May 11
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
بسمـِ ࢪَبِخالِقِالنۅرِوخَلقاڶمَہـد؎✨💛
جالبه
۳۳ بازدید ۲۴ عضو😂✌️🏻
خداقوت😎
خب خب یک توضیحی بدم
اول از همه دلم میخواست یک کانال بزنم رمانم رو نشر بدم(حیفه رو زمین بمونه😂)
دومین دلیلش هم این بود میخواستم علاوه بر دیگر کارهای رسانه ای یخورده بیشتر کار کنم..
و امیدوارم موفق عمل کنم..
[خب یک چیزی بگم اگه یهویی کانال حذف شد به بزرگواری خود ببخشید😅🚶🏿♂😂]
May 11
دلمازاینتابوتهامےخواهد،
ازهمینهاڪہبوۍعشقمیدهد...
بالاۍدستـانعاشقان(:💔
قسمت 1⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
بهار:سلام😍
بابا محمد:سلام بهارخانم
مامان عطیه:سلام دخترم،بیا صبحانه بخور دیرت نشه
چشم مامان
نشستم صبحانه مو خوردم که صدای داداش رسول اومد
رسول:بابا بریم دیر میشه ها!
بابا:اومدم رسول جان
بابا:بهار میخوای برسونیمت؟
وای بابا اگه بشه که چی میشه😁
بابا:بیا بریم
سلام داداش رسول خودم
رسول:سلام آبجی خانم مزه نریز😜
بابا و رسول باهم همکار بودن میخواستن برن سرکار منم قرار بود تا دانشگاه برسونن با مامان خداحافظی کردمو رفتم سوار ماشین شدم
بابا و رسول منو رسوندن دانشگاه وخودشون رفتن سرکار
وارد دانشگاه شدم سریع رفتم سر کلاس امروز با استاد طاهری کلاس داشتم خیلی سختگیره روی حضور و غیاب رفتم سرکلاس ۵ دقیقه ای زود رسیدم
کلاس تموم شده بود و من داشتم تند تند نکات رو مینوشتم اصلا متوجه نشدم کی استاد خسته نباشید گفت
با احساس کردن دستی روی شونم برگشتم
...
دست کی بود😂🤔
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
برگشتم دیدم احمدیه
احمدی یک پسر جلف بود که دخترا همش دور و برش بودن اصلا ازش خوشم نمیومد بلند شدم و یک اخمی کردمو گفتم:با چه حقی دست به من میزنی؟؟؟🤬
احمدی پوزخندی زد و گفت:بهار جون کلاس تموم شده بود هرچی صدات کردم نشنیدی
صدامو بردم بالا گفتم:اسم منو به زبونت نیار فکرکرده من مثل اون دخترای یکبار مصرفم برو ازجلو چشمم دور شو تا کاری دستت ندادم یک جوری بلند گفتم از حراست اومدن توی کلاس
یکی از آقایون حراست گفت:اتفاقی افتاده؟؟🤔
اخمم و جمع کردم گفتم:بله اقای محترم این اقا مزاحم من شدن
از حراست اومدن و بردنش
لحظه اخر که احمدی میخواست از کلاس بره بیرون گفت:منتظرم باش تلافی میکنم
پوزخندی واسش زدمو مشغول جمع کردن وسایلام شدم
اعصابم داغون شده بود پسره ... استغفرالله
چادرمو مرتب کردم دیگه کلاسی نداشتم برای همین از دانشگاه زدم بیرون رفتم یک راست خونه
به خونه رسیدم مامانم خونه بود
تعجب کردم اخه مامان الان باید سرکار باشه
رفتم گفتم :سلام مامان گلم😁
مامان:سلام خسته نباشید بیا بشین برات چایی بریزم برات کارت دارم
...
چیکارش داره؟🤔😁
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
جوری که مامان گفت معلوم بود خواستگاره جدیده
گفتم:برم لباس عوض کنم میام
لباسمو عوض کردمو رفتم توی هال مامان واسم چایی هل اورده بود عاشق چای هل بودم
رفتم جلوی مامان نشستم گفتم:مامان این کیه میخواد بیاد؟😂🙊
مامان گفت:خجالت بکش دختر ما اسم خواستگار میومد آب میشدیم میرفتیم توی زمین
منم خودمو سرخ و سفید کردم که مامان گفت:نمیخواد الان مظلوم نمایی کنی
بعد باهم خندیدیم که صدای تق تق شیشه اومد
رویا بود
رویا:سلام بر مامان و خواهرشوهر گلم😁
رو کردم بهش گفتم:سلام رویا خانم عروس خودم بیا تو خودتو لوس نکن😂
منو مامان با رویا خندیدیم و رفتم واسه رویا چایی اوردم
مامان سر صحبتو باز کردو گفت :
...
چی گفت؟😁🤔
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
تا اینجا نظری بود درخدمتم😍☺️
اگه مشتاق هستین واسه بقیه اش و همچنین قسمت های بیشتر بهم بگین😁☺️
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
@Nashnas_Naheleh213
کانال ناشناسمون👆🏻👆🏻
#تلنگرانہツ
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ!💔
فقط،فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم••