هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-♡
#حرف_دل
غم گر ز درد می شکند استخوانِ مرد
زینب به صبر می شکند استخوانِ غم💔
یکی از آرزو های بزرگمون زیارت شماست بانو🥀
هدایت شده از شیطان🍎
کاش کسی به این جمله ( «به شیعیان و دوستان بگویید که خدا را به حق عمه ام حضرت زینب قسم دهند که فرج مرا نزدیک گرداند.» ) بر نخوره و بهش عمل نکنه :(
@sheitan_graphy
هدایت شده از دفْـتَرچِـهیِ دِلْ(:
+اینطوری آرزو کردنم قشنگه ؛
داننده تویی، هر آنچه دانی ده ♡
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#حرف_دل
فیلم ها و کلیپ و پخش زنده های همایشمون رو میبینم
دلم پر میکشه واسه اون حال و هوا💔🚶🏿♂
قسمت4⃣8⃣
#رمان
از بغلش منو جدا کرد
دیدم حالش مثل پدریه که دخترش رو بردن حالش از من بدتر بود
پدری که وقتی برای نجات خانواده میره اسلحه میزارن روی سر دخترش
خیلی سخته
اشک هامو پاک کرد دیگه گریه نکردم
هیچی هم نگفتم
نمیخواستم نمک رو زخمش باشم
رفتم داخل کل لباسام خیس بود لباسامو عوض کردمو چادر دیگه ای پوشیدم
رفتم بیرون فرشید رفته بود گوشیمو برداشتم بهش پیام دادم:خدامواظب زهرا هست نگرانش نباش منم نگرانش نیستم
دوست دارم
مواظب خودت باش
به این حرفی که زدم اعتقاد داشتم ولی کاش از اول چیزی نمیگفتم
با رسول مشغول کار شدم رسول حالش خوب نبود قرار بود بچه اش توی این هفته به دنیا میومد و رویا حال خوبی نداشت از طرفی زهرا
بهش گفتم:داداش برو استراحت کن خودم هستم
تا میخواست چیزی بگه گفتم:برو دیگه وقت دنیا رو میگیری با این ناز اوردنات
خنده تلخی کردو رفت ...
منتظر بودم فرشید جوابمو بده ولی نداد نگرانش شدم با خودم گفتم حتما داره رانندگی میکنه نمیتونه جواب بده
۱ روز بعد
۱روز گذشت ولی از فرشید هیچ خبری نبود بهش زنگ میزدم یا پیام میدادم جوابم رو نمیداد
به بابا گفتم:بابا فرشید کجاست؟
بابا سرش رو انداخت پایین و گفت: دیروز مخفیانه رفتیم داخل خونه فرشید هم بود با مهدی یکی از نگهبان ها ما رو دید اما فرشید خودش رو انداخت جلو که نشون بده تنهاست و وقت بخره ما فرار کنیم اسیر شده
یهو گوشیم زنگ خورد ناشناس بود از این تماس تصویری ها رو کردم به بابا گفتم:جواب بدم؟
محمد:اره فقط تصویرت رو ببند
جواب دادم(توی اون خونه ۱ زن بود با ۱ مرد که سردسته بود و چند فرد دیگه)
سردسته صحبت میکرد اسمش محمد علی بود از اسم محمد علی متنفر بود و دوست داشت بهش بگن (کارن)
گفت:به به خانم کوچولوی جذاب
حالت چطوره قشنگم
عصبی شدم ولی خودمو کنترل شده گفتم:سلام
محمد علی:چه خشک جواب میدی خانم کوچولو راستی من از طرف این اخوی مون ازت معذرت میخوام جواب پیام های عاشقانه ات رو نداده
بعدش رفت یک سمت دیگه فرشید رو به صندلی بسته بودن از بینیش و دهنش خون میرفت
