فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با مظلومیت و شجاعت
در حالی که دست و چشم داده بود،
زمزمه میکرد:
فاتح درب خیبر
پدرمان حیدر است!💪
✥⃝┄┅═◈✧❁❀🫀❀❁✧◈═┅
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر حقه این جمله امیرالمومنین
عاقل به چیزی شرم می ورزد
که احمق به آن افتخار میکند!!
#سیدکاظم_روحبخش
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
برای یلدا مگه روایت داریم؟.mp3
3.38M
پاسخ به بعضیا:
❓چرا یلدا رو تبریک میگین مگه تو اسلام ما یلدا داریم؟
❓آیا می توانید یک روایت برای یلدا و یلدا نشینی بیاورید؟
🔹توجه ویژه به سالمندان فامیل، بمب برکت خداست
🔹چطور سالمندان رو تحویل بگیریم که بیشتر سود کنیم.
این منبر ۱۵ دقیقه جلسه تیمی مون، جلسه پنج شنبه هاست
#سیدکاظم_روحبخش
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با مردم صادق باشید!
بله جناب پزشکیان!🚶
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
روایت یک دیدار مجازی
بطری سوم تببُر رو به آخر است و بچهها هنوز تبشان بالاست.
در بطری دارو را باز میکنم تا ۱۰ سیسی دارو بچپانم در دهان علیرضا.
حالا نوبت فاطمه زهراست.
تبسنج را زیر بغلش جاگیر میکنم. خواب است، طفلکی تمام دیشب اذیت شد و نتوانست خوب بخوابد.
در این فاصله، گوشی را برمیدارم و سری به کانال @khamenei_ir میزنم. منتظر دیدار امروز هستم. همانکه بارها در خیالم، خودم و بچهها را بین جمعیت تصور میکردم و از نفس کشیدن در هوای یار، لذت میبردم.
فیلم ورود رهبر توی کانال قرار گرفته. تلفیق رنگ صورتی پرده و آقایی که با لبخندِ دلنشینش از لای پرده بیرون میآید، یک مشت گرما و محبت به صورتم میپاشد.
صدای بوقِ تبسنج باعث میشود نگاهم را از صفحه گوشی بگیرم، شکرخدا، فاطمهزهرا تبش پایینتر آمده.
بلند میشوم تا صبحانه بچهها را آماده کنم، لابهلای کارها نگاهم به گوشی و کانال آقا است تا اخبار دیدار را رصد کنم.
دیدار مثل همیشه با قرائت قرآن آغاز می شود تا دلها منور به آیههای وحی شوند. اندکی بعد برخی بانوان پشت تریبون حاضر میشوند تا صحبتهایشان را به سمع و نظر آقا برسانند...
من هم در حال صبحانه بچهها به حرفهایشان گوش میکنم
بچهها مثل دو روز گذشته میل چندانی به صبحانه ندارند و خیلی زود سفره جمع میشود.
خودم را به حال و هوای بیت میرسانم.
الان دیگر دل توی دلم نیست. همه بیصبرانه منتظرند تا آقا شروع به صحبت کنند.
حسینیه مملو از سکوت میشود، گویا همه دوست دارند سراپاگوش باشند. در این میان فقط صدای بچههاست که در لابهلای صدای آقا میپیچد و به گوش میرسد. اگر از من بپرسی،میگویم آنها نگینهای جمع هستند. اقا ابراز خوشحالی میکنند از این دیدار، من هم از توی خانه خوشحالم و احساس زیبایی دارم که رهبر کشورم، در روزهای پر آشوب و پر استرس منطقه، با آرامش همیشگیشان در بین بانوان سرزمینم حاضر شدهاند تا آرامش را مهمان دل بانوان کنند؛ بانوانی که فرقی نمیکند از کدام خطه و منطقه ایران هستند، حتی فرقی نمیکند دکتر هستند یا مهندس یا نویسنده یا خانهدار؛ فصل مشترک همهشان #زن بودن است...
گزیده صحبتهای آقا، یکی یکی در کانال بارگزاری میشود. در بین هر کدام، مشغول کارهای منزل میشوم.
حدود ۴ ساعتی، از پیام اول دیدار امروز در کانال اقا میگذرد، اصلا نفهمیدم چطور این زمان گذشت. این را از نزدیک شدن زمان تببر بچهها میفهمم
هنوز به ۴ ساعت نرسیده ولی تب علیرضا عدد ۳۹ را نشان میدهد. تشت آب را آماده میکنم تا پاشویهاش کنم... گوشی هنوز در نزدیکیام است و مدام اخبار کانال را رصد میکنم...
