قسمت4⃣8⃣
#رمان
از بغلش منو جدا کرد
دیدم حالش مثل پدریه که دخترش رو بردن حالش از من بدتر بود
پدری که وقتی برای نجات خانواده میره اسلحه میزارن روی سر دخترش
خیلی سخته
اشک هامو پاک کرد دیگه گریه نکردم
هیچی هم نگفتم
نمیخواستم نمک رو زخمش باشم
رفتم داخل کل لباسام خیس بود لباسامو عوض کردمو چادر دیگه ای پوشیدم
رفتم بیرون فرشید رفته بود گوشیمو برداشتم بهش پیام دادم:خدامواظب زهرا هست نگرانش نباش منم نگرانش نیستم
دوست دارم
مواظب خودت باش
به این حرفی که زدم اعتقاد داشتم ولی کاش از اول چیزی نمیگفتم
با رسول مشغول کار شدم رسول حالش خوب نبود قرار بود بچه اش توی این هفته به دنیا میومد و رویا حال خوبی نداشت از طرفی زهرا
بهش گفتم:داداش برو استراحت کن خودم هستم
تا میخواست چیزی بگه گفتم:برو دیگه وقت دنیا رو میگیری با این ناز اوردنات
خنده تلخی کردو رفت ...
منتظر بودم فرشید جوابمو بده ولی نداد نگرانش شدم با خودم گفتم حتما داره رانندگی میکنه نمیتونه جواب بده
۱ روز بعد
۱روز گذشت ولی از فرشید هیچ خبری نبود بهش زنگ میزدم یا پیام میدادم جوابم رو نمیداد
به بابا گفتم:بابا فرشید کجاست؟
بابا سرش رو انداخت پایین و گفت: دیروز مخفیانه رفتیم داخل خونه فرشید هم بود با مهدی یکی از نگهبان ها ما رو دید اما فرشید خودش رو انداخت جلو که نشون بده تنهاست و وقت بخره ما فرار کنیم اسیر شده
یهو گوشیم زنگ خورد ناشناس بود از این تماس تصویری ها رو کردم به بابا گفتم:جواب بدم؟
محمد:اره فقط تصویرت رو ببند
جواب دادم(توی اون خونه ۱ زن بود با ۱ مرد که سردسته بود و چند فرد دیگه)
سردسته صحبت میکرد اسمش محمد علی بود از اسم محمد علی متنفر بود و دوست داشت بهش بگن (کارن)
گفت:به به خانم کوچولوی جذاب
حالت چطوره قشنگم
عصبی شدم ولی خودمو کنترل شده گفتم:سلام
محمد علی:چه خشک جواب میدی خانم کوچولو راستی من از طرف این اخوی مون ازت معذرت میخوام جواب پیام های عاشقانه ات رو نداده
بعدش رفت یک سمت دیگه فرشید رو به صندلی بسته بودن از بینیش و دهنش خون میرفت
دلم خون شد طفلی چیکارش کردن
گفت:چطوری خانم کوچولو
بنظرم خانم جذاب بهت بگم بهتره چون این اخوی عصبی میشه چهره اش دیدنیه
محمد علی:هستی خانم جذاب؟
گفتم:بگو میشنوم
محمد علی:خواستم بگم این اخوی پیش ماست حالا میخوای چیکار کنی واسش؟
(بابام بهم اشاره کرد که بگم چی میخواد)
گفتم:چی میخوای؟
محمد علی:ااا باید فکرکنم بزار
اگه خودت رو بخوام چی؟
انگار یکی فرشید رو آتیش زد با صندلی از جاش بلند شد که بادیگارد ها انداختنش زمین با سر رفت توی زمین اخ دلم کباب شد نمیتونستم این لحظه ها ببینم اشک از چشمم اومد خودمو قوی گرفتم ولی از درون داغون شدم گفتم:لعنت به تو
محمد علی: اخ اخ خانم جذاب بی ادب نشو اصلا بهت نمیاد
این اخوی ما توی هیچ چیزی سلیقه نداشته ولی توی زن گرفتن خیلی با سلیقه بوده
فرشید آتیش گرفت دوباره صدای عصبیش با اینکه دهنش بسته بود میومد
خودمم عصبی بودم
هم عصبی بودم هم ناراحت واسه فرشید گفتم:زر اضافی نزن بگو چی میخوای
محمد علی خنده اش رو جمع کردو گفت:ازادی
گفتم:ازادی کی؟
محمد علی:یکی از افسرهای ماکه دست شماست رو آزاد کنی این اخوی رو بهت میدم
گفتم:من نمیتونم کسی رو آزاد کنم
محمد علی:خانم جذاب میدونم درجه ات خیلی پایینه ولی اقای عبدی که میتونه اونم که حرفت رو خیلی خوب میخونه
راستی این دختره بود کوچیکه اسمش چی بود؟اها یادم اومد زهرا زهرا هم پیش ماست جون این اخوی مهم نباشه جون اون که مهمه
اصلا بهت نمیخوره بچه داشته باشی خیلی خوب موندی جذاب
آتیش گرفته بودم ولی بابا بهم گفت که چیزی نگم که خراب بشه
گفتم:آزادی کی؟
محمد علی: حالا میگم بهت
ببین این اخوی رو آزاد میکنم به شرط اطلاعات ولی زهرا رو به آزادی افسرمون
گفتم:باید ببینم چی میخوای
محمد علی:باز برگشتیم سرخونه اول میخوای بیشتر این اخوی رو زجر بدیم باشه پس منتظر جنازه اش باش
بعدش تماس رو قطع کرد دیگه خط قرمز هامو تک به تک رد میکرد عصبی بودم و از چشم هام اشک میرفت بابا بلند شد و رفت فکرکنم میخواست با اقاجون صحبت کنه رسول داشت سعی میکرد بتونه دوربین ها رو هک کنه اقا سعید هم نبود رفتم توی اشپز خونه آب بخورم داشتم دوباره سکته میکردم
هم عصبی بودم هم گریه میکردم با یاد ناله فرشید و شنیدن اسم زهرا از دهن محمد علی همونجا نشستم زانو هامو بغل کردم اگه فرشید اینجا بود میگفت: بهار جان گریه نکن درست میشه درستش میکنم گریه نکن حالم بد میشه
ولی حیف که نیست دلداریم بده
میخواستم بلند بلند گریه کنم ولی نمیشد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣8⃣
#رمان
چند ساعت بعد
چند ساعت گذاشت برامون فیلم شکنجه دادن فرشید رو فرستادن زهرا هم اونجا بودو شکنجه دادن فرشید رو نگاه میکرد و گریه میکرد و جیغ میزد
فرشید اولش ناله کرد ولی دیگه صدایی ازش نیومد
نگران بودم نگران دخترم و نگران فرشید
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم بغضم شکست
حالم خوب نبود قلبم درد میکرد
وای خدای من
این اخرین ماموریتم بود میخواستم برم مرخصی ولی فکرکنم دیگه نیازی به مرخصی نداشته باشم برگردم میرم به مرخصی ابدی
قلبم به شدت درد داشت رفتم توی اتاق اخه به خودم میلرزیدم چند دقیقه گذشت حالم بدتر شد به زور خومو به در اتاق رسوندم و فقط تونستن بگم:داداش
و دیگه افتادم روی زمین و هیچی یادم نیست
چند ساعت بعد
بلند شدم بهم سرم وصل بود ولی توی خونه بودم
محمد علی زنگ زد بلند شدم گوشی رو برداشتم و با علامت رسول جواب دادم
محمد علی:چطوری جذابم
اخ کاش اینجا بودی تیکه تیکه ات میکردم
گفتم:چی میخوای؟
صدای گریه های زهرا میومد که میگفت:بابا (الان نزدیک دوسالش بود تقریبا کلمات رو واضح میگفت)
جیگرم اتیش گرفت گفتم الان فرشید چی میکشه
گفتم :بگو حرفتو
محمد علی :تبادل روز سه شنبه تهران فرودگاه مهراباد
گفتم:کی فرشید و زهرا رو آزاد میکنی؟
محمد علی:یک گوشی میدیم به این اخوی که وقتی آزاد شد بهت زنگ بزنه بگه کجایه البته قبلش باید افسرمون سوار هواپیما باشه
گفتم: و اگه زدین زیر قرار و فرشید و زهرا رو ندادین؟
محمد علی:نگران نباش جذاب آزاد میشن
اووف میخواستم دهنش رو بکنم
بعدش گفت:ببین خوشحال شدم باهات حرف زدم جنگ اعصابی بود واسه این اخوی جذاب
فقط داشت فرشید و داغون میکرد که گفتم:دهن کثیفت رو ببند
گفت:باشه جذابم مواظب خودت باشیا
من اگه جای تو بودم از این اخوی ط..
تا میخواست حرفش رو ادامه بده گفتم:دهنت رو ببند کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه یک روزی تمام این چند روز رو تلافی میکنم
خندیدو گفت: به قول اون حاج اقا تون شتر بیند در خواب پنبه دانه
گفتم:گذر پوست به دباغ خونه میوفته
بعدش گفت:جذاب خودمی
تماسش رو قطع کرد
عصبی بودم به شدت
چند روز بعد
دیروز برگشتیم تهران
امروز روز تبادله
ولی روی سوژه ای که قرار بود آزاد کنن سوار بودیم و تخلیه اطلاعاتی کرده بودیمش دیگه عملا نیازی بهش نداشتیم ولی مواظبش بودیم
خوشحال بودم بعد ۱ هفته میتونم دخترم و همسرم که خیلی دوستش داشتم ببینم
حال فرشید با اون شکنجه ها مطمئن خوب نیست ولی همین که بود خیلی خوشحال بودم
ساعت تبادل شد
قرار بود وقتی فرشید زنگ زد و گفت آزاد شده ما بزاریم سوژه سوار هواپیما بشه
۱۵ ربع گذشت ولی فرشید زنگی نزد
نگران بودم حسابی که شماره ناشناسی زنگ زد برداشتم فرشید بود صداش درنمیومد گفت:الوو
گفتم:فرشید؟فرشید خودتی؟فرشید حرف بزن
صدایی نمیومد
رسول رد تماس رو زد من بودمو اقا سعید رفتیم دنبال فرشید نمیدونستیم کجا هستن واسه همین خودمون میرفتیم پیششون
ادرس رو گرفتم سریع رفتم سمت ماشین اقا سعید میخواست رانندگی کنه سریع نشستم گفتم:خودم رانندگی میکنم
انقدر با سرعت میرفتم اقا سعید فقط ذکر میگفت فکرمیکرد الان تصادف میکنیم گفتم:نگران نباشید از این کارا زیاد کردم
با یک سرعتی میرفتم که سر ۵ دقیقه رسیدیم زیر یک پل هوایی بودن زهرا بیهوش کنار فرشید بود و فرشید هم به نرده های پل هوایی خودش رو گرفته بود داشت میرفت سمت زهرا
وقتی رسیدیم اقا سعید کمک کرد فرشید بره توی ماشین منم زهرا رو بغل کردم بوسیدمش و سریع سوار ماشین شدم زهرا رو گرفتم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣8⃣
#رمان
تا رسیدیم توی ماشین فرشید بیهوش شده زهرا هم بیهوش بود
آقا سعید سری سوار شد و با سرعت حرکت کرد
حالم درگرگون بود فقط دلم میخواست سریع به بیمارستان برسم
رسول توی بیسیم گفت:بهار ،سعید یکی جواب منو بده پیداشون کردین؟
سعید:اره داداش داریم میریم بیمارستان هر دوشون بیهوشن
داغ دلم تازه شد
رسیدیم بیمارستان پرستارا اومدن فرشید رو بردن اقا سعید زهرا دستش بود نمیدونستم چیکارکنم دنبال فرشید برم یا زهرا رو پیش دکتر ببرم به آقا سعید گفتم بره پیش فرشید خودم زهرا رو میبرم دکتر
چند ساعت بعد
زهرا حالش خوب بود به خاطر گریه زیاد ضعف کرده بود و بیهوش شده بود بهش سرم وصل کردن
صدای گوشیم اومد شیوا بود گفتم:سلام
شیوا:سلام من بیمارستانم کجایی؟
گفتم:بیا بخش اطفال زهرا اینجاست یا هم برو بپرس ببین فرشید حالش چطوره من نمیتونم از کنار زهرا برم حالش رو بپرسم
شیوا:باشه من میرم جای فرشید بهت خبر میدم
باشه
گوشی رو قطع کردم زهرا بهوش اومد
چشم هاشو باز کرد بغلش کردم گفتم:الهی من قربونت برم
شروع کرد به گریه گفتم:گریه نکن مامانی خواب بد دیدی؟
میدونستم گریه اش بخاطر چیه ولی میخواستم فراموش کنه
گفتم:پیشتم دیگه تنهات نمیزارم قربونت برم گریه نکن
دیدم شیوا زنگ میزنه
الو شیوا چیشد حالش چطوره؟
شیوا:هنوز دکتر نیومده بیرون بدونیم حالش چطوره
باشه کجایی؟
