رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲
حاج مرتضی بابای مرضیه با خوشرویی رو نگاهی به من انداخت
_ دخترم تو هم مثل مرضیه دختر خودم میمونی. دوست دارم خیلی راحت باشی و اینجا رو مثل خونه خودت بدونی
با خجالت گفتم
_خیلی ممنون شما لطف دارید
فاطمه خانم لبخندی زد
_ دخترم معذب نباش راحت باش. من دو تا دختر دارم الان فکر میکنم سه تا شدن
مرضیه دستش را گذاشت روی شونهم
_ بیا بریم اتاق من که از این به بعد میخواد بشه اتاق ما
از روی مبل بلند شدم. رو کردم به پدر و مادر مرضیه
_با اجازه
هر دو جواب دادن
_خواهش میکنم عزیزم، دخترم، برو راحت باش
اومدیم تو اتاق، مرضیه رو کرد به من
_قبل از ازدواج خواهرم راضیه، این اتاق هر دومون بود این تختِ دو طبقه است. راضیه که ازدواج کرد رفت، یه طبقهشو باز کردیم . پشت بوم توی انباریه، بیا با هم بریم بیاریم نصبش کنیم
_تو بلدی نصب کنی؟
_ آره بابا چهار تا پیچِ دیگه، کاری نداره با هم میبندیم
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم.
_باشه بریم.
رفتیم پشت بوم، تخت رو آوردیم نصب کردیم
اومد سر زبونم بگم مرضیه گوشیت رو بده من به خواهرم زنگ بزنم، به بابا بگه مدارکم رو برام بیاره ولی یه لحظه به خودم گفتم پولش زیاد میاد ، روم نشد که بگم. تو فکر بودم که یه مرتبه دستش رو جلوی صورتم تکون داد
_کجایی؟
آهی کشیدم
_هیچ جا
_درکت میکنم واقعاً سخته اگه منم جای تو بودم حال و روزم همینطوری بود ولی خدا شاهده اینو جدی میگم ما هیچ کدوم اهل تعارفهای الکی نیستیم اگه از تو استقبال شده چون واقعاً دوستت دارن پس راحت باش
نفس عمیقی کشیدم
_خیلی ممنون...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۳۳
تا اخر شب که خواستیم بخوابیم با مرضیه گفتیم و خندیدیم. فقط هر چند وقت یکبار من دل درد شدیدی میگرفتم که بعد از چند دقیقه خوب میشد.
مرضیه بهم گفت
_سحر تو، طبقه بالای تخت میخوابی یا پایین
_بالا
به مرضیه شب بخیر گفتم و از تخت رفتم بالا، مرضیه برق اتاق رو خاموش کرد، دراز کشیدم روی تخت،این فکر اومد تو سرم که من تا کی باید اینجا بمونم
پولم ندارم که سفره م رو از اینا جدا کنم، یا به اندازه ای که اینجا بهشون زحمت میدم کمک مالی کنم، مدارکمم پیش بابامه، که برم یه جا سر کار
حرفهای حاج خانم تو گوشم اکو شد توکلت به خدا باشه، همه چی درست میشه
نگاهم رو دادم بالا، تو دلم گفتم: خدایا خودم رو به خودت میسپارم یکی از نامهای تو عزیزه و دوست داری همه بندههات عزیز باشن. بهت التماس میکنم که من خار نشم
دلشوره اومد سراغم یدفعه انگار یکی بهم گفت: وقتی میگی توکل بر خدا ولی بازم دلت شور میزنه، یعنی به خدا اعتماد نداری چشمام رو بستم و با استغفار از خدا معذرت خواهی کردم. تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن که اگر تمام سختیهای دنیا هم اومد سراغم، من صبور باشم.
خدایا شرمنده ت هستم خودت میدونی که من فکر میکردم چون نیتم از خود کشی این بود که بیام پیش خودت، دیگه گناه نمیکنم، اگر میدونستم این کار گناه کبیره هست هرگز اینکار رو نمیکردم. تا اذان صبح خواب به چشمهای من نیومد و با خدا حرف زدم. گاهی از کاری که کرده بودم با استغفار ازش درخواست بخشش میکردم ، گاهی هم فکر میکردم که باید فردا برم دنبال کار بگردم، ولی آخه من یک ریال هم پول ندارم، با چه رویی به مرضیه بگم به من پول بده
یه دفعه پشت دستم احساس خارش کرد، با اون یکی دستم، خواستم پشت دستم رو بخارونم که ...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۳۴
با اون یکی دستم، خواستم پشت دستم رو بخارونم که نگاهم افتاد به انگشتری که دستم بود. از شدت خوشحالی، فراموش کردم که مرضیه خوابه باصدای بلند گفتم: خدایا شکرت
صدای مرضیه بلند شد
_ خوبی سحر؟
نشستم که سرم رو بگیرم پایین ازش عذر خواهی کنم دیدم نگران روبه روی من ایستاده. قبل از اینکه من حرفی بزنم مضطرب گفت، چیزی شده؟
از خجالت کاری که کردم داشتم آب میشدم، زیر لب گفتم
_ببخشید چیزی نیست
_ واقعا میگی سحر؟
_ آره، باور کن چیزی نشده بخواب صبح برات میگم.
باشه ای گفت و خوابید، منم روی تخت دراز کشیدم، با صدای اذان صبحی که از گوشی مرضیه بلند شد نمازم رو خوندم ولی بازم خوابم نبرد، بعد از صبحانه مرضیه ازم پرسید؟
_راستی چی شد دیشب فریاد زدی؟
_ یه چیزی میخوام بهت بگم فقط به من نه نمیگی، باشه!
_ اول جواب سوال منو بده
_ جواب سوال تو، توی همین در خواستِ منه
ابرو داد بالا
_ جالب شد،حالا خواسته ات چی هست؟
_ من دیشب داشتم فکر میکردم اگه فردا بخوام برم دنبال کار یا برم پیش یکی از دوست و آشناهامون، ازش بخوام بره پیش بابام مدارک منو بگیره، با چه پولی برم! که یه دفعه دستم خارش گرفت نگاهم افتاد به انگشترم. اون فریاد خدایا شکرت که شنیدی به خاطر این بود. حالا بلند شو از مامانت بپرس، ببین آشنا داره من برم انگشترمو بفروشم. آخه فاکتوراش تو خونه بوده و حتما الان پیش بابامه.
اخم ریزی کرد
_ این چه حرفیه سحر چرا غریبی میکنی! خب من بهت میدم.اصلاً قرض میدم هر وقت رفتی سر کار بهم پس بده.
_ نه اینجوری به دلم نمیشینه دوست دارم انگشتر خودم رو بفروشم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۳۵
دستش رو دراز کرد سمت من
_انگشترت را بفروش به من
کلافه سری تکون دادم
_ مرضیه بزار کارمو بکنم
_ کارتو بکن من میخوام انگشترتو بخرم
مکثی کردم و گفتم
_نمیدونم چقدر میارزه
_من خودم قیمت طلای امروز رو دارم بگو چند گرمه
_ فکر کنم دو و نیم گرم
دستش رو گرفت سمتم
انگشتر رو بده، منم اندازه دو و نیم گرم به تو پول میدم. میری کارتو انجام میدی. هر وقت رفتی سر کار پول منو میاری، انگشترتو میگیری، اگرم نتونستی پول جمع کنی دیگه انگشتر برای تو نیست برای منه، این یه قرارداده
ناچار انگشترم رو از دستم در آوردن دادم بهش و گفتم
_باشه من که حریف تو نمیشم، مبارکت باشه،
ممنونی گفت و دست کرد تو کیفش یه کارت درآورد بهم داد
_ این کارت یه مقدار توش هست، بقیه پول رو برات واریز میکنم
_ خیلی لطف کردی انشالله یه روز بتونم برات جبران کنم
لبخندی زد
_ حتماً این کارو بکن، خوب الان کجا میخوای بری! میخوای با ماشین ببرمت!
_نه میخوام خودم برم پیش یکی از دوست های پدرم ازش بخوام بره از بابام مدارکمو بگیره
_ به خواهرتم میتونی بگیا یه زنگ بزن به سارا بگو به بابات بگه، این بهتر نیست!
_چرا بهتره، ولی آخه خودم که گوشی ندارم با گوشی تو هم پولش زیاد میشه.
کشدار گفت
_آخ که تو چقدر منو حرص میدی سحر! یعنی به خاطر پولش زنگ نمیزنی! واقعاً که! پاشو بریم از گوشی خونه زنگ بزن
از گوشی خونه نه خیلی خجالت میکشم
بدون اینکه حرفی بزنه رفت از توی هال گوشی رو از پریز کشید و آورد تو اتاق ًخودش وصل کرد.
زنگ بزن،
سحر جان تو میخوای مزاحم نباشی ولی خدا شاهده پدر مادر من این رفتارا رو ببینن واقعاً ناراحت میشن..
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۳۶
گوشی رو برداشتم شماره خواهرم رو گرفتم بعد از چند بوق صدای خواهرم رو شنیدم
_بفرمایید
_سلام سارا
با لحن متعجبی گفت:
تویی سحر!
_ بله خودم هستم
_ تو با ما چیکار کردی دختر! همه نگرانت هستن
_ پس خبرش به تو هم رسیده
_آره زنگ زدم به بابا گفتم چرا سحر گوشیش رو جواب نمیده، گفت که اعتصاب غذا کرده که بمیره، رسوندنش بیمارستان،
بابا گفت :خونه و همه وسایلش رو ازش گرفتم،
مامان اینجا داره از ناراحتی دق میکنه، هر کاری هم میکردیم نمیتونستیم باهات تماس بگیریم
نیشخندی زدم و کشدار گفتم
آخی مامان ناراحته، بهش بگو شما با همون یه دختری که از ایران بردی خوش بگذرون، من به بی مادری عادت کردم
_ سحر اینطوری حرف نزن حداقل از تو که دختر مومنی هستی این توقع نمیره
_ میبینی که، همه چی داره جابجا میشه، مامانا عاطفهشون رو از دست میدن، مومن هاهم دیگه مادرای بیعاطفهشونو دوست ندارن
_ مرضیه آروم زد روی پام،
نگاهم رو دادم تو صورتش، اخم غلیظی کرد
_ در مورد مامانت اینطوری حرف نزن
بی اعتنا به حرفش نگاهم رو ازش گرفتم به سارا گفتم
من رونصیحت نکن گوش کن ببین چی بهت میگم، به بابا بگو مدارک منو بده، میخوام برم سر کار، بهش بگو سحر خونه دوستشه، من الان سر سفره مردم هستم
_ بابا عصبانیتر از اون چیزیه که من بخوام باهاش در مورد تو حرف بزنم، زنگ زد به من انقدر سر صدا و داد و بیداد کرد، که انگار من مقصرم، آبروی منو پیش شوهرم برد
_پس من بدون مدارکم چیکار کنم؟
_ نمیدونم چی بگم
_باشه منم میرم دادگاه شکایت میکنم از طریق دادگاه مدارکم رو ازش میگیرم
_ چی میگی سحر میخوای از بابا شکایت کنی؟!...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۳۷
_راه دیگه ای هم دارم؟
_تو پی در پی با کارهات بابا رو ناراحت و عصبانی کردی
_ چیکار کردم مگه، دوست داشتم حجاب داشته باشم، نماز بخونم، چطور وقتی بهش گفتیم چرا رفتی با اون دخترِ دوست شدی، بعد مامانرو طلاق دادی، گفت: شما دخالت نکنید، من هر کاری دلم بخواد میکنم،
بابا هر کاری دلش میخواد بکنه ولی ما باید بشینیم ببینیم بابا چی میگه؟ یا زن بابا چی میگه؟
_ سحر جان آدم باید سیاست داشته باشه ما به بابا احتیاج داریم، اصلا حرف از شکایت نزن یه چند روز صبر کن شاید جوشش بخوابه، خودش مدارکت رو بیاره بده، الانم مامان میخواد باهات حرف بزنه
قلباً خیلی دوست دارم با مامانم حرف بزنم، صداش بهم آرامش میده، اما انقدر که از دستش دلخورم لج میکنم و باهاش سرد حرف میزنم.
