هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
میشه حمایت کنید لطفا ... تازه تاسیسه:) vatan_parastim@
____________________
#ناشناس
حمایتی✅
قسمت4⃣5⃣
#رمان
گفتم:چرا واسه من گرفتین؟
بابا محمد:شما اینجا نباشی بهتره رسول هم باید بیاد
رسول :خب من میخوام بمونم نیازم دارین
محمد:رسول جان برو دیگه خواهرت هم ببر رویا هم تهران منتظرتونه بچه ات دنیا اومده میخوای اینجا چیکار کنی🤨
رسول:دنیا اومده؟
محمد:نخیر اقا گفتم تو یادت بیاد بری😆
بعد باهم خندیدیم ولی من خوشحال نبودم دوست داشتم بمونم
ولی نشد
با داوود خدافظی کردمو با رسول از بیمارستان رفتیم به سمت خونه که وسایلا رو برداریم ماشین اومده بود دنبالمون رفتیم وسایلا رو برداشتیمو رفتیم سمت فرودگاه
چند ساعت بعد
تازه رسیدیم تهران فرشید اومده بود دنبالمون یک راس رفتیم خونه اخ چقدر دلم واسه مامان و رویا تنگ شده بود رفتیم ولی نه مامان اونجا بود نه رویا سریع رسول رفت دوش گرفت و راهی بیمارستان شدیم سر راه یک جعبه شیرینی و یک دسته گل هم خریدیمو رفتیم بیمارستان مامان پشت در نشسته بود با دیدن مون اومد سمتم منم بغلش کردمو چند تا ماچش کردم که همون موقع دکتر اومد گفت:مبارک باشه هم مادر و هم پسرگلتون سالمه
وای خدای من پسر😱 پسر رسول من شدم عمه😜
یک ساعتی گذشت رویا به هوش اومده بودن چون بخش زنان بود رسول نتونست بیاد داخل یهو بچه رو اوردن داخل وای خدا چه تپلی و ملوس بود این بشر 🤩 شده بود کپی رسول موهاش هم یکمی فر بود😎
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣5⃣
#رمان
بچه رو بغل زدم مامان گفت :مراقب باش گفتم:چشم مراقبم باید یاد بگیرم دیگه مامان خندیدو گفت برو دیگه رسول منتظره
رفتم بیرون رسول نشسته بود روی صندلی ها رفتم سمتش گفتم:سلام بابایی نگا من اومدم😄
رسول خندید اومد سمت بچه گفت:الهی قربونت برم من😘😍
گفتم :بیا نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄
رسول نگا چقدر شبیه تویه 🤩
رسول:خب پسر منه میخواد شبیه کی بشه😆
گفتم:اسمش چیه رسول؟
رسول:عرفان
از بغل رسول گرفتمش و نگاهی بهش کردم گفتم:اقا عرفان چقدر بهش میاد🤩
بعد از کلی قربون صدقه رفتن منو رسول صدای گریه ی عرفان دراومد گفتم:دیگه زد حال نزن پسر خوب الان میبرمت😂
با بابایی خدافظی کن که بریم
عجب خدافظی بود😂
رفتم داخل بچه رو گذاشتم کنار رویا گوشیم زنگ خورد داوود بود جواب دادم:الو یک دقیقه گوشی
