** مادهگرگیدلاگرازسگچوپانببرد **
هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد
میتواند خبر از مصر به كنعان ببرد
آه از عشق كه يك مرتبه تصميم گرفت:
يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعيت پسری
كه بخواهد دلی از دختر يك خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم اين است
سرمه بر چشم كشد، زيره به كرمان ببرد
دودلم اينكه بيايد من معمولی را
سر و سامان بدهد يا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه كه از درد به خود میپيچد
ناگزير است لی تا لب قليان ببرد
شعر كوتاه ولي حرف به اندازهی كوه
بايد اين قائله را "آه" به پايان ببرد
شب به شب قوچی ازين دهكده كم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
#حامد_عسکری
هدایت شده از بیت الغزل
چای دم کن! خستهام از تلخی نسکافهها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
#حامد_عسکری
#تک_بیتی
@beytolghazal
هرچه با تنهایی من آشناتر میشوی
دیرتر سرمیزنی و بیوفاتر میشوی
هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشانتر، تو هم بیاعتناتر میشوی
من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر میبالی و بالا بلاتر میشوی
مثل بیدی زلفها را ریختی بر شانهها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر میشوی
عشق قلیانیست با طعم خوش نعنا دو سیب
میکشی آزاد باشی، مبتلاتر میشوی
یا سراغ من میآیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا، تر میشوی
#حامد_عسکری
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غمها خوشیم
قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شبهای یلدا بیشتر
رفتهای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلختر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر
#حامد_عسکری
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش
قناریهای این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش
مضاعف میکند زیبایی اش را گوشوار آن سان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟
اگر پیچ امین الدوله بودم میتوانستم
کمی از ساقههایم را ببندم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش
قضاوت میکند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر میماند و از او باغ گردویش
رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش
#حامد_عسکری
بیا شهریور پیراهنت ییلاق لکلکها
صدای جاری گنجشک در خواب مترسکها
بیا ای امن، ای سرسبز، ای انبوه عطرآگین
بیا تا تخم بگذارند در دستانت اردکها
گل از سر وا بکن ده را پریشان میکند بویت
و به سمت تو میآیند باد و بادبادکها
تو در شعرم شکوه دختری از ایل قاجاری
که میرقصد اگر چه روی قلیان و قلکها
تمام شهر دنبال تواند از بلخ تا زابل
سیاوشها و رستمها، فریدونها و بابکها
همین که عکس ماهت میچکد توی قنات ده
به دورش مست میرقصند ماهیها و جلبکها
کنار رود، دستت توی دستم، شب، خدای من
شکوه خندهای تو، سکوت جیرجیرکها
مرا بی تاب میخواهند، مثل کودکیهامان
تو مامان، من پدر، فرزندهامان هم عروسکها
تو آن ماهی که معمولاً رخت را قاب میگیرند
همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینکها
#حامد_عسکری
هدایت شده از «نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
** مادهگرگیدلاگرازسگچوپانببرد **
هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد
میتواند خبر از مصر به كنعان ببرد
آه از عشق كه يك مرتبه تصميم گرفت:
يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعيت پسری
كه بخواهد دلی از دختر يك خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم اين است
سرمه بر چشم كشد، زيره به كرمان ببرد
دودلم اينكه بيايد من معمولی را
سر و سامان بدهد يا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه كه از درد به خود میپيچد
ناگزير است لی تا لب قليان ببرد
شعر كوتاه ولي حرف به اندازهی كوه
بايد اين قائله را "آه" به پايان ببرد
شب به شب قوچی ازين دهكده كم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
#حامد_عسکری
.
.
.
شب به شب قوچی ازين دهكده كم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد...
#حامد_عسکری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حامد_عسکری:
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم «رمضان» شد
#ناصر_فیض:
بعد یک عمر که میخواست به من سر بزند
از بد حادثه آن شب پدرم منزل بود... 🤦🏻♂
نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی!
دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی!
صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی
وزیدی بر لب ایوان و، ایوان شد چه ایوانی!
نبودی بغض کردم... حرف ها را... خودخوری کردم
دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد، چه ویرانی!
گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی
بر لطف سرپُری تک لول مهمان شد، چه مهمانی!
یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو
یکی در تنگی آغوش زندان شد، چه زندانی!
هلا ای پایتخت پیر، تای دسته دارت کو؟
بگیرد دست من را آه، "طهران" شد چه "تهرانی"
پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری
بماند گریه هم سوغات کنعان شد، چه کنعانی
من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده
برو "گرد آفریدم" فصل پایان شد، چه پایانی...
#حامد_عسکری
﷽
🔰 وعدهی نصر خدا بود، به آن وعده رسید...
▫️حامد عسکری نوشت:
هزار جاشو در سرم دمام میزنند، هزار مرد بلوچ چوچاپ میکنند، هزار عاشیق ترکمن رقص خنجر... من لالم، سر انگشتهایم صفر کلوین است... آنقدر یخ که عرضه ندارد پلاسمای زیر گلس گوشی را گرم کند بشود:«س» بشود: «ی» بشود:«د». کمرم شکستهمثل همین دال... سنگینم شبیه روضههای گودال...گنگ خواب دیدهام، لالم و هزار بار لعنت میفرستم به ذهن جزیی نگرم: به آن لبادهی معمولا سرمهای ... و پهنای سینهای که انگار هزار به آن دستهای کپل، به آن انگشترها و آن تلفظ دلبرانهی «ر» که نمیشود نوشتش و فقط مهدیهمت میتواند خوب تقلیدش کند و ضعف کند دلمان ...
🔻لعنت به دقتم به آن عینک درآوردن و آن تک «بشکن» معروف... آن گوشهی داخلی چشم، را فشردن و کیفور شدن، میبینید آقا سید؟ لاطائلات میریسم عین چی... ما ایرانیها وقت رفتن بعضیها میگوییم: خداییامرز راحت شد ...راحت هم خرجش میکنیم. ولی شما راحت شدید، خدا گلدانتان را عوض کرد ...خاکتان را عوض کرد، حالا یک شب آن انگشتهای کپل خاک از موهای گوریدهی دخترکی در غزه میگیرد و در ادلب بند یک لنگه کفش دهسالگی سمیر را ببندد و برای آن پای روی مین جاماندهاش آه بکشی... شما آن طرف دستتان بازتر است... بیدربان و حاجب و محافظ میشود با شما چای نوشید و گپ زد و شعرخواند..
🔻ما هنوز ساکنان غارهای تاریک و مرطوبیم... و این صفحات گوشهای از دیوار همان غار... بعدها نوادگانمان این خطخطی ها را میدهند به هوش مصنوعی و او ترجمه خواهد کرد: مردی بوده چهل و چندساله، در سوگ مردی شصت و سهساله، چندمین مرد شصت و سهساله ... اسم مرد: سیدهسننسرولاح !!! بوده و بزرگ بوده و عمیق بوده هرو بوده قهرمان بوده بطل بوده استرانگمن بوده عزیز بوده عزیز بوده و «ر» ش میزده در سرزمینی به نام لوبنان!!
🔻خرابیم سید این پریشانگوییها را ببخش...
برای اسماعیل نوشته بودم:
قبل آن نام مبارک بنویسید : شهید...
مصرع دومش مانده بود و حالا باید بگویم:
وعدهی نصر خدا بود، به آن وعده رسید...
پلک که روی هم میگذارم پشت پلکهایم نشستهاید و لبخند میزنید و زمزمه میکنید:
تا خدا هست و بال پروازی
بامهای یخی خداحافظ...
آسمان نوشجانتان...
ما زمینیها را
#حامد_عسکری