قسمت1⃣7⃣
#رمان
امروز ۱۴ دی روز سالگرد شهادت داووده قراره امروز سر مزار یک مراسم بگیریم بعدش مهمونا برن رستوران
خیلی اصرار کردم که برم ولی هیچکس قبول نکرد بزور رفتم قرار شد دریا هم امین رو بیاره خونه ما رویا با عرفان و زهرا و امین بمونن
رفتیم خیلی شلوغ بود خیلی از مردم اومده بودن رفتیم سر مزار نشستیم من قول داده بودم گریه نکنم ولی نمیشد اشکام آروم میریخت عزیز فقط شونه هاش میلرزید دریا هم حال خوبی نداشت مامان هم مثل عزیز بود
سرمو گذاشتم روی سنگ با اینکه گریه نمیکردم ولی بازم قلبم درد میکرد احساس کردم کسی داره صدا میکنه سرمو از روی سنگ برداشتم یکی پشت آقایون ایستاده بود لباس سفیدی داشت ولی چهره اش معلوم نبود از سر خاک پاشدم رفتم سمت خانم ها از پشت خانم ها رفتم به سمت اقایون همه متعجب نگاهم میکردن رسول اومد کنارم گفت: بهارداری چیکار میکنی؟
گفتم:اون اقا رو پشت همه اقایون میبینی لباس سفید تنشه رسول گفت:خیالاتی شدی کسی اونجا نیست
ولی من اون مرد رو میدیدم رفتم سمتش بهم اشاره میکرد که پشت سرش برم رفتم چهره اش رو هنوز ندیده بودم
پشت سرش میرفتم همه فکرمیکردن خل شدم ولی من اون مرد رو میدیدم
توی راه که پشت سرش بودم یهو صدای بوق ماشینی اومد من وسط اتوبان کنار بهشت زهرا چیکار میکردم یهو دیدم یکی از پشت منو هول داد
...
کی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣7⃣
#رمان
دیدم رسول نجاتم داده ولی محکم خوردم زمین و سرم گیج میرفت خداروشکر رسول سالم بود همش صدا میزد ولی نمیتونستم جوابش رو بدم که دیدم اون مرده کنار رسول وایستاده گفتم:چرا اینجوری کردی؟
گفت:تو باید میفهمیدی که مرگ از اون چیزی که فکرمیکنی به تو نزدیک تره و باید تا وقتی فرصت داری زندگی کنی
رسول گفت:بهار با کی حرف میزنی
بهار جواب منو بده بهار
چشم هام نیم باز بودو سرم گیج میرفت ولی کم کم دیدم بهتر شد به کمک رسول بلند شدم
سوار ماشینم کردن که برگردیم
یک لحظه چشام روی هم رفت.گ
خواب داوود رو دیدم بهم گفت:اینجوری میخوای مواظب زهرا باشی؟اول مواظب خودت باش تا بتونی از زهرا مراقبت کنی هرچی دنبالش کردم التماسش کردم که وایسته میخوام باهاش حرف بزنم گفت وقت رفتنشه و رفت
احساس کردم کسی صدام میکنه
رسول بود چشم هامو نیم باز کردم خودش بود با یک چهره خیلی پریشون
گفت:خوبی؟!
گفتم:اره فقط سرگیجه دارم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣7⃣
#رمان
یکم که گذشت حالت تهوع گرفتم گفتم:بزن کنار
تعجب کرده بودن رسول و فرشید زد
کنار حالم اصلا خوب نبود
همون کنار اتوبان نشستم حالم اصلا خوب نبود میخواستیم بریم بیمارستان گفتم نمیخواد بریم خونه
رفتیم خونه
دراز کشیدم روی تخت زهرا گریه میکرد نمیتونستم بغلش کنم ساکتش کنم حالم خوب نبود هنوز سرگیجه داشتم به زور بلند شدم از بغل مامان گرفتمش آروم کردمش
چند روز بعد
حالم بهتر بود از چند روز پیش امشب قرار بود بریم خونه اقاجون اینا دریا هم بود میخواستیم دور هم جمع بشیم از اداره که برگشتم رفتیم با رویا واسه بچه ها لباس بخریم سوار ماشین شدیم و بعد ۲ ساعت گشتن واسه بچه ها برای هر کدوم ۲ دست لباس خریدمو برگشتیم خونه
چند ساعت بعد
رفتیم خونه اقاجون اینا دریا واقاسعید زودتر رفته بودن ماهم رفتیم بعد ۱۰ دقیقه دوباره زنگ خونه به صدا دراومد که عزیز جون گفت:اقای شهیدی هستن
گفتم:اقا شهیدی؟