صدای بغض آلود مامانم از پشت گوشی اومد
_ سلام سحرم، دخترم ،خوبی مادر؟ چیکار کردی تو با خودت؟ این چه کاری بود آخه، الان خوبی؟
_ سلام بله خوبم
_وقتی داییت شنید که تو میخواستی خودت رو بکشی، به من گفت: بهش بگو سر عقل بیاد اُمل بازی رو بذاره کنار و به روز بشه، براش دعوت نامه بدیم بیاد اینجا
_ به دایی بگو من یه کشور شیعه رو که سرزمین مادریمه رها نمیکنم بیام تو دامن کفر، بهش بگو سحر گفت از خدا بترس توبه کن شما برگردید ایران
_ آخه چرا سحر جون، تو جوونی، خوشگلی، حیف اون اندام قشنگت نیست که دورش یه پارچه سیاه می پیچی
_ مامان خانم این پارچه سیاه نشونه بندگی من به درگاه خداست،همون خدایی که مالک همه چیه، اونهاییکه بنده شیطان هستن خودشون رو نیمه عریان میکنن...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۳۸
_الهی بمیرم برات دخترم، کی این حرفها رو انداخته تو سر تو
_یه دوست خوب که الان به من یتیم بی سر پناه، جا و مکان و غذا داده و الانم تلفن خونشون رو در اختیار من گذاشته و دارم با شما صحبت میکنم، ببخشید پول تلفنشون زیاد میشه. خداحافظ
_ سحر قطع نکن باهات حرف دارم
_ صبر کنید خودم گوشی بخرم باهاتون تماس میگیرم حرف میزنم خداحافظ
صدای ضعیفی از سارا به گوشم خورد که گفت: مامان راست میگه قطع کنید، داره از خونه مردم زنگ میزنه. مامانمم
خداحافظی کردو تماس رو قطع کردم.
چشمم افتاد به نگاه پر از شماتت مرضیه، دستم رو آوردم بالا
_خواهش میکنم مرضیه جان فاز نصیحت برندار که اصلا حوصله ندارم.
مرضیه سری به اعتراض تکون داد و نفس بلندی کشید و زیر لب زمزمه کرد
_ واقعا که.
بلند شدم. روسری و چادرم رو سرم کردم گفتم: ببخشید میخوام برم بیرون یکم قدم بزنم حالم جا بیاد
_ باشه برو.
اومدم تو هال از پدر و مادرش
خداحافظی کردم و زدم بیرون، سر تا سر وجودم پر از بغض شد، سرم رو گرفتم بالا
_ خدایا حالا چیکار کنم. بابام مدارکم رو نمیده. چه جوری کار پیدا کنم.
قطرات اشک از چشمانم فرو ریخت . همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم صدای خش خش جارو که به زمین کشیده میشد به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهرداریه.
یه آقا که سن بالایی داره و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه.
رفتم جلوش
_سلام پدر جان
_ سلام دخترم
_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو رو بدی من خیابون رو جارو کنم
لبخندی زد
_ نه دخترم کارتو نیست.
واقعا دلم خواست بهش کمک کنم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۳۹
یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو، ملتمسانه گفتم
_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم.
لبخندی زد
_ من موهامو تو آسیاب سفید نکردم تو میخوای به من کمک کنی.
دستش رو از جارو برداشت
_ بیا برو جارو کن
چادرم رو بستم دور کمرم و شروع کردم به جارو کردن، مسلط نبودم جارو خوب تو دستم گیر نمیکرد ولی تمام تلاشم رو کردم که قشنگ جارو کنم. همین طوری که جارو میکردم یه ماشینی آهسته از کنارم رد شد صدای ترانه ای از ماشینش به گوشم خورد
روزی تو خواهی آمد از کوچههای باران. تا از دلم بگیری غمهای روزگاران، غمهای روزگاران
این ترانه من رو یاد امام زمان انداخت و من محو این دو بیت ترانه شدم. یاد این روایت افتادم که میگه: وقتی امام زمان ظهور کنه مردم میگن عه ما که این آقا رو چندین بار دیده بودیم. پس آقا در خیابانها و کوچه های ما راه میره، نگاهم رو دادم به خیابون، خم شدم دستم رو کشیدم روی آسفالت، آقا جان وقتی شما بین ما زندگی میکنی حتما روی این خیابون هم راه رفتی، پس من الان زیر پای شما رو جارو کردم، یه حس خوبی که تا اون موقع در وجود خودم ندیده بودم سراغم اومد،
ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی سینهم و زمزمه کردم السلام علیک یا صاحب الزمان،
صدای همون آقا به گوشم خورد
_خوبی دخترم.
سرم رو گرفتم بالا
_بله خوبم
_ چرا نشستی چیزی شده؟
سرم رو ریز تکون دادم
_ نه چیزی نیست، ایستادم خواستم جارو کنم که گفت
بده به من جارو رو بگو ببینم چی شد؟...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۰
اول نخواستم حرفی بزنم ولی چون خیلی اصرار کرد گفتم: من خیلی گرفتارم و مشکل بزرگی دارم.اما الان که این اشعار رو شنیدم به یاد امام زمان افتادم و این رو به فال نیک گرفتم که بالاخره به برکت امام زمان گرفتاریهای همه برطرف میشه، برای من هم برطرف میشه،
خیلی ناراحت شد اخمی کرد
_ انشاالله به حق جدم مشکلت حل شه، اما دخترم، تو با این سن و سال کجا و اینجوری از مشکل حرف زدن کجا! چی شده بابا؟ وقتی گفت جدم، متوجه شدم که این آقا سیده، انگار هر چی غم و غصه تو دلم بود پر کشید و رفت، امیدی به دلم نشست، یقین پیدا کردم که خدا میخواد به مشکلات من پایان بده، شایدم خدا این آقا سید رو وسیله نجات من فرستاده
_شما میتونید برای من یه کار پیدا کنید؟
از تعجب چشم هاش گرد شد. ابرو داد بالا
_کار!
