قسمت 2⃣0⃣1⃣
#رمان
پیام رو ارسال کردم که امیر حسین بیدار شد به زور خوابوندمش که امیر محمد بیدار شد نگاهی به ساعت کردم هنوز ساعت ۸ بود
رفتم بیرون اتاق دیدم صدای در اومد رفتم سمت آیفون شیدا داشت روی مبل ها کتاب میخوند
بله؟
+:سلام ببخشید شیدا خانم هستن؟
سلام شما؟
+:بگید مرتضی محمدی میشناسن
اروم گفتم:شیدا مرتضی اومده
شیدا جستی زد هول شده بود گفتم:بفرمایید داخل
درو باز کردم اومد داخل گفتم:سلام اقا مرتضی بفرمایید
مرتضی:سلام
گفتم:میشناسید منو؟
مرتضی :بله بله همسر اقا فرشید
اومد داخل گفتم:بفرمایید امرتون
مرتضی:واقعیتش من با اقای شهیدی صحبت کردم گفتن اینجا هستن شیدا خانوم اومدم باایشون صحبت کنم
گفتم:درمورده؟
که شیدا اومد گفت:سلام
مرتضی بدون اینکه سرشو بیاره بالا بلند شد و سلام کرد بعدش اشاره کردم که شیدا بره
گفتم:چند دقیقه تشریف داشته باشید برمیگردم
تا خواست چیزی بگه اجازه ندادم زودی رفتم زنگ زدم باباعلی گفت اره اجازه دادم گفتم:باشه خدانگهدار
قرار شد اون دوتا زوج عاشق حرف بزنن
منم رفتم بالا اخرش شیدا اومد بالا گفت :اقا مرتضی داره میره
گفتم:برو اومدم
رفتم پایین خیلی خوشحال بود مرتضی نمیدونم چرا ولی خوشحال بود
خداحافظی کردو رفت
گفتم:شیدا چیشد چرا انقدر خوشحال بود؟
شیدا:بهش گفتم دارم فکرمیکنم نمیدونم چرا خوشحال شده بود
گفتم:بندو آب دادی دختر
گفت:یعنی چی زن داداش؟
گفتم:هیچی برو بگیر بخواب صبح میخوایم بریما
شیدا:چشم
رفتم توی اتاق دیدم گوشیم پیام اومده فرشید بود خیلی ذوق کردم
نوشته بود:نه قربونت برم میدونم به خاطر من زبونت بند اومده بود خداروشکر که حالت خوب شده منم عاشقتم عزیزم🌱
گوشی رو گذاشتم اونجا رفتم بخوابم بچه ها تا صبح نذاشتن بخوابم
صبح زود پاشدم شیدا و زهرا رو بیدار کردم صبحانه خوردیم پسرا رو حاضر کردم سوار ماشین شدیم رفتیم امام زاده خیلی خوب بود بچه ها هم خیلی پسرای خوبی بودن بعد از امام زاده اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد فرشید بود وای خدایا
گوشی رو جواب دادم
الو
فرشید:الو سلام بهار جان
سلام فرشید خوبی؟وای چقدر خوشحال شدم زنگ زدی
فرشید:خوبم تو خوبی؟زهرا خوبه؟پسرا خوبن؟منم خوشحالم صداتو میشنوم
گفتم:همه خوبیم
فرشید:خب میخواستم حالت رو بپرسم من باید بریم درگیرم ان شاءالله ۱۵ روز دیگه پیشتم
گفتم:وای چه خوب باشه فقط فرشید جان
فرشید:جانم
خیلی مواظب خودت باشیا منتظرتیم
فرشید:شما هم مواظب خودت و بچه ها باش خداحافظ
خدانگهدارت
خیلی خوشحال شدم شارژ شدم سریع رفتم طرف بچه ها سوار ماشین شدیم که برگردیم خونه
توی راه شیدا خوابش برد
توی خواب میگفت مرتضی مرتضی
فهمیدم چی به چی شده
وقتی رسیدیم بیدار شد بهش گفتم:مبارکه
شیدا:چی؟
اینکه توی خواب هی میگی مرتضی مرتضی مبارکه
شیدا خندید گفتم:یکم حیا
شیدا گفت:چشم ببخشید
گفتم:برو بابا دختر
من میخوام به اقا مرتضی بگم
زنگ زدم اقاجون باهاشون حرف بزنم
اقا جون گفتن که بریم اونجا حضوری حرف بزنیم
گفتم که وایستیم فرشید هم بیاد اونم بالاخره برادرشه
بابا گفت:بله اون به چشم
تلفن رو که قطع کردم به فرشید زنگ زدم گفتم:الو فرشید جونم
فرشید:سلام جانم چیشده خوشحالی؟
گفتم:مبارکا باشه
