⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
🎧 #نماهنگ یارالی زهرا(ترکی) 🎤حاج مهدی رسولی ویژه #شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها فوق العاده زیب
معنی مداحی بالا رو داخل این کلیپ مشاهده کنید.💔
قسمت6⃣3⃣
#رمان
اقای عبدی گفت:دخترم داری میری بگو داوود بیا اتاق من
چشم
رفتم سمت اتاق بابا در زدمو وارد شدم گفتم:سلام
محمد:سلام خانم حسنی
داوود داشت گزارشو تحویل میداد که گفتم:اقا داوود اقای عبدی باهاتون کار داشتن
داوود رفت منم از بابا اجازه گرفتم برم سر تخته وایت برد نگاه کردم به یک چیز جالب رسیدم که بهش دقت نکرده بودیم شاید به جای دَم پی میگه دُم پی🤦♀
سریع به بابا گفتم که باید برگردم اونجا قبلش تمام عکس ها و وسایل اون باغ رو میخوام بابا گفت دست داووده
سریع رفتم پایین دیدم داوود خیلی خوشحال نشسته احتمال میدادم که اقای عبدی گفته باشه
ولی چرا وسایلشو جمع میکرد رفتم جلو گفتم:لطفا وسایل و عکس های باغ (دم پی) رو بهم بدین اقا محمد اجازه دادن
گفت:همراهم بیاین توی اتاق حامد هست
باهاش رفتم بالا توی اتاق حامد وسایلو برداشتم همونجا یک نگاهی کردم که توی عکس ها یک چیز جالب بود روی ستون یک بریدگی بود بریدگی که وقتی عکس رو برعکس میکردی میشد P زدم روی میز گفتم :ایول😁
داوود و حامد برگشتن سمتم داوود گفت:یک نفر مثل رسول پیداکردیم
سریع اجازه گرفتم عکس رو ببرم عکس رو ببرم داوود هم همراه من اومد رفتم اتاق بابا به بابا عکس رو نشون دادم گفتم چیزی رو که حدس میزدم بابا گفت برم خودم شخصا برسی کنم تا اونا به بقیه پرونده ها برسن من میخواستم برم که بابا گفت فرشید هم بامن بیاد داوود
مراقب بود باید میرفت سر شیفتش
با یک ۲۰۶ سفید راهی باغ شدیم
...
یعنی میتونه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣3⃣
#رمان
با فرشید رسیدیم به باغ یاسری این بار ازمون حکم گرفت رفتیم سمت همون ستون روی ستون دستش کشیدم حکاکی شده بود میخواستم نقشه منطقه رو نگاهی بندازم که دیدم نقشه شبیهP هست😳
این بار زدم روی میز همه وسایلا ریخت پایین فرشید به زور خنده شو جمع کرد و کمک کرد وسایلا رو گذاشتم سرجاش سریع رفتیم قسمتی که میشد دُم پی داشتیم اونجا رو نگاه میکردیم که فرشید گفت:خانم حسنی اینجا رو
رفتم سمتش یک چیزی مثل گودال بود که ساختگی پوشونده بودنش
درش یک قفل داشت به فرشید گفتم:توی باغ کلید پیدا کردین؟
فرشید :خبرندارم
باید زنگ میزدم داوود زنگ زدم بعد چند بوق صدای داوود اومد:سلام بهارجان
گفتم:سلام یک سوالی داشتم
داوود:بله در خدمتم
گفتم:توی باغ کلید هم پیدا کردین که برده باشین سایت؟
داوود:اره یک دست کلید بود که ۵ کلید بهش وصل بود
گفتم:کلیدش مال قفل های کتابی بود؟
داوود:ظاهرا دوتاش مال قفل بود بقیه مال درهای خونه بود
گفتم:اون کلیدا کجاست؟
داوود:توی اتاق حامد همون جایی که صبح رفتیم
باشه ممنون خداحافظ
داوود:یاعلی
رفتم سمت فرشید زنگ زدم به بابا بعد چند بوق برداشت سلام اقامحمد
محمد:سلام چیزی شده؟
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣3⃣
#رمان
با بابا صحبت کردم بابا گفت نیرو میفرسته اون کلید ها هم میان تا اونا بیان ماهم رفتیم یک دوری اون دور و بر بزنیم که نیرو ها رسیدن قفل رو باز کردیم توش یک کیف بود همه مدارک رو ضبط کردیم کیف رو برداشتم کردم توی پلاستیک که ببرن واسه انگشت نگاری رفتیم اداره فرشید دستکش پوشید و با احتیاط وسایل داخلش رو برداشت و فرشید کیف رو برد آزمایشگاه منم با بابا نشستیم اونا رو برسی کردیم اصلا نفهمیدیم زمان چجوری گذشت یهو رسول در زد اومد توی اتاق گفت:نمیخوایم بریم ساعت ۱۰ شده ها
به بابا گفتم بره چون شیفت بودم اجازه گرفتم اتاق بابا بمونم بقیه رو برسی کنم بابا و رسول رفتن
منم بدون اینکه به ساعتنگاه کنمنشستم همه شون رو برسی کردم
یک موقع به خودم اومدم دیدم داوود و رسول بالا سرم هستن
داوود: سلام خوبی؟
سلام اره چطور؟