_ بله کار، یه کار شرافتمندانه که پولش حلال باشه
اِن و مِنی کرد
_پدرت به رحمت خدا رفته یا زندهست؟
_ دوست نداشتم خیلی از اوضاع زندگیم برای کسی تعریف کنم. نفس عمیقی کشیدم
_آقا سید، یه شرایطی دارم که شدیداً به پول احتیاج دارم، اگر کاری سراغ داشته باشید بهم بگید خیلی دعاتون میکنم
_ والا کاری که در حد تو باشه نه، سراغ ندارم
_حد من چیه آقا سید؟ کارش خدا پسندانه باشه خوبه
_ والا همسر من، روزها میره ازیه خانم مُسنی که نمیتونه کارهای منزلش رو انجام بده نگهداری میکنه و منزلشم نظافت میکنه، ولی زنِ منم سنی ازش گذشته بهش گفتم دیگه نرو، میگه یکی رو پیدا کنم بیاد پیش این خانم بعد خودم نمیرم. هر کی رو هم میبره اون خانم پسند نمیکنه، اگر بهت بر نمیخوره بیا تو هم برو ببین کارت رو میپسنده؟...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جلیلی: ما به عقب برنمیگردیم
🔹نتیجۀ کارهای آقایان این بود که دلار ۳ هزار تومانی شد ۳۰ هزار تومان.
#انتخابات۱۴۰۳
#انقلابیون
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱
_باشه ادرس بدید برم ببینم کارم رو میپسنده
ادرس را گرفتم
گوشی ساده ای رو از جیب پیراهنش در آورد زنگ زد به همسرش و گفت
_ دارم یه دختر خانمی رو میفرستم خونه احترام خانم، ان شاالله که از کار این خانم خوشش بیاد.
آقا سید دکمه قطع تماس رو زد و رو کرد به من
_میتونی بری دخترم
_خیلی ممنون آقا سید تا عمر دارم دعاتون میکنم
لبخند ملیحی زد و دستش رو گرفت بالا
_ان شاالله به حق جدم خدا گره از کارت باز کنه
از آقا سید خداحافظی کردم و یه ماشین گرفتم به آدرسی که آقا سید بهم داده بود. اومدم در خونه احترام خانم، زنگ زدم، صدایی از پشت آیفون اومد
_ کیه؟
_ باز کنید سحر هستم، آقا سید من را فرستادن
بفرماییدی گفت و در باز شد، وارد شدم. حیاط بزرگش منو به یاد بچه گیام که توی حیاطمون با سارا بازی میکردم انداخت، به یاد اون روزهایی که مامانم و بابام بودن و ما همه دور هم جمع بودیم ، آهی کشیدم و زن بابام رو با آه نفرین کردم، هنوز به پشت در خونه نرسیده بودم که در باز شد و یه خانم میانسال نمایان شد، رو بهش گفتم:
سلام
با مهربونی جواب داد
_سلام دخترم خوش اومدی بفرمایید داخل
تشکر کردم و وارد خونه شدم. نگاهم افتاد به خانمی که نشون میده هشتاد یا نود سالش باشه. روی تخت نشسته. با خودم گفتم ایشون همون خانمی هست که من باید ازش نگهداری کنم.
کمی سرم رو خم کردم
_سلام
احترام خانم، با کنی مکث سر تای من رو ورانداز کردو جواب داد
_سلام
با دست اشاره کردکه بیا کنارم، اومدم نزدیکش، با صدای لرزونی ازم پرسید اسمت چیه؟
_ سحر
_ چند سالته
_ هیجده سال
_ درس میخونی
_فعلا نه
_ چرا میخوای کار کنی؟
_ به پولش احتیاج دارم
_ پدرت در قید حیات هست؟
سر تکون دادم
_نه
_مادرت چی
_ نمی تونم دروغ بگم، از همین الان باید راستش رو بگم، مگر نه اینکه خدا روزی رسونه پس اگر اینجا هم نشه کار کنم خدابزرگه، یه جای دیگه برام کار پیدا میشه، بهش گفتم
_ ببخشید احترام خانم، پدر و مادرم از هم جدا شدن،...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲
اول گفتی پدرت نیست من فکر کردم به رحمت خدا رفته
_ خب وقتی من براش مهم نیستم، اونم برای من وجود نداره
_ نگاهی بهم انداخت و گفت: دختر جان پدر و مادر ریشه های وجود ما هستن اینطوری در مورد پدرت حرف نزن،
نفس عمیقی کشیدم و ساکت ایستادم
_ ببین سحر خانم تو میخوای بیای تو خونه من کار کنی پس من باید در موردت اطلاعات کامل داشته باشم. بشین برام بگو ببینم چرا تنها زندگی میکنی؟
خانم آقا سید یکی از صندلی های ناهار خوری رو از آشپزخونه آورد و گذاشت کنار من، نشستم روی صندلی و ماجرای زندگیم رو براش گفتم، احترام خانم از ناراحتی چشم هاش پر از اشک شد، با صدای ضعیف و بغض آلودش گفت
_ نگران نباش، توکلت کن به خدا، خودش همه چی رو درست میکنه، تو هم اینجا رو مثل خونه خودت بدون، خواستی شبم همین جا بخواب، نخواستی شب برو. صبح بیا
مدتها بود که انقدر خوشحال نشده بودم، ازش تشکر کردم، احترام خانم حقوق من رو هم مشخص کرد و قرار شد هر روز از ساعت هشت صبح برم خونش و تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه برم خونه مرضیه اینا، یک ماه همین روال زندگی من بود تا اینکه اولین حقوق من رو پرداخت کرد. منم با پولم یه گوشی همراه خریدم و زنگ زدم سارا، بعد از خوردن چند بوق پاسخ داد
_ بله بفرمایید
_ سلام سارا حالت خوبه
_ سلام سحر جان تو چطوری؟ چیکار میکنی؟ چرا دیگه زنگ نزدی؟
_از خونه مردم که روم نمیشد زنگ بزنم، تازه گوشی خریدم و به تو زنگ زدم
سارا تو کی میای ایران دق کردم از تنهایی.