دلم خون شد طفلی چیکارش کردن
گفت:چطوری خانم کوچولو
بنظرم خانم جذاب بهت بگم بهتره چون این اخوی عصبی میشه چهره اش دیدنیه
محمد علی:هستی خانم جذاب؟
گفتم:بگو میشنوم
محمد علی:خواستم بگم این اخوی پیش ماست حالا میخوای چیکار کنی واسش؟
(بابام بهم اشاره کرد که بگم چی میخواد)
گفتم:چی میخوای؟
محمد علی:ااا باید فکرکنم بزار
اگه خودت رو بخوام چی؟
انگار یکی فرشید رو آتیش زد با صندلی از جاش بلند شد که بادیگارد ها انداختنش زمین با سر رفت توی زمین اخ دلم کباب شد نمیتونستم این لحظه ها ببینم اشک از چشمم اومد خودمو قوی گرفتم ولی از درون داغون شدم گفتم:لعنت به تو
محمد علی: اخ اخ خانم جذاب بی ادب نشو اصلا بهت نمیاد
این اخوی ما توی هیچ چیزی سلیقه نداشته ولی توی زن گرفتن خیلی با سلیقه بوده
فرشید آتیش گرفت دوباره صدای عصبیش با اینکه دهنش بسته بود میومد
خودمم عصبی بودم
هم عصبی بودم هم ناراحت واسه فرشید گفتم:زر اضافی نزن بگو چی میخوای
محمد علی خنده اش رو جمع کردو گفت:ازادی
گفتم:ازادی کی؟
محمد علی:یکی از افسرهای ماکه دست شماست رو آزاد کنی این اخوی رو بهت میدم
گفتم:من نمیتونم کسی رو آزاد کنم
محمد علی:خانم جذاب میدونم درجه ات خیلی پایینه ولی اقای عبدی که میتونه اونم که حرفت رو خیلی خوب میخونه
راستی این دختره بود کوچیکه اسمش چی بود؟اها یادم اومد زهرا زهرا هم پیش ماست جون این اخوی مهم نباشه جون اون که مهمه
اصلا بهت نمیخوره بچه داشته باشی خیلی خوب موندی جذاب
آتیش گرفته بودم ولی بابا بهم گفت که چیزی نگم که خراب بشه
گفتم:آزادی کی؟
محمد علی: حالا میگم بهت
ببین این اخوی رو آزاد میکنم به شرط اطلاعات ولی زهرا رو به آزادی افسرمون
گفتم:باید ببینم چی میخوای
محمد علی:باز برگشتیم سرخونه اول میخوای بیشتر این اخوی رو زجر بدیم باشه پس منتظر جنازه اش باش
بعدش تماس رو قطع کرد دیگه خط قرمز هامو تک به تک رد میکرد عصبی بودم و از چشم هام اشک میرفت بابا بلند شد و رفت فکرکنم میخواست با اقاجون صحبت کنه رسول داشت سعی میکرد بتونه دوربین ها رو هک کنه اقا سعید هم نبود رفتم توی اشپز خونه آب بخورم داشتم دوباره سکته میکردم
هم عصبی بودم هم گریه میکردم با یاد ناله فرشید و شنیدن اسم زهرا از دهن محمد علی همونجا نشستم زانو هامو بغل کردم اگه فرشید اینجا بود میگفت: بهار جان گریه نکن درست میشه درستش میکنم گریه نکن حالم بد میشه
ولی حیف که نیست دلداریم بده
میخواستم بلند بلند گریه کنم ولی نمیشد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣8⃣
#رمان
چند ساعت بعد
چند ساعت گذاشت برامون فیلم شکنجه دادن فرشید رو فرستادن زهرا هم اونجا بودو شکنجه دادن فرشید رو نگاه میکرد و گریه میکرد و جیغ میزد