عزیز:بله اقای شهیدی رو هم گفتیم تشریف بیارن رفتیم دم در که سلام کنیم اول خانم اقای شهیدی وارد شدن بعدش خود آقای شهیدی اومدن نفر بعدی یک دختر فکرکنم ۱۵ یا ۱۶ ساله بود اسمش شیدا بود اومد بغلم کرد خیلی دختر مهربونی به نظر میرسید نفر بعدی که وارد شد خشک شدم فرشید بود😱فرشید همون پسر معروف اقای شهیدی هست که هیچکس نمیدونست کیه؟ سلام کردم اومد داخل زهرا تازه یادگرفته بود راه بره داشت با بچه ها بازی میکرد زهرا دختری بود که وقتی غریبه میدید اصلا محل نمیداد ولی وقتی فرشید رو دید رفت بغلش البته نمیشد گفت غریبه ولی خب خیلی هم فرشید رو ندیده بود اقای شهیدی لبخندی رو زدو نشستن رسول روبه فرشید کردو گفت:پس پسر معروف اقای شهیدی تو هستی🙄
فرشید خنده ریزی کردو سری تکون داد رویا و من پذیرایی کردیم نشسته بودیم که اقای شهیدی گفت:حسین جان گفتی که امشب برای چی جمع شدیم؟
اقاجون: من با محمد صحبت کردم ظاهرا عطیه خانم هم درجریان هستن
بعد گفت:علی جان خودت بگی بهتره
اقای شهیدی گفت:
...
چیگفت؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣7⃣
#رمان
اقای شهیدی گفت:واقعیتش ما با حسین اقا صحبت کردیم امشب هم قرار شد دور هم جمع بشیم که ما بحث خواستگاری پسرمون فرشید رو از بهارخانم بگیم
وقتی اسم منو گفت احساس خیلی بدی داشتم ولی چیزی نگفتمو سرمو با زهرا و امین که مثل همیشه با انگشترم بازی میکرد گرم کردم که مثلا نشنیدم ولی دیدم دارن صدام میکنن زشت بود جواب ندم بابا گفت:بهار اقای شهیدی با شما هستن
گفتم:ببخشید؟
اقای شهیدی:شنیدید من چی گفتم؟
گفتم:بله شنیدم
اقای شهیدی:چیزی نمیخواد بگید؟
زهرا همون موقع گریه کرد اولین باری بود که خوشحال شدم گریه کرد زهرا رو برداشتمو عذر خواهی کردم رفتم طبقه بالا تا از اون جمع دور بشم رفتم بالا در اتاق داوود بسته بود اما درش قفل نبود زهرا چون از پله ها اومده بودم بالا توی پله های تکون خورده بود و خوابید رفتم توی اتاق یک بالش برداشتمو گذاشتم روی زمین و یک تشک برای زهرا پهن کردمو زهرا رو گذاشتم زمین خودمم نشستم به تماشای اتاق مردی که حالا دیگه پیشم نبود
چقدر دلم واسه آرامش اتاقش تنگ شده بود سرمو گذاشتم روی تختش نمیتونستم گریه کنم یهو دیدم درباز شد یک نفر اومد داخل دریا بود
اومد روبه روم نشت گفت:واسه منم سخته تو زن داداشم بشی زن داداش یکی دیگه ولی توهم یک زنی باید زندگی کنی نمیشه که تنها بمونی
نمیدونم چرا زدم زیر گریه دریا گفت:ببین فکرهاتو بکن اگر فکرمیکنی ما راضی نیستیم سخت دراشتباهی ما همگی خوشبختی تورو میخوایم نگران زهرا هم نباش پیش خودت میمونه الانم اقا فرشید میخواد باهات صحبت کنه اگه دوست داری بگم بیاد اینجا اگه نکه برین بیرون توی اتاق پذیرایی
گفتم:نمیخوام صحبت کنم
دریا:بهار جان اینجوری که نمیشه
تا میخواست ادامه بده زدم زیر گریه گفتم:تورو خدا نمیخوام الان صحبت کنم حالم خوب نیست
دریا:باشه عزیزم گریه نکن الان میرم میگم بعدا صحبت میکنی
به ناچار قبول کردم سرم رو گذاشتم روی تخت زهرا بیدار شد و واسه شام صدام زدن مجبور شدم برم پایین رفتم پایین کسی حرفی نزد خیلی همگی مهربون بودن وقتی رفتیم پایین زهرا رفت طرف بچه ها بعدش که بازیش تموم شد رفت پیش رسول توی بغل رسول نشست رسول خیلی زهرا رو دوست داشت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 5⃣7⃣
#رمان
صبح روز بعد
ماشین خراب بود هرکاری کردم روشن نشد دادم رسول برد تعمیرگاه منم با تاکسی رفتم اداره بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم خونه بابا وشیفت بود من بودمو رویا و رسول ومامان نهار که خوردیم ساعت ۴ زهرا رو بغل کردم که برم پیش داوود سعی میکردم هر روز برم ولی خب بعضی روز ها نمیشد
رفتم پیش داوود کنار سنگش نشستم و سنگ رو شستم زهرا که توی کریر بود و با دندونیش بازی میکرد منم نشستم و باداوود حرف زدم گفتم که پشیمون شدم تو خیلی غیرت داشتی که خواستی ازدواج کنم اخه دوست نداشتی تنها بمونم و بگن تنهاست پشتی نداره حالا معنی حرف های فیلمت رو میفهمم حرف هام که تموم شد کسی از پشت سرم صدام کرد فرشید بود تا اومد میخواستم وسایلم رو بردارم که برم گفت:صبر کنید میخوام حرف هامو اینجا پیش داوود بگم
مجبور شدم بمونم گفت:سوالی حرفی ندارین ؟گفتم:یک سوال خیلی درگیرم کرده
فرشید:بپرسین
گفتم:چرا اومدین خواستگاری من شما دست روی هر دختری بزارید نه نمیاره چرا من منکی یک بار ازدواج کردمو تازه یک بچه هم دارم
فرشید:واقعیتش من یک بار ازدواج کردم ولی زیر یک سقف نرفتم
واسم جالب شد بدونم
ادامه داد:من یک دختری رو خیلی دوست داشتم اسمش حلما بود بد شما نباشه خیلی دختر خوبی بود یکمی رو مسائل حجاب راحت تر بود ولی خانواده ام رو راضی کردم که باهاش ازدواج کنم ما عقد کردیم بعداینکه یک ۶ ماهی از عقدمون گذشت که پسر خالش از آمریکا اومد خبر نداشت که ما عقد کردیم اومد خواستگاری حلما حلما هم همیشه دوست داشت بره خارج مهره اش رو بخشید و طلاق گرفت به همین راحتی و یک هفته بعد با پسر خالش رفت خارج من موندم و یک انتخاب اشتباه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 6⃣7⃣
#رمان
ادامه داد:بعد یک سال حلما برگشت مثل اینکه پسرخالش الکل زیاد مصرف میکرده مست میشده میوفتاده به جون حلما وقتی برگشت خیلی داغون بود
اومد سراغم من بهش محل ندادم نمیخواستم دوباره گولم بزنه از اون روز به بعد به عشق از طرف دختر ها خیلی بی اعتماد بودم تا اون شبی که داوود شهید شد و شمارو دیدم
شما بخاطر اینکه داوود شهید شده بود به خاطر عشقی که بهش داشتین سکته کردین بعد از اونم تا مرز مرگ رفتین و دوباره برگشتین
اونجا بود فهمیدم نه خیلی ها هستن که هنوز وفادارن
به عکس داوود نگاه میکردمو به حرف های فرشید گوش میدادم
گفت: من اون شب هیچ فکری نکردم تا وقتی ۶ ماه از شهادت داوود گذشت با پدرم در مورد ازدواج باشما صحبت کردم پدر هیچ مخالفتی نکردن جز زهرا اونم نگفتن که من با زهرا نمیتونم زندگی کنم نه گفتن زهرا منو قبول نخواهد کرد
تا دیشب که زهرا خیلی راحت با من برخورد کرد و پدرم خودشون بیشتر به پیگیر این درخواست شدن
الانم از شما توقع ندارم مثل داوود دوسم داشته باشید حتی اگه ۱ درصد فقط ۱ درصد اون عشق نسبت به داوود رو به من داشته باشید واسه من یک دنیا ارزش داره
خیره مونده بودم به سنگ قبر که ادامه داد: من الان ۶ ماه هست بدون اینکه شما بدونید منتظرتون بودم سعی میکردم موقعی که شما توی اداره هستید من نباشم که مسائلی از جانب من برای شما پیش نیاد الانم هرچقدر که شما زمان بخواید حتی اگه شده ۶ سال منتظرتون میمونم
دیگه نمیتونستم چیزی بگم حرف هایی که زد خیلی سنگین بود بعدش ادامه داد:این حرف هارو جلوی داوود بهتون زدم که بدونید داوود هم شاهد همه چیز باشه
بعد زهرا زد زیر گریه اصلا انگار بدنم خشک شده بود صدای زهرا شدت گرفت فرشید بلند شد و زهرا رو از توی کریر دراورد و بغلش کرد یکمی تکونش داد که زهرا آروم تر شد بعد فرشید گفت:من زهرا رو میبرم توی ماشین میدونم ماشین داوود خراب بوده با تاکسی اومدید
نمیدونم چجوری زبونم باز شد گفتم:خیلی ممنون خودمون میریم اگه میشه زهرا رو بزارید توی کریر