مکث کوتاهی کرد
_ سحر جان ، ما اینجا میمونیم دیگه نمیایم ایران...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام عید همگی مبارک🍃🌸🍃
عزیزان رمان #خدای_مهربان_من به مناسبت عید غدیر سعید فطر ۱۰ هزار تومان تخفیف خورد و شما میتونید با پرداخت ۳۰ هزار تومان رمان رو با ۳۰۵ پارت جلوتر دریافت کنید🙏
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۳
با شنیدن حرفش ماتم برد. از شدت ناراحتی قلبم تیر کشید، بغض بدی به گلوم نشست ناخودآگاه اشکاز چشمم سرازیر شد
صدای الو الو سارا از پشت گوشی میاد اما توان پاسخ دادن ندارم.
انقدر الو الو کرد تا تماس را قطع کرد. درمونده شدم، خدایا همه امیدم خواهرم بود اینم رفت. همینجوری بی هدف قدم زدم نمیدونم تا کجا اومدم که صدای اذان رو از یه مسجد شنیدم . وارد مسجد شدم وضو گرفتم نمازم را به جماعت خواندم به خودم گفتم یه زنگ بزنم به مرضیه که دلش شور نزنه اما اصلا حال و حوصله حرف زدن ندارم. بهش پیام دادم
_ مرضیه جان من با حقوقم یک گوشی و یه خط خریدم الانم دارم با گوشی خودم بهت پیام میدم شاید دیر بیام خونه نگران نشی
فوری جواب داد اما اصلاً حوصله خوندنش رو نداشتم و بیخیال پیامش شدم. نشستم وسط مسجد و تکیه دادم به ستون و رفتم تو فکر . با صدای دختر بچه ای که میگه
_خانم، خانم
به خودم اومدم و گفتم
_جانم
چند تا کتاب دعا دستش بود گرفت سمتم
_بفرمایید
ازش پرسیدم
_چه دعایی میخوان بخونن
تو صورتم نگاه کرد و گفت
_زیارت عاشورا اما هنوز که دعا و روضه نخوندن چرا گریه میکنی؟
_دلم گرفته
با حالت معصومانه ای جواب داد
_زیارت عاشورا بخون امام حسین دلت رو باز میکنه
سری تکون دادم و کتاب رو ازش گرفتم. چشم هام رو بستم، کتاب دعا رو، روی سینه ام گذاشتم، فشار دادم به قلبم و
گفتم:
یا امام حسین کمکم کن
صدای مداح به گوشم خورد که با دعای سلامتی امام زمان مجلس رو شروع کرد. صدای دعا خوندنش خیلی آرومم کرد. هم زمانکه منم با مداح زمزمه میکردم و میخوندم با همه وجودم شروع کردم با امام حسین صحبت کردن
_ یا امام حسین راه زندگی من مثل مسیریه که با چاله هایی از غم سر راه منه، هر کدوم از این چاله ها کلی آزارم میدن، با هر کدومشون که کنار میام و با غمش عادت میکنم، دوباره بلند میشم تا به زندگیم ادامه بدم...
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
سلام عید همگی مبارک
عزیزان رمان #خدای_مهربان_من به مناسبت عید غدیر سعید فطر ۱۰ هزار تومان تخفیف خورد و شما میتونید با پرداخت ۳۰ هزار تومان رمان رو با ۳۰۵ پارت جلوتر دریافت کنید🙏
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_
سلام عید همگی مبارک
عزیزان رمان #خدای_مهربان_من به مناسبت عید غدیر سعید فطر ۱۰ هزار تومان تخفیف خورد و شما میتونید با پرداخت ۳۰ هزار تومان رمان رو با ۳۰۵ پارت جلوتر دریافت کنید🙏
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۴
ناغافل میفتم درون چاله ای عمیق تر، آقاجان شما راهتون رو شناختید، شما که برای زندگی ات پایانی زیبا داشتی، پایان مردانگی، پایان شجاعت، پایان آزادگی و عزتمندی ، به من بگو چطور به این مسیر بی پایان، پایان بدم؟
چطوری خودم رو از این چاله های غم و اندوه و تنهایی رها کنم و به راهی برسم که خدا و شما اهل بیت میپسندید.
یا امام حسین به حق خواهر مهربونت حضرت زینب کمکم کن، من خیلی
بی کس و درمونده ام
گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره از خارج کشورِ. خواستم محل ندم که انگار یکی از درون بهم گفت این کار دور از ادب و اخلاقِ، جواب دادم
_بله
_سحر چرا جوابم رو نمیدادی
بی حس و حال گفتم: چی بگم، برید همتون دور هم جمع باشید و خوش بگذرونید
عصبی صداش رو برد بالا
_ آخه این چه حرفیه که میزنی، الان چند ساله نه حرف بابا و مامان رو گوش میکنی، نه حرف من رو، همه چیت شده مرضیه. مرضیه گفت مرضیه میگه. این مرضیه تو رو از همه لذتهای و خوشی های دنیا دور کرده، دست از لج بازی بردار، دوست داشتی بیا اینجا پیش ما نخواستی بابا اونجا از نظر مالی تامینت میکنه
الو...
_دارم گوش میکنم
_ همچین ساکتی که فکر کردم قطع کردی من دارم برای خودم حرف میزنم.
لحنش مهربون شد و ادامه داد
_ببین سحر جان توی هیچ کدوم از کتابهای آسمانی نگفته که از پدر و مادرتون رو برگردونین و برین به غریبه ها پناه ببرین و بشینین سر سفرهشون، مامان از غصه وضعیتت تو داره دق میکنه
حرفهاش شک به دلم انداخت، یادم اومد رابطه بابا با سارا خیلی بهتر از من بود. بابا به خاطر حجاب و نماز...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۵
خیلی از دستم ناراحت بود هر بار میدیدم کلی بهم حرف میزد،
سارا ادامه داد
_ الان ما حجاب نداریم، نماز نمیخونیم اصلا به خدا کار نداریم، چهمون شده! شاخ در آوردیم، کج و یه وری شدیم، یا دست به خودکشی زدیم، ولی خودت رو ببین، چند بار دست به خودکشی زدی، الانم که رفتی خونه مردم با اون همه ثروت بابا داری از یه پیر زن نگهداری میکنی، پس این خدای تو کجاست که تو رو از این فلاکت در بیاره ؟چرا روز به روز داره وضعت بدتر میشه؟ اگر به این حماقت هات ادامه بدی کارتن خواب میشی!