میان نگرانیهای مادرانهام که حالا با اشتیاق دیدار مخلوط شده، پیامی در کانال قرار میگیرد...
میخوانمش...
چقــــــــــــدر به دلم مینشیند...
درست در همین لحظه که مشغول پاشویه علیرضا هستم...
دوباره شروع میکنم به خواندن متن:
مادری یک افتخار است. اینکه یک موجودی یک موجود انسانی را شما با زحمت زیاد چه در درون خودتان چه در بیرون در اوایل زندگیاش پرورش بدهید زحماتش را تحمل کنید او را بعنوان یک انسان پرورش بدهید، این افتخار کوچکی است؟ خیلی بااهمیت است، خیلی باارزش است. برای همین هم هست که در اسلام روی نقش مادر تکیه شده. ۱۴۰۳/۰۹/۲۷
✍🏻 #فـ_مُحَـمـَّدِےْ
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روایت_دیدار
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
🔻
گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنام است. آلودگی هوا برایم حقیقتاً اذیت کننده بود اما با خودم گفتم حالا که همسرم نیست تا با رفتنمان مخالفت کند و آن جملات آزاردهنده را تکرار کند، بهترین فرصت است.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! میدونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: « نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکند.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تششیع شهیده، اجازه میدی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- «ی نیم ساعت میرم زود برمیگردم.»
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- «چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک میخوای بری کجا؟»
- «با ماشین میرم، پیاده روی نمیکنم زود برمیگردم»
- «من نمیدونم. میخوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد میکنه و...»
«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. میدانم بعداً غر و لندش را یک جور دیگری سرم درمیآورد اما خداروشکر که آمدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحهی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیان نور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبلترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا بخاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.
سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمان از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت میچرخاند و گل پرپر میرخت روی سر دخترها.
برخیها خودشان را آن بالای یادمان می رساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه میزدند، برخی ها اشک می ریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفش هایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!
مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا میخوان تلقینات شهید رو بخونند که درواقع این تلقینها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظهی خودمون چیکار کردیم؟»
«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ .... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق....»
شهادت میدهم که پرسش فرشته ی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...
روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحهی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت.
بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا میروند؟»
با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچه های ستاد کل میرن. آدم های کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه میره و یک ماه اونجا میمونن»
یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمیشه؟»
گفت: «خیلی بعیده و خیلی سخت گیری میکنند.( چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که میرند دوره دیده هستند)»
گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز میبردند و از مراحل کارمستند تهیه میکردند تا مردم مطلع بشن.»
چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.
گفت: «ساخته شده. تو نت جستوجو کنی میاد»
خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکه های مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم در سخنرانی هایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بیخبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟ که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.
برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما...
دستم را روی پرچم پهن شده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گلهای نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا میداند خانوادهی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم براهت هستند.
راستی تو چرا گمنامی؟!
پ.ن:شهدا در یک روز تشییع میشوند اما
روزها و ماه ها تلاش میشود تاشهیدی تفحص شود
و چشم انتظاری خانواده ای پایان یابد
✍🏻 #ف_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
🔻👇🏻╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
میگفت: در همان روز تولد خودم به دنیا آمده بود. بعد از تولد، او را از مادرش گرفتم و در آغوش فشردم و به دخترم گفتم که ریم، مال من است و من مال او هستم.
میگفت: وقتی ریم به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فرا گرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده تا اینکه به شهادت رسیده باشد. سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آنها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود.
و حالا من که شنیدم شیخ خالد به شهادت رسیده هم جگرم سوخت و هم خوشحال شدم که به دیدار نوه دلبندش رفته و قلب و روحش آرام گرفته است.
✍🏻 #مائده_محمدتبار
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روح_الروح
🔻👇🏻
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
بهناماو
از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل
من برای گفتنت باید که مولانا شوم
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
میخوام بگم، کاش خاطره بچه
هامونم از یلداهمین رنگی باشه
گرمی رو ته وجودشون حس کنند
❌خاطره ی مسابقه ی تجمل
❌خاطره ی دست نزن،میزو
به همنریز
❌خاطره ی به زور اینو بپوش
که با من ست باشی
❌خاطره ی تکون نخور،عکسمون
خراب میشه
اینا نمونه براشون
اینا خاطره نیستا
اینا حسرته
کاش دلهامون به همنزدیک باشه
خوردن یه انار ساده هم می تونـه
کلی خاطره بسازه
اگه دورهم باشیم و برای هم باشیم
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)
"الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ"♥️
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