که فرشید یکمی عصبی گفت:الان دیر وقته من زهرا رو میبرم شما هم خلوتتون تون تموم شد وقتی از گلزار شهدا خارج بشید ما اون درم درش منتظرتونیم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣7⃣
#رمان
یکم که گذشت از داوود خداحافظ کردمو رفتم سمت خروجی که دیدم ماشین فرشید اونجاست فرشید یک پژوپارس سفید داشتم میرفتم سمت ماشین یک ماشین با سرعت اومد به طرفم اگه به موقع نمیپریدم بهم میزد معلوم بود میخواستن از قصد بهم بزنن ترسیده بودم که فرشید دنبال ماشینه دوید ولی خیلی با سرعت بود نرسید بهش برگشت سمت من گفت:حالتون خوبه چیزتون که نشد؟
گفتم:م....م..ن.ن
نمیتونستم حرف بزنم ترسیده بودم یک خانمی اونجا بود اومد سمتمون گفت:مشکلی برای همسرتون پیش اومده؟
فرشید لبخند تلخی زد و گفت:اگه میشه کمکشون کنید سوار ماشین بشن ممنون میشم
خانمه کمکم کردو سوار ماشین شدم رفتیم سمت خونه به خونه که رسیدیم فرشید زنگ در رو زد رسول در رو باز کرد با دیدن من توی ماشین که از ترس به خودم میلرزیدم رنگش پرید گفت رویا بیاد کمکم توی این فاصله فرشید همه چیز رو واسه رسول تعریف کرد رویا که اومد بادیدنم سریع اومد کمکم کرد
به اتاقم که رسیدم باخودم گفتم:تو مثلا مامور امنیتی هستی انقدر ضعیف و ترسو تو همون بهار قبلی هستی که جنگجو بود نه نه تو اون نیستی
خیلی خودم رو سرزنش کردم...
از صبح روز بعد چسبیدم به کار و قرار شد پیگیری بشه
۵ ماه بعد
۵ماه از خواستگاری فرشید میگذشت و من جوابی نداده بودم توی این ۵ ماه چسبیده بودم به کار حتی توی خونه هم کار میکردم ولی از استراحتم نمیزدم و به زهرا هم خیلی خوب میرسیدم شده بودم بهار قبل توی این ۵ ماه کارای اداره رو خیلی خوب انجام دادم و چند پرونده به نتیجه رسید و چند نفر رو دستگیر کردیم یک شب بابا اومد تا باهام حرف بزنه میدونستم چی میخواد بگه
محمد:بهار خیلی کار میکنی مارو اخراج نکنن
گفتم:نه بابا جونم شما همیشه تاج سرین
محمد:اقای شهید گفته هنوز نیاز به زمان داری یا جوابشون رو میخوای بدی
گفتم:بابا فقط یک ماه دیگه بگید به من وقت بدن
محمد:باشه پس فقط ۱ ماه
چشمکی زدم😉 وگفتم:فقط یک ماه
فردا صبحش رفتم پیش اقاجون خواستم یک مرخصی یک روزه بهم بده اگر بیشتر باشه که بهتر اقاجون همون ۱ روز رو واسم مرخصی داد با بابا صحبت کردم گفتم میخوام برم مشهد بابا گفت مشکلی نداره رسول یکمی گیر داد که دارم تنها میرم ولی بعدش راضی شد
واسه ساعت ۷ شب پرواز داشتم همه چیزو آماده کرده بودم زهرا دیگه الان هم بهتر حرف میزد هم راه میرفت با همه خداحافظی کردمو رسول منو رسوند فرودگاه
چند ساعت بعد
تاکسی مستقیم گرفتم واسه حرم به شیوا هم زنگ زدم که ببینمش شیف نبود گفتم بیاد حرم
وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم پریدم بغلش بعدش شیوا زهرا رو بغل کرد زهرا هم خوشحال بود به شیوا گفتم بریم همون صحن امام حسن مجتبی (ع)که باهم حرف بزنیم وقتی رفتم فهمیدم همه چیز رو میدونه خیلی پاپیچش شدم بگه از کجا خبرها رو داره ولی نگفت گفتم کمکم کنه گفتم دوتا دلیل قانع کننده دارم
شیوا:بگو
گفتم:هم اینکه نمیخوام به عشقی که به داوود داشتم پشت کنم هم نمیخوام زهرا داوود رو فراموش کنه
شیوا گفت که باید با فرشید دوباره حرف بزنم و همه چیزو واسش بگم
ولی من قبول نکردم گفتم:نمیخوام کسی رو وارد زندگیم کنم اما داوود مجبورم کرده
