eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
165 دنبال‌کننده
990 عکس
353 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
36.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-بدِ مرا تو به خوبِ خودت بدل کردی...(: آخه تا این حدددد مهربون؟♥️:) [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
مگه میشه؟؟! مگه داریم انقد مهربون؟؟! [#به_شدت_پیشنهاد_دانلود✅]
من آدمی هستم وقتی میگم [] یعنی اگه نبینیش از دستت رفته..🚶🏿‍♂ حالا خود دانی..😄
از عشق تو گفتیم و نمک گیر شدیم تا ساحل چشمان تو تکثیر شدیم گفتند غروب جمعه خواهی آمد آنقدر نیامدی که ما پیرشدیم... [💔]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
از عشق تو گفتیم و نمک گیر شدیم تا ساحل چشمان تو تکثیر شدیم گفتند غروب جمعه خواهی آمد آنقدر نیامدی که
خواستـم بگویـم چرا نیـامدی؟! دیـدم حـق داری تعطیل تر از "جمـعه" خود ما هستیم:) -العـجـل- [📌]
‹بِسمـ ࢪَب‌ِ‌ بانــوۍ پهــلوشـڪستہ‌..🖤🔗!›
به دلم حسرت یک پلاک یازهراست...💔🚶🏿‍♂
قسمت3⃣1⃣ دیدم داوود جلوی در ظاهر شد ای خدا این اینجا چیکارمیکنه گفت:اجازه هست؟ گفتم:بفرمایید دستش کمپوت و آبمیوه بود همش منتظر بودم رویا بیاد اصلا کجارفته این دختر که دیدم داوود شروع کرد به حرف زدن گفت:ببخشید من اومدم ازتون عذرخواهی کنم و حرف هایی که زدم پس بگیرم لطفا بهش فکر نکنید وای باز سرم گیج میرفت حالم داشت بد میشد نمیدونستم چرا هر وقت درباره اون حرف هایی که داوود بهم زد فکرمیکردم حالم بد میشد داوود داشت خودشو جمع جور میکرد که بره بیرون اصلا توجهی نداشت حالم بده که یهو رویا اومد جلوی در دیدم لبخند میزنه ولی بادیدن من و داوودی که میخواست بره لبخند روی لباش خشک شد اومد سمتم منم دیگه هیچی نفهمیدم ... یعنی چی میشه؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 4⃣1⃣ بیدار شدم دیدم رویا بالا سرمه لبخندی زد گفتم :چیزی شده؟ گفت :هیچی پاشو بریم مرخصی یادم افتاد من باداوود حرف زدم اون کجاس؟ دیدم صدای رسول و مامان هم میاد بلند شدم خداروشکر مشکلی نداشتم پاشدم لباسامو عوض کردم اومدم که از اتاق بیام بیرون برگشتم که به اتاق نگاهی بندازم که چیزی جا نمونده باشه که دیدم رسول کمتر از یک متر با من فاصله داره پشت سرم نمیدونم چرا از داداشم حتی چند ساعت جدا میشدم دلم واسش تنگ میشد یهویی پریدم بغلش دیوونه ای زیر لب گفت که رویا اومد تو گفت:بیا این دختر خل هم شد رسول خندید و گفت: خواهر من بریم دیگه تازه یادم اومد از بغلش نیومدم بیرون😁 از بیمارستان اومدیم بیرون سوار ماشین شدم امروز روز اول پاییز بود فصل پاییز رو خیلی دوست داشتم هم بخاطر قشنگیش هم بخاطر اینکه تولدم توی این فصل بود امروز بارون نم نم میبارید روی شیشه بخار کرده بود سرمو تکیه دادم به شیشه همینجورب نقاشی میکشیدم که یهو روی شیشه یک چیزی نوشتم ... چی نوشت؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 5⃣1⃣ نوشتم رسول 😂 بعدش پاک کردم مطمئن بودم کسی ندید ولی بعد که سرمو چرخوندم دیدم رسول داره از آینه منو نگا میکنه لبخند میزنه سرمو برگردوندم و به بیرون خیره شدم که رویا گفت:دردعشقی کشیده ام که مپرس این بار رویا با مامان خندیدن ولی رسول نخندید نمیدونم چرا ولی در هر صورت من خجالت کشیدم رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم یک جوری نگاه اتاق میکردم که انگار چندین ساله توش نبودم خودم از حرکت خودم خنده ام گرفته بود😂 سرمو گذاشتم روی بالش باصدای بابا بیدار شدم بابا:بهار بابا بهار پاشو خابالو گفتم:چشم نگاهی به ساعت کردم اوه کی ساعت ۸شده بلند شدم صورتمو شستم رفتم بیرون رسول گفت:سلام خواهر خابالوی من گفتم:چرا بیدارم نکردین؟ گفت:مگه مامان میزاره؟هی میگه دخترم فلان دخترم بهمان بزارین بخوابه بچم انگار نه انگار این بچه بزرگ شده.. همه باهم خندیدیم شام که خوردیم من نمیدونم چم شده بود از همه زودتر رفتم که بخوابم صبح بیدار شدم خودمو آماده کردم که برم دانشگاه دو روز بود که نرفته بودم رسیدم دانشگاه یکمی دیر کرده بودم و امروز با استاد طاهری کلاس داشتم که سخت گیره رفتم در زدم استاد گفت:چه وقته اومدنه؟ گفتم:ببخشید ترافیک بود استاد:دوباره تکرار نشه چشم یکی از ته کلاس گفت :قربون اون چشم گفتنت نگاه کردم دیدم احمدیه کلاس رفت روی هوا با نگاه استاد همه ساکت شدن امروز از اون کلاس هایی داشتم که داوود هم بود داوود ردیف دوم نشسته بود با حرفی که احمدی زده بود داوود معلوم بود خیلی عصبانیه کلاس که تموم شد رفتم بیرون یک کلاس دیگه هم داشتم کلاس خلوت شده بود بجز من و داوود و احمدی و یک دختر دیگه کس دیگه ای نبود زود زدم از کلاس بیرون که اون دختره هم پشت سرم اومد هنوز خیلی از در کلاس دور نشده بودم که صدای عصبی از در کلاس خیلی ضعیف میومد ... صدای چی بود؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
میگه اونایی که صدای خنده هاشون گوش فلک رو کَر میکنه.. حتما خوشحال نیستن یک غمی دارن که ترجیح میدن برای خودشون نگهش دارن و شادی و خنده هاشون برای بقیه باشه.. [📌]
الهی به رقیه؟..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-این قسمت: آزاد سازی ایران توسط آمریکا.. فردای کشور هایی که توسط آمریکا آزاد شد..🚶🏿‍♂😶 رئیس جمهور آمریکا:ما به زودی ایران را آزاد خواهیم کرد...👻 [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
‹بِسمـ ࢪَب‌ِ‌ مــادࢪپهــلوشـڪستہ‌..🖤🔗!›
-التماس دعا..