اومدم بیرون تو راهرو گفتم:سلام خوبی؟
داوود:سلام شکر شما خوبی؟چه خبر؟
منم خوبم خبر که زیاده اگه مژدگونی میدی تابگم
داوود:از دست تو😄بگو حالا برگشتم میدم
عمو شدی داوود🙂🤩😎
داوود:جدی میگی دنیا اومد؟
اره بابا شوخیم کجا بود یعنی شده کپی رسول اگه ببینیش حتی موهاش هم یکمی فره😎
داوود:پس خوشبحال رسول شده راستی رسول کجاست؟ بهش تبریک بگم
رسول پیش من نیست راستی اسم برادرزادتون عرفانه😍
داوود:عرفان به به چه شود هنوز ندیده دلم براش تنگ شده😆😅
خوبه دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄
داوود:شما جای خودتو هستید بانو🙃
ببین عکسش رو واست میفرستم بابا اونجاست؟
داوود:نه رفتن بیرون کار داشتن
تنهایی؟
داوود:اره چطور؟
هیچی همینجوری من یک زنگی به بابا بزنم بعد عکس عرفان رو میفرستم
داوود:باشه مواظب خودتو توراهیتون باش😅
باشه توهم مواظب خودت باش خداحافظ
داوود:یاعلی
زنگ زدم به بابا بعد چند بوق صدای بابا اومد :سلام دختر بابا حالت خوبه؟
سلام شکر خدا بابا مژده بده نوه تون دنیا اومد یک پسر خوشگل و تپلی کپی رسول حتی موهاش هم فره😆
محمد:بهارجان یک نفس بگیر😆
ای جانم اسمش رو چی گذاشتن؟
رسول گفت هرچی شما بگید🙂
(الکی گفتم ببینم بابا چی میگه 😁)
محمد:تابحال بهش فکرنکردم ولی دوست داشتم اگه پسر دیگه ای داشتیم اسمش روبزاریم عرفان
گفتم:بابا راستیتش رسول و رویا قبلا انتخاب کردن خواستم ببینم شما چی میگید😎
محمد:از دست تو😃 چی گذاشتن اسم نوه مو؟
بابا اسمش و گذاشتن عرفان😀
محمد:شوخی میکنی؟
نه به جان خودم شوخیم کجا بود😅
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣5⃣
#رمان
با بابا صحبت کردم و رفتم عکس عرفان رو گرفتم واسه داوود فرستادم
رویا رو بردن بخش دیگه رسول میتونست بیاد رفتیم داخل یک یک ساعتی رسول با پسرش بازی کرد بعد رو کرد به منو گفت:زنگ زدم فرشید بیاد دنبالتون برید خونه با مامان
گفتم:من میخوام برم خونه خودم اگه میشه بهش بگو منو اونجا پیداکنه
رسول:لازم نکردا با این وضعیتت
مامان:کدوم وضعیت؟
با عصبانیت گفتم:رسوووووول😤
رسول:داد نزن اینجا بیمارستانه
رسول:مادرمن چیز خاصی نیست فقط بهار جان نذاشت عرق پسرم خشک بشه نوه دومتون توی راهه
مامان خوشحال اومد سمتم بغلم کرد رویا هم تبریک گفت
رسول رو کرد به عرفان و گفت:کاش بچه ات دختر باشه😍
مامان:دختر و پسر فرقی نداره سالم باشه
رسول:نه اخه...
هنوز حرفش تموم نشده بود که رویا گفت:توکه دختر میخواستی از خدا دختر میخواستی
رسول گفت:نه من عاشق پسرمم میخوام بچه بهار دختر داشته باشه بشه عروس خودم
بعد همه باهم خندیدیم
رویا گفت:بزار بزرگ بشه بعد زن واسش میگیریم
من گفتم:حالا اگه دختر شد اگه پسرتون خوشگل بود با ایمان بود پولدار بود و خلاصه کلی واسشون ردیف کردم
که رسول گفت:غلط کردم 😂
بعد خندیدیم فرشید اومد دنبالمون رفتیم خونه تازه رسیده بودیم خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم بخوابم مامان اتاقم رو دست نزده بودن چون بعضی شبا داوود شیفت بود میرفتم اونجا که تنها نباشم
⚪️چند ماه بعد⚪️
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣5⃣
#رمان
امروز ۲۵ ابان هست
بچه منو داوود قراره ۱۴ آذر به دنیا بیاد
بخاطر اینکه حالم بد بود مرخصی بهم دادن🙂
خونه بودم داشتم وسایل هارو میذاشتم سرجاشون📦 امشب قرار بود بریم خونه دریا اینا🚘
الان امین ۱ سال و خورده ایش بود دلم واسش تنگ شده بود دریا گفت بریم اونجا
داوود خسته و کوفته اومد خونه
چون توی ۶ ماه زخم پای داوود خوب شده بود دیگه پای مصنوعی میزاشت یکمی سخت بود راه رفتنش ولی هنوز هم خوشتیپی شو داشت😁
واسش چایی ریختم اوردم لباساشو عوض کرد یکمی دیر اومده بود واسه همین حاضر شدیم که بریم خونه دریا اینا
همین که وارد شدیم امین از بغل مامانش پرید بغلم👶 داوود امینو بزور ازم جدا کرد وقتی نشستم داد بغلم
هر وقت امین منو میدید با انگشتر عقیقی که داوود بهم داده بود بازی میکرد و چون بهش شکلات میدادم منو دوست داشت😄
داشتم با امین بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد مامان بود
عطیه:سلام بهار خوبی؟
سلام خوبم خداروشکر چه خبر بابا خوبه؟
عطیه:ماهم خوبیم داوود خوبه ؟
اره اونم خوبه سلام میرسونه
عطیه:گوشی با بابات صحبت کن
باشه
محمد:الو بهار
سلام بابا خوبین؟
محمد :خوبم خداروشکر داوود هست؟
اره اینجاست چطور؟
محمد:چرا گوشیش رو جواب نمیده؟
فکرکنم توی ماشین جا گذاشته اتفاقی افتاده ؟
محمد:نه امشب یکی از بچه ها رودل کرده بردنش بیمارستان کسی نبود
مراقب یکی از افراد پرونده باشه گفتم داوود بیاد اینجا پیدات کنه بره سر شیفت بنده خدا
باشه بابا فقط میشه یک ساعت دیگه بیاد؟
محمد:اره جایی هستین؟
اره بابا اومدیم خونه اقا سعید اینا
محمد:باشه بابا به داوود بگو گوشیش رو بره بیاره من یک ساعت دیگه براش لوکیشن میفرستم
باشه خداحافظ
ماجرارو واسه داوود گفتم داوود هم رفت از توی ماشین گوشیش رو بیاره
داوود از پارکینگ اومد سریع شام خوردیمو منو رسوند خونه مامان اینا خودشم رفت بابا هم نبود خونه یکمی نگران بودم
صدای اعلان گوشیم اومد
...
چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣5⃣
#رمان
پیام بود از طرف داوود📥
نوشته بود: دوست دارم شبت بخیر❤️
خنده ام گرفته بود😂
براش نوشتم؛مابیشتر مواظب خودت باش❤️