شیوا:بخش اورژانس رو تا اخر بیا سمت راست یک راهرو هست اخر راهرو هستیم
باشه خبری شد بهم بده
باشه
قطع کردم دکتر واسه معاینه زهرا اومد گفت حالش خوبه میتونه بره
خوشحال شدم😍
بغلش کردم برگه ترخیصش رو گرفتم و رفتیم پذیرش کارم که تموم شد از بیمارستان زدم بیرون رفتم توی مغازه هم واسه بچه ها خرید کردم هم واسه زهرا
حساب کردمو به امید اینکه دیگه برم فرشید رو ببینم رفتم قسمتی که شیوا گفته بود علی اقا بود و فاطمه خانم با شیوا و اقاسعید
رفتم سلام کردم زهرا رفت بغل علی اقا بعدش گفتم :چیشد؟
شیوا سری تکون داد
نگرانش بود به زور اقا سعید رو فرستادم خونه زهرا انقدر ترسیده بود از بغل علی اقا اومد پایین و اومد بغل خودم
۲ ساعتی بود که ما اومده بودیم بیمارستان که یهو دکتر اومد بیرون
گفت:خیلی شنکجه هایی که کردنش سخت بوده کل بدنش کُفته است زخم زیاد داره روی بدنش کامل کبوده و بعدش سکوت کرد گفتم:دکتر وچی؟
دکتر:متاسفانه پوست شون رو کندن و ما مجبور شدیم کل پشت ایشون رو باند پیچی کنیم و همینطور سوختگی
وای خدای من
نمیتونستم تحمل کنم فرشید اینقدر اتفاق واسش افتاده باشه
گفتم:میشه ببینمش؟
دکتر:مشکلی نداره اما فقط یک نفر
من روبه علی اقا کردم و گفتم:خواهش میکنم بزارین من بمونم
علی اقا:باشه دخترم شما بمون
همون موقع شیوا زهرا رو بغل کرد و راهیشون کردم که برن خودمم رفتم قسمت پرستار ها که راهنماییم کنن برم پیش فرشید شوق داشتم بعد ۱ هفته میخواستم ببینمش
نفهمیدم کی انقدر عاشق و وابسته بهش شدم ولی الان خوشحال بودم
در اتاق باز شد رفتم داخل روی تخت بود خدایا یعنی فرشید من فرشیدی که آرومم میکرد نه این فرشید نیست
کل بدنش داغون بود باند ها همه خونی صورتش داغون بود کلش کبود بود
دلم آتیش گرفت خدایا بهم فرشید بشه مثل قبل
عشقم کسی که عاشقش بودم برگرده بشه مثل قبل
اشکام میریخت بالای سرش بودم دستی توی موهاش کشیدمو صداش کردم:اقا فرشید
دیدم جواب نمیده دوباره گفتم:فرشید جانم
چشم هاشو باز کرد ولی باز بست
گذاشتم بخوابه توی اتاق یک صندلی بود نشستم
۱ ساعت گذشت بیدار نشد
من ۱ هفته بیشتر میشد خواب راحتی نداشتم
سرمو گذاشتم روی دست های مردونه فرشید تکونی خورد ولی بیدار نشد
یک موقع به خودم اومدم دیدم فرشید بیداره داره نگام میکنه دکمه تخت رو زده بودپشتی تخت اومده بود بالا داشت بالبخند نگام میکرد وای خدای من
فرشیده بهت زده بهش نگاه کردم
فرشید:سلام😁
سلام😍
خوبی؟
فرشید:خوبم خانمی تو انگار خوب نیستی
گفتم:نه خودم فقط بعد یک هفته دیدمت هول شدم😅
فرشید:الهی
بلند شدم از روی دستش
دستش رو گرفت توی اون دستش گفتم:درد گرفته؟
فرشید:نه چیزی نیست
گفتم:ببخشید همش تقصیر من بود
فرشید:چی تقصیر تویه؟
ناخداگاه اشکام ریخت گفتم:اینکه به این روز اوفتادی
اشکمو پاک کرد گفت:گفته بودم گریه نکن
گفته بودم نمیتونم گریه ات رو ببینم گریه نکن
فرشید:بهار
بهار
گریه نکن جان فرشید دیگه گریه نکن
گفتم:باشه
فرشید:حال زهرا خوبه؟
خوبه چیزیش نشده خداروشکر
فرشید
فرشید:جانم جانِ فرشید
گفتم:عاشقتم❤️
فرشید:ما بیشتر
دستمو گرفت گفتم:دیگه تنهام نزار دیگه این بار برنمیگردم بهت گفتم
فرشید:باشه
اما بدون اگه تو بری منم میام تنهات نمیزارم
گوشیم زنگ خورد بر داشتم مامان فاطمه بود
الو مامان
خوشحال شده بود گفت:جانم
گفتم:سلام خوبین؟زهرا خوبه؟
فاطمه خانم:خوبم عزیز مادر زهرا هم خوبه فرشید چیشد؟
فرشید؟اینجاست به هوش اومده میخواین گوشی رو بهش بدم؟
فاطمه خانم:اره عزیزم گوشی رو بده
فرشید با مامان فاطمه حرف زد
بعد
گوشی رو داد به من منم زنگ زدم به بابا و رسول که نگران بودن
راستی بچه رسول دنیا اومده
فرشید:ای جانم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣8⃣
#رمان
نشستم کنار تخت زل زدم به فرشید چونه شو گرفتم و دو طرف صورتش رو نگاه کردم گفتم:گیرش بیارم زنده نمیذارمش
خندید گفت: واقعا؟
گفتم: اره بهم نمیاد؟
فرشید: روحیه ات لطیفه بهت نمیاد
زشت شدم؟
گفتم:تو مگه واسه خوشگلیم اومدی خواستگاریم؟
فرشید از جوابی که دادم خندید گفت:۵۰ درصد
گفتم:خسته نباشی من فقط قلبت واسم مهمه اخلاقت که انقدر مهربونی فداکاری میکنی غیرتت که دیگه نگم😂
فرشید سرش رو انداخت پایین
نمیدونم چرا صورتش رو نگاه میکردم دلم میگرفت اشکام میریخت گریه ام گرفته بود فرشید سرش رو اورد بالا گفت:چرا گریه میکنی؟
گفتم:چرا اینجور بلایی سرت اوردن چجوری تحمل کردی؟
ها؟؟چجوری تونستی دوام بیاری گریه امونم رو دوباره برید
فرشید تند تند اشکام رو پاک میکرد میگفت:تموم شد حالا که اینجام
ولی من آروم نمیشدم خیلی واسم سخت بود بغلم کرد سرم رفت روی شونه فرشید گفت: واسم سخته گریه کنی ولی چاره ای نیست گریه کن تا خالی بشی
دیگه گریه نکردم ولی سرم روی شونه فرشید که بود آروم بودم دلم نمیخواست ازش جدا بشم
یهو یاد داوود افتادم اونم همینجوری بود همیشه کنارش بودن واسم آرامش خاصی داشت
صدای در اومد سرم رو از روی شونه فرشید برداشتم فرشید صداشو صاف کردو گفت:بفرمایید
چشم هام مطمئن بودم پف کرده بابا وارد شد با اقای عبدی علی اقا و فاطمه خانم پشت سرشون شیوا و اقا مصطفی و بعدش رسول
اومدن پیش فرشید
فاطمه خانم گفت:اتفاقی افتاده؟
گفتم:چطور؟
فاطمه خانم:اخه چشم هات قرمزه دخترم
گفتم: چیزی نیست
فرشید خندید و گفت:من درد داشتم بهار جام گریه کرد
بعد همه باهم خندیدن
زهرا بغل اقا مصطفی بود با دیدن فرشید جیغ کشید خودشو کشید سمت تخت فرشید فرشید که از دیدن زهرا خیلی خوشحال بود از مصطفی خواست که زهرا رو بزاره روی تخت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣8⃣
#رمان
زهرا رفت روی تخت کنار فرشید بغلش کرد
واقعیت خودشو پرت کرد فرشید یهو صورتش مچاله شد ولی به خاطر زهرا هیچی نگفت و فقط قربون صدقه اش رفت رفتم جلو و زهرا رو جدا کردم ازش نفس راحتی کشید اخه درد داشت
فرشید رو به رسول گفت:مبارکا باشه داداش
رسول گفت:ممنون
فرشید:دختره یا پسر؟
رسول:یعنی تو خبر نداری؟
فرشید:نه بهار هم خبر نداشت
رسول:پسره
فرشید :خب به سلامتی اسمشو چی گذاشتین؟
رسول:عدنان
فرشید:به به اقا عدنان
رسول:پیشنهاد میکنم یک دختر دیگه داشته باشین پسرم رو از دست ندیدن
سرمو انداختم پایین چقدر سخت بود اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش این لحظه ها رو نبینم
فرشید گفت:بهتره پسرت منتظر نباشه
رسول:چرا😂