فرشید اولش ناله کرد ولی دیگه صدایی ازش نیومد
نگران بودم نگران دخترم و نگران فرشید
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم بغضم شکست
حالم خوب نبود قلبم درد میکرد
وای خدای من
این اخرین ماموریتم بود میخواستم برم مرخصی ولی فکرکنم دیگه نیازی به مرخصی نداشته باشم برگردم میرم به مرخصی ابدی
قلبم به شدت درد داشت رفتم توی اتاق اخه به خودم میلرزیدم چند دقیقه گذشت حالم بدتر شد به زور خومو به در اتاق رسوندم و فقط تونستن بگم:داداش
و دیگه افتادم روی زمین و هیچی یادم نیست
چند ساعت بعد
بلند شدم بهم سرم وصل بود ولی توی خونه بودم
محمد علی زنگ زد بلند شدم گوشی رو برداشتم و با علامت رسول جواب دادم
محمد علی:چطوری جذابم
اخ کاش اینجا بودی تیکه تیکه ات میکردم
گفتم:چی میخوای؟
صدای گریه های زهرا میومد که میگفت:بابا (الان نزدیک دوسالش بود تقریبا کلمات رو واضح میگفت)
جیگرم اتیش گرفت گفتم الان فرشید چی میکشه
گفتم :بگو حرفتو
محمد علی :تبادل روز سه شنبه تهران فرودگاه مهراباد
گفتم:کی فرشید و زهرا رو آزاد میکنی؟
محمد علی:یک گوشی میدیم به این اخوی که وقتی آزاد شد بهت زنگ بزنه بگه کجایه البته قبلش باید افسرمون سوار هواپیما باشه
گفتم: و اگه زدین زیر قرار و فرشید و زهرا رو ندادین؟
محمد علی:نگران نباش جذاب آزاد میشن
اووف میخواستم دهنش رو بکنم
بعدش گفت:ببین خوشحال شدم باهات حرف زدم جنگ اعصابی بود واسه این اخوی جذاب
فقط داشت فرشید و داغون میکرد که گفتم:دهن کثیفت رو ببند
گفت:باشه جذابم مواظب خودت باشیا
من اگه جای تو بودم از این اخوی ط..
تا میخواست حرفش رو ادامه بده گفتم:دهنت رو ببند کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه یک روزی تمام این چند روز رو تلافی میکنم
خندیدو گفت: به قول اون حاج اقا تون شتر بیند در خواب پنبه دانه
گفتم:گذر پوست به دباغ خونه میوفته
بعدش گفت:جذاب خودمی
تماسش رو قطع کرد
عصبی بودم به شدت
چند روز بعد
دیروز برگشتیم تهران
امروز روز تبادله
ولی روی سوژه ای که قرار بود آزاد کنن سوار بودیم و تخلیه اطلاعاتی کرده بودیمش دیگه عملا نیازی بهش نداشتیم ولی مواظبش بودیم
خوشحال بودم بعد ۱ هفته میتونم دخترم و همسرم که خیلی دوستش داشتم ببینم
حال فرشید با اون شکنجه ها مطمئن خوب نیست ولی همین که بود خیلی خوشحال بودم
ساعت تبادل شد
قرار بود وقتی فرشید زنگ زد و گفت آزاد شده ما بزاریم سوژه سوار هواپیما بشه
۱۵ ربع گذشت ولی فرشید زنگی نزد
نگران بودم حسابی که شماره ناشناسی زنگ زد برداشتم فرشید بود صداش درنمیومد گفت:الوو
گفتم:فرشید؟فرشید خودتی؟فرشید حرف بزن
صدایی نمیومد
رسول رد تماس رو زد من بودمو اقا سعید رفتیم دنبال فرشید نمیدونستیم کجا هستن واسه همین خودمون میرفتیم پیششون