سوالی دارم ازاین ابرُ؛بٰادُ؛مَه و خورشیدوفلک.. ای‌ڪه‌ازروزازل‌ڱفت‌شمادرڪارید خبراز‌یوسُف‌گمگشته‌ۍماهم‌دارید!؟🌱 [💔]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-نفس عمیق عمیق تر نه نه عمیق تر تر شما دوغت رو بنوش😜 پ.ن: نکنه میخواد آویزونم کنه به درختان میدون ولیعصر😂؟؟؟ [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت 6⃣1⃣ برگشتم عقب ببینم صدای چیه شنیدم صدای داوود میومد که داشت با احمدی دعوا میکرد دقیق نمیفهمیدم چی میگه میخواستم برم نزدیک تر که داوود اومد بیرون یک نگاه عصبی کردو سرش رو انداخت پایین و رفت خجالت کشیدم ولی چیزی نگفتم و رفتم بیرون کلاس بعدی هم تموم شد رفتم خونه امروز بابا و رسول دوتاشون باهم شیفت بودن دلم واسه هر دوتاشون تنگ شده بود نهار رویا گفت بریم پیشش رفتم خونه شون داشتیم نهار میخوردیم که مامان گفت: عزیز خانم امروز عصر روضه گرفته تاکید کرد که ماهم بریم باشه ای از روی اجبار گفتم اول میخواستم بهونه بیارم ولی دیدم نمیشه گفتم باشه عصر شد لباسای مشکی مو پوشیدمو حاضر شدم رویا هم بامامیومد میخواستیم بریم بیرون که رسول زنگ زد رویا:سلام اقا رسول .................... خوبیم اره داریم حاضر میشیم .................... خودمون میرفتیم مزاحم نمیشدیم دیگه .................... باشه باشه ما حاضریم .................... نه قربونت باشه الان میریم بیرون باشه شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار رو کردم گفتم:چیشد؟ گفت: .... چی گفت؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت7⃣1⃣ رویا:رسول بود گفت چون خودش وبابا شیفت هستن گفته اقا داوود بیان دنبالمون مامان:میگفتی خودمون میرفتیم دیگه مزاحم پسر مردم نمیشدیم رویا:مامان جان پسر مردم کجا بود قراره دامادتون بشه ها گفتم:از کجا معلوم؟!😐 خندید و گفت :مچت رو گرفتم خندید منم سرمو انداختم پایین رفتم درو باز کردم دیدم داوود دم در منتظر ماست در عقبو باز کردیم و نشستیم توی راه هیچکس حرفی نزد فقط اخرش تشکری کردیمو پیاده شدیم که داوود گفت:خواهش میکنم انجام وظیفه است فقط از برگشت منتظر باشید شمارو میرسونم مامان گفت:باشه ممنون رفتیم داخل خیلی شلوغ نبود ولی خیلی هم خلوت نبود دیدم زشته بشینم به مامان گفتم مامان گفت که برم کمک کنم داشتم کمک میکردم که عزیز خانم گفت :دخترم بهار جان یکسری وسایل طبقه بالا وقتی وارد راهرو شدی سمت راست هست برامون بیار پایین رفتم بالا وسایلا برداشتم داشتم میرفتم پایین که دیدم در اتاق روبه رویی نیم بازه احتمال میدادم اتاق داوود باشه میخواستم برم ببینم داخلشو گفتم شاید راضی نباشه راهمو کشیدمو برگشتم پایین روضه تموم شد سبک شده بودم دیگه کاری نمونده بود خودمو حاضر کردم که دیدم مامان گفت:بهار آماده ای؟اقا داوود منتظرن بریم که دیر میشه با عزیز خانم خداحافظی کردیمو رفتیم سوار شدیمو برگشتیم خونه دم در که رسیدیم بابا و رسول با ما رسیدن بعد احوال پرسی ما تشکرکردیمو رفتیم داخل که شنیدم داوود کسی رو صدا زد ... کی رو صدا زد؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