فرشید:من بچه نمیخوام
فاطمه خانم:وا فرشید توکه عاشق بچه بودی میموردی یک بچه میدیدی
حالا چیشده؟
دلم میخواست زار بزنم میدونستم فرشید عاشق بچه است
بغض کرده بودم نمیتونستم خومو نگه دارم
از اتاق زدم بیرون حالم خوب نبود
همش حرف های فاطمه خانم توی سرم میپیچید
تو عاشق بچه بودی
احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم رسول بود
گفت:چیشده بهار چرا اینجوری میکنی؟چرا اومدی بیرون؟
گفت:چرا چشمات اشکیه ؟
د حرف بزن فرشید چیزی گفته؟
تا گفت فرشید گریه ام گرفت گفت:چرا گریه میکنی خب حرف بزن
گفتم:م...م.م......ن
رسول:توچی؟
گفتم:من به خاطر قلبم نمیتونم بچه دار بشم😭😭😭
رسول گفت:بهار چی میگی ؟
گفتم:عین حقیقته اگه من بچه دار بشم یا من زنده میمونم یا بچه
شایدم هر دومون زنده نمونیم
گریه امونم روبرید
رسول چیزی نگفت روی صندلی نشستیم رفت واسم یک لیوان آب اورد خوردم
یکم اروم شدم
رسول:خب چرا به هیچکس نگفتین؟
گفتم:فقط من میدونم شیوا و شیدا و اقا مصطفی اخه درخواست طلاق داده بودم طلاق توافقی
ولی فرشید برگه رو که اتیش زد
گفت حق اینکه اسم طلاق رو بیارم رو ندارم
الانم به خاطر من میگه بچه دوست نداره ولی منکه میدونم عاشق بچه است😭😭
اون باید حسرت پدر بودن به دلش بمونه عذاب وجدان دارم
ولی قبول نمیکنه میگه زهرا جای دختر خودش
رسول نفس عمیقی کشید
دست کرد توی موهاش
رسول چیزی نگفت گفت:بیابریم توی اتاق زشته اینجا باشیم
رفتم سرویس صورتم رو شستم برگشتم توی اتاق فرشید ناراحت بود خیلی غمگین نگاهم میکرد
شانس باهام یار بود تا میخواستن بگن چرا رفتم بیرون
پرستار اومد و گفت:چرا اینجا انقدر شلوغه لطفا فقط یک نفر بمونه
خیلی اصرار کردم که بمونم
و موفق شدم خداروشکر
میخواستم با فرشید حرف بزنم میخواستم بهش بگم بهش بگم که هنوز پای حرفم هستم اگه میخواد حاضرم ازش جدا بشم ولی خدا میدونی چقدر واسم سخت بود
به فرشید گفتم فرشید چیزی نگفت
نگران شدم گفتم:سکوت علامت رضاست؟
بازم چیزی نگفت رفتم کنار تخت نشستم تا میخواستم چیزی بگم که دستشو گذاشت روی لباس و گفت :هیچی نگو
من ۱۰۰ بار برات گفتم واسه ۱۰۱ هومین بار میگم
من طلاقت ن م ی د م بچه هم نمیخوام چرا انقدر منو خودت رو زجر میدی
حالا اگه میخوای بیکار نباشی هی بگو هی بگو من نظرم عوض نمیشه
چند قطره اشکم افتاد اخه چقدر صبوره چقدر مهربونه
چجوری میتونه؟
چیزی نگفتم
۳ ماه بعد
من از ۳ ماه پیش مرخصیم شروع شده بود هر هفته یا هر دوهفته میرم یک سری به بچه های اداره میزنم
۱ هفته هست فرشید با اقا مصطفی رفتن ماموریت(مصطفی هم مامور امنیتی هست ولی توی زمینه ضد تروریست )
شیوا میومد خونه ما باهم بودیم
زهرا بالا خواب بود منم پایین توی آشپز خونه ظرف میشستم یهو صدای در اومد نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود لباس پوشیدم رفتم دم در درو باز کردم
اااا
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
-یہجورۍخوبباشکہوقتـےدیدنتبگن:
اینزمینینیستقطعاشھیدمیشه:)♥️
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
خون دادن برای امام خمینی زیباست
اما خونِ دل خوردن برای امام خامنه ای
ازآن هم زیبا تر است.
