هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
داداش ببین تولدت مبارک خو🙃🤍😍🌿 ولی دعا نمیکنم ۱۲۰۰۰۰ سال عمر کنی همین که شهید بشی با افتخار بگیم رفیق شهیدم واسمون بسه ، پس واسه شهادت خودمو و خودت و خودمون صلوات 😂🥺
____________________________
#ناشناس
ممنونم بابت تبریکتون😍☺️
و ممنون بابت آرزوی قشنگ تون😍✌️🏻
صلوات🚶🏿♂😄
اللهم...
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
با تاخیر تولدتون مبارکک💙 امیدوارم بازم رمانهای قشنگی بنویسید💛 سادات هستم از کشور افغانستان🌹
____________________________
#ناشناس
چرا تاخیر؟!
بنده دوروز تولد دارم🚶🏿♂😅
تاریخی که مادر بنده میگن😁و تاریخ شناسنامه🚶🏿♂😂🙈که میشه ۲۶ و ۲۷🚶🏿♂😁
ممنونم بابت تبریکتون😍☺️
چشم ان شاءالله😍
بله بله خوشحالیم همسایه عزیز😍✌️🏻
(عذر خواه هستم دفعه پیش پیام دادید با دوستم سادات شمارو اشتباه گرفتم😅)
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
تولده؟ تولدت مبارک ایشالا 1200 سالگیت عالی ای
____________________________
#ناشناس
بله با اجازه شما.
ممنونم بزرگوار(:
😂🚶🏿♂زیاد بودا
ممنونم😍
خب دیگه تمام شد🚶🏿♂😁
تولد بنده هم پایان یافت دیگه
ان شاءالله توی تولدهای تک تک تون جبران کنم انقدر مهربونیتون رو
تشکر از تک تک تون😍
قسمت7⃣4⃣
#رمان
یک مرد با صورت کاملا پوشیده اومد نزدیک یک سنگ زد به شیشه فقط تونستم دست هامو جلوی صورتم بگیرم و بعدش فقط صدای یاحسین داوود رو شنیدم دستمو از جلوی صورتم اوردم کنار دیدم داوود با رسول بالا سرم هستن کل شیشه ماشین پودر شده بود روی لباسم
گریه ام گرفته بود حالا رسول و داوود دلیل نگرانی مو فهمیده بودن بابا محمد زنگ زد به علی سایبری که قضیه رو پیگیری کنه و بعدش گفت یک ماشین از اداره برامون بیارن
ماشینی که اوردن یک کمری مشکی بود لباسم پر شده بود از شیشه نمیدونستم چیکار کنم داوود کمکم کرد پیاده شم وقتی دستمو گرفت زل زد تو چشم هام و گفت:حالت خوبه؟
گفتم:خوبم
داشتم پیاده میشدم که دیدم به سنگی که زدن به شیشه روی دامن لباسم افتاده بعدش افتاده روی زمین خم شدم دیدم یک چیزی به سنگ چسبوندن یک کاغذ بود بازش کردم نوشته بود:اینم کادوی عروسی تون عروس خانم مواظب داماد باش بهش بگو منتظرم باشه میام سراغش
اینو که خوندم همونجا نشستم و گریه کردم
همه رفته بودن فقط من بودمو داوود و رسول و بابا و چند تا از بچه های سایت که قرار بود امنیت مراسم رو به عهده داشته باشن
نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم داوود سعی داشت ارومم کنه ولی من آروم شدنی نبودم
باگریه گفتم: زنگ بزن بگو شام مهمون ها رو بدن ما نمیریم
داوود با تعجب نگام میکرد گفتم:تورو خدا نمیخوام برم اونجا نگا لباسم کن پره از شیشه خاکی شده اشک هام ریخته روش نگا صورتم کن نگا ماشین کن تا اتفاق بدتری نیوفتاده که بقیه رو به دردسر بندازه جمع کن بریم
رفتم سوار ماشین شدم داوود همراهم اومد نذاشتم از کنارم بره
داوود تلفنی همه چیز ها رو درست کرد گفت میریم سمت خونه مون قبل اینکه حرکت کنیم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣4⃣
#رمان
داوود روش رو کرد به من گفت:تو چشم هات عسلیه من خبر نداشتم🤩🤨
گفتم:الان وقت شوخی نیست
داوود:شوخی چیه دارم راستش رو میگم
گفتم:اره عسلیه
داوود:چه خوب من عسلی دوست دارم
بعدش خندیدو حرکت کرد
میدونستم داره یک کاری میکنه که منو آروم کنه اون نامه رو قبل اینکه سوار ماشین بشم دادم بابا
یهو دیدم دست گرمی توی دستمه داوود برگشت گفت:میریم درمانگاه
گفتم:چرا؟
گفت:دستت رو گرفتم یخ یخه دستم که توی دستش بود رو گذاشت روی دنده رفت سمت درمانگاه خودمم نیاز داشتم به اونجا وقتی رسیدیم رفتم سرویس بهداشتی لباسامو در اوردم با چه شوقی گرفتمش اما قسمت نبود
رفتم بیرون دست داوود رو گرفته بودم ول نمیکردم میترسیدم بلایی سرش بیاد😣
رفتیم سمت اتاق دکتر سرم گیج میرفتم نمیتونستم رو پاهام وایستم داوود گفت:بهار خوبی؟
حالم بد بود گفتم:نه سرم گیج میره
رفتیم توی اتاق نشستم روی صندلی ولی نشستم حالت تهوع گرفتم رفتم توی سرویس 🚽🤮🤮
بعد که اومدم بیرون دکتر معاینه ام کرد و گفت: فشار عصبی زیاد بوده ضعف کردن چیزی مهمی نیست یک سرم مینوسم بعد اینکه تموم شد مرخص هستن
سرم رو پرستار وصل کرد به داوود گفتم:برو فرم ترخیص رو بیار من اینجت نمیمونم
داوود:باید سرمت تموم بشه💉
گفتم:باید تموم بشه هر کجا تموم بشه مهم نیست من سرم رو برمیدارم میام کاری بهش ندارم برو فرم رو پر کن بریم
داوود رفت و فرم رو پر کرد رفتیم جای ماشین سوار شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ای که تابحال ندیده بودم یعنی داوود نذاشت اخه گفته بود غافلگیریه
رفتیم اونجا مامان و بابا و عزیز با اقاجون اومده بودن
یک خونه ۳ طبقه ای بود ما طبقه اول بودیم در ورودی که باز میشد یک راست میرفت سمته راه پله رفتیم از پله ها بالا
داوود کلید انداخت به در بعدش نگاهی به من کرد و گفت:چشم هاتو ببند
گفتم:مسخره بازی درنیار باز کن درو
داوود:ببند دیگه
خیله خب بستم
چشم هامو بسته بودم🙈
رفتم داخل که با صدای داوودکه میگفت چشم هامو باز کنم باز کردم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣4⃣
#رمان
واییییی خدای من اینجا رو چقدر قشنگه😍😍🤩🤩🤩نمیدونستم چی بگم
رفتم کل خونه رو دیدم بعدش پریدم بغل مامانم
چه خونه قشنگی بود چون طبقه اول بود اون طرف حیاط هم داشت😎
عاشق خونه شده بودم
تازه داشتم برای خودم جز به جز خونه رو میدیدم که داوود گفت:بهار سرمت تموم شده بیا مامان واست دربیاره
اصلا یادم رفته بود سرم دستمه
عزیز سرم رو از دستم در اورد بعدش همگی خداحافظی کردنو رفتن اونا که رفتن غم چند ساعت پیش اومد سراغم
داوود با لبخند بهم نگاه میکرد وقتی بهش نگاه میکردم غم هام یادم میرفت
🔵چند ماه بعد🔵
چند ماهی از عروسی مون میگذشت امشب قرار بود بریم ماموریت همگی مون میرفتیم بجز فرشید که قرار بود تهران بمونه
میخواستیم بریم غرب کشور
چند ساعت بعد
تازه خسته رسیده بودیم که ۲ تا ماشین اومده بودن دنبالمون
بابا و یک اقایی به نام احمد و اقا سعید توی ماشین جلویی نشستن
منو داوود و رسول ماشین عقبی
قرار بود روی یک سوژه فعلا سوار بشیم رفتیم سمت یک خونه وارد خونه که شدیم دوتا اتاق داشت با یک اشپز خونه و هال کوچیک
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 0⃣5⃣
#رمان
چند روزی روی سوژه سوار بودیم و بابا گفت نمیشه صبر کرد باید دستگیرش کنیم
همه بچه ها اماده میشدن واسه عملیات و من یک دلشوره عجیب گرفته بودم
با فرمان بابا عملیات شروع شد قرار بود من بمونم و کارهای پشتیبانی رو انجام بدم
خداروشکر همه چیز خوب پیش رفت و سوژه سالم دستگیر شد
همه بچه های عملیات اومده بودن بجز داوود
از هرکسی پرسیدم داوود رو ندیده بود به بابا گفتم بابا گفت:چیزی نیست هرجا باشه برمیگرده
شبمون صبح شد داوود برنگشت همه نگرانش بودیم
بابا با چند تیم از همون منطقه کل اون اطراف رو گشتن اما اثری از داوود نبود
یک روز بود که داوود گم شده بود
روز دوم شروع شد
هر چی بچه ها گشتن نبود حالم خیلی خوب نبود سرم درد میکرد رفتم توی اتاق نشسته بودم سرمو بین دستام گرفته بودم و پتو رو کشیده بودم روی خودم صدای تق تق در اومد با صدای گرفته گفتم:بله رسول اومد داخل اونم حالش بد بود بادیدنم سریع خیز برداشت سمتم گفت:حالت خوبه چرا اینجوری هستی پاشو پاشو بریم
دستی به صورتم زد گفت :تو چرا انقدر داغی😨😨
به زور بلندم کرد که برم درمانگاه داشتم از در میومدم بیرون که چشم هام سیاهی رفتو افتادم
چند ساعت بعد
با صدای بابا محمد از بلند شدم داشت صدام میکرد گفتم:داوود پیدا شد؟
بابا اهی کشیدو رفت بیرون فهمیدم خبری ازش نیست دو روز بود ازش بی خبر بودیم پرستار اومد داخل وقتی رنگ صورتم رو دید یک چیزی به سرم تزریق کرد که چشم هام سنگین شد
توی خواب دیدم داوود داره واسم دست تکون میده
گفتم:من میدونی چقدر نگرانت بودم کجایی تو☹️
توی خواب جاشو بهم نشون داد پشت یک تپه همون جای عملیات بود
سریع از خواب پریدم دیدم رسول بالا سرمه گفت:خواب بد دیدی بیا این آبو بخور گفتم:پیداش کردم
رسول:کیو پیدا کردی؟
پاشدم سرم رو از دستم بیرون کشیدم چادرمو سرم کردم رسول همش میگفت بهار چته چیکار میکنی سریع از اتاق زدم بیرون پرستار جلومو گرفت گفت نمیتونم برم بهش گفتم:ببین نمیدونم اسمت چیه من باید برم هزینه اینجا رو داداشم حساب میکنه رسول پشت سرم بود سریع پرستار رو کنار کشیدمو رفتم بیرون دیدم بابا داره میاد داخل
محمد:بهار اینجا چیکار میکنی ؟
بابا یک ماشین میخوام ماشین بابا که دید هول کردم سریع یک ماشین هماهنگ کرد سوار ماشین شدیم ادرسی که داوود توی خواب بهم نشون داده بود رو به راننده دادم
...
یعنی چی میشه؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
عزیز جان رمان رو تعطیل کن ، فصل امتحانات هست نمیشه خوند دیگه 🥺🚶🏻♀️
___________________________
#ناشناس
هرطور راحتین برای منکه بهتر میشه🚶🏿♂😅
نظر بدید...
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213