شیوا گفت بریم زیارت بعد برگردیم دوباره صحبت کنیم رفتم جای ضریح اونجا به امام رضا گفتم:یا امام رضا یا کاری بکن فرشید منو فراموشم کنه یا مهرش رو به دلم بنداز
برگشتیم بیرون زهرا خوابش برده بود بغلم بود شیوا گفت :بریم خونه استراحت کنی هم با همسرم آشنا بشی
منم قبول کردم و رفتیم خونش شوهرش خیلی مرد خوبی بود اسمش مصطفی بود وقتی رفتیم داخل سرش رو بالا نیورد برای اینکه منو شیوا راحت باشیم رفت بیرون شیوا خونه شون دوتا اتاق داشت یک اتاق رو برامون آماده کرده بود انقدر خسته بودم وقتی زهرا رو گذاشتم روی تشک کنارش خوابیدم
وقتی بیدار شدم دیدم زهرا نیست خودمو مرتب کردم رفتم بیرون دیدم زهرا پیش اقا مصطفی داره بازی میکنه اقا مصطفی براش یک عروسک خرس گرفته بود
سلام کردم رفتم پیش شیوا داشت نهار درست میکرد گفت:سلام خانم خوش خواب خوب خوابیدی؟گفتم:اره اصلا یک ارامش خاص داشت بعد نهار منو شیوا رفتیم حرم که بعد از اونجا برم بلیط داشتم باید برمیگشتم تهران رفتیم حرم توی حرم بودیم با شیوا داشتیم زیارت میکردیم یهو رسول زنگ زد گوشی رو برداشتم گفت:سلام بهار حرمی؟
سلام داداش اره حرمم چطور؟
رسول:دعا کن
گفتم:محتاجیم به دعا دعا کردمتون
رسول:نه برای
...
یعنی چیشد؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣7⃣
#رمان
رسول :نه یک ساعت پیش یک ماشین از قصد میزنه به فرشید الان فرشید icu هست حرمی براش دعا کن
یهویی رنگم پرید
گفتم:باشه داداش مواظب خودت باش خداحافظ
رسول:مواظب خودت و زهرا باش خدانگهدار
شیوا گفت:کی بود ؟چیشد چرا رنگت پریده؟
گفتم:فرشید
یهو هول کرد گفت:فرشید چی؟
گفتم:تصادف کرده icu هست
غم رو توی چشم هاش دیدم گفت:تو چرا رنگت پریده؟
گفتم:نمیدونم نگران شدم
بریم زیارت که دیگه ۲ ساعت دیگه پروازمه
شیوا خنده تلخی کرد و گفت:عاشق شدی
گفتم:دیوونه
رفتیم زیارت گفتم:یا امام رضا فرشید شفا پیداکنه اگه برگشت قول میدم باهاش ازدواج کنم
از حرم اومدیم بیرون به شیوا گفتم:چند ساله ازدواج کردی؟
شیوا:۵ سالی میشه
گفتم:چرا بچه دار نمیشی نکنه از تیپ میوفتی؟
قطره اشکی از چشم ها شیوا اومد گفت:نه خدانخواست بچه دار بشیم
گفتم:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
شیوا:نه عزیزم این چه حرفیه واقعیته
گفتم:من برم دیگه دیرم میشه
شیوا:نه دیرت نمیشه بگو زود تر میخوام برم ببینم اقا فرشید چشه
مبارک باشه
سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم گفت:خب حالا قهرنکن
برو که دیرت میشه
یک اسنپ گرفتم و راهی فرودگاه شدم
چند ساعت بعد
تازه رسیده بودم خونه زهرا داشت با عرفان بازی میکرد رویا یک حالتی بود نمیدونم چش بود
خجالت میکشیدم که بپرسم حال فرشید چجوریه
رسول اومد خونه بادیدنم لبخندی زدو گفت:دعات گرفت فرشید حالش خوبه الان اوردنش بخش
چیزی نگفتم ولی خوشحال شدم رفتم پیش رویا گفتم:چیزی شده؟
از دست من ناراحتی؟
رویا خندید گفت:نه دیوونه
گفتم:نمیخواد بگی فهمیدم
رویا:چیه؟
همینجوری گفتم:اقا رسول بیا اینجا کارت دارم
رویا گفت:نه نه نه نگو
گفتم:نمیگی ها الان میگم
رسول اومد گفت:چیزی شده؟
من اصلا میخواستم شوخی کنم گفتم:رسول زنت حامله است
رسول متعجب نگاهی به منو رویا نگاه کرد
رویا گفت:بهار تو از کجا میدونی؟😱
گفتم:مگه درست گفتم؟😳😳😱
رویا:حدس زدی؟
گفتم:به جان خودم حدس زدم🤦♀
رویا:ماشالله چه حدس درستی
منو رسول مات مبهوت مونده بودیم برگشتم سمت رسول بغلش کردمو گفتم:مبارک باشه
یک ماه بعد
امشب قرار بود بریم خونه اقاجون قرار بود اقای شهیدی هم بیان فرشید حالش خیلی بهتر بود..
