قسمت5⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
زنگ زدم به مامان
الو مامان
مامان:بهار معلوم هست کجایی؟
سلام دانشگاه اتفاقی افتاده؟
مامان:دیروز که بهت گفتم امشب قراره عزیز خانم اینا بیان
اخ مامان کلا یادم رفته بود
حالا که چیزی نشده ساعت ..
نگاهی به ساعت کردم اوه ساعت ۵ شده بود
مامان گفت:زودی بیا منتظرتیم مواظب خودت باش
چشم مامام خداحافظ
سریع تاکسی گرفتمو رفتم خونه
وقتی رسیدم بابا هم بامن رسید خجالت میکشیدم توی صورت بابا نگاه کنم سرمو انداختم پایین و سلام کردم بابا که فهمیده بود چمه سلام گرمی کردو درو باز کرد و باهم وارد خونه شدیم رفتم طبقه پایین دیدم رویا روی مبل خسته نشسته
گفتم :سلام😍
رویا گفت:بعله بایدم خوشحال باشی کارا رو منو مامان کردیم شما هم مثل عروسا داری واسه خودت اخر مجلس میای
گفتم:اولا جواب سلام واجبه دوما خیر سرم عروسم دیگه😂🙊
مامان اومد رفتم بغلش گفتم:سلام مامان گل گلابم
مامان گفت:سلام برو لباستو عوض کن خودتو واسه من لوس نکن 🙄
چشمی گفتمو رفتم لباسامو پوشیدم
بابا گفت میره یک دوش سریع بگیره
که یهو صدای دراومد
رویا گفت:رسوله
رویا دستش بند بود من رفتم که درو باز کنم
رفتم سمت در درو که باز کردم با صحنه ای که روبه رو شدم خشکم زد
...
چه صحنه ای؟🤔😂
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
منتظر بودم رسول رو پشت درببینم غافل از اینکه ای داد بیداد خواستگار ها پشت در بودن
از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش
لپ هام سرخ سرخ شده بود از درون داغ شده بودم
اروم گفتم:سلام ببخشید فکرکردم داداش رسولمه
خانمی که جلو بود خیلی چهره مهربونی داشت اومد جلو بغلم کردو گفت:اشکالی نداره قربونت برم سعادت ما بوده منتظر دیدنت نمونیم
خانمه که رفت مامان و بابا اومدن بیرون یهو رسول از خونه شون اومد بیرون
بیشتر داغ کردم رسول خونه بوده🤦♀😐
خانمه با بابا و مامانم احوال پرسی کرد که رسول رسید و با رسول هم احوال پرسی کرد نفر بعدی یک اقای میان سال بود وقتی اومد داخل خونه بابا و رسول خشک شدن
رسول گفت:اقای عبدی😳
اقای عبدی هم که تعجب کرده بود خندید و با بقیه احوال پرسی کرد
نفر بعد یک پسر جوان بود که دسته گل و شیرینی دستش بود سرش پایین بود چهره اش رو ندیدم یک لحظه سرشو اورد بالا که سلام کنه که منو اون هم خشک مون زد اااا اینکه عبدیه همکلاسیم که فقط یک ترم باهم بودیم و یک کلاس الان باهم هستیم
سریع سرشو انداخت پایین و سلام کردو رفت پیش بقیه که این بار رسول خشک شد زیر لب گفت:داوود😲
فهمیدم اسمش داووده داوود هم که از دیدن رسول تعجب کرده بود اروم خندید داوود شیرینی و گل رو داد به بابا با همه احوال پرسی کرد که یهو رسول جلوش ظاهر شد
...
رسول میخواد چیکارکنه؟🤔😳🙄
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-داروی تمام درد های عالم چیست؟!... #دلـ💔 #پروفایل [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
#تلنگرانہツ
میگفت :
خوشبحالاونیکه ؛
شباولقبرشامامحسینبیادبگه :
باهاشکارینداشتهباشید!
