eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.5هزار دنبال‌کننده
42 عکس
21 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) تو این چند روزی که با علی می‌رفتیم دنبال شناسنامه و اجازه ازدواج از دادگاه دائما به بچه‌ها فکر می‌کردم درسته که آذر نادونه و بچه‌ها رو گاهاً کتک می‌زنه اما هیچ پناهگاهی مثل مادر نمی‌شه حتی اگر مادر بد اخلاق باشه. من خودم طعم جدایی از پدر و مادر رو چشیدم دوست ندارم این اتفاق برای خواهرهام هم بیفته. باید همه تلاشم را بکنم که بچه‌ها کنار مادرشون باشند. امیدوارم آذر هم توی این مدتی که بازداشت بوده تا سند گذاشتن و آزاد شده متنبه شده باشه و قدر این دسته گل‌هاش رو بدونه. توی این چند روز تلفنی از بیمارستان حال بابا رو می پرسیدم و میگفتن هنوز در کما هست. علی خیلی مهربون و مودبِ و همین اخلاقش باعث میشه که علاقه من روز به روز بهش بیشتر و بیشتر بشه. با هم اومدیم دادگاه روی صندلی منتظر نشسته بودیم تا نوبتمون بشه و بریم داخل که برگه رضایت ازدواج رو بگیریم نفر جلویی ما رفت داخل اتاق و پشت سرش ما رفتیم وقتی که منشی برگه رو گرفت سمت ما، برگه رضایت رو که دیدم ناخواسته برگه رو گرفتم به سینه چسبوندم و از ته دل با صدای بلند گفتم خدایا شکرت. نگاه‌ کسانی که در اتاق بودند به سمت من چرخید یک لحظه از کار خودم خیلی خجالت کشیدم و ناخودآگاه چشمم افتاد به چهره خندان علی. تو دلم گفتم الان میگه آروم آبرومون رفت اما زیر لب زمزمه کرد _مبارکه. متوجه عکس العمل های کنجکاوانه آدمای اطرافم شدم که دلشون میخواست بدونن چرا من انقدر خوشحال شدم و برای اینکه خانمی به سمتم نیاد بپرسه چی شده به علی گفتم _میشه سریع از اینجا بریم. جواب داد _آره چرا نشه. هر دو پا تند کردیم از اتاق خارج شدیم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی رو کرد به من _ سحر خانم من می‌تونم یک مراسم عقد مجلل برات بگیرم و می‌تونیم هم با هم به توافق برسیم یه عقد معمولی بگیریم و مابقی اون هزینه رو خرج ازدواج یه جوونی که شرایط مالی نداره کنیم. انتخاب با توئه . من فقط دوست داشتم سریع با علی بریم زیر یک سقف زندگی کنیم و اینکه عروسی مجلل بگیره یا ساده اصلاً برام مهم نