فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
° فیلم کمتر دیده شده از تکبیر گفتن سرباز قاسم سلیمانی در شب ۲۲ بهمن ماه، الله اکبر
°شهید آوینی: «انقلاب اسلامی به عنوان یگانه مظهر حق در جهان امروز تنها در نبرد رودر رو با باطل است که تمامیت می رسد واین چنین رودررویی ما با آمریکا به عنوان مظهر بزرگ شیطان اجتناب ناپذیر و حتمی است.»
•
#بانگ_الله_اکبر
#فردا_خواهیم_آمد_برای_اتحاد_ملّی
#حاج_قاسم
•
#لبیک_یا_خامنه_ای #سرباز_ولایت
#جان_فدا #سردار_دلها
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
☫اکبر
•────•☫•────•
@Nahelah
•────•☫•────•
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مخصوص_استوری
مردم ایران با نون!
خاک اره و ماسه میخوردن
🔻 @seyyedoona
مسیر های ۱۲ گانهٔ تهران راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱
#فردا_خواهیم_امد
#بیست_دو_بهمن
•────•🇮🇷•────•
@Nahelah
•────•🇮🇷•────•
شهیدحاجقاسمسلیمانی:
حاضربودمبهجایپرچم
مرا دَه بارآتشبزنند..
مابراینشاندنهرپرچمبر
تکهسنگیبسیارشهیددادهایم💔🕊
جمهوریاسلامیحرماست
اینحرماگرباقینماند
باقیحرمهاهمازبینمیرود✌️🏻
#فردا_خواهیم_آمد
•────•🇮🇷•────•
@Nahelah
•────•🇮🇷•────•
با اینکه خانوادهم اهل الله اکبر گفتن نیستن و شاید مسخرهم بکنن ولی امشب داد میزنم و #بانگ_الله_اکبر سر میدهم
#ارسالی
ناحِله🏴
با اینکه خانوادهم اهل الله اکبر گفتن نیستن و شاید مسخرهم بکنن ولی امشب داد میزنم و #بانگ_الله_اکبر
ایول بابا ، درود به شرفش...👌👏
#فردا_خواهیم_آمد
بخاطر اینکه حاج قاسم گفت: از مهم ترین شئون عاقبت بخیری، رابطه قلبی، دلی و حقیقی با این حکیمیست که امروز سکان انقلاب رو در دست دارد.
و امروز، این حکیم، از ما خواسته است که «بیاییم»...
#ارسالی
#فردا_خواهیم_آمد
چون تا دیروز آمریکا تنهایی نمیتونست هیچ غلطی بکنه اما امروز با منافقین و براندازا همه با هم هیچ غلطی نمیتونن بکنن
#ارسالی
میشه به افتخار بیست دو بهمن امروز پارت داستان شهیده زینب کمایی رو نزارم فردا چهار تا رو باهم بزارم😁🙂🙏🏻
#فردا_خواهیم_آمد چون
آرمان و روح الله رفتند تا آرمانِ روح الله (ره) بماند
#ارسالی
ناحِله🏴
میشه به افتخار بیست دو بهمن امروز پارت داستان شهیده زینب کمایی رو نزارم فردا چهار تا رو باهم بزارم😁🙂
فکر کردم الان میگی
بیشتر میزارم 🙄💔
ناحِله🏴
میشه به افتخار بیست دو بهمن امروز پارت داستان شهیده زینب کمایی رو نزارم فردا چهار تا رو باهم بزارم😁🙂
اصن پیشنهاد عالی تر از این داریم؟🗿
میخوای به مناسبت ۲۲ بهمن کلا دیگ نذار🤦🏼♀
ناحِله🏴
اصن پیشنهاد عالی تر از این داریم؟🗿 میخوای به مناسبت ۲۲ بهمن کلا دیگ نذار🤦🏼♀
والا😐
یه جوری گفت به مناسبت ۲۲ بهمن
گفتم الان ۱۰ پارت میزاره💔
ناحِله🏴
والا😐 یه جوری گفت به مناسبت ۲۲ بهمن گفتم الان ۱۰ پارت میزاره💔
آقا میزارم منو اذیت نکنید 😐😐😂
به افتخار ۲۲ بهمن ۱۰ تا پارت میزارم😁🙏🏻
هدایت شده از ایتا توییت
امشب همون شبه که در ایران حکومت نظامی شکسته میشه و هزاران سال سلطنت برای همیشه دفن میشه
🗣عـــیّار ✍️
➺ @Twitter_eita [عضویت]
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌟🌌 #الله_اکبر 🌌🌟
🔻 رهبرانقلاب: الله اكبر ملت ايران لحن و نواى خاصى دارد. چون الله اكبر پيغمبر است، الله اكبر بت شكن است، چون به معناى ناچيز و بىمقدار داشتن بتهاى زور و زر است، چون به معناى رشادت و شجاعت يک ملّت در مقابل استكبار جهانى است.
💻 Farsi.Khamenei.ir
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_یکم🌱
شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. هر چقدر التماسِ شهرام کردم که مامان چی شنیدی چی شده به منم بگو شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند.
ساعتها و دقایق حتی لحظه ها به سختی میگذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و تو برزخ بودن چقدر سخت است.
نمیدانستیم کجا برویم کجا را بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان. خواب و قرار هم نداشتیم من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را هم آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم: چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست.
ظهر شد. مثل ظهر عاشورا به همان دردناکی و سنگینی آقای روستا آمد و من و مهران و باید بچه ها را به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود.
آقای حسینی امام جمعه شاهین شهر به آقای روستا تلفن کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم.
به مسجدی که محلِ نماز های زینب بود زینب هر روز که از مدرسه بر می گشت به مسجد المهدی میرفت نمازش را می خواند و بعد به خانه میآمد.
به مسجد که رسیدیم آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند اما من به مسجد رفتم دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم.
مسجد بوی زینب را میداد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرفهایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد و زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_چهارم🌱
جعفر دست های زینب را در دستش گرفت و ناخنهای کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود.
دو دکتر آنجا ایستاده بودند از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود پرسیدم دخترم خیلی زجر کشیده بود؟
جواب داد: به خاطر جثه ضعیفش با همون گره اول خفه شده و به شهادت رسیده. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول هیچ بلایی سر دختر شما نیومده.
دکتر جوانتر ادامه داد دختر شما سه شب پیش یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسید منافقین او را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دختر های با حجاب نشان بدهند.
چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده در پزشک قانونی بماند.
مسئول آگاهی به جعفر گفت باید صبور باشید ممکنه تحقیقات چند روز طول بکشه و تا آن زمان باید منتظر بمونید.
به سختی از زینبم جدا شدم دخترم در آن سردخانه سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم وقتی به خانه رسیدیم درِ خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودند.
صدای صوت قرآن تا سر کوچه شنیده میشد مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون می کرد زنها دورش حلقه زده بودند.
شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را آرام کردم و گفتم زینب به آرزوش رسید.
زینب دختر این دنیا نبود دنیا براش کوچیک بود خودش گفت خانه ام را ساختم باید بروم.
شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند مادرم نگران بود نگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم.
اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را جمع کردم میخواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم.
جعفر نمیتوانست من را درک کند اما چیزی هم نمیگفت از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهرداد برساند.
پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوستای مهری و مینا که آبادان بودند خواست تا به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند.
دلم می خواست همه بچه ها در تشییع جنازه و خاکسپاری خواهرشان باشند.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_دوم🌱
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم.
آقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت.
از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرفها را به مهران و بابای زینب گفته بود اول سکوت کردم بعد با صدای محکمی گفتم هرچی میل خدایه.
با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین.
مهران با دیدن من گفت: مامان زینب رو کشتند خواهرم شهید شده. جنازهاش رو پیدا کردند. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم.
از چشمم اشکی نمی آمد. جعفر به من نگاه نمی کرد من هم به او چیزی نگفتم کاش میتوانستیم همدیگر را آرام کنیم.
آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سبخی «زمین بیابان مانند» که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختن پیدا کردند.
مهران گفت مامان شرام صبح توی تاکسی از دوتا مسافر شنیده بود که امروز جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردند وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم.
انتظار تمام شد انتظار کشندهای که سه روزه تمام به جان من افتاده بود.
ادامه دارد ... . .
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_سوم🌱
باید میرفتم و دخترم را می دیدم. جنازه
زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردند ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم.
سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم مهران و باباش لحظه ای آرام نمی شدند چشمهای مهران کاسه خون شده بود.
من یخ کرده بودم و هیچ چیزی نمیگفتم گریه هم نمی کردم. مهران که نگران من بود من را بغل کرد و گفت: مامان گریه کن خودت رو رها کن. اما من هیچ نمی گفتم.
آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود با همان لباس های قدیمی با روسری سرمه ای و چادر مشکی.
منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند با چادر چهارگره دور گردنش بسته بودند.
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم، چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم لب هایش را بوسیدم سرم را روی سینه اش گذاشتم قلبش نمیزد بدنش سرد سرد بود.
دستهایش را گرفتم و فشار دادم بدنش سفت شده بود روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی که از روسری اش بیرون زده بود پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند.
زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: و( بِاَی ذَنبِ قُتِلَت) به کدامین گناه کشته شده است؟
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