فرشید:چی میگی بهار
گفتم:آبجی خانمت داره عروس میشه
فرشید:چی میگی غیر ممکنه
یعنی چی من برادرشم چرا به من نگفتین
گفتم:حالا اومدی واست کامل میگم
فرشید:بهار جانم
جانم
فرشید:مواظب خودت باش من باید برم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣0⃣1⃣
#رمان
شما بیشتردوست دارم خدانگهدارت
مابیشتر یاعلی
۱۰ روز بعد
۵ روز دیگه یعنی چهارشنبه فرشید برمیگرده کل خونه رو تمیزکاری کردم چون میدونم فرشید برگرده کلی مهمون خواهیم داشت
داشتم توی آشپز خونه ظرف میشستم ظرفهام که تموم شد صدای یکی از بچه هااومد
بچه ها رو اورده بودم پایین که شیدا بتونه درس بخونه
رفتم سمتش یکمی باهاش بازی کردم آروم شد بعدش شیشه دوتا شون رو دادم خوابیدن که صدای آیفون اومد
آیفون رو زدم دیدم کسی نیست
گفتم:بله؟
صدی خش داری گفت:مامور گاز لطفا درو بازکنید
ترسیدم
اخه کدوم مامور گازی میاد داخل
چیزی نگفتم آیفون رو گذاشتم و رفتم
دوباره زنگ خورد
گفتم:بله
مامور گاز هستم درو باز کنید لطفا
بازم چیزی نگفتم رفتم
دوباره زنگ زد عصبی گفتم:بله
مرده خندید و گفت:بیا باز کن دیگه خسته شدم
درو باز کردم ااا اینکه فرشید از خوشحال جیغ زدم پریدم بغلش شوکه شده بود که چرا بغلش کردم
گفتم:سلام😍
فرشید:سلام آروم گفت:شیدا داره نگات میکنه ها🙂
گفتم:نمیخوام
ازش جدا شدم ولی نه دستش تیر خورده بود پاش هم تیر خورده بود عصا داشت پس بگو چرا وقتی پریدم اخش دراومد
وای خدا
گفتم:فرشید چیشده؟
فرشید:چیزی نیست چند تا گلوله اومدن نگاهی کردن و رفتن
شیدا اومد جلو:سلام داداش جونم
فرشید:سلام بی معرفت من حالا غریبه شدم باید اخر از همه بفهمم خواهر میخواد بپره
شیدا خجالت کشید گفتم:خجالتش نده حالا خودتو مثل اینکه یادت رفته ها
فرشید خندیدو گفت:از دست تو
اجازه هست بیام داخل
تازه یادم افتاد بیچاره دم در اومد زهرا با دیدن فرشید توی اون وضعیت جیغ کشیدو گریه کنان اومد پیشش فرشید سعی میکرد آرومش کنه ولی اون اصلا گریه اش تموم نداشت
با جیغ و گریه هاش بچه ها رو هم بیدار کرد
وای خدایا دوتا شون باهم گریه میکردن
فرشید از دیدن زهرا که انقدر نگرانشه و پسراش که الان ۱۵ روزشون بیشتر میشه خیلی خوشحال بود
بچه ها که آروم شدن گفتم:زود برگشتیا
فرشید:میخوای برگردم
گفتم:نه خدانکنه نمیزارم که بری
فرشید خندید و گفت:خواستم غافلگیر بشین
گفتم:یکمی
فرشید:از دست تو
امیر محمد گریه کرد برش داشتم دادمش دست فرشید
فرشید:به چه پسری😆
ولی غریبگی میکرد بغلش دلم کباب شد
از دستش گرفتمش اروم شد
فرشید روبه زهرا گفت:اخرش همین زهرا واسم میمونه پسرا که منو نمیخوان
بعد خودش خندید
رفتم واسش چایی ریختم
چند روز بعد🚶🏿♂
امشب شب خواستگاری رسمی شیداست همه مون جمع شدیم خونه بابا علی طفلی شیدا خیلی استرس داشت
مهمونا اومدن اقا مرتضی ۵ سال از من کوچیکتر بود
وقتی اومدن یکسری حرف ساده زدن منم بلند شدم رفتم پیش شیدا اخه میدونستم حالش چیه
یکمی آرومش کردم که گفتن چایی رو ببره وقتی برد به همه داد اخرین نفر مرتضی بود مرتضی سرش رو بالا نیورد ببینه اصلا شیدا چه شکلی شده
بعدش قرار شد اون دو فنچ عاشق حرف هاشون رو بزنن منم با شیوا درگیر بچه نگهداشتن بودیم