سارا خیلی تحقیرم کرد. از طرفی هم حرفهاش درسته. خواستم از خودم دفاع کنم ولی چی بگم، بگم داری دروغ میگی یا داری بهم تهمت میزنی! ولی دیگه تحمل حرفهای سنگینش رو ندارم. بدون خدا حافظی وسط حرفهاش تماس رو قطع کردم، سرم رو تکیه دادم به دیوار نگاهم رو دادم بالا و زمزمه کردم
_خدایا شنیدی! چی بهش بگم! چطوری از خودم دفاع کنم؟ در حالی که همه حرفهاش درسته، سارا، خدا نداره زندگیش همونطوریه که خودش دوست داره، ولی من خدا دارم، این حال و روزمه، می دونم اگر زنگ بزنم به بابام و بگم، حق با شماست، اشتباه از من بوده، یه آپارتمان بهتر از اون آپارتمانی که برامون گرفته بود برام میگیره، اما حالا هی بگم خدا، خدا، خدا خب چی میشه، هیچی نمیشه، من نمیدونم خدایا یا یه جواب منطقی دهن پر کن برای من میفرستی که به سارا بگم و من رو از این فلاکت در میاری یا منم میشم مثل سارا، به مامانم پیام میدم که برام دعوتنامه بفرسته، از ایران برم،
مراسم دعا تموم شده بود و...
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_
سلام عید همگی مبارک
عزیزان رمان #خدای_مهربان_من به مناسبت عید غدیر سعید فطر ۱۰ هزار تومان تخفیف خورد و شما میتونید با پرداخت ۳۰ هزار تومان رمان رو با ۳۰۵ پارت جلوتر دریافت کنید🙏
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۶
خانمها یکی یکی به هم دست می دن و قبول باشه میگن و از مسجد میرن بیرون. صدای خانمی رو شنیدم که میگفت:
_خانمها وسیله جا نگذارید
با خودم گفتم الان خادم میاد به منم میگه برم . منم ازش خواهش میکنم که اجازه بده توی مسجد بمونم ولی نیومد.
همه رفتن برقها رو خاموش کردن، مسجد ظلمات تاریکی شد. من موندم و مسجد و خدا، سرم رو انداختم پایین و گفتم: خدایا تو به بنده هات از رگ گردنشون نزدیکتری و میدونی که حرفی رو که گفتم از ته دلم نبود فقط عصبانی شدم چون پیش سارا کم آوردم و نمیدونستم چی جوابشو بدم ولی به خودت قسم اگه تو یه جوابی بهم ندی من از اینجا نمیرم. به خادم التماس میکنم اجازه بده، من همین جا بمونم تا یه جواب به من بدی، از شرایط سختم گله نمیکنم. مهم نیست که تا چند وقت دیگه خونه مرضیهاینا بمونم یا مجبور باشم از احترام خانم نگهداری کنم. سختترین کارها رو انجام میدم هرچی هم پیش بیاد صبر میکنم. این صبر و ایمان رو هم خودت بهم دادی. ولی یه چیزی رو عاجزانه ازت میخوام. من بتونم به سارا جواب قانع کننده بدم، بهت التماس میکنم ای خدای عزیز قسمت میدم به پنج تن آل عبا که میدونم خیلی دوستشون داری. به حضرت زهرا سلام الله علیها و به همسرش امیرالمومنین و پدرش و دو فرزندش امام حسن و امام حسین علیه السلام، قسمت میدم به شهدای کربلا به زینب کبری کمکم کن
خدایا نمیدونم خودت بهم الهام میکنی! کسی رو بهم معرفی میکنی! چیکار میکنی! فقط و فقط من جواب میخوام. سرم رو گذاشتم روی مهر شروع کردم به گریه کردن خدا رو قسم دادم به هر کسی که میدونستم براش عزیزه و ...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۷
مثل بارون اشک میریختم، صدای زنگ گوشیم بلند شدخیلی سریع رد دادم و گوشی را گذاشتم روی سکوت، به شماره نگاه کردم دیدم مرضیهست
بهش پیام دادم، من تو مسجد هستم حالم خوبه نگران نباش، فعلانمیتونم جواب بدم زنگ نزن، میام برات میگم چی شده، گوشی رو گذاشتم توی کیفم و دوباره سر به سجده گذاشتم و از ته دلم با گریه، به خدا التماس میکردم، انقدر گریه کردم و اشک ریختم، که دیگه جونی برام نموند. بی حال افتادم روی سجاده پلکم سنگین شدو چشمهام رفت روی هم، یه لحظه نور همه فضای مسجد رو گرفت، انقدر فضا روشن شد که انگار خورشید اومده بود توی مسجد، متوجه شدم کسی داره میاد سمت من، خواستم بنشینم و چادرم رو سر کنم، اما قدرت نداشتم، اون شخص که چهره ی بسیار مهربون و آرامش بخشی داشت به من اشاره کرد بلند شو، قدرت حرف زدن نداشتم، فقط نگاهش می کردم، دستش رو دراز کرد سمت من یه مرتبه من از خودم جدا شدم. بهم گفت میخوام عاقبت خواهرت سارا رو بهت نشون بدم، نفهمیدم چه جوری یه دفعه اومدیم تو یه سالن بزرگ که مامانم و همه فامیلهاش اونجا دور یه میز نشسته بودن ، یه پسر بچه ده ساله کنار مامانم بود که من فهمیدم برادر ناتنیمه، یه مرتبه نگاهم افتاد به سارا یه دختر پنج شش ساله کنارش بود و یه بچه شش ماهه تو شکمش، من جنین تو شکم سارا رو دیدم، بچه پسر بود، ناگهان متوجه یه موجود بسیار وحشتناک بد بو شدم که سر تا سرش آتیش بدون روشنایی بود، اومد چنگ زد تو جون شوهر سارا که در حال خوردن مشروب بود روحش رو به طور خیلی وحشتناکی از جسمش بیرون کشید. صدای نعره درد ناک سیاوش شوهر سارا بلند شد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۸