رفتیم اونجا بعد ما اقای شهیدی هم اومدن یکمی خجالت زده بودم ولی باید تحمل میکردم چاره ای نبود اقاجون گفت:حرف های جزئی رو ما میزنیم شما برید اتاق پذیرایی بقیه حرف ها رو بزنید
بلند شدیمو رفتیم اتاق پذیرایی
فرشید گفت:اگه صحبتی هست درخدمت شما هستم
گفتم:من نمیخوام داوود رو فراموش کنم همینطور دوست ندارم زهرا پدرش رو فراموش کنه با این میتونید کنار بیاید؟
فرشید:بله حق با شماست
چیز دیگه نمیدونستم میخوام بگم یانه ولی فرشید گفت:شما با عروسی مشکلی ندارید؟
گفتم:میدونم شما ارزو دارید ولی من نمیتونم کنار بیام شرمنده تون
فرشید خنده ریزی کرد و گفت:واقعیتش منم خیلی خوشم نمیاد به جاش براتون یک سوپرایز اماده میکنم
بلند شدم و رفتم سمت در گفت:نظر دیگه ای ندارید جوابتون رو ندادید؟
گفتم:هرچی بزرگتر ها صلاح بدونن
سرش همون جوری که پایین بود گفت:مبارکه
رفتیم بیرون و یکسری صحبت کردیم و فرشید درباره عروسی گفت
قرار شد اخر هفته یک عقد محضری بگیریم
توی این یک هفته رفتیم خرید شیدا میومد واسه خرید من بودمو مامان و فاطمه خانم (مادرفرشید) و دریا میومد غمی توی چشم هاش بود ولی به روی خودش نمیورد
اول خرید لباس رو کردیم بعدش رفتیم واسه حلقه یاد روزی که با داوود رفتیم خرید افتادم چقدر خندیدیم
بعد اینکه خرید کردیم رفتیم یک رستوران شیدا خیلی دختر خوبی بود همش منو بهارجون صدا میزد خیلی صادق بود و مهربون
بعد رستوران رفتیم خونه اخرش که داشتم وسیله ها رو از عقب ماشین برمیداشتم فرشید کمک میکرد و گفت:خیلی ممنونم
گفتم:بابته؟
خندید گفت هیچی بفرمایید منتظرتون هستن
رفتم داخل فردا ظهر ساعت ۱۱ قرار بود بریم محضر
صبح ساعت ۶ رفتم اداره تا کارامو تا ساعت ۹ انجام بدم و بعدش برم خونه که بریم محضر
کارامو انجام دادم اصلا حواسم به ساعت نبود رسول اومد گفت:ببخشید حاج خانم ساعت چنده؟
اوه اوه ساعت ۹:۱۵ بود
گفتم:ببخشید یادم رف
با رسول برگشتیم خونه لباسمو پوشیدمو رفتیم محضر وقتی رفتیم فرشید نبود نمیدونم چرا رفتم نشستم
بعد یک ربع فرشید با یک چهره پریشون اومد و گفت :ببخشید
قرآن رو برداشتم و باز کردم و خوندم اصلا حواسم به عاقد نبود محو قرآن شده بودم که با صدای آشنایی به خودم اومد شیوا بود میگفت:بگو دیگه عه
قرآن رو بستم گذاشتم کنار اینه چشمم به قیافه نگران فرشید که توی آینه بود افتاد بسم الله گفتم و گفتم:با اجازه پدر و مادرم و بقیه بزرگتر ها بله
صدای صلوات همه اومد همه اومدن تبریک گفتن بعدش شیوا اومد
از دیدنش ذوق کردم بغلش کردم
شیوا چشمکی به فرشید زد گفت:چطور نقشم رو بازی کردم خوب بود؟!