رسول:از دیشب که ما رفتیم تا الان پای اینا بودی؟
اره خب تو کی رفتی کی اومدی اصلا ساعت چنده
داوود:ساعت ۷:۳۰
ااا زمان از دستم در رفته هنوز کلی از اینا مونده باید تموم کنم بابا کجاست؟
داوود:تو برو بخواب من شیفتم ساعت ۳ تموم شده خوابیدم بقیه رو خودم انجام میدم
گفتم:اِهِکی کار را که کرد انکه تمام کرد
دیشب تا الان زحمت کشیدم الانم خسته نیستم خودم بقیه رو انجام میدم
رسول:بهار چشمات سرخه معلوم خسته ای خوابت میاد برو منم میشینم با داوود برسی میکنم
نه نمیخواد خودم میکنم شما ها برین مزاحمم نشین
رسول :باشه خواهر من چرا عصبی میشی رفتم
داوود: بزار من کمکت میکنم
با داوود نشستیم تا ساعت ۹ تموم کردیم دیگه واقعا خسته شده بودم سریع گزارش رو نوشتم بدو بدو رفتم اتاق آقای عبدی اقای عبدی و اقای شهیدی با بابا محمد اونجا بود اجازه که دادن با داوود وارد شدیم گفتم:سلام صبح بخیر
...
چی میشه؟؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
-بگوشم:
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213
-باشد سهم من از دنیا سنگی
که روی آن نوشته است
شهید گمنام...
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت 9⃣3⃣
#رمان
گفتم:سلام صبح بخیر گزارش اون کیفی که پیدا کردیم رو اوردیم
بابا محمد گفت:گزارش رو بده یک برسی بکنم
دادم به بابا نگاهی کرد و بلند شد و داد به اقای عبدی که بابا گفت:تا کی کار کردین روش؟
داوود: اقا منکه ساعت ۷:۳۰ اومدم خانم حسنی تا صبح روش کار میکردن
بابا نگاهی به چشم های سرخم کردو سری تکون داد که اقای عبدی گفت:کارت هیچ بد نبود خوب بود
خیلی خوشحال شدم که تونستم اولین پرونده مو توی تیم اقا محمد به پایان خوبی برسونم اقای عبدی گفت:شما برید استراحت
تشکری کردمو رفتم سمت در خروجی میخواستم برم خونه که صدای گوشیم اومد
مامان بود
مامان:الو بهار
سلام مامان
مامان:بهار کجایی؟
دارم میام خونه
مامان:باشه بیا شب میخوایم بریم خونه اقای عبدی
گفتم:چرا میخوایم بریم اونجا؟
مامام:عزیز خانم زنگ زد گفت امشب شام بریم اونجا هم دور هم باشیم هم تکلیف شما ها رو مشخص کنیم
باشه مامان دارم میام خونه
رفتم سر خیابون تاکسی گرفتم رفتم که برم خونه احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه چند خیابون رو زد زدم خداروشکر گمم کردن بازم جهت احتیاط چند خیابون دور تو از خونه پیاده شدم دیدم کسی دنبالم نیس رفتم خونه سریع زنگ زدم به بابا گفتم:سلام بابا خوبین؟
محمد:سلام ممنون چیزی شده چرا نفس نفس میزنی؟
بابا دنبالم بودن چند بار دور خودم گشتم که از دستشون فرار کردم
محمد:باشه بابا آروم باش برو استراحت کن حل میکنم مشکلو
باشه خدانگهدار
محمد:خدانگهدارت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣4⃣
#رمان
رفتم به مامان یک سلامی کردمو یک راس رفتم اتاقم واقعا خسته بودم با صدای رویا بیدار شدم که گفت پاشم واسه نهاربغلش کردم گفتم:دلم واست تنگ شده بود
خندید و گفت:لوس نشو
رفتم پایین نهار خوردم دوش گرفتم یکمی کتاب خوندم که مامان گفت حاضر شیم بریم
رفتم جلو اینه چی بپوشم🤔
یادم افتاد اون روز که رفتیم مغازه کمیل مانتو خریدم واقعا مانتوش قشنگ بود😍همونو پوشیدم با روسری که رویا بهم داده بود ست شد چادری که رسول برام هدیه گرفته بود رو پوشیدم و کیف و کفشی که بابا بهم هدیه داده بود
واقعا عالی شده بود رفتم پیش رویا گفت:به به خوشگل شدی
گفتم:من خوشگل بودم
بعد باهم خندیدیم
رفتیم خونه اقای عبدی دریا هم بود رفتیم داوود بعد ما اومد داشتم توی آشپز خونه کار میکردم که داوود صدام کرد رفتم گفتم:بله
داوود:بیا کارت دارم
رفتیم طبقه بالا توی اتاق داوود همون اتاقی بود که اون روز درش نیم باز بود
رفتیم داخل همش عکس شهدا بود و ته اتاقش پیانو داشت من عاشق پیانو بودم گفتم:بلدی؟
داوود:بعله چرا که نه
رفت از کنار پیانو یک جعبه خوشگل در اورد
داوود:اینم هدیه تولدت که نشد روز تولدت بهت بدم
...
