قسمت8⃣4⃣
#رمان
داوود روش رو کرد به من گفت:تو چشم هات عسلیه من خبر نداشتم🤩🤨
گفتم:الان وقت شوخی نیست
داوود:شوخی چیه دارم راستش رو میگم
گفتم:اره عسلیه
داوود:چه خوب من عسلی دوست دارم
بعدش خندیدو حرکت کرد
میدونستم داره یک کاری میکنه که منو آروم کنه اون نامه رو قبل اینکه سوار ماشین بشم دادم بابا
یهو دیدم دست گرمی توی دستمه داوود برگشت گفت:میریم درمانگاه
گفتم:چرا؟
گفت:دستت رو گرفتم یخ یخه دستم که توی دستش بود رو گذاشت روی دنده رفت سمت درمانگاه خودمم نیاز داشتم به اونجا وقتی رسیدیم رفتم سرویس بهداشتی لباسامو در اوردم با چه شوقی گرفتمش اما قسمت نبود
رفتم بیرون دست داوود رو گرفته بودم ول نمیکردم میترسیدم بلایی سرش بیاد😣
رفتیم سمت اتاق دکتر سرم گیج میرفتم نمیتونستم رو پاهام وایستم داوود گفت:بهار خوبی؟
حالم بد بود گفتم:نه سرم گیج میره
رفتیم توی اتاق نشستم روی صندلی ولی نشستم حالت تهوع گرفتم رفتم توی سرویس 🚽🤮🤮
بعد که اومدم بیرون دکتر معاینه ام کرد و گفت: فشار عصبی زیاد بوده ضعف کردن چیزی مهمی نیست یک سرم مینوسم بعد اینکه تموم شد مرخص هستن
سرم رو پرستار وصل کرد به داوود گفتم:برو فرم ترخیص رو بیار من اینجت نمیمونم
داوود:باید سرمت تموم بشه💉
گفتم:باید تموم بشه هر کجا تموم بشه مهم نیست من سرم رو برمیدارم میام کاری بهش ندارم برو فرم رو پر کن بریم
داوود رفت و فرم رو پر کرد رفتیم جای ماشین سوار شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ای که تابحال ندیده بودم یعنی داوود نذاشت اخه گفته بود غافلگیریه
رفتیم اونجا مامان و بابا و عزیز با اقاجون اومده بودن
یک خونه ۳ طبقه ای بود ما طبقه اول بودیم در ورودی که باز میشد یک راست میرفت سمته راه پله رفتیم از پله ها بالا
داوود کلید انداخت به در بعدش نگاهی به من کرد و گفت:چشم هاتو ببند
گفتم:مسخره بازی درنیار باز کن درو
داوود:ببند دیگه
خیله خب بستم
چشم هامو بسته بودم🙈
رفتم داخل که با صدای داوودکه میگفت چشم هامو باز کنم باز کردم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣4⃣
#رمان
واییییی خدای من اینجا رو چقدر قشنگه😍😍🤩🤩🤩نمیدونستم چی بگم
رفتم کل خونه رو دیدم بعدش پریدم بغل مامانم
چه خونه قشنگی بود چون طبقه اول بود اون طرف حیاط هم داشت😎
عاشق خونه شده بودم
تازه داشتم برای خودم جز به جز خونه رو میدیدم که داوود گفت:بهار سرمت تموم شده بیا مامان واست دربیاره
اصلا یادم رفته بود سرم دستمه
عزیز سرم رو از دستم در اورد بعدش همگی خداحافظی کردنو رفتن اونا که رفتن غم چند ساعت پیش اومد سراغم
داوود با لبخند بهم نگاه میکرد وقتی بهش نگاه میکردم غم هام یادم میرفت
🔵چند ماه بعد🔵
چند ماهی از عروسی مون میگذشت امشب قرار بود بریم ماموریت همگی مون میرفتیم بجز فرشید که قرار بود تهران بمونه
میخواستیم بریم غرب کشور
چند ساعت بعد
تازه خسته رسیده بودیم که ۲ تا ماشین اومده بودن دنبالمون
بابا و یک اقایی به نام احمد و اقا سعید توی ماشین جلویی نشستن
منو داوود و رسول ماشین عقبی
قرار بود روی یک سوژه فعلا سوار بشیم رفتیم سمت یک خونه وارد خونه که شدیم دوتا اتاق داشت با یک اشپز خونه و هال کوچیک
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 0⃣5⃣
#رمان
چند روزی روی سوژه سوار بودیم و بابا گفت نمیشه صبر کرد باید دستگیرش کنیم
همه بچه ها اماده میشدن واسه عملیات و من یک دلشوره عجیب گرفته بودم
با فرمان بابا عملیات شروع شد قرار بود من بمونم و کارهای پشتیبانی رو انجام بدم
خداروشکر همه چیز خوب پیش رفت و سوژه سالم دستگیر شد
همه بچه های عملیات اومده بودن بجز داوود
از هرکسی پرسیدم داوود رو ندیده بود به بابا گفتم بابا گفت:چیزی نیست هرجا باشه برمیگرده
شبمون صبح شد داوود برنگشت همه نگرانش بودیم
بابا با چند تیم از همون منطقه کل اون اطراف رو گشتن اما اثری از داوود نبود
یک روز بود که داوود گم شده بود
روز دوم شروع شد
هر چی بچه ها گشتن نبود حالم خیلی خوب نبود سرم درد میکرد رفتم توی اتاق نشسته بودم سرمو بین دستام گرفته بودم و پتو رو کشیده بودم روی خودم صدای تق تق در اومد با صدای گرفته گفتم:بله رسول اومد داخل اونم حالش بد بود بادیدنم سریع خیز برداشت سمتم گفت:حالت خوبه چرا اینجوری هستی پاشو پاشو بریم
دستی به صورتم زد گفت :تو چرا انقدر داغی😨😨
به زور بلندم کرد که برم درمانگاه داشتم از در میومدم بیرون که چشم هام سیاهی رفتو افتادم
چند ساعت بعد
با صدای بابا محمد از بلند شدم داشت صدام میکرد گفتم:داوود پیدا شد؟
بابا اهی کشیدو رفت بیرون فهمیدم خبری ازش نیست دو روز بود ازش بی خبر بودیم پرستار اومد داخل وقتی رنگ صورتم رو دید یک چیزی به سرم تزریق کرد که چشم هام سنگین شد
توی خواب دیدم داوود داره واسم دست تکون میده
گفتم:من میدونی چقدر نگرانت بودم کجایی تو☹️
توی خواب جاشو بهم نشون داد پشت یک تپه همون جای عملیات بود
سریع از خواب پریدم دیدم رسول بالا سرمه گفت:خواب بد دیدی بیا این آبو بخور گفتم:پیداش کردم
رسول:کیو پیدا کردی؟
پاشدم سرم رو از دستم بیرون کشیدم چادرمو سرم کردم رسول همش میگفت بهار چته چیکار میکنی سریع از اتاق زدم بیرون پرستار جلومو گرفت گفت نمیتونم برم بهش گفتم:ببین نمیدونم اسمت چیه من باید برم هزینه اینجا رو داداشم حساب میکنه رسول پشت سرم بود سریع پرستار رو کنار کشیدمو رفتم بیرون دیدم بابا داره میاد داخل
محمد:بهار اینجا چیکار میکنی ؟
بابا یک ماشین میخوام ماشین بابا که دید هول کردم سریع یک ماشین هماهنگ کرد سوار ماشین شدیم ادرسی که داوود توی خواب بهم نشون داده بود رو به راننده دادم
...
یعنی چی میشه؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت1⃣5⃣
#رمان
یک دوساعتی توی راه بودیم 🚘
مطئن بودم داوود اونجاست
بابا تعجب به من نگاه میکرد
وقتی رسیدیم رفتیم کل تپه رو گشتیم اما هیچکسی اونجا نبود🤷♀
رفتم نشستم همونجا بابا اومد کنارم🙋♂ گفت:چی شده بهار حرف بزن شاید بتونم کاری بکنم
ماجرا رو واسش تعریف کردم بابا هم زنگ زد که واسمون سگ بیارن🐶 تا از طریق بوی داوود پیداش کنن تا اونا بیان دوباره کل منطقه رو گشتیم اما هیچی نبود نیرو های هماهنگ شده رسیدن گفتن واسه اینکه سگ ها بتونن پیداش کنن باید یک لباسی چیزی از داوود داشته باشیم که یادم افتاد اون شب قبل عملیات داوود چفیه ای که رفته بود مشهد متبرکش کرده بود رو داد به من منم گذاشتم توی کیفم الان همراهم بود دادم به همون اقا اونم با رعایت فاصله داد سگ ها بو کنن ۲تا سگ بودن سگ ها با سرعت زیادی شروع به گشتن کردن
منم چفیه رو از اون اقا گرفتمو نشستم اونجا گریه امونم رو بریده بود بابا زنگ زد آمبولانس بیاد
که صدای سگ ها دراومد یعنی پیداش کردن؟😱
...