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی
قسمت9⃣7⃣
#رمان
گفتم:چه نقشی؟
شیوا رفت با فرشید دست داد
از تعجب چشم هام دوتا شد از فرشید جدا شد و گفت:تعجب نکن
شیوا و فرشید با هم خندیدن
شیوا گفت: فرشید داداشمه
تعجب کردم چشام از تعجب گرد شده بود چرا پس نبود شیوا؟! فرشید همه چیز رو به شیوا گفته بود شیوا برای همین منو میشناخت و از همه چیز خبر داشت
ناباور خندیدم
شیوا حلقه ها رو اورد من نگران بودم فرشید حلقه رو دستم کرد
منم حلقه رو دستش کردم
رسول اومد جلو گفت:خواهرمو سپردم بهت تنهاش بزاری خودم حسابت رو میرسم 😈
بعدش خندیدو فرشید رو بغل کرد فرشید گفت:با این خط ونشونی که تو کشیدی احیانن جنس فروخته شده رو مرجوع میکنید؟😂😅
بعد با رسول خندیدن رسول گفت:جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود🤣
گفتم:داداش🙄
رسول:غلط کردم هر وقت بیارین پس میگیریم 😁😂
بعدش باهم خندیدیم
داشتیم با بقیه حرف میزدیم که دیدم فرشید زل زده👀 به من به شیوا گفتم:برو به داداشت یک چیزی بگو آب شدم😪
شیوا خندیدو گفت:باید عادت کنی🤪
فرشید اومد جلو گفت من هدیه مو ندادم
باهم خندیدم
یک پاک خوشگل از روی سفره اورد فرشید :بفرمایید
گفتم:چیه؟
شیوا:خب باز کن دیگه
بازش کردم ۳ تا بلیط بود از تعجب خشکم زد رویا گفت:بلیط مال کیش هست؟
دریا گفت:نه شاید مال مشهده
ناباور گفتم:نه مال کربلاست😲😍😍🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
خشک شده بودم نمیدونستم چی بگم حرکتش فردا بود 😚😚
خیلی خوشحال شدم گفتم: ممنونم😇🙃
فرشید:قابلی نداشت
میخواستیم بریم بیرون که بریم رستوران فرشید دستم رو گرفت خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین که یواشکی گفت:باید عادت کنی😅😆
رفتیم پایین سوار ماشین شدیم زهرا رفته بود بغل فرشید فرشید گذاشتش عقب ماشین توی صندلی مخصوص کمربندش رو هم بست بعدش درو واسه من باز کردو من نشستم فرشید میخواست بره هماهنگ کنه که کل بدنم به لرزه افتاد اخه روز عقد منو داوود اون اتفاق افتاد شیشه ماشین رو شکستن
خیلی ترسیده بودم از ترس با زهرا حرف میزدم که استرسم کمتر بشه فرشید اومد سوار شد و حرکت کردیم یهویی دستم رو گرفتو گفت:چرا انقدر سردی؟
گفتم:نمیدونم استرس دارم خداکنه سلامت برسیم
فرشید گفت:نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته
اهی کشیدم و گفتم:ان شاءالله
وقتی رسیدیم به رستوران اصلا زهرا پیش من نمیومد همش پیش فرشید بود خوشحال بودم که فرشید رو دوست داره و باهاش سازگاره
بعد از اونجا ۳ تایی رفتیم دور زدن یکهو دیدم فرشید داره میره سمت بهشت زهرا گفتم:میریم پیش داوود؟
فرشید گفت:اره میریم اونجا
رفتیم قسمت گلزار شهدا سرمزار داوود وقتی رسیدیم فرشید گفت:سلام داداش ممنون که اجازه دادی مراقب خانمت و بچه ات باشم گفتم:چی میگی؟
منم رفتم سمت قبر و نشستم زهرا هم بازی میکرد فرشید هم اون طرف قبر نشست و گفت:من شبی که با پدرم صحبت کردم ناراحت بودم که داوود راضی نباشه ولی خواب داوود رو دیدم که گفت:ممنون داداش که میخوای مراقب خانوادم باشی
برای همین پیگیریم بیشتر شد ولی سوء تفاهم نشه من واقعا عاشقتم😅😁
خجالت کشیدم یکمی اونجا بودیم و بعدش رفتیم سمت خونه زهرا از بس شیطونی کرده بود توی راه خوابید وقتی رسیدیم خونه به فرشید گفتم:ممنون بابت همه چیز😃
فرشید:قابلی نداشت تا میخواستم از ماشین پیاده شم گفت: دوست دارم
لبخندی زدم بهش و پیاده شدم
فرشید نذاشت زهرا رو بغل کنم ببرم خودش بغلش کردو اورد داخل مامان خیلی اصرار کرد که برای شام بمونه ولی فرشید گفت باید بره