یعنی چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت1⃣4⃣
#رمان
جعبه کوچیک بود..
داوود:و البته نشد بگم چقد خوشحالم که هستی..
درش روباز کردم یک انگشتر عقیق بود
با یک عقیق سبز خوشگل💚
خیلی خوب بود درش اوردم و دستم کردم و دستمو جلوی داوود گرفتم و یک تکونی دادم هر دوتا مون خندیدیم رفتیم پایین دوست نداشتم از اتاق داوود بیام بیرون اخه حس خیلی خوبی داشت رفتم توی آشپز خونه مشغول کمک شدم
داوود هم رفت سمت امین که با رسول و اقاسعید میخندید
فقط من بودیمو دریا کارا که تقریبا تموم شده بود میزو چیدیم که داوود اومد کمک تا دریا میخواست دست به ظرف ها بزنه که ببره سر میز صدای گریه امین دراومد صدامو یکم بلند کردمو گفتم:دریا جون ماشالله خوب امینو آموزش دادیا😂
همه باهم خندیدم و بقیه کارا رو منو داوود کردیم همه نشستیم منم رفتم کنار داوود نشستم شام واقعا عالی بود
بعد اینکه شام تموم شد ظرف ها رو همه رو باز با داوود جمع کردیم میخواستم ظرف ها رو بشورم که دریا نذاشت و گفت بسه دیگه کار کردم برم پیش بقیه داوود امین و بغلش کرده بود داشتم میرفتم هنوز توی اشپز خونه بودم که داوود با امین اومد داخل
امینو گرفت سمتم و گفت:زن دایی منو بگیر دایی خیلی خسته شده
منو دریا با هم خندیدم امینو بغل گرفتمو رفتم بیرون داوود هم رفت پیش بقیه که داشتن حرف میزدن منم رفتم کنار بقیه نشستم که اقای عبدی گفت:حالا دیگه وقتشه بریم سر اصل مطلب
که بحث باز شد امین فقط با انگشتر عقیقم بازی میکرد و کاری بهم نداشت
بقیه هم همینجوری داشتن حرف میزدن
قرار شد عقد و عروسی رو باهم بگیریم همون ۱ آذری که قرار بود عقد باشه عروسی هم بگیریم
که رویا گفت:بهار چه انگشتر قشنگی داری نگا امین چقدر دوسش داره داره باهاش بازی میکنه😍
دیدم همه نگاها برگشت سمت من به جز اقا سعید که سرش پایین بود رسول گفت:هدیه است؟
گفتم:بله
رویا:معلومه دیگه🤦♀😁
رسول: اونکه میدونیم کار داووده مناسبت نداشته😂
گفتم:کادوی تولدمه☺️
که مامان گفت:مبارکت باشه😃
شب خوبی بود
...
خداروشکر داره خوب پیش میره..
مگه نه؟😆😂
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
سلام یه نفر حالش خوب نیست بیمارستان بستریه میشه براش یه دونه حمد شفا بخونید؟ :)💔
____________________________
#ناشناس
چشم حتما.
ان شاءالله هرچه زودتر بهتر بشن:)
دیگه چون واتساپ هم متاسفانه پرپر گردید قابلیت استوری ازم گرفته شده میخوام آرزوهایی که برای بنده کردن رو اینجا به اشتراک بزارم...(:😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-این قسمت:
اتل متل توتوله
چش تو چشِ گلوله...
#کلیپ
#استورے
#عاشقانشهادت
#برادر_شهیدم
#شهیدانه
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]