چنان وحشتی به جونم افتاده بود که بند بند بدنم داشت از هم متلاشی میشد. در حال که هیچ کاری نمیتونستم برای سیاوش انجام بدم. دلم به حالش میسوخت. برام آشکار شد چون در حال مستی از شراب عمرش تموم شده اینطوری جونش رو گرفتن، راضی بودم اگر عملی انجام دادم که خدا ازش راضی بوده از من بگیره و بده به سیاوش تا نجات پیدا کنه. ولی با تمام وجودم احساس کردم که این کار نشدنیه، در حالیکه ترس و وحشت همه وجود سیاوش رو گرفته بود و نعره میزد و کاملاً بیاختیار بود، اون موجود وحشتناک بردش و از جلوی چشمام محو شد. متوجه آدمهایی که داخل سالن بودن شدم. میخواستن به جسم بی جان سیاوش که کف سالن افتاده بود کمک کنن. همگی در تلاطم دور سیاوش رفت آمد میکردن ولی کاری ازشون ساخته نبود. سارا جیغ میکشید و خودش رو میزد، مادرم درمونده شده بود. اورژانس اومد هرچه تلاش کردند احیاش کنند نشد و صدای ناله و گریهشون بلند شد، دختر سارا بالای سر پدرش بالا و پایین میپریدو ضجه میزد. این صحنه خیلی برای من سخت و دردناک شد. خواستم برم بغلش کنم و از کنار بدن باباش دورش کنم اما هیچ قدرتی روی خودم نداشتم. یه مرتبه زمان به سرعت از جلوی چشمهام گذشت و من در این گذر زمان آشفتگی روحی و روانی سارا رو در دادگاه برای گرفتن اموال سیاوش از دست برادر شوهرش و از طرفی تنفر شوهر مامانم از حضور سارا و بچه هاش که با اونها زندگی میکردن رو حس کردم. به قدری سارا رو درمونده دیدم که از غصهش بدنم یخ کرد و از سرما میلرزیدم. خودم رو در قالب یخی میدیدم و قدرت تکون خوردن نداشتم. تمام وجودم سرما بود و سرما...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۹
این سرما خیلی آزارم میده، واقعا درمونده و بیچاره شدم احساس میکنم خون در رگهام یخ زده، صحنه گرفته شدن جون سیاوش توسط اون موجود ترسناک، ضجه های دختر سارا، درموندگی خواهرم، مثل یه نوار فیلم تکراری دائم تو ذهنم میچرخه، یه مرتبه یه حس گرمایی به پاهام اومد و اون حس گرما آروم، آروم از پاهام اومد بالا و چشم هام باز شد، یه چیزی رو، روی صورتم حس میکنم، خواستم برش دارم ولی دستهام قدرت ندارن، خانم سفید پوشی اومد کنارم لبخندی زد و گفت
_خدا رو شکر بالاخره به هوش اومدی
این رو گفت و با عجله رفت، به خودم گفتم مگه من بیهوش بودم، نگاهم رو چرخوندم به اطراف ، دنبال او شخص مهربونی بودم که من رو برد به مهمانی دورهمی سارا، ولی ندیدمش. همون خانم با آقایی که اونم لباس سفید پوشیده بود و بهش میگفت آقای دکتر اومدن بالای سرم، آقا کمی خم شد تو صورتم
_خوبی دخترم
خواستم پاسخ بدم ولی قدرت حرف زدن ندارم،
آقای دکتر بهم گفت
_اگر متوجه حرفهای من میشی با بستن چشم هات بهم بگو
با بستن چشمهام بهش فهموندم که میشنوم، لبخندی زد رو به اون خانم گفت
_خوبه ، هوشیاره ، یواش یواش حرفم میزنه .
هر دو رفتن و دوباره اون صحنه های دلخراش اومد تو ذهنم. چقدر دلم میخواد از این صحنهها رها بشم. صدای آشنایی به گوشم رسید
_واااای سحر جان خدا رو شکر که به هوش اومدی
نزدیکم شد. دستش رو گذاشت روی پیشونیم، در حالی که چشمهاش حلقه اشک بسته صدا زد
_سحرجان منم مرضیه، دیدنش خیلی حالم رو سبک کرد، حس کردم خیلی دوستش دارم، نشست کنارم دستم رو گرفت و اشک از چشمش سرازیر شد
_سحر جان حرفی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۰
_حرفی بزن دارم دق میکنم، چه بلایی سرت اومده؟ دوباره با خودت چیکار کردی؟
به هر زحمتی بود گفتم
_باید سیاوش رو نجات بدیم
با تعجب پرسید
_سیاوش ! سیاوش دیگه کیه؟
_شوهر سارا، باید نجاتش بدیم
_چی شده؟چه جوری باید نجاتش بدیم
_ مشروب میخوره، باید بهش بگیم نخور، اگه به مشروب خوردنش ادامه بده، اون موجود وحشتناک،خیلی بد جونش رو میگیره.
قیافه موجودی که جون سیاوش رو گرفت اومد جلوی نظرم، از ترس بدنم شروع کرد به لرزیدن.