ادرس رو گرفتم سریع رفتم سمت ماشین اقا سعید میخواست رانندگی کنه سریع نشستم گفتم:خودم رانندگی میکنم
انقدر با سرعت میرفتم اقا سعید فقط ذکر میگفت فکرمیکرد الان تصادف میکنیم گفتم:نگران نباشید از این کارا زیاد کردم
با یک سرعتی میرفتم که سر ۵ دقیقه رسیدیم زیر یک پل هوایی بودن زهرا بیهوش کنار فرشید بود و فرشید هم به نرده های پل هوایی خودش رو گرفته بود داشت میرفت سمت زهرا
وقتی رسیدیم اقا سعید کمک کرد فرشید بره توی ماشین منم زهرا رو بغل کردم بوسیدمش و سریع سوار ماشین شدم زهرا رو گرفتم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣8⃣
#رمان
تا رسیدیم توی ماشین فرشید بیهوش شده زهرا هم بیهوش بود
آقا سعید سری سوار شد و با سرعت حرکت کرد
حالم درگرگون بود فقط دلم میخواست سریع به بیمارستان برسم
رسول توی بیسیم گفت:بهار ،سعید یکی جواب منو بده پیداشون کردین؟
سعید:اره داداش داریم میریم بیمارستان هر دوشون بیهوشن
داغ دلم تازه شد
رسیدیم بیمارستان پرستارا اومدن فرشید رو بردن اقا سعید زهرا دستش بود نمیدونستم چیکارکنم دنبال فرشید برم یا زهرا رو پیش دکتر ببرم به آقا سعید گفتم بره پیش فرشید خودم زهرا رو میبرم دکتر
چند ساعت بعد
زهرا حالش خوب بود به خاطر گریه زیاد ضعف کرده بود و بیهوش شده بود بهش سرم وصل کردن
صدای گوشیم اومد شیوا بود گفتم:سلام
شیوا:سلام من بیمارستانم کجایی؟
گفتم:بیا بخش اطفال زهرا اینجاست یا هم برو بپرس ببین فرشید حالش چطوره من نمیتونم از کنار زهرا برم حالش رو بپرسم
شیوا:باشه من میرم جای فرشید بهت خبر میدم
باشه
گوشی رو قطع کردم زهرا بهوش اومد
چشم هاشو باز کرد بغلش کردم گفتم:الهی من قربونت برم
شروع کرد به گریه گفتم:گریه نکن مامانی خواب بد دیدی؟
میدونستم گریه اش بخاطر چیه ولی میخواستم فراموش کنه
گفتم:پیشتم دیگه تنهات نمیزارم قربونت برم گریه نکن
دیدم شیوا زنگ میزنه
الو شیوا چیشد حالش چطوره؟
شیوا:هنوز دکتر نیومده بیرون بدونیم حالش چطوره
باشه کجایی؟
شیوا:بخش اورژانس رو تا اخر بیا سمت راست یک راهرو هست اخر راهرو هستیم
باشه خبری شد بهم بده
باشه
قطع کردم دکتر واسه معاینه زهرا اومد گفت حالش خوبه میتونه بره
خوشحال شدم😍
بغلش کردم برگه ترخیصش رو گرفتم و رفتیم پذیرش کارم که تموم شد از بیمارستان زدم بیرون رفتم توی مغازه هم واسه بچه ها خرید کردم هم واسه زهرا
حساب کردمو به امید اینکه دیگه برم فرشید رو ببینم رفتم قسمتی که شیوا گفته بود علی اقا بود و فاطمه خانم با شیوا و اقاسعید
رفتم سلام کردم زهرا رفت بغل علی اقا بعدش گفتم :چیشد؟
شیوا سری تکون داد
نگرانش بود به زور اقا سعید رو فرستادم خونه زهرا انقدر ترسیده بود از بغل علی اقا اومد پایین و اومد بغل خودم
۲ ساعتی بود که ما اومده بودیم بیمارستان که یهو دکتر اومد بیرون