ادامه دارد..
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣5⃣
#رمان
رفتم سمت قسمتی که سگ ها بودن داوود بود اما با چه وضعیتی
پاش تیر خورده بود صورتش پر خون بود
نیروهای آمبولانس اومدن داوود رو بردن منم با آمبولانس رفتم
دست های داوود سرد بود اخه اون چند روزی که ما اونجا بودیم هوای خیلی سردی داشت دستشو گرفتم
تا رسیدیم بیمارستان فقط دعا کردم رسیدیم بردنش اتاق عمل اخه ۲ روز میشد که گلوله تو پاش بود باید در میاوردن
نشستم روی صندلی پشت اتاق عمل که بابا و رسول اومدن اوناهم نگران مثل من بودن هیچکدومم مون حرفی نزدیم ۱ ساعت گذشت خبری نشد
همینجور که داشتم دعا میخوندم همون پرستاری 👩⚕که اومده بود جلوم رو گرفته بود که نرم اومد جلو دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزم؟
گفتم:سلام خوبم ببخشید بد باهات حرف زدم عصبی بودم😕
پرستار:نه عزیزم اشکالی نداره درکت میکنم ببین من واسه هزینه بیمارستان جلوت رو نگرفتم🙂
پس واسه چی نذاشتی برم؟🤨
پرستار:انقدر هول بودی نذاشتی حرفم رو بزنم
خوب بگو دیگه جون به لب شدم😩
پرستار:تو بارداری دختر🤰 این باید باشه وضعیتت🤨😤
صداش توی سرم میپیچید سنگینی نگاه بابا و رسول رو حس میکردم ولی چیزی نگفتم رسول اومد جلو گفت:درست شنیدم خانم پرستار بهار حامله است؟😱
پرستار لبخندی زدو گفت:بله درست شنیدید
خداروشکر همون موقع دکتر اومد تونستم از نگاه سنگین داداشم و بابام راحت بشم
خیز برداشتم سمت دکتر گفتم:چیشد دکتر؟
دکتر:حالش خوبه تیر رو از پاش در اوردیم ولی چون دو روز توی پاش بوده عفونت کرده ماهم بخاطر اینکه عفونت به ..
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣5⃣
#رمان
ما بخاطر اینکه عفونت به بقیه بدن نرسه مجبور شدیم پاش رو قطع کنیم🤥😶
اصلا نفهمیدیم دکتر چی میگه فقط گفتم:مهم نیست خودش خوبه ؟میتونم ببینمش ؟
رسول که دستی توی موهاش کشید
بابا هم دست به چونه اش گرفته بود و رفت ته راهرو
دکتر👨⚕:حالش خوبه یک ساعت دیگه بهوش میاد ولی یک نفر میتونه بالا سرش باشه
سریع گفتم:من میرم
دکتربه پرستار سپرد که منو ببره جای داوود رفتیم توی اتاق، داوود خواب بود رفتم کنارش دستشو گرفتم
دستاش هنوز سرد بود یک نیم ساعتی همونجوری نگاش کردم
اصلا اتاقه صندلی نداشت هی از اینور اتاق به اونور اتاق راه رفتم که دیدم داوود چشم هاش بازه داره نگام میکنه
گفتم:سلام کی بیدار شدی؟
خوبی ؟درد نداری؟
خندید و گفت:بابا نفس بگیر یکی یکی جواب میدم😆
سلام خوبم تازه بلند شدم فکرکنم ۵ دقیقه ای میشه درد ندارم فقط پام..
نذاشتم حرفش رو تموم کنه اشکام از صورتم میریخت پایین گفت:چرا گریه میکنی؟
نمیتونستم حرف بزنم خودش گفت:میدونم پامو حوری ها 😇دزدیدن😆
گفتم:حوری ها دیگه کین؟🤨
خندید و گفت:دیدی به حرف اومدی☺️پام و قطع کردن از زیر زانو چیزی نیست که چرا گریه میکنی اونی که باید گریه کنم منم که گریه نمیکنم😅
صدای در اومد بابا و رسول بودن داوود یواش گفت:اشکات رو پاک کن الان میگن هنوز نیومده اشک دخترمون رو دراوردن
بابا با خوشحالی اومد و گفت:سلام بر اقای پدر حالت چطوره؟
گفتم:سلام خوبم خداروشکر
رسول اومد کنار تخت و داوود رو بغل کرد گفت مبارکا باشه😆
از خجالت داشتم میموردم که داوود خیلی مرموز نگاهی به رسول کردو گفت:اینکه من اینجام مبارکا داره🧐😕رسول و بابا خندیدن بابا گفت:نه خیر اقا داوود بابا شدن مبارکا داره☺️
داوود تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت
داوود:من؟😳
بابا:بله بله خود شما
داوود که خیلی تعجب کرده بود خندید 😆
پرستار اومد داخل اتاق رسول گفت:خانم پرستار این اتاق شما صندلی نداره؟
پرستار:صندلی فقط واسه همراه داریم
رسول:خب خواهر من یک ساعته اینجاست با این وضعیتش یک ساعته وایستاده
پرستاره نگاهی به من کرد و گفت:ببخشید الان میگم بیارن رفت بیرون یک اقایی رو صدا زد و برگشت داخل حال داوود رو چک کردو گفت فعلا باید اینجا بمونید
داوود اهی کشید و پرستار رفت
بابا گفت:رسول واسه تو بهار بلیط تهران گرفتم برگردین
...
چرا برگردن؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣5⃣
#رمان
گفتم:چرا واسه من گرفتین؟
بابا محمد:شما اینجا نباشی بهتره رسول هم باید بیاد
رسول :خب من میخوام بمونم نیازم دارین
محمد:رسول جان برو دیگه خواهرت هم ببر رویا هم تهران منتظرتونه بچه ات دنیا اومده میخوای اینجا چیکار کنی🤨
رسول:دنیا اومده؟
محمد:نخیر اقا گفتم تو یادت بیاد بری😆
بعد باهم خندیدیم ولی من خوشحال نبودم دوست داشتم بمونم
ولی نشد
با داوود خدافظی کردمو با رسول از بیمارستان رفتیم به سمت خونه که وسایلا رو برداریم ماشین اومده بود دنبالمون رفتیم وسایلا رو برداشتیمو رفتیم سمت فرودگاه
چند ساعت بعد
تازه رسیدیم تهران فرشید اومده بود دنبالمون یک راس رفتیم خونه اخ چقدر دلم واسه مامان و رویا تنگ شده بود رفتیم ولی نه مامان اونجا بود نه رویا سریع رسول رفت دوش گرفت و راهی بیمارستان شدیم سر راه یک جعبه شیرینی و یک دسته گل هم خریدیمو رفتیم بیمارستان مامان پشت در نشسته بود با دیدن مون اومد سمتم منم بغلش کردمو چند تا ماچش کردم که همون موقع دکتر اومد گفت:مبارک باشه هم مادر و هم پسرگلتون سالمه
وای خدای من پسر😱 پسر رسول من شدم عمه😜
یک ساعتی گذشت رویا به هوش اومده بودن چون بخش زنان بود رسول نتونست بیاد داخل یهو بچه رو اوردن داخل وای خدا چه تپلی و ملوس بود این بشر 🤩 شده بود کپی رسول موهاش هم یکمی فر بود😎
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣5⃣
#رمان
بچه رو بغل زدم مامان گفت :مراقب باش گفتم:چشم مراقبم باید یاد بگیرم دیگه مامان خندیدو گفت برو دیگه رسول منتظره
رفتم بیرون رسول نشسته بود روی صندلی ها رفتم سمتش گفتم:سلام بابایی نگا من اومدم😄
رسول خندید اومد سمت بچه گفت:الهی قربونت برم من😘😍
گفتم :بیا نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄
رسول نگا چقدر شبیه تویه 🤩
رسول:خب پسر منه میخواد شبیه کی بشه😆
گفتم:اسمش چیه رسول؟
رسول:عرفان
از بغل رسول گرفتمش و نگاهی بهش کردم گفتم:اقا عرفان چقدر بهش میاد🤩
بعد از کلی قربون صدقه رفتن منو رسول صدای گریه ی عرفان دراومد گفتم:دیگه زد حال نزن پسر خوب الان میبرمت😂
با بابایی خدافظی کن که بریم
عجب خدافظی بود😂
رفتم داخل بچه رو گذاشتم کنار رویا گوشیم زنگ خورد داوود بود جواب دادم:الو یک دقیقه گوشی
اومدم بیرون تو راهرو گفتم:سلام خوبی؟
داوود:سلام شکر شما خوبی؟چه خبر؟
منم خوبم خبر که زیاده اگه مژدگونی میدی تابگم
داوود:از دست تو😄بگو حالا برگشتم میدم
عمو شدی داوود🙂🤩😎
داوود:جدی میگی دنیا اومد؟
اره بابا شوخیم کجا بود یعنی شده کپی رسول اگه ببینیش حتی موهاش هم یکمی فره😎
داوود:پس خوشبحال رسول شده راستی رسول کجاست؟ بهش تبریک بگم
رسول پیش من نیست راستی اسم برادرزادتون عرفانه😍
داوود:عرفان به به چه شود هنوز ندیده دلم براش تنگ شده😆😅
خوبه دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄
داوود:شما جای خودتو هستید بانو🙃
ببین عکسش رو واست میفرستم بابا اونجاست؟
داوود:نه رفتن بیرون کار داشتن
تنهایی؟
داوود:اره چطور؟
هیچی همینجوری من یک زنگی به بابا بزنم بعد عکس عرفان رو میفرستم
داوود:باشه مواظب خودتو توراهیتون باش😅
باشه توهم مواظب خودت باش خداحافظ
داوود:یاعلی
زنگ زدم به بابا بعد چند بوق صدای بابا اومد :سلام دختر بابا حالت خوبه؟
سلام شکر خدا بابا مژده بده نوه تون دنیا اومد یک پسر خوشگل و تپلی کپی رسول حتی موهاش هم فره😆
محمد:بهارجان یک نفس بگیر😆
ای جانم اسمش رو چی گذاشتن؟
رسول گفت هرچی شما بگید🙂
(الکی گفتم ببینم بابا چی میگه 😁)
محمد:تابحال بهش فکرنکردم ولی دوست داشتم اگه پسر دیگه ای داشتیم اسمش روبزاریم عرفان
گفتم:بابا راستیتش رسول و رویا قبلا انتخاب کردن خواستم ببینم شما چی میگید😎
محمد:از دست تو😃 چی گذاشتن اسم نوه مو؟
بابا اسمش و گذاشتن عرفان😀
محمد:شوخی میکنی؟
نه به جان خودم شوخیم کجا بود😅
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣5⃣
#رمان
با بابا صحبت کردم و رفتم عکس عرفان رو گرفتم واسه داوود فرستادم
رویا رو بردن بخش دیگه رسول میتونست بیاد رفتیم داخل یک یک ساعتی رسول با پسرش بازی کرد بعد رو کرد به منو گفت:زنگ زدم فرشید بیاد دنبالتون برید خونه با مامان
گفتم:من میخوام برم خونه خودم اگه میشه بهش بگو منو اونجا پیداکنه
رسول:لازم نکردا با این وضعیتت
مامان:کدوم وضعیت؟
با عصبانیت گفتم:رسوووووول😤
رسول:داد نزن اینجا بیمارستانه
رسول:مادرمن چیز خاصی نیست فقط بهار جان نذاشت عرق پسرم خشک بشه نوه دومتون توی راهه
مامان خوشحال اومد سمتم بغلم کرد رویا هم تبریک گفت
رسول رو کرد به عرفان و گفت:کاش بچه ات دختر باشه😍
مامان:دختر و پسر فرقی نداره سالم باشه
رسول:نه اخه...