مرضیه دستم رو گرفت. کمی فشار داد
_آروم باش سحر، فکرکنم خواب دیدی. تا گفت خواب دیدی یاد اونشبی افتادم که مسجد پر از نور شد و یکی که خیلی هم مهربون بود اومد من رو از خودم جدا کرد و برد تو مهمونی سارا، اینم که کنارم ایستاده دوستمه. به سختی گردنم رو چرخوندم سمتش، تو مرضیه هستی؟
سرش رو تکون داد دستم رو فشرد، خوشحال لب زد
_آره عزیزم من مرضیه هستم
_ وااای مرضیه چقدر وحشتناک بود
_ چی وحشتناک بود؟
هر چی که اونشب اتفاق افتاد رو براش گفتم. مرضیه نگاه حسرت آمیزی بهم انداخت
_خوش به حالت که خدا به خواستهت جواب داده و تو رو از آینده با خبر کرده، سحر خیلی ها سالها زحمت میکشن و عبادت میکنن که اینطوری تو نگاه خدا باشن و جواب بگیرن، تو انقدر خالصانه و بدون غل و غش رفتی در خونه خدا و ازش خواستی که جواب قانع کننده برای سارا بگیری، خدا هم پاسخ صداقتت رو داده
_ مرضیه جان من از خدا جواب زخم زبونهای سارا رو خواستم، نه جون دادن سیاوش رو
_ خب عزیزم خدا خواسته بهت بگه خواهرت سارا فعلا صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لا یرجعون شده، چون سارا حرف حق تو سرش نمیره، خدا هم عاقبتش رو بهت نشون داده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۱
چشم هام پر از اشک شد. زیر لب زمزمه کردم
بیچاره خواهرم چه عاقبتی در انتظارشِ و خودش خبر نداره،
رو کردم به مرضیه
_ مگه نمیگن انسانها سر نوشتشون دست خودشونِ، و خودشون رقم میزنن که خوشبخت باشند یا بدبخت؟
سر تکون داد
_دقیقا همینِ
_ پس چرا من آینده سارا رو دیدم، حتی بچه هایی که هنوز به دنیا نیومدن رو دیدم
_ خداوند علیم مطلق هست میدونه من بنده ش عاقبت به خیر میشه یا به شر، تو کربلا وقتی حر راه رو بر امام حسین علیهالسلام بست، امام حسین به حضرت زینب فرمود من اسم حر رو در عالم زر جزو یاران خودم دیدم. بعد هم حر روز عاشورا برگشت سمت امام حسین علیه السلام و جز شهدای کربلا شد. خدا بندگانش رو آزاد گذاشته که از صالحین
باشن یا مغضوبین، و این علم رو داره که بندهش کدوم راه رو انتخاب میکنه
نفس عمیقی کشیدم
_درست میگی
مرضیه گفت
_سحر جان با اجارت من برم
دلم نمیخواد بره، ولی نباید مزاحمش میشدم گفتم
_باشه برو،
خدا حافظی کرد و رفت...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۲
پرستار وارد اتاق شد، اومد کنار تختم ایستاد روبه من لبخندی زد
_ دکتر دستور داده منتقلت کنیم به بخش،
دورو برم رو نگاه کردم
_ اینجا اتاق مراقبتهای ویژهاست
_ بله
_ ببخشید چرا من رو اوردن بیمارستان اونم تحت مراقبت ویژه؟
_ وقتی شما رو آوردن بیمارستان بیهوش بودید . سطح هوشیاریتونم خیلی پایین بود. تشخیص دکتر برای شما فشار عصبیه . عزیزم، چرا انقدر زندگی رو به خودت سخت میگیری، فکر میکنی بقیه مشکل ندارن، همه دارند در ناز و نعمت و پَر قو زندگی میکنند.
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم
_ چند وقته که اینجا بستری هستم؟
_ ده روزه
_ از تعجب چشم هام گرد شد.
گفتم: ده روز
_ بله خانم ده روز
با خودم گفتم عه ده روزه من اینجا بستری هستم ولی به نظر خودم انگار یک ساعتم نشده.
انتقالم دادن به بخش. خانمی که ظاهر پوشیده ای نداشت اومد کنار تختم لبخند ملیحی زد
_بنده دنیا فروزان روانشناس بالینی هستم. یه چند تا سوال دارم که اگر همکاری کنی بهتر میتونم کمکت کنم که سلامت روحیت رو به دست بیاری.
با خودم گفتم خانم مشکل من با خونوادم بی محبتی و بی اعتقادی هست که این بنده خدا در هیچ کدوم از این دو مورد نمیتونه بهم کمک کنه،
نشستم روی تختم. نگاهم رو دادم تو صورتش
_ میتونیم با هم راحت باشیم
نشست کنار تختم لبخند دندون نمایی زد
_البته که میتونیم راحت باشیم. حرفت رو بزن عزیزم
_چی بگم از کجا شروع کنم؟
_از مشکلاتت، از اینکه چرا دو بار دست به خود کشی زدی. و چرا اونشب ،تنها تو مسجد تاریک موندی که از ترس غش کنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۳
ابرو در هم کشیدم
_ شما از کجا میدونید که من قبلا اقدام به خود کشی کردم
_ پرونده پزشکیت رو خوندم
همراه نفس عمیقی که کشیدم گفتم: هدفم از خودکشی نا فرمانی خدا نبود، شنیده بودم در کارها اگر نیتت خوب باشه همونطور حساب میشه، منم با این کار میخواستم برم پیش خدا
با تعجب نگاهی بهم انداخت!
_ چطوره که مذهبی هستی، اما احکام شرع رو نمیدونی
من هم تعجب کردم از اینکه ایشون از شرع خبر داره ولی از شدت بدحجابی انگار کامل بیحجابِ
_ ببخشید من واقعاً نمیدونستم، اما الان برام یه سوال پیش اومد، میتونم بپرسم
_بله عزیزم هرچی دوست داری بپرس
_ شما همهی احکام شرع رو میدونید.
لبهاش رو جمع کرد سری تکون داد و گفت: خیلیش رو میدونم
پس در مورد حجاب هم، حتماً میدونید؟
خنده بلندی کرد و گفت سوال خودم رو به خودم برگردوندی، ببین عزیزم من اینجام که کمکت کنم مشکلت حل بشه حالا شما تعریف کن ببینم چه عاملی باعث شده که از شدت فشارهای عصبی، این حال و روزت بشه؟
خواستم همه چی رو براش بگم و اینکه اون شب تو مسجد چه اتفاقی برام افتاد. اما انگار یکی از درون بهم گفت، برای همه کَس نگو بعضیها باور نمیکنند، یه عدهای هم که قبول دارند، اما چون دوست ندارن واقعیت رو بشنون کتمان میکنند و مسخره ت میکنن، این حرفها رو آدم یا اصلاً نمیگه یا به اهلش میگه،
خانم فروزان تکرار کرد
_ منتظرم عزیزم برام بگو از چی رنج میکشی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تموم شد دیگه رنج نمیکشم از شما هم ممنونم که زحمت کشیدید و اومدید اینجا تا به من کمک کنید، مشکلم حل شده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