eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
165 دنبال‌کننده
990 عکس
353 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-نفس عمیق عمیق تر نه نه عمیق تر تر شما دوغت رو بنوش😜 پ.ن: نکنه میخواد آویزونم کنه به درختان میدون ولیعصر😂؟؟؟ [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت 6⃣1⃣ برگشتم عقب ببینم صدای چیه شنیدم صدای داوود میومد که داشت با احمدی دعوا میکرد دقیق نمیفهمیدم چی میگه میخواستم برم نزدیک تر که داوود اومد بیرون یک نگاه عصبی کردو سرش رو انداخت پایین و رفت خجالت کشیدم ولی چیزی نگفتم و رفتم بیرون کلاس بعدی هم تموم شد رفتم خونه امروز بابا و رسول دوتاشون باهم شیفت بودن دلم واسه هر دوتاشون تنگ شده بود نهار رویا گفت بریم پیشش رفتم خونه شون داشتیم نهار میخوردیم که مامان گفت: عزیز خانم امروز عصر روضه گرفته تاکید کرد که ماهم بریم باشه ای از روی اجبار گفتم اول میخواستم بهونه بیارم ولی دیدم نمیشه گفتم باشه عصر شد لباسای مشکی مو پوشیدمو حاضر شدم رویا هم بامامیومد میخواستیم بریم بیرون که رسول زنگ زد رویا:سلام اقا رسول .................... خوبیم اره داریم حاضر میشیم .................... خودمون میرفتیم مزاحم نمیشدیم دیگه .................... باشه باشه ما حاضریم .................... نه قربونت باشه الان میریم بیرون باشه شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار رو کردم گفتم:چیشد؟ گفت: .... چی گفت؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت7⃣1⃣ رویا:رسول بود گفت چون خودش وبابا شیفت هستن گفته اقا داوود بیان دنبالمون مامان:میگفتی خودمون میرفتیم دیگه مزاحم پسر مردم نمیشدیم رویا:مامان جان پسر مردم کجا بود قراره دامادتون بشه ها گفتم:از کجا معلوم؟!😐 خندید و گفت :مچت رو گرفتم خندید منم سرمو انداختم پایین رفتم درو باز کردم دیدم داوود دم در منتظر ماست در عقبو باز کردیم و نشستیم توی راه هیچکس حرفی نزد فقط اخرش تشکری کردیمو پیاده شدیم که داوود گفت:خواهش میکنم انجام وظیفه است فقط از برگشت منتظر باشید شمارو میرسونم مامان گفت:باشه ممنون رفتیم داخل خیلی شلوغ نبود ولی خیلی هم خلوت نبود دیدم زشته بشینم به مامان گفتم مامان گفت که برم کمک کنم داشتم کمک میکردم که عزیز خانم گفت :دخترم بهار جان یکسری وسایل طبقه بالا وقتی وارد راهرو شدی سمت راست هست برامون بیار پایین رفتم بالا وسایلا برداشتم داشتم میرفتم پایین که دیدم در اتاق روبه رویی نیم بازه احتمال میدادم اتاق داوود باشه میخواستم برم ببینم داخلشو گفتم شاید راضی نباشه راهمو کشیدمو برگشتم پایین روضه تموم شد سبک شده بودم دیگه کاری نمونده بود خودمو حاضر کردم که دیدم مامان گفت:بهار آماده ای؟اقا داوود منتظرن بریم که دیر میشه با عزیز خانم خداحافظی کردیمو رفتیم سوار شدیمو برگشتیم خونه دم در که رسیدیم بابا و رسول با ما رسیدن بعد احوال پرسی ما تشکرکردیمو رفتیم داخل که شنیدم داوود کسی رو صدا زد ... کی رو صدا زد؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت8⃣1⃣ دیدم داوود میگه :داداش داداش برگشتم دیدم رسول رو میگه واسم جالب بود سریع برگشتمو راهمو ادامه دادم رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردم واقعا خیلی خسته بودم که در اتاق زده شد گفتم:بفرمایید رسول بود گفت:بیا این جزوه هایی که این دو روز نرفتی کلاس تعجب کردم گفتم:تو از کجا اوردی؟ گفت:داوود رفته واست چاپ گرفته عقب نمونی گفتم:ممنون گفت:بیا بریم توی حیاط کنار حوض میخوام باهات حرف بزنم تعجب کردم ولی خب رسوله دیگه کاراش عجیب غریبه گفت:لباس بپوش سرده گفتم:چشم رفتیم کنار حوض نشستیم هوا خنک بود ولی هوای خوبی بود رسول گفت:ببین داوود آدم خبرکشی نیست ولی گفت که امروز توی دانشگاه چه اتفاقی افتاده گفتم :چه اتفاقی؟ گفت:منظورم احمدیه یهو از درون داغ شدم ناراحت شدم که داوود به رسول گفته بعد رسول ادامه داد: داوود گفته احمدی مزاحمت هم شده که حراست اومده بردتش درسته؟ گفتم:درسته گفت: فردا برو دانشگاه کلاس هاتو عوض کن با احمدی نباشی گرچه با کاری که داوود کرده دور از انتظاره دوباره بیاد سمتت ولی خب احتیاط شرط عقله تعجب کردم گفتم:چه کاری؟ ... چیکار کرده؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-این قسمت: اگر بزنید حتماً میخورید...😎 [خیلی پیشنهاد دانلود اصلاً خفن تر از خفن😎🙊] [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
۵۰ تا بشیم تم شهید علی وردی میزارم...☺️
هدایت شده از اوُه‍ام!Møníb⁸⁰
+همسایه های اوُهام... •@resane_saer@daftarcheye_del@dameshgh_313@ya_abamoohamad_118@montazranzohor313@gharebtoos@Maheman12_8@estadeh_ta_zohour@khademalreza_8@Naheleh_Lady_Dameshgh +و خودمون(: ⁦♡... @oham_80_monib هماهنگی جهت همسایگی: @Komeyl69
🌿@banoyeali حمایت؟! 🌿@arso_ashk یه نگاهی هم بندازید به این ورا ^^ 🌿نیازمند 10 عضو برای کانال دارید چند نفر بفرستید؟😢 @saz1401 سلام حمایت کنید. @amam_reza1401 دعوتی از طرف🌿 امام رضا 🌿eitaa.com/shahrefiruzee
شبتون مهدوی..✋🏻🌹
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
۵۰ تا بشیم تم شهید علی وردی میزارم...☺️
سلام با اینکه فکرش رو نمیکردم شب برم الان بیام ۵۰ تا بشیم😅🚶🏿‍♂ ولی چشم عمل به قولمون👇🏻😄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم شهید آرمان علی وردی 🖤
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشیتو خوشکل کن با تم شهید علی وردی
قسمت 9⃣1⃣ گفت:رفته باهاش صحبت کرده گفته که ناموس داداشش ناموس اونم حساب میشه و دفعه اخری باشه که دوربرت اونو مبینه وگرنه خودش بدمیبینه من هم نگران تو هستم هم نگران داوود پس بهتره کلاستو عوض کنی گفتم:چشم داداش گلم رسول:بی بلا پاشو که دماغت سرخ شده😂 خندیدمو رفتم که بخوابم به حرف های رسول فکرکردم دیدم راست میگه صبح که رفتم دانشگاه رفتم با کلی خواهش و التماس کلاس هامو عوض کردم چون کلاسامو عوض کرده بودم کلاسی نداشتم و برگشتم خونه فقط یک ماه دیگه مونده بود تا به هدفم برسم😍خوشحال بود رفتم توی آشپزخونه یک نهار عالی درست کردم ظهر بابا بود نهارو آماده کردم سفره رو چیدم که بابا و مامان باهم رسیدن داشتیم نهار میخوردیم که بابا گفت:اقای عبدی امشب میان که جوابت رو بگیرن وای😰😰 من اصلا فراموش کرده بودم که میخوام به داوود کمک کنم یانه سریع ظرف هارو جمع کردمو شستم رفتم روی تخت دراز کشیدم خداخدا میکردم نمیدونستم چیکار کنم انقدر غرق فکربودم که زمان از دستم در رفت به خودم اومدم دیدم رویا داره صدام میکنه گفتم: بله چی میگی رویا:توهنوز لباس نپوشیدی همه منتظرتن واچی میگی تو الان لباس میپوشم چرا میترسونی منو مگه کی منتظره رویا:۳ ساعته میگم حاضر شو میگی باشه الان اقای عبدی اینا اومدن نشستن منتظرتوین تو هنوز لباس نپوشیدی گفتم:شوخی میکنی؟ رویا :نه به جان تو اومدن بیا ببین دقت کردم دیدم صداشون میاد نفهمیدم چجوری آماده شدم با لپ های گل انداخته از اتاق رفتم بیرونو سلام کردم امشب دونفر اضافه اومده بودن یک خانم که حامله بود ظاهرا خواهر داوود بود اسمش دریا بود خیلی مهربون بود مثل مامانش هم سن رویا بود و شوهرش اقا سعید که ظاهرا همکار بابا ورسول بود رفتم نشستم که دریا گفت:بهارجون ما اومدیم نظر آخر شما رو بپرسیم خنده ام گرفته بود اخه واسه چی اومدین غیر این😂 خنده مو جمع کردم چیزی نگفتم که عزیز خانم گفت:سکوت علامت رضایته؟ دیگه نمیتونستم ساکت بمونم سرمو اوردم بالا گفتم:ببخشید من یک کار کوچیک با پدرم دارم برمیگردم همه تعجب کردن غیر رسول و بابا که معلوم بود میدونستن با بابا رفتم توی حیاط شروع کردم به حرف زدن ... چی میگه🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت0⃣2⃣ گفتم:بابا جونم میدونم درخواستی که میکنم بی ادبیه ولی منم آدمم حق دارم واسه شروع زندگیم تحقیق کنم اگه میشه اجازه بدید من یک بار دیگه با اقا داوود صحبت کنم سرمو انداختم پایین باباگفت:اشکالی نداره دخترم بزار اگه خود اقای عبدی چیزی نگفتن میگم که صحبت کنید. گفتم:دوست دارم بابایی بابامحمد خندیدو رفتیم داخل نشستیم بقیه داشتن همونجوری حرف میزدن که داوود گفت:ببخشید اگه اجازه بدید من میخواستم با بهار خانم صحبت کنم. باخودم گفتم:خداجون عاشقتم نگا با خدا باش پادشاهی کن بی خدا باش هرچه خواهی کن😂🚶🏿‍♂ که بابا گفت:مشکلی نیست بلند شدیم و مثل دفعه پیش رفتیم توی اتاق گفتم:بفرمایید گوش میکنم داوود:گفتم بیایم اینجا که بعدش بریم بیرون خودم بگم که جوابتون منفی بوده تا واستون مشکلی پیش نیاد. اولش نمیخواستم بحثو کشش بدم ولی بعدش گفتم:حاضرم بهتون کمک کنم که یک هو سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرمو اوردم بالا دیدم داره با تعجب نگام میکنه تا دید سرمو اوردم بالا سرشو انداخت پایین و گفت:مطمئنید؟ گفتم:من فکرهامو کردم میخوام بهتون کمک کنم فقط یک شرط دارم که لطفا به کسی نگید که قرار هست عقد کنیم داوود قبول کرد و رفتیم بیرون که عزیز خانم گفت: نتیجه چیشد؟ سرم پایین بود یواش گفتم:هرچی خانواده بگن که بابا گفت:نظر تو واسمون مهمه دوباره عزیز خانم گفت:جوابت بله هست دخترم؟ گفتم:بله که همه صلوات فرستادن مامان اومد بغلم کرد اقای عبدی گفت :من یک دقیقه برم بیرون برمیگردم اقای عبدی رفت بعدش اومد منم نشستم کنار مامانم رسول داشت شیرینی هارو میداد که صدای زنگ در خونه اومد بابا نگران نگاهی به ما انداخت رسول شیرینی ها رو گذاشت روی میز و با بابا رفت دم در بعد ۵ دقیقه اومدن داخل منو داوود متعجب به دری که باز شده بود نگاه میکردیم ... چی دیدن؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت1⃣2⃣ بابا و رسول با یک آقای روحانی بودن یا خدا عاقد بود کی عاقد خبر کرد؟😰 من و داوود متعجب به در نگاه کردیم بعد سرمو چرخوندم که ببینم داوود داره چیکار میکنه که دیدم اونم داره نگاه من میکنه یهو سرش رو انداخت پایین اقای عبدی گفت :با اجازتون من گفتم بیان که یک صیغه محرمیت بین این دو جوون خونده بشه اگر کاری یا صحبتی باهم داشتن مشکلی نباشه تا این حرفو شنیدم سرگیجه گرفتم بزور خودمو به سرویس رسوندم آبی به دست و صورتم زدم وای خدا چه کاری بود من کردم مجبور شدم برای حفظ ظاهر هم که شده قبول کنم روی مبل دونفره نشستیم داوود وقتی عاقد شروع کرد آروم گفت:ازتون عذر میخوام خبر نداشتم قراره اینجوری بشه عاقد خوند رویا واسم یک قرآن اورد من داشتم چیکار میکردم قرآن رو باز کردم بعد سه بار پرسیدن عاقد باید جواب بله رو میدادم قرآنو بستم بسم الله گفتم و گفتم:با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترها بله که صدای صلوات توی گوشم پیچید یهو دیدم دریا اومد جلو .... میخواد چیکار کنه؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#به_وقت_رمان😄😁 نام:به رنگ خوشبختی☺️
اولین قسمت های رمان به رنگ خوشبختی رو اینجا مشاهده کنید.😄
-حرفی،نظری،انتقادی،پیشنهادی،تشویقی و... هست در خدمتم😄 -ناشنـاس: https://harfeto.timefriend.net/16673917655971 -ڪانـال ناشنـاس: @Nashnas_Naheleh213
https://eitaa.com/Nashnas_Naheleh213/62 ___________________________ بنده چک هم کردم دوباره همه قسمت ها هست. حتی قسمت۱۷، ۵۵ بازدید و ۱۸، ۷۷ بازدید خورده😄