فرشید دیگه بدون عصا راه میرفت اومد سمتم گفت:کمک نمیخوای عزیزم؟
گفتم: نه شما برو زشته اینجا وایستی
فرشید خندیدو گفت:باشه
رفت بچه ها بالاخره خوابیدن
که شیدا و مرتضی اومدن
مامان مرتضی:دهنمون رو شیرین کنیم دخترم؟
شیدا آروم گفت:هرچی خانواده ام بگن
بابا علی گفت:مبارکه
فرشیدگفت:اا اقاجون یعنی من عضو این خانواده نیستم؟
بابا علی خندیدو گفت:نه پسرم ما فقط ۳ تا دختر داریم😄
فرشید گفت:بله متوجه شدم
همه باهم خندیدم
فرشید پاشد گفت:من راضی نیستم
مرتضی متعجب به فرشید نگاه کرد
فرشید گفت:چه عجب با چهره اقا داماد رو دیدیم مبارکه
باهم خندیدم شیدا خیلی خوشحال بود برقی توی چشم هاش بود همون موقع نمیدونم چجوری سر یک ساعته بعد شام عاقد اومد یک خطبه محرمیت بخونن بعد کنکور شیدا که ۳ ماه دیگه بود یک عقد بزرگ بگیرن
یاد خودم افتادم یاد شب خواستگاری داوود چرا همش مرور خاطرات هست واسم چشم هام پر اشک شده بود بچه ها هنوز خواب بودن خداروشکر پاشدم رفتم توی اتاق فرشید فرشید اومد و گفت:بهار چرا اومدی اینجا؟بیا بریم الان عاقد بعد چاییش میخواد خطبه بخونه
گفتم:نمیتونم فرشید نمیتونم همش واسم مرور خاطراته خاطرات خوبیه ولی اشکام میریزه نمیتونم تحمل کنم
فرشید:منظورت داداش داووده؟
بغض شکست اومد بغلم کرد
گفت:بسپر به خدا داداش راضی نیست گریه کنی منم دوست ندارم چشم هاتو اشکی ببینم پاشو بریم قربونت پاشو رفتم بیرون چشم هام داد میزد گریه کردم ولی فرشید دستمو گرفته بود پیشم بود نمیخواست گریه کنم
خطبه رو خوندن واسه شیدا حتی حلقه نشون خریده بودن شیدا خیلی خوشحال بود مرتضی بیشتر
برگشتیم رفتیم خونه بچه ها خوابیده بودن فرشید هم باید میرفت اخه شیفت بور
نصف شب صدای در میومد انگار یکی میخواست به زور وارد وخونه بشه
ترسیده بودم لباسامو پوشیدم رفتم پایین درو از داخل قفل بود
برگشتم بالا
زهرا کنارم خواب بود در اتاق رو قفل کردم زنگ زدم فرشید
برداشت
باصدای ترسون گفتم:فرشید
فرشید گفت:جانم چیشده چرا ترسیدی؟
گف
تم:یکی داره میاد توی خونه در قفله ولی با قفل در داره ور میره
فرشید هراسون گفت:کجایی بچه ها کجا سالمین؟
گفتم:اره توی اتاقیم درو قفل کردم
فرشید:کار خوبی کردی الان میام نگران نباش
قطع کردم اشکام میومد قلبم درد میکرد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 4⃣0⃣1⃣
#رمان
چند دقیقه ای گذشت اون کسی که پشت در بود وارد خونه شد دنبالمون میگشت از صدای پاش میشد فهمید پشت در اتاق وایستاد وای فهمید توی اتاقیم
دوباره زنگ زدم به فرشید
کجایی؟اومده داخل
فرشید:اومدم اومدم
صدای درگیر شدن فرشید اومد بچه ها رو گذاشتم اومدم بیرون میله جارو رو هم توی دستم گرفته بودم یهو صدای جیغ زنی اومد
یک مرد بودن دوتا زن
ترسیده بودم چادرم سرم بود که یکی از پشت اسلحه گذاشت رو سرم
من برای توی همچین مواقعی ساخته شده بودم زدمش زمین اسلحه افتاد زنه هم روی زمین ولو شد موندم چیکارکنم یهو صدای زهرا اومد که جیغ میکشید
وای نه اسلحه رو سر زهرا بود
زنه داد زد
فرشید تسلیم شو وگرنه دخترت رو میفرستم جایی که نباید
فرشید مرده رو ول کرد از دستش خون میرفت اخه تا چند وقت باید خیلی مراعات دستش رو میکرد چون تیر خورده بود..
مرده رو ول کرد مرده مارو برد پایین بستمون به صندلی های میز نهارخوری
وای خدایا صدای گریه بچه هام میومد واسم جنگ روان بود
زهرا از بس گریه کرد بیهوش شد پسرا هم همینطور زنه که اسم فرشید رو میدونست صورتی که پوشونده بود رو باز کرد حلما بود🙈
حلما گفت:سلام عشق من حالت چطوره؟
اخی دستت خون میره بزار واست ببندمش
بعد رو به مرده گفت:چرا بستیش دست های فرشید رو باز کرد فرشیو سرش رو بالا نیورد که حلما ادامه داد
من از طرف یکی از بزرگتر ها اومدم یکی که خیلی مشتاق دیدن تویه
نه خود خودتا پدرت و البته اون مرده اسمش چی بود اقا عبدی و اون آشغال عوضی که تورو ازم گرفت محمد
وای داشت درباره بابای من حرف میزد آتیش گرفتم با صندلی بلند شدم محکم زدم بهش پرت شد اومد سمتم که بزنه توی صورتم فرشید اومد جلو بین منو اون وایستاد وگفت:مگه از روی جنازه من رد بشی دستت روی بهار بلند بشه
حلما خنده ای کردو گفت:مثل اینکه یادت رفت آزادی الانت مدیون منی ها؟
فرشید گفت:ببندین منو منتت سر چیه؟ها؟
حلما از حاضر جوابی فرشید عصبی بود اومد نزدیکش گفت:دستاشو ببند
دستای فرشید رو بستن اومد سمت فرشید چونه اش رو گرفت سرش رو اورد بالا گفت:به من نگاه کن فرشید چشم هاشو بسته بود
دوباره حلما بلند تر گفت:به من نگاه کن
فرشید نگاهش نکرد حلما نزدیک شدو پیشونیش به به پیشونی فرشید چسبوند داشتم آتیش میگیرفتم سرمو انداختم پایین دست های فرشید رو دیدم که با قسمت چوبی صندلی بریده بودو ازش خون میرفت
حلما دوباره حرفاش رو تکرار کرد
ولی فرشید هیچی نگفت حلما گفت:خودت خواستی
مرده با اشاره حلما اومد سمتم خدایا به تو پناه میبرم
اومد چادرم رو کشید خداروشکر لباس مناسب پوشیده بودم
فرشید آتیش بود آتیش
دید که حواس حلما نیست با پا هولش داد رفت عقب دستاشو باز کرده بود اون زنه امیر حسین بغلش بود اسلحه داشت گذاشت رو سر بچم
فرشید درگیر بود با مرده حلما اومد سمتم بالاخره دست های منم باز شد بازشون کردم حلما رو زدم پخش زمین شد
اسلحه از رو برداشتم گرفتم سمت مرده گفتم ولش کن ولش کرد فرشید دستاشو بست
زنه هنوز امیرحسینم دستش بود اسلحه رو دادم به فرشید
فرشید:اسلحه رو بنداز
زن:نه برو بیرون تا داغ پسرت رو به دلت نذاشتم
نه خدایا خودت کمک کن
چی میشه
زنه دستش رفت رو ماشه تفنگ فرشید زود تر زدش ولی ولی
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣0⃣1⃣
#رمان
ولی زنه افتاد امیر حسین از دستش افتادو سرش خورد به میز
بالا سرش رفتم از سر امیر حسینم خون میرفت
دست گذاشتم روی نبضش
نه خدایا نبضش نمیزد
یا خدایی گفتم
فرشید خشک شده بود
که بابا محمد و رسول و اقا سعید و دوتا از بچه ها وارد شدن
(لباس مناسب تنم بود)
اومدن داخل با دیدن اون صحنه اون مرده که افتاده بود با حلمایی که ولو بود و زنه که تیر خورده بود فرشیدی که خشک شده بود و منی که بالای سر جنازه امیرحسینم بودم
حال دگرگونی داشتم
ولی حال فرشید واسم خیلی مهم بود همونجا زانو زد پاشدم رفتم پیشش گفتم:فرشید؟
جوابی نداد
دوباره صداش زدم گفت:شرمنده اتم گرچه پشیمونی فایده ای نداره
گریه نمیکرد
رسول اومد سمتمون گفت:بهار اینجا چه خبره؟
گفتم:داداش فرشید حالش خوب نیست میشه کمکش کنی بره بالا؟
رسول گفت:باشه
کمک کرد فرشید بره بالا بابا واسم چادرم رو اورد پوشیدمش اقا سعید داشت امیرحسین رو میبرد بیرون گفتم:بذارین واسه اخرین بار ببینمش
نگاش کردم قربونت برم چقدر قشنگ خوابیدی امیرحسینم الهی من فدای اون چشم های بسته ات بشم
اشکام میریخت اقا سعید بردش