هنوز حرفش تموم نشده بود که رویا گفت:توکه دختر میخواستی از خدا دختر میخواستی
رسول گفت:نه من عاشق پسرمم میخوام بچه بهار دختر داشته باشه بشه عروس خودم
بعد همه باهم خندیدیم
رویا گفت:بزار بزرگ بشه بعد زن واسش میگیریم
من گفتم:حالا اگه دختر شد اگه پسرتون خوشگل بود با ایمان بود پولدار بود و خلاصه کلی واسشون ردیف کردم
که رسول گفت:غلط کردم 😂
بعد خندیدیم فرشید اومد دنبالمون رفتیم خونه تازه رسیده بودیم خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم بخوابم مامان اتاقم رو دست نزده بودن چون بعضی شبا داوود شیفت بود میرفتم اونجا که تنها نباشم
⚪️چند ماه بعد⚪️
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣5⃣
#رمان
امروز ۲۵ ابان هست
بچه منو داوود قراره ۱۴ آذر به دنیا بیاد
بخاطر اینکه حالم بد بود مرخصی بهم دادن🙂
خونه بودم داشتم وسایل هارو میذاشتم سرجاشون📦 امشب قرار بود بریم خونه دریا اینا🚘
الان امین ۱ سال و خورده ایش بود دلم واسش تنگ شده بود دریا گفت بریم اونجا
داوود خسته و کوفته اومد خونه
چون توی ۶ ماه زخم پای داوود خوب شده بود دیگه پای مصنوعی میزاشت یکمی سخت بود راه رفتنش ولی هنوز هم خوشتیپی شو داشت😁
واسش چایی ریختم اوردم لباساشو عوض کرد یکمی دیر اومده بود واسه همین حاضر شدیم که بریم خونه دریا اینا
همین که وارد شدیم امین از بغل مامانش پرید بغلم👶 داوود امینو بزور ازم جدا کرد وقتی نشستم داد بغلم
هر وقت امین منو میدید با انگشتر عقیقی که داوود بهم داده بود بازی میکرد و چون بهش شکلات میدادم منو دوست داشت😄
داشتم با امین بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد مامان بود
عطیه:سلام بهار خوبی؟
سلام خوبم خداروشکر چه خبر بابا خوبه؟
عطیه:ماهم خوبیم داوود خوبه ؟
اره اونم خوبه سلام میرسونه
عطیه:گوشی با بابات صحبت کن
باشه
محمد:الو بهار
سلام بابا خوبین؟
محمد :خوبم خداروشکر داوود هست؟
اره اینجاست چطور؟
محمد:چرا گوشیش رو جواب نمیده؟
فکرکنم توی ماشین جا گذاشته اتفاقی افتاده ؟
محمد:نه امشب یکی از بچه ها رودل کرده بردنش بیمارستان کسی نبود
مراقب یکی از افراد پرونده باشه گفتم داوود بیاد اینجا پیدات کنه بره سر شیفت بنده خدا
باشه بابا فقط میشه یک ساعت دیگه بیاد؟
محمد:اره جایی هستین؟
اره بابا اومدیم خونه اقا سعید اینا
محمد:باشه بابا به داوود بگو گوشیش رو بره بیاره من یک ساعت دیگه براش لوکیشن میفرستم
باشه خداحافظ
ماجرارو واسه داوود گفتم داوود هم رفت از توی ماشین گوشیش رو بیاره
داوود از پارکینگ اومد سریع شام خوردیمو منو رسوند خونه مامان اینا خودشم رفت بابا هم نبود خونه یکمی نگران بودم
صدای اعلان گوشیم اومد
...
چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣5⃣
#رمان
پیام بود از طرف داوود📥
نوشته بود: دوست دارم شبت بخیر❤️
خنده ام گرفته بود😂
براش نوشتم؛مابیشتر مواظب خودت باش❤️
گوشی رو گذاشتم کنار صدای عرفان اومد عرفان تقریبا ۹ماهش بود
صداش انقدر بلند بود تا این طرف خونه میومد رویا که دید برق اتاقم روشنه اومد پیشم فهمیدم رسول هم خونه نیست عرفان رو بغل کردم اروم گرفت باهاش بازی کردم میخندید اصلا یادش رفته بود ۵ دقیقه پیش خونه رو دوتا خونه کرده بود
استرس گرفته بودم عرفان توی بغلم خوابید گذاشتمش کنار دوست داشتن با روی حرف بزنم دستمو گذاشتم رو دستش که با تعجب نگام کرد و گفتم:چیه جن دیدی؟
گفت:تو چرا انقدر سردی؟چرا رنگت پریده ؟
گفتم:نمیدونم
برام چایی داغ اورد خوردم ازم پرسید:رفتی ببینی بچت دختره یا پسر ؟
گفتم:اره😍
رویا: دختره یا پسر؟
گفتم:دختره👧
رویا:به اقا داوود گفتی؟
گفتم:اره ذوق کرد
رویا:خب معلومه دخترا بابایی هستن
گفتم:اتفاقا دخترم فقط دختر خودمه
خندید رفتم کنار عرفان دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد صبح که پاشدم دیدم عرفان و رویا کنارم خوابن صدای زنگ در میومد چادرم رو مرتب کردم رفتم دم در
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣5⃣
#رمان
رسول بود دستش باند پیچی شده بود و زیر زانوش هم باند بسته بودن با دیدنش کپ کردم رسول گفت:بهار خوبی؟چیزی نیست با موتور خوردم زمین اینجوری شدم
داوود هم بود باهم اومدن داخل واسه رسول بالشت اوردم گذاشتم زیر پاش بعدش رفتم صبحانه اماده کنم
میز صبحانه رو چیدم رویا هم بیدارش کردم بیاد پایین عرفان هم بیدار شد رفته بود بغل باباش نشسته بود اصلا محل نمیداد ☺️
تند تند واسه رسول لقمه میگرفتم میدادم بهش دیدم داوود هم داره نگام میکنه لبخند میزنه یکی واسه اونم درست کردم دادم بهش دیدم رویا هم نگام میکنه واسه رویا هم درست کردم
دیدم عرفان هم زل زده به من👁👀
گفتم:عمه میخوام خودم یک لقمه بزارم دهنم👅
بعد باهم خندیدم😆
با رسول و رویا خدافظی کردم و با داوود که خیلی خسته بود داشتیم برمیگشتیم خونه توی راه بهش گفتم که باید یک اسم واسه دخترمون بزاریم
همون اول دوتامون گفتیم (^زهرا^)
🔵دوهفته بعد🔵
امروز دیگه روز های آخرم حساب میشد داوود خونه نبود رفته بود مرخصی شو بگیره منم داشتم فیلم میدیم حالم زیاد خوب نبود زنگ زدم به داوود جواب نداد نگرانش شدم دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد حالم دیگه واقعا خوب نبود
زنگ زدم به دریا
دریا گوشی روبرداشت بهش گفتم بیاد پیشم دریا خیلی زود اومد پیشم
حالم خوب نبود گفت که بریم دکتر رفتیم بیمارستان اونجا بودیم دردم شروع شد
چندساعت بعد
چشم هام خیلی سنگین بود میخواستم فقط بخوابم ولی باید بیدار میشدم اخه صدای زهرا میومد که داشت گریه میکرد چشم هامو باز کردم دیدم عزیز بالا سرمه مامان هم بود
زهرا رو دادن بغلم اروم شد گرفت خوابید چقدر شبیه داوود بود کلا شده بود شبیه داوود
منتظر داوود بودم که بیاد اما نیومد
مامان و عزیز رو بزور فرستادم خونه میدونستم خسته میشن دریا پیشم موند .
به دریا گفتم زنگ بزنه به داوود
گفت زنگ زده خاموشه
گفتم:به بابا زنگ بزن
حرفو پیچوند گفت:وایی نگای زهرا کن مژه هاش چه بلنده
نگرانی خیلی بهم فشار اورده بود
دریا تشنه شده بود رفت بیرون آب بخوره
منم گوشی مو برداشتم زنگ زدم داوود یهو صدای خسته اش توی گوشی پیچید داوود:جانم بهار
الو داوود کجایی ؟
داوود:واقعیتش گوشیم خاموش شده بود دیشب تا صبح بیدار بودم بعد نماز خوابم برد اومدم توی نمازخونه خوابیدم الان میبینم کلی دنبالم گشتن همه گوشی رو زدم به شارژ چطور اتفاقی افتاده خوبی؟زهرا خوبه؟
گفتم: خوبه! توچرا نمیای؟
داوود:الان میام عزیزم کارام رو کردم راه میوفتم
گفتم: من الان با دریا بیمارستانم مامان و عزیز رو الان فرستادم برن
داوود:چشم چشم من الان راه میوفتم
که دریا اومد داخل سری براش تکون دادم که زهرا بیدار شد گریه میکرد صدای داوود میومد که میگفت:این صدای زهراست؟صدای دختر من؟😱
گوشی رو دادم دریا تا بتونم زهرا رو ساکت کنم دریا رفت بیرون تا بتونه با داوود حرف بزنه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