سرسفرهمنبزرگشده :)🚶🏾♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-کاش میشد این روزا نذری گوشت شتر بدیم../: #کتاب_نوشتہ
«🖤🎬»
مَـردبودن..
بہهیڪَلنیسـت !
بہغِیـرتہ . . .
مَـردبودنسَخـتاسـت...シ!
مثلحاجقاسم💔🖐🏻 ⎇
+اره :)
[#نقطه🍃]
#مظلومیاعلی ..💔
راز غم های علی فاش نخواهد گردید
مگر آن چاه بگوید که چه با مولا شد
#فاطمیه
#تنهایی_علی_شروع_شد💔🚶🏿♂
Hamed_Zamani_Ft_Abdolreza_Helali_-_Nahelatal_Jesm_Yani_(320).mp3
6.48M
ناحله الجسم یعنی...💔
#مداحۍ
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
ناحله الجسم یعنی...💔 #مداحۍ [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
ناحلة الجسم یعنی؛نحیف و دل شکسته میری
جوونی؛اما مادر پیری! بهونه ی سفر می گیری…
باکیة العین یعنی؛ بارونِ غصه ها می باره… چشای مادرِ ما، تاره...
دیگه علی شده بیچاره…😭😭😭
مرد وقتی گریه دارد زود خلوت میکند..💔
باز دارد می رود چاه بنا سازد علی..(:
#مظلومیاعلی
[#عاشقانه💔]
Mehdi Rasooli _ Allaho Akbar (128).mp3
3.48M
-الــلـه اڪبـــࢪ..
دࢪ ࢪاه علـــۍ
فـاطــمہ ایـســتادھ مـثــل یھ
ڪـوہ...💔
#مداحۍ
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
دیشب برای اولین بار رفتم هیئت عشاق الزهرا بیشتر قِشر جوان و نوجوان بودن🙂😍
دیدم وقتی مداح گفت فاطمه..💔
همه آقایون صدای ناله هاشون رفت بالا
به دوستم گفتم مداح هنوز چیزی نگفته چرا گریه میکنن اونم اینجوری؟!
گفت:عشاق الزهرا هستن..🚶🏿♂💔
وقتی مداح رسید به وسط روضه گفت: حسین..💔
صدای خانوما رفت بالا..
اونجا بود درک کردم متنی رو که قبلا خونده بودم که نوشته بود:
پسرا توی فاطمیه پیر میشن
دخترا توی محرم
پسرا غیرتی هستن...
دخترا بابایی...
[#نکته💔]
قسمت 7⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
رسول جلوی داوود ظاهر شد خیلی عصبانی که حتی منم از صداش ترسیدم گفت:داوود تو اومدی خواستگاری خواهر من😡
داوود که انگار ترسیده بود گفت:به خدا داداش نمیدونستم من اصلا خبر نداشتم مامانم منو راهی کردن که بیام
رسول که انگار به هدفش رسیده بود زد زیر خنده داوود رو بغل کرد و گفت:داداش چی میگی تو😂
همه نفس عمیقی کشیدنو خندیدن
همه رفتن طبقه بالا منم رفتم پیش رویا که توی آشپز خونه بود
رویا:بهار همه چیزو اماده کردم من میرم داخل
گفتم:باشه برو
نشستم که ببینم چی میشه
صداشون میومد
همون اول رسول گفت:اقای عبدی داوود چه نسبتی با شما داره؟😳🤔
اقای عبدی گفت:پسرمه رسول جان😄
مطمئن بودم رسول الان کلی تعجب کرده
دیده بودم رسول یک دوستی داره که انقدر باهاش صمیمیه که داداش صداش میکنه ولی نمیدونستم داوود دوست صمیمی شه
بعد از یکم صحبت های معمولی مامان گفت:بهار جان چایی رو بیار لطفا
چایی ها رو اماده کردم چادرمو مرتب کردمو رفتم بیرون چایی رو تا جای مامان بردم نفر بعد رسول بود
واسه رسول بردم که چشمکی برام زد نفر بعد داوود بود استرس زیادی داشتم خداروشکر گندی نزدمو رفتم کنار مامان نشستم
یکمی بحث های معمولی رو ادامه دادن و بعدش اقا عبدی شروع به صحبت کردن کرد
...
اقای عبدی چی میگه؟🤔😂
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 8⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
اقای عبدی شروع کرد به صحبت
گفت:اگه خانواده ام مشکلی ندارن منو داوود باهم صحبت کنیم
مامان و بابا مشکلی نداشتن با اینکا دوست نداشتم برم صحبتی بکنم به ناچار رفتم رفتیم توی اتاق من راهنمایی کردم که وارد اتاق بشه خیلی پسر مذهبی بود سرش رو بالا نیاورد
۱۰ دقیقه سکوت توی اتاق بود
من سکوت رو شکستم و گفتم :
اگه صحبتی ندارید من صحبت کنم
گفت: بعله شما شروع کنید
گفتم:من هدف بزرگی دارم باید درسم رو تموم کنم میدونم حرف شاید مسخره ای بزنم ولی فعلا نمیخوام ازدواج کنم و هدفم هدف خیلی مهمی هست دوست دارم با کسی ازدواج کنم که اونم هدفش مثل من باشه تا هم من اونو درک کنم هم اون منو درک کنه
گفت:میتونم بپرسم هدفتون چیه؟
گفتم:متاسفم نمیتوتم توضیحی درباره هدفم بدم
سرش رو انداخت پایین
بعد چند دقیقه ای گفت : منم صحبتی دارم باشما
گفتم:بفرمایید
گفت:واقعیتش منم مثل شما هستم هدفی دارم ولی دوست ندارم کسی رو وارد زندگیم کنم و اونو بندازم وسط خطر الانم اگه اینجام به اصرار مادرم بوده
با این حرفش با خاک یکسان شدم
ادامه داد: من برای اینکه به هدفم برسم به پدرم نیاز دارم دوست دارم مستقل باشم ولی از هر راهی برم ته کارم به پدر مربوط میشه و پدرم یک شرط برای من گذاشتن که کمکم کنند.
گفتم:میتونم بپرسم چه شرطی؟
گفت:...
...
چی گفت:🤔😁
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
گفت:پدرم شرط کردن فقط هر وقتی ازدواج کردم کمکم میکنن
خشک شدم
ادامه داد:من از شما درخواست میکنم کمکم کنید
گفتم:چه کمکی؟
گفت:از شما درخواست میکنم که فقط ۲ ما وانمود کنید میخواید بامن ازدواج کنید تا من کارم حل بشه بعدش هرچی خواستید بگید و بهم بزنید این بازی رو
خشک شدم
گفتم:معلوم هست چی میگید؟چجوری اخه؟😳🤦♀
گفت:شما تا روز عقد محضری ۲ ماه فرصت بخواید من توی این دوماه کار هامو میکنم قول میدم
تعجب کردم
گفتم: و اگر قبول نکنم؟
گفت: من قصد ندارم اذیتت تون کنم شما فکرهاتون رو بکنید به من خبر بدید
رفت که از در بره بیرون گفت:تشریف نمیارید؟
منکه اصلا حال نداشتم حالم خوب نبود به زور خودمو کشیدم بیرون
اقای عبدی لبخندی زدو گفت:نتیجه چیشد؟
تا میخواستم حرفی بزنم داوود سریع گفت:بهار خانم میخوان فکرکنن
خشک شدم سرمو انداختم پایین هیچی نگفتم
اونا هم که انگار از قبل میدونستن گفتن مشکلی ندارن منتظر میمونن
انقدرحالم بد بود نفهمیدم کی خداحافظ کردن و رفتن
رفتم بدون هیچ حرفی کارا رو کردمو رفتم توی اتاقم نیاز داشتم تنها باشم
حالم اصلا خوب نبود
یک هفته بعد
...
هفته بعد چی میشه؟🤔😁
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