گفت:خیلی شنکجه هایی که کردنش سخت بوده کل بدنش کُفته است زخم زیاد داره روی بدنش کامل کبوده و بعدش سکوت کرد گفتم:دکتر وچی؟
دکتر:متاسفانه پوست شون رو کندن و ما مجبور شدیم کل پشت ایشون رو باند پیچی کنیم و همینطور سوختگی
وای خدای من
نمیتونستم تحمل کنم فرشید اینقدر اتفاق واسش افتاده باشه
گفتم:میشه ببینمش؟
دکتر:مشکلی نداره اما فقط یک نفر
من روبه علی اقا کردم و گفتم:خواهش میکنم بزارین من بمونم
علی اقا:باشه دخترم شما بمون
همون موقع شیوا زهرا رو بغل کرد و راهیشون کردم که برن خودمم رفتم قسمت پرستار ها که راهنماییم کنن برم پیش فرشید شوق داشتم بعد ۱ هفته میخواستم ببینمش
نفهمیدم کی انقدر عاشق و وابسته بهش شدم ولی الان خوشحال بودم
در اتاق باز شد رفتم داخل روی تخت بود خدایا یعنی فرشید من فرشیدی که آرومم میکرد نه این فرشید نیست
کل بدنش داغون بود باند ها همه خونی صورتش داغون بود کلش کبود بود
دلم آتیش گرفت خدایا بهم فرشید بشه مثل قبل
عشقم کسی که عاشقش بودم برگرده بشه مثل قبل
اشکام میریخت بالای سرش بودم دستی توی موهاش کشیدمو صداش کردم:اقا فرشید
دیدم جواب نمیده دوباره گفتم:فرشید جانم
چشم هاشو باز کرد ولی باز بست
گذاشتم بخوابه توی اتاق یک صندلی بود نشستم
۱ ساعت گذشت بیدار نشد
من ۱ هفته بیشتر میشد خواب راحتی نداشتم
سرمو گذاشتم روی دست های مردونه فرشید تکونی خورد ولی بیدار نشد
یک موقع به خودم اومدم دیدم فرشید بیداره داره نگام میکنه دکمه تخت رو زده بودپشتی تخت اومده بود بالا داشت بالبخند نگام میکرد وای خدای من
فرشیده بهت زده بهش نگاه کردم
فرشید:سلام😁
سلام😍
خوبی؟
فرشید:خوبم خانمی تو انگار خوب نیستی
گفتم:نه خودم فقط بعد یک هفته دیدمت هول شدم😅
فرشید:الهی
بلند شدم از روی دستش
دستش رو گرفت توی اون دستش گفتم:درد گرفته؟
فرشید:نه چیزی نیست
گفتم:ببخشید همش تقصیر من بود
فرشید:چی تقصیر تویه؟
ناخداگاه اشکام ریخت گفتم:اینکه به این روز اوفتادی
اشکمو پاک کرد گفت:گفته بودم گریه نکن
گفته بودم نمیتونم گریه ات رو ببینم گریه نکن
فرشید:بهار
بهار
گریه نکن جان فرشید دیگه گریه نکن
گفتم:باشه
فرشید:حال زهرا خوبه؟
خوبه چیزیش نشده خداروشکر
فرشید
فرشید:جانم جانِ فرشید
گفتم:عاشقتم❤️
فرشید:ما بیشتر
دستمو گرفت گفتم:دیگه تنهام نزار دیگه این بار برنمیگردم بهت گفتم
فرشید:باشه
اما بدون اگه تو بری منم میام تنهات نمیزارم
گوشیم زنگ خورد بر داشتم مامان فاطمه بود
الو مامان
خوشحال شده بود گفت:جانم
گفتم:سلام خوبین؟زهرا خوبه؟
فاطمه خانم:خوبم عزیز مادر زهرا هم خوبه فرشید چیشد؟
فرشید؟اینجاست به هوش اومده میخواین گوشی رو بهش بدم؟
فاطمه خانم:اره عزیزم گوشی رو بده
فرشید با مامان فاطمه حرف زد
بعد