باهاش خداحافظی کردمو رفت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 0⃣8⃣
#رمان
تا خود صبح خوابم نبرد ۳ بار وسایل رو چک کردم
صبح قرار بود ساعت ۱۱ حرکت کنیم من انقدری که بی حوصله شده بودم ساعت ۵ صبح رفتم اداره همه کارهامو کردم هرچقدر کار موند دسته بندی کردم و تحویل خانم سجادی دادم که توی این یک هفته واسم انجام بده نگاهی به ساعت کردم ۸ بود امروز نوبت داشتم واسه چکاب باید میرفتم از اداره اومدم بیرون سرخیابون که رسیدم یک ماشین L90 سفید تعقیبم کرد اومد جلو گفت :برسونمت
بهش محل نذاشتم که بوق زدو گفت:بهار محل نمیدی
برگشتم ببینم کیه ای بابا اینکه فرشید بود😐
گفتم: تو اینجا چیکار میکنی چرا اینجوری میکنی ؟😒
فرشید:گفتم یکمی اذیتت کنم بخندیم بیا بشین میرسونمت😉
گفتم:ماشینت کو؟
فرشید:زیر پام نمیبینی؟
گفتم: به قول رسول وقت دنیارو میگیری با این نمکات
فرشید خندید و گفت:بیا دیگه
گفتم:دارم میرم دکتر تو میخوای بری اداره من اداره کارامو انجام دادم تو هم کارات رو انجام بده زنگ میزنم بهت
فرشید:میدونم میری دکتر بیا میرسونمت من دیشب بعد اینکه از خونه شما اومدم رفتم اداره کارامو کردم
گفتم:از دست تو😀
سوار ماشین شدم و رفتیم دکتر دکتر مریض زیاد داشت و سرش شلوغ بود بعد ۱ ساعت علاف شدن بالاخره نوبتم شد رفتیم داخل یک معاینه کرد قلبم رو آزمایشات رو نوشت گفت که توی خود همون مرکز انجام میدن رفتم و آزمایشات و نوار قلب و یکسری چیز دیگه رو هم انجام دادم ولی گفتن هفته دیگه آماده میشه بعد از اونجا میخواستیم بریم خونه مامان اینا تا من وسایل هامو بردارم با مامان و رویا خداحافظی کردم چون نمیتونستن بیان فرودگاه از خونه خدافظی کردم بعدش هم با عرفان سوار ماشین شدیم سر راه فرشید جای یک مغازه وایستاد واسه زهرا کلی خرید کرد گفت داریم میریم توی راه خسته میشه سرگرم باشه بعد رفتیم نزدیک خونه فرشید اینا که اقا مصطفی ماشین رو بیاره توی ماشین من بودمو شیوا و شیدا و فرشید با اقا مصطفی که راننده بود
توی راه با شیوا کلی حرف زدم شیدا هم با زهرا بازی میکرد زهرا رو خیلی دوست داشت رسیدیم فرودگاه پرواز با ۱ ساعت تاخیر پرواز کرد
۳ روز بعد
رفته بودیم بین الحرمین نمیدونستم کجا رو نگاه کنم به هر طرف نگاه میکردم چشمه اشکم جاری بود رفتیم یک قسمت نشستیم زهرا خیلی اذیت میکرد رو کردم به زهرا گفتم:مامان جان قربونت برم همه میان اینجا آرامش بگیرن تو داری شیطونی میکنی
فرشید خندید و گفت:زهرا قربونت برم بیا اینجا تا مامان به آرامشش برسه
سرمو گذاشتم روی شونه فرشید و به حرم اقا خیره شدم چشم هامو بستم تنها صدایی که میشنیدم صدای بازی فرشید با زهرا بود که زهرا شاد و خوشحال میخندید...
۴ روز بعد
تازه از هواپیما پیاده شدیم همه اومده بودن استقبال چقدر دلم براشون تنگ شده بود همون اول زهرا رفت پرید بغل رسول منم اول مامان بعد رویا بعد فاطمه خانم بعد دریا بعد شیوا بعد شیدا بعدش عزیز که روی صندلی نشسته بود بغل کردم بعدش عرفان و بعدش امین اومدم بغلم بعد من رفتم بابا رو بغل کردمو بعدش رسول که دلم واسش یک ذره شده بود
قرار شده بود مامانا خونه رو آماده کنن خونه ای که من دیده بودمش البته بدون وسایل سوار ماشین شدیم راهی خونه خونه تقریبا نزدیک اداره بود
رفتیم داخل اول از همه یک راهرو بود بعد وارد خونه میشدی یک آشپز خونه ۱۲ متری با یک پذیرایی بزرگ اتاق ها هم طبقه بالا بود ظاهرا ۳ خواب بود عاشق خونه شده بودم زهرا هم اتاقش رو خیلی دوست داشت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