هدایت شده از 『²⁷ࢪوزُیڪلبخند』
+ولیایندنیابهمنیهسفرراهیاننوربدهکاره.. 🚶🏻♀
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#حرف_دل دوتا از رفیقام ان شاءالله خدا بخواد راهی مسیر عشق میخوان بشن ان شاءالله قسمتشون بشه...😍♥️
#حرف_دل
بلههههه یکی از دوستان امروز راهی شدن😍😍😍
و یکی دیگه اشون که نتونستن برن ان شاءالله باهم نیمه شعبان بین الحرمین هستیم:)😍
[ان شاءالله بلند ختم کنید😎]
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-همسایه های⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞:
-[@naheleh_0]
-[@Doktaranehaychadori]
-[@shahid_ahmad1374]
-[@fernweh_done]
-[@nardehbun]
-[@shahrefiruzee]
-[@gharibetoos67]
وخودمون☺️🌱👇🏻
-[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
[اطلاعات بیشتر رو میتونید داخل بیوگرافی کانال و در کانالِ شروط ببینید✅]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-همسایه های⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞: -[@naheleh_0] -[@Doktaranehaychadori] -[@shahid_ahmad1374] -[@fe
#حرف_ادمین
همسایه هامون هستن🌱☺️
برای تایید همسایه های جدید و اینکه همسایه مون بمونید لطفا فوروارد بشه..😁
[اگر فوروارد نشد با عرض معذرت از لیست حذف خواهید شد:)]
هدایت شده از دفْـتَرچِـهیِ دِلْ(:
+همه هست آرزویم، که ببینم از تو رویی،
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی(:
✨«@Naheleh_Lady_Dameshgh»🖤
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
+همه هست آرزویم، که ببینم از تو رویی، چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی(: ✨«@Naheleh_Lady_Dames
#حرف_دل
😍🌱ممنوننننم😍
خیلی جالب بود برام☺️
May 11
شیطانواسہافرادۍکه
#بچہمذهبۍ هستنبیشتردام
پهنمیکنہ،چوناونخودشهم
یہ #بچہمذهبۍ بودکہ
"عاقبتشبہشرشد :)!"🖤🚶🏻♂
-استادپناهیان-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اصن یک عده هستن ...
دنبال همین ارزونا میگردن:)
دنبال همین خرابا میگردن:)
دنبال همین بیچاره ها میگردن:)
میدونی اون یک نفر کیه؟!
#کلیپ
#استورے
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت9⃣8⃣
#رمان
اا اینکه پویا احمدیه(همونی که اول داستان هم دانشگاهیم بود) گفت:سلام خانم کوچولو
گفتم: سلام امرتون
اومد نزدیک که بیاد داخل درو نیم کش کردم که نتونه وارد بشه گفت:مهمون نمیخوای ؟
اووف حیف که نمیخواستم آبرو ریزی بشه وگرنه حسابشو همینجا میرسیدم خیر سرم حرکات رزمی کار میکنم واسه همچین مواقعی(البته مگه شهر هرته😐)
چیزی نگفتم تا اومدم درو ببندم پاشو گذاشت لای در گفت :کجا بزار کارت دارم
گفتم:سریع کار دارم
گفت:ببین میدونم داوود رو کشتن اومدم واسه عرض تسلیت
گفتم:اولا درسته که کشته شده ولی بهش میگن شهید دوما حالا گفتین برید
این حرفو که زدم کلی تهدیدم کرد و گفت نمیزاره یک آب خوش از گلوم پایین بره
میخواستم بگم همسایه ها بیان اما از ترس آبرومون چیزی نگفتم
سرم داد میکشید و تهدید میکرد یهو یک نفر از پشت اومد فرشید بود با دیدنش نفس راحتی کشیدم گفت:سلام امرتون؟
پویا :برو برادر موضوع به شما مربوط نمیشه فرشید رو به من گفت:چیزی شده گفتم:بله این اقا اومده اینجا تهدید میکنه داد و هوار راه انداخته فرشید عصبی شد و گفت:تو روز روشن اومدی در خونه من زنمو تهدید میکنی؟ پویا گفت:نه امکان نداره بهار ازدواج کرده باشه فرشید عصبی شد و یک مشت زد توی بینیش و گفت:دفعه اخرت باشه اسم زنم رو میاری الانم برو دیگه نمیخوام ببینمت پویا عصبی شد و گفت:تلافی میکنم فرشید گفت:برو پی کارت بعدش پویا رفت فرشد اومد داخل و رفت روی مبل نشست رفتم اروم گفتم:سلام