گوشی رو گذاشتم کنار صدای عرفان اومد عرفان تقریبا ۹ماهش بود
صداش انقدر بلند بود تا این طرف خونه میومد رویا که دید برق اتاقم روشنه اومد پیشم فهمیدم رسول هم خونه نیست عرفان رو بغل کردم اروم گرفت باهاش بازی کردم میخندید اصلا یادش رفته بود ۵ دقیقه پیش خونه رو دوتا خونه کرده بود
استرس گرفته بودم عرفان توی بغلم خوابید گذاشتمش کنار دوست داشتن با روی حرف بزنم دستمو گذاشتم رو دستش که با تعجب نگام کرد و گفتم:چیه جن دیدی؟
گفت:تو چرا انقدر سردی؟چرا رنگت پریده ؟
گفتم:نمیدونم
برام چایی داغ اورد خوردم ازم پرسید:رفتی ببینی بچت دختره یا پسر ؟
گفتم:اره😍
رویا: دختره یا پسر؟
گفتم:دختره👧
رویا:به اقا داوود گفتی؟
گفتم:اره ذوق کرد
رویا:خب معلومه دخترا بابایی هستن
گفتم:اتفاقا دخترم فقط دختر خودمه
خندید رفتم کنار عرفان دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد صبح که پاشدم دیدم عرفان و رویا کنارم خوابن صدای زنگ در میومد چادرم رو مرتب کردم رفتم دم در
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣5⃣
#رمان
رسول بود دستش باند پیچی شده بود و زیر زانوش هم باند بسته بودن با دیدنش کپ کردم رسول گفت:بهار خوبی؟چیزی نیست با موتور خوردم زمین اینجوری شدم
داوود هم بود باهم اومدن داخل واسه رسول بالشت اوردم گذاشتم زیر پاش بعدش رفتم صبحانه اماده کنم
میز صبحانه رو چیدم رویا هم بیدارش کردم بیاد پایین عرفان هم بیدار شد رفته بود بغل باباش نشسته بود اصلا محل نمیداد ☺️
تند تند واسه رسول لقمه میگرفتم میدادم بهش دیدم داوود هم داره نگام میکنه لبخند میزنه یکی واسه اونم درست کردم دادم بهش دیدم رویا هم نگام میکنه واسه رویا هم درست کردم
دیدم عرفان هم زل زده به من👁👀
گفتم:عمه میخوام خودم یک لقمه بزارم دهنم👅
بعد باهم خندیدم😆
با رسول و رویا خدافظی کردم و با داوود که خیلی خسته بود داشتیم برمیگشتیم خونه توی راه بهش گفتم که باید یک اسم واسه دخترمون بزاریم
همون اول دوتامون گفتیم (^زهرا^)
🔵دوهفته بعد🔵
امروز دیگه روز های آخرم حساب میشد داوود خونه نبود رفته بود مرخصی شو بگیره منم داشتم فیلم میدیم حالم زیاد خوب نبود زنگ زدم به داوود جواب نداد نگرانش شدم دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد حالم دیگه واقعا خوب نبود
زنگ زدم به دریا
دریا گوشی روبرداشت بهش گفتم بیاد پیشم دریا خیلی زود اومد پیشم
حالم خوب نبود گفت که بریم دکتر رفتیم بیمارستان اونجا بودیم دردم شروع شد
چندساعت بعد
چشم هام خیلی سنگین بود میخواستم فقط بخوابم ولی باید بیدار میشدم اخه صدای زهرا میومد که داشت گریه میکرد چشم هامو باز کردم دیدم عزیز بالا سرمه مامان هم بود
زهرا رو دادن بغلم اروم شد گرفت خوابید چقدر شبیه داوود بود کلا شده بود شبیه داوود
منتظر داوود بودم که بیاد اما نیومد
مامان و عزیز رو بزور فرستادم خونه میدونستم خسته میشن دریا پیشم موند .
به دریا گفتم زنگ بزنه به داوود
گفت زنگ زده خاموشه
گفتم:به بابا زنگ بزن
حرفو پیچوند گفت:وایی نگای زهرا کن مژه هاش چه بلنده
نگرانی خیلی بهم فشار اورده بود
دریا تشنه شده بود رفت بیرون آب بخوره
منم گوشی مو برداشتم زنگ زدم داوود یهو صدای خسته اش توی گوشی پیچید داوود:جانم بهار
الو داوود کجایی ؟
داوود:واقعیتش گوشیم خاموش شده بود دیشب تا صبح بیدار بودم بعد نماز خوابم برد اومدم توی نمازخونه خوابیدم الان میبینم کلی دنبالم گشتن همه گوشی رو زدم به شارژ چطور اتفاقی افتاده خوبی؟زهرا خوبه؟
گفتم: خوبه! توچرا نمیای؟
داوود:الان میام عزیزم کارام رو کردم راه میوفتم
گفتم: من الان با دریا بیمارستانم مامان و عزیز رو الان فرستادم برن
داوود:چشم چشم من الان راه میوفتم
که دریا اومد داخل سری براش تکون دادم که زهرا بیدار شد گریه میکرد صدای داوود میومد که میگفت:این صدای زهراست؟صدای دختر من؟😱
گوشی رو دادم دریا تا بتونم زهرا رو ساکت کنم دریا رفت بیرون تا بتونه با داوود حرف بزنه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 0⃣6⃣
#رمان
از بس بالا سر زهرا بودم خوابم گرفت یهو از خواب پریدم دیدم زهرا نیست
یا خدا زهرا کجاست به زور بلند شدم از روی تخت دیدم نیست دریا کنارم بود اونم خوابیده بود بیدارش کردم گفتم:زهرا کجاست؟😱
گفت:نمیدونم کنار تو خواب بود
سریع چادرمو پوشیدم رفتم توی راهرو که دیدم زهرا بغل داووده داوود هم داره توی راهرو راه میره تا زهرایی که توی بغلش اروم خوابیده بود بیدار نشه بادیدم اومد سمتم گفت:سلام خانم خوش خواب
گفتم:کی اومدی زهرا دستت چیکارمیکنه؟
خندید و گفت:اولا یک یک ساعتی میشه دوما دخترمه ها😄
رو کردم به دریا گفتم :بیا تحویل بگیر نیومده ما رو با خاک یکسان کرد
داوود یواش گفت:شما جای خود😚
زهرا رو از بغلش گرفتم گذاشتم روی تخت پرستار اومد گفت میتونم برم خونه چون دیشب زهرا دنیا اومده حالم خوب بود لباسامو پوشیدمو زهرا رو دریا بغل کرد با داوود و دریا رفتیم از بیمارستان بیرون اولش میترسیدم زهرا رو بغل کنم 😅😁
دریا خیلی اصرار داشت بیاد باهامون ولی چون امین بود گفتم بره پیش امین بهتره دریا رو پیاده کردیم که گوشی داوود زنگ خورد عزیز بود
الو عزیز سلام
........
خوبیم خداروشکر زهرا هم خوبه
.........
داریم میریم خونه
.........
باشه چشم باشه
.........
خدانگهدار
گفتم:چیشد؟
داوود:عزیز بود کلی اصرار کرد بریم پیشش نتونستم رد کنم
رفتیم خونه عزیز اقاجون هم بود اول اقاجون بعدش عزیز زهرا رو بغل کرد عزیز یک پلاک که روش آیه قرآن نوشته بود وصل کرد به لباس زهرا
🔻یک ماه بعد🔻
الان زهرا یک ماهش بود
امشب داوود شیفت بود منم قرار شد با زهرا برم پیش مامان اینا
داوود منو زهرا رو پیاده کرد و رفت توی خونه بودم داشتم با عرفان بازی میکردم اخه زهرا خواب بود رفتم سمت گوشی پیام از داوود بود 📥
نوشته بود:دوست دارم مواظب خودت و زهرا باش شبت بخیر❤️
نوشتم واسش:📤مابیشتر توهم مواظب خودت باش♥️
گوشی رو گذاشتم زمین رفتم دیدم عرفان هم خوابیده منم نفهمیدیم کی خوابم برد با صدای رسول که داشت با تلفن حرف میزد از خواب پریدم دیدم یکمی بعد بابا رو صدا کرد داشتن باهم حرف میزدن دلشوره ای افتاد به جونم دیدم دارن میرن بیرون چادرم و سرم کردم رفتم بیرون اتاق رسول برگشت گفت:تو کجا؟
گفتم :نمیدونم چی شده دلشوره دارم دیدم داری با تلفن حرف میزدی منم میام باهاتون
هرچی رسول و بابا اصرار کردن من گوشم بدهکار نبود به زور سوار ماشین شدم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
۱۰ قسمت پایانی رو فردا صبح قرار میدم
ان شاءالله ادامه قسمت های رمان در اول بهمن ماه قرار میدم داخل کانال✋🏻