رفتم بالا رسول:بهارحالش خیلی بده
سری تکون دادم رفتم پیشش
دستشو باند پیچی کردم هم زخمش خون ریزی داشت هم همه انگشت های دستش حرف نمیزد گفتم:تو دردت از من بیشتر نیست ولی نمیدونم چرا داری خودتو اذیت میکنی
منم دردم کمتر از تو نیست
ولی راضیم به رضای خدا خیلی سخته واسه من خیلی خیلی سخته ولی کاریش نمیتونم بکنم
باید گریه میکردم
فرشید هم نیاز به گریه داشت
نمیدونستم چیکارکنم
گفتم:فرشید جانم
فرشید چیزی نگفت دلم گرفت نمیدونستم چیکار کنم
گفتم:فرشید عذابم نده
بازم چیزی نگفت
بغلش کردم از عذابی که اون حال فرشید بهم میداد گریه ام گرفت نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم فکرمیکرد واسه امیرحسین میگم گفت:شرمنده تقصیر من بود
محکم زدم به اون یکی دستش گفتم:حالت داره عذابم میده جواب نمیدی عذابم میده بعد تو داری فکر میکنی مال امیرحسینه نه داری اشتباه میکنی امیرحسین هدیه خدا بوده واسم الان دیگه از پسرم گذشت نمیتونم کاری بکنم
صدای گریه ام شدت گرفت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣0⃣1⃣
#رمان
گریه شدت گرفت فرشید بازم چیزی نگفت
سرمو بالا اوردم ببینم چیکار میکنه
اروم از گوشه چشمش اشک میرفت بادیدن گریه اون گریه ام بیشتر شد
چرا گریه اش اینجوری بود
هرچی صداش کردم جواب نداد نمیتونستم بی محلیش رو تحمل کنم بلند شدم رفتم بیرون لباس بچه ها رو جمع کردم بعدش برگشتم توی اتاق لباس های خودمم جمع کردم اومدم برم بیرون فرشید نذاشت
فرشید:کجا میری؟
گفتم:نمیخوای پیشت باشم باشه دارم میرم
فرشید یک حالت خنثی داشت گفت:کی گفته؟
هر کسی ببینه میگه جوابمو نمیدی فکرمیکنی حالت از من بدتره ها؟
چرا عذابم میدی
خوشت میاد خوشحال میشی؟
قلبم درد میکرد نمیفهمیدم چی میگم
فقط فرشید سرش پایین بودو چیزی نمیگفت و کیفمو گرفته بود نمیذاشت برم بیرون گفت:بهار جان اشتباه میکنی
گفتم:اونی که اشتباه میکنه تویی نه من همونجا کیف لباس های منو بچه ها توش بود رو گذاشتم زمین و خودم تک و تنها زدم بیرون
فرشید از پشت صدام میکرد اما نمیتونستم دیگه تحمل نداشتم
رفتم که برم پیش داوود
رفتم پیشش آرومم کنه حالم داغون بود گوشیم زنگ خورد فرشید بود گفت:بهار جان تورو خدا برگرد بیا من معذرت میخوام
گفتم:حالا که قلبم درد میکنه؟حالا که دیگه نای رو پاوایستادن ندارم؟
فرشید:کجایی بگو میام پیشت بگو بهار بگو عذاب نده منو
گفتم:من نمیخوام ...
دیگه نتونستم چیزی بگم افتادم زمین هیچی یادم نمیاد
چشم هامو باز کردم توی آمبولانس بودم فرشید پیشم بود کنارم نشسته بود تا دیدمش گریه ام گرفت
پرستار میگفت:خانم گریه نکن حالتون بد میشه
ولی نمیشد من حالم بد بود من عاشقی بودم که عشقم جوابی نمیداد
فرشید :گریه نکن بهار جان هیچی نیست چیزی نشده من پیشتم الان بخواب اروم باش
حرفاش واسم آرامش بخش بود
ولی گریه ام دست خودم نبود
به زور خوابیدم
چشممو با جابه جاشدن دستی روی صورتم باز کردم
امیرمحمد بود دستشو به صورتم میکشید از نرمی دستش خنده ام گرفت فرشید کمکم کرد بلندشمو شیوا امیرمحمد رو داد دستم بادیدنش انقدر ذوق کردم انگار بار اوله میبینمش
حس خوبی داشتم گفتم:فرشید جان
فرشید:جانم
زهرا کجاست؟
فرشید:الان میاد
گفتم:چقدر خواب بودم؟
شیوا: دوروز بیدار میشدی فقط مثل خل و چل ها حرف میزدی باز بهت آرام بخش میزدن
خیلی عاشق داداشمی ها جوابت نداده تامرز سکته رفتی ها
چشمام گرد شد که فرشید گفت:شیوا ول کن تورو خدا وقت گیر اوردیا
امیرمحمد خواب بود گفتم:من سکته کردم؟
فرشید:نه بابا تا مرزش رفتی