فرشید:سلام
ترسیده بودم رفتم پیشش نفس نفس میزدم گفت:چرا اینجوری هستی؟
گفتم:ترسیدم
فرشید:برای چی؟
گفتم:اخه اون عوضی اون
فرشید:نگران نباش دوباره پیداش بشه زنده اش نمیذارم
امروز چون تو بودی کاریش نداشتم😌
گریه ام گرفت سرم رو روی شونه فرشید گذاشتم فرشید:چیکارس این پسره جلف؟
گفتم:موقعی که میرفتم دانشگاه همکلاسیم بود قبل اینکه با داوود ازدواج کنم از همون روز اول با من مشکل داشت در صورتی که من اصلا بهش محل نمیدادم یک بار توی دانشگاه میخواست منو بزنه داوود رسیدو دستشو گرفت بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا امروز اصلا نمیدونم از کجا اینجا رو پیدا کرده
سرم روی شونه فرشید بود ولی صدای تپ تپ قلبش رو میشنیدم
گفتم:خسته نباشی ماموریت خوب بود؟
فرشید:اره خدا روشکر خوب پیش رفت گوشی خونه زنگ خورد از فرشید جدا شدم رفتم جواب بدم مامان بود
عطیه:الوو بهار خوبی؟زهرا خوبه
سلام مامان خوبم زهرا هم خوبه شما خوبی ؟بابا خوبه؟
عطیه:ماهم خوبیم فرشید اومده؟
اره مامان الان رسیده
عطیه:امشب گفتم رسول و رویا واسه شام بیان اینجا شماهم بیاین منتظرتونیم
باشه مامان کاری ندارین؟
عطیه:نه منتظرتونیم خداحافظ
خدانگهدار
رفتم پیش فرشید میخواستم باهاش حرف بزنم اما سرش رو گذاشته بود روی دسته مبل خواب بود چقدر چهره اش خسته بود رفتم بالا یک پتو اوردم فصل بهار بود ولی هنوز یکمی سرد بود
رفتم یک پتو اوردم انداختم روش خیلی معصوم خوابیده بود واسه اولین بار پیشونیشو بوسیدم توی خواب لبخندی زد زهرا بیدار شده بود اومده بود پایین گفتم:هیسس برو بالا الان صبحانه میارم باهم بخوریم
چون فرشید رو دیده بود نمیرفت ولی سریع سینی صبحانه رو برداشتم به زور بردمش بالا بعد صبحانه واسش دفترنقاشی شواوردم که مشغول بشه من برم نهار بزارم موفق هم شدم
نهار حاضر بود ولی فرشید هنوز بیدار نشده بود دیگه ساعت ۱ بود رفتم آروم کنارش دستمو کردم توی موهاش گفتم:اقا فرشید
بیدار نشد دوباره صدا زدم:فرشید جان
چشم هاشو باز کردم گفتم:پاشو نهار بخوریم
سری تکون داد و رفت سمت سرویس منم رفتم سفره رو آماده کنم
وقتی اومد صدا زدم زهرا بیاد ولی نیومد
فرشید رفت بالا تا بیارتش
باهم نهار خوردیم
شب شد رفتیم خونه مامان اینا عدنان تقریبا ۳ ماهش میشد عدنان خیلی شبیه بابا بود برعکس عرفان که شبیه رسول بود
حتی وقتی اخم میکرد شبیه بابا بود
شام که خوردیم برگشتیم خونه شب خیلی خوبی بود
صبح پاشدم صبحانه حاضر کردمو فرشیدو راهی کردم
نهار هم گذاشتمو با زهرا بازی کردم ظهر که فرشید اومد خیلی خوشحال بود بهش گفتم:چی شده کبکت خروس میخونه
فرشید:جور شد😍
چی جور شد؟
فرشید:قرار شد منو تو زهرا با بابا و مامان با ماشین بریم مشهد مرخصی مون رو گرفتیم
خیلی خوشحال شدم اولین باری بود که با فرشید میرفتم مشهد
شبش با یک کَمری مشکی راه افتادیم اخه ماشین های خودمون ممکن بود شناسایی شده باشه واسه همین با ماشینِ دوست آقاجون رفتیم
مامان فاطمه و بابا جلو نشستن هرچقدر فرشید میخواست رانندگی که بابا نذاشت
منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو
من خوابم گرفته بود نمیتونستم خودمو نگه دارم سرمو روی شونه فرشید گذاشتم
با صدای فرشید که میگفت:بهار جان پاشو رسیدیم بلند شدم برای نهار وایستاده بودیم
دوباره که سوار شدیم باز هم خواب مهمون چشم هام شد وقتی بیدار شدممشهد بودیم
چقدر خوشحال بودم
رفتیم هتل چون بابا خیلی خسته بود یک ساعتی استراحت