید و سیاهی اعلام کنم که علی بن ابیطالب، برادر و وصی و جانشین من در میان امت و پس از من است. جایگاه او نسبت به من، مانند جایگاه است نسبت به موسى علیه‌السلام؛ جز اینکه پیامبری پس از من نخواهد بود. @Nadebun