بعدش باهم خندیدیم که شیدا اومد گفت:سلام
گفتم:سلام عروس خانم
شیدا خجالت کشید یهو صدای یالله مردی اومد مرتضی هم اومده بود
زهراهم بود اومد بغلم
گفتم:مثلا قرار بود درس بخونی در گیر شدیا
شیدا خجالت کشید گفتم:شوخی کردما
شیدا خندید گفت:معلومه زن داداش
حالم خوب بود شیدا و شیوا و اقا مرتضی رفتن گفتم:فرشید
فرشید:جانم
میشه زنگ بزنی بابا و اینا بیان
دلم واسشون تنگ شده
فرشید:چشم شما خوب باش من همه کار میکنم
گفتم:حالا مزه نریز کارتو بکن
فرشید:چشم فرمانده
زنگ زد که بابا اینا بیان
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣0⃣1⃣
#رمان
وای خدا انقدر از دیدنشون ذوق کرده بودم صدای دستگاه دراومد چقدر دلم واسه رسول تنگ شده بود
فکرکنم نیم ساعت فقط بغلش کرده بودم
خوشحال بودم حسابی
اصلا یادم رفته بود چه اتفاق هایی واسم افتاده
حال فرشید خوب نبود ولی خودشو خوب نشون میداد همین که وانمود هم میکرد باز واسم کلی ارزش داشت
از بیمارستا مرخص شدم با فرشید و زهرا امیرمحمد توی ماشین بودیم
فرشید:کجا بریم؟
گفتم:کجا میخوایم بریم بریم خونه دیگه
فرشید:نه اونجا رو میخوام بفروشم عوضش کنیم
گفتم:چرا من اونجا رو خیلی دوست دارم که
فرشید:نه خونه لو رفته باید عوض بشه
بریم خونه مامان فاطمه اینا؟
شب میریم خونه جدید اسباب ها رو هم چیدیم واست
گفتم:چه زود
فرشید:ما اینم دیگه
جوری نشستم که قشنگ میتونستم ببینمش زل زدم بهش
فرشید:مابیشتر
گفتم:واقعا چجوری میفهمی من چی میگم
فرشید:منو دست کم نگیر
توی راه خیلی شوخی کردم تا حالش خوب بشه همین که نمیخواست با من درباره این موضوع حرف بزنه فکرکنم آزارش میداد
رفتیم خونه مامان فاطمه
توی اتاق فرشید بودیم امیرمحمد خواب بود زهرا هم توی اتاق شیدا بود
فرشید انقدر خسته بود روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش روی چشم هاش بود منم روی صندلی میز تحریرش نشسته بودم برگشتم سمت فرشید گفتم:فرشید بیداری؟
فرشید:جانم اره بیدارم
گفتم:چی اذیتت میکنه؟
فرشید:چیزی نیست
گفتم:من میدونم سر منو شیره نمال راستشو بگو
فرشید:دکتر گفته نباید برگشت به گذشته
گفتم:دکتر واسه خودش گفته تو حرفت رو بزن دوست نداری برم پایین به مامان یا بابا بگم ها؟اونجا نمیتونی از زیرش در بری
فرشید خندید گفت:باشه
من هنوز سر امیرحسین شرمنده هستم
گفتم:فرشید شروع نکن اینو من چند بار بهت بگم من گذشتم از این اصلا من نباید بگذرم اصلا تقصیر تو نبود
فرشید:باشه تو آروم باش چشم ببخشید
گفتم:اها حالا شد اگه نبخشم چی؟
فرشید :چشم امروز جبران میکنم
تعجب کردم چی میگه
بعد نهار یکمی خوابیدیم عصر با شیدا رفتیم بیرون اخه خیلی خسته بود گفتیم یک دوری بزنیم باهم
.
.
.
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣0⃣1⃣
#رمان
فرشید به اصرار زیاد بردمون مرکز خرید(مدیونین فکرکنین ما میخواستیم بریما🤣( یهویی دیدیم مرتضی هم اونجاست احوال پرسی کردیم گفتم:هماهنگ کردین؟
مرتضی:نه واقعیتش اومده بودم هدیه بخرم شماهم اگه میشه بیاین باهم بریم نظر بدید من سلیقه خوبی ندارم
شیدا:واسه کی هست؟
گفتم:اگه بی سلیقه بودین که شیدا رو انتخاب نمیکردین
همه باهم خندیدیم
دنبال مرتضی رفتیم وارد یک طلا فروشی شدیم
فرشید:چی میخوای بخری؟
مرتضی: گردند بند یا پلاک با زنجیرش
فرشید:واسه کی؟
مرتضی:خواهرم تولدش نزدیکه واسه اون میخوام بخرم
داشتم نگاهی به پلاک میکردم که شیدا گفت:این قشنگه فکرکنم خیلی خوشحال بشه
نگاه کردم اره پلاکش گلی مانند بود گفتم:اره عالیه خیلی خوشگله
مرتضی گفت:اقا بی زحمت همینو با یک زنجیر بدین
بعد از حساب کردن مرتضی جعبه رو داد به شیدا گفت:بفرمایید
شیدا گفت:مگه مال زینب نیست؟
مرتضی:نه واسه شما خریدم
شیدا خیلی خوشحال شد گفت:ممنونم
لبخندی زدم گفتم:مبارکت باشه
فرشید صدام کرد گفت:بهار یک دقیقه میای اینجا رفتم پیشش گفت:این انگشتر خوبه؟
گفتم:اره خیلی چطور؟
فرشید:اقا اینو میدید؟
گفتم:فرشید واسه کی میخوای؟
فرشید:یک دقیقه صبر کن
انگشتر رو مرده اورد فرشید:دستت کن ببین خوبه
گفتم:میشه بگی چه خبره😐
فرشید:خب دستت کن میفهمی
چقدر به دستم میومد امیرمحمد بغل شیدا بود گریه میکرد
گفتم:دیدی؟
فرشید:اره درش بیار😂اقا ممنون
رفتم سمت شیدا امیر محمد رو گرفتم رفتیم از طلا فروشی بیرون
مرتضی:بریم کافی شاپ بشینیم چیزی بخوریم مهمون اقا فرشید ها؟
فرشید:داماد به پرویی تو ندیدم والا😂نمیبینی دوتا بچه دارم از من مایه میزاری😐
مرتضی:چشم اقا چشم مهمون من بریم؟
فرشید:نه اگه بزارم خودم حساب میکنم
گفتم:تعارف تیکه پاره نکنید اصلا نمیریم کافی شاپ
همگی خندیدم که مرتضی گفت:پس میریم یک فست فودی مهمون من
همگی رفتیم
نشسته بودیم حرف میزدیم تا شام مون رو بیارن که فرشید گفت:بهار انگشتره خیلی چشمم رو گرفته بود
گفتم:اره قشنگ بود
شیدا:کدوم چرا من ندیدم
فرشید:ندیدیش؟بزار
بعد یک جعبه از جیبش دراورد گفت :اینه خوشگله؟
شیدا:وای خیلی قشنگه
گفتم:خریدیش؟ بعد میگی چشمم رو گرفته بود
فرشید:بله بله خریدمش خدمت شما مال شماست
ذوق زده شدم گفتم:کی خریدی من نفهمیدم
فرشید:ما اینم دیگه
شیدا:وای داداش چه خوش پسندی
فرشید دستشو به سمتم نشون داد گفت:معلوم نیست
همگی خندیدم انگشتره خیلی قشنگ بود دستم کردمش واقعا به دستم میومد یک انگشتر ساده با یک الماس وسطش
خیلی خوشگل بود
مرتضی:خب شام هم که خوردیم بریم؟
فرشید:بریم دیر میشه
مرتضی:اگه اجازه بدی من شیدا خانم رو میرسونم
فرشید:اصلا ابدا بفرمایید
مرتضی:بله چشم قربان من پس میرم
فرشید:نه کجا میری بیا شیدا رو هم برسون
مرتضی:چشم برم حساب کنم میام
فرشید:باشه
فرشید امیرمحمد رو بغلش کرد یواش بهش گفتم:تعارف میکردی شام رو حساب کنیم
فرشید:هرکی خربزه میخوره پای لرزش میشینه
مرتضی اومد سمت ماشینا گفت:داداش چرا ضایع میکنی ادمو
فرشید:چه کنیم دیگه توی مصطفی رو نمیشه اذیت کرد تورو اذیت بکنیم
گفتم:اتفاقی افتاده؟
مرتضی:نه زن داداش اقا فرشید به خرج افتادن
بعد از خدافظی راه افتادیم سمت خونه جدید
زهرا آروم نشسته بود به بیرون نگاه میکرد
امیرمحمد هم توی بغلم خوابیده بود منم از فرصت استفاده کردم زل زدم به فرشید چقدر تغییر کرده بود سه تا تار موش سفید شده بود
اخ اخ چقدر سختی کشیده این مدت ~رنگ خوشبختی~ندید
دلم گرفت سرمو به سمت بیرون چرخوندم اروم اشک میریختم
فرشید:بهار خوبی؟
اشکامو پاک کردم لبخند زدم گفتم:اره
فرشید:چرا گریه میکنی؟
گفتم:فرشید یک سوال ازت بپرسم؟
فرشید:جانم درخدمتم
گفتم:اگه برگردیم عقب حاضری دوباره بیای خواستگاریم؟
فرشید:سوالا میپرسی خب بزار فکرکنم نه نمیومدم
چیزی نگفتم دوباره به بیرون خیره شدم صدای خنده فرشید سکوت اون یک دقیقه رو شکست گفت:بهارجان خل شدی؟ من اگه ۱۰ بار هم برگردیم انتخابم یکیه
گفتم:از دست تو
فرشید:خوب پیچوندی
بهارجان
جانم
فرشید:تو چی برگردیم عقب حاضری با من ازدواج کنی؟
گفتم:نه
از جدیتم ناراحت شد گفت:چرا؟انقدر بد بودم؟
گفتم:مسئله تو نیستی من باهات ازدواج نمیکنم چون این مدت خیلی سختی کشیدی بدون من راحت تر میبودی
موهات دیرتر سفید میشد
فرشید:یعنی تو اینجوری فکرمیکنی؟
..
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣0⃣1⃣(اخر)
#رمان
گفتم:اره خب مگه غیر اینه
فرشید:بهارجان چرا منو خودتو اذیت میکنی ها؟
گفتم:خوشم میاد
دیگه نمیخواستم کش بدم مسئله رو
فرشید خندید گفت:از دست تو
رسیدیم دم در خونه خونه بزرگی دیده میشد طبقاتی بود ما طبقه دوم بودیم رفتیم بالا خیلی خونه خوبی بود ۳ تا خواب داشت نسبت به بیرونش داخل خیلی بزرگ بود
خیلی خوشحال بودم زهرا رفت توی اتاقش که همه وسایلاش چیده شده بود منم امیرمحمد رو بردم روی تختش گذاشتم
برگشتم بیرون چشمم به انگشتر افتاد گفتم:مناسبت این چی بود؟
فرشید:جبران
جبران چی؟
فرشید:جبران اینکه ظهر نبخشیدی
گفتم:خب خوبه پس از این به بعد هیچوقت نمیبخشم 😂
فرشید:به روی چشم
رفتم توی آشپز خونه یک نگاهی به دورو اطراف کردم
🛑۴ سال بعد🛑
زهرا الان ۸ سالشه میره مدرسه کلاس دومه
امیرمحمد هم میره مهد ۴ سالشه
بچه ها رو رسوندیم با فرشید رفتیم اداره کارامون تموم که شد برگشتیم رفتیم که بریم دنبال بچه ها
فرشید:یک کیک خوب بخریم امشب یک جشن حسابی بگیریم
خندیدم گفتم:باشه
کیک خریدیم بچه ها رو سوار کردیم رفتیم خونه
داشتم کیک رو آماده میکردم که شیدا زنگ زد(شیدا با مرتضی ۲ سالی هست ازدواج کردن)
باهاش صحبت کردم گفت میخواد بیاد خونه ما
گفتم:چشم درخدمتیم
فرشید:کی بود؟
شیدا بود با اقا مرتضی میان اینجا
فرشید:میگفتی فردا شب بیان خب
نمیشه مهمون رو بگم که نیاد
فرشید:بده من بگم
برو اقا برو چیکار داری دونفرن دیگه
فرشید:باشه
دست گل خوشگلم رو گذاشتم روی میز
صدای در اومد زهرا درو باز کرد
اولش بابا علی و بعدش بابا محمد اومدن داخل بعدش مامان فاطمه و بعدش مامان عطیه بعد اونا رویا و بعدش شیوا بعدش رسول بعد اونا مصطفی و بعدمرتضی بعد اون عرفان که ۹ سالشه وارد شد گفتم:قربونت برم مرد شدیا
بعد اون عدنان دست در دست داداشش اومد اونم ۵ سالشه
بعدش شیدا بایک کیک خوشگل اومد داخل
منو فرشید خشک شده بودیم
رسول:داداش خونه خودتونه
بعد همه باهم خندیدیم
رفتیم سمت همون مبل دونفره ای که واسمون خالی گذاشته بودن
رفتیم نشستیم شیوا یک چاقو اورد گقت ببرین کیکو میخوایم بخوریم
فرشید:مال ماست؟
رسول:نه بر ماست ببرین دیگه
شیدا:پنجمین سالگرد ازدواجتونه دیگه
یعنی یادتون نبوده
فرشید:یعنی الان ببریم اینو؟
بابا محمد:همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنید دیگه
خجالت کشیدم
همه خندیدن
باهم کیک رو بریدیم و پذیرایی کردن شیدا و شیوا
بعدش رسول گفت:خب وقت وقت کادویه
فرشید:اا داداش کادو هم اوردین بابا زحمت کشیدین
رسول:نه داداش کادو از این بیشتر خواهر دست گلمو دادم بهت رو کن ببینم کادو چی میدی😂
فرشید:میشه ندم؟
رسول:اصلا خریدی؟چون مطمئنم بهار داره
بابا علی:خب ما میریم دیر وقته
فرشید:نه صبر کنین میدم کادومو
بلند شد رفت سمت اتاق چند دقیقه بعد بایک پاکت اومد
پاکتش خیلی خوشگل بود گفت:بفرماایید
بازش کردم شوکه شدم
شیوا:بلیط هواپیماست مال مشهد؟
رویا:شاید مال کیشه؟
ناباور گفتم:کربلاست
همه تعجب کرده بودن گفتم:جان بهار واقعیه؟ فرشید:اره واقعی واقعی
بعد اون مهمونامون رفتن زهرا چون کمک کرده بود خسته بود خوابید امیرمحمد هم ازبس با عدنان بازی کرده بود خوابیده بود
رفتم توی اتاق دیدم فرشید داره کتاب میخونه گفتم:فرشید جان کادوت مونده ها؟
فرشید :اخ یادم رفت
رفتیم توی هال یک پاکت دادم دستش گفت:توهم که توی پاکته
گفتم:اره دیگه هرچی فکرکردم چیزی به ذهنم نرسید چی بخرم ولی فکرکنم این بهتره کادو باشه واست
فرشید بازش کرد با دیدن چیزی که توی دستش بود شوکه بهم نگاه میکرد گفت:واقعیه؟
گفتم:نه الکیه
فرشید خندید توی پاکت جواب آزمایش بود آزمایش حاملگیم مثبت بود اونم دوقلو
فرشید:بهار میدونی رنگ خوشبختی چه رنگیه؟
گفتم:نه چه سوالا
فرشید:خوشبختی رنگش بهاره اخه خودت خود خود خوشبختی هستی😍
___________________________
رنگ خوشبختی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
امیدوارم راضی بوده باشین😁
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت9⃣0⃣1⃣(اخر) #رمان گفتم:اره خب مگه غیر اینه فرشید:بهارجان چرا منو خودتو اذیت میکنی ها؟ گفتم:خوشم
خب خب رمان بعد کلی اتفاق و بدقولی های بنده حقیر تموم شد
منتظر همه نظرات،پیشنهادات،فحش ها و... شما هستم...
ان شاءالله لذت برده باشین از رمانمون😍
-ناحِلھ⁶⁹ میشنوم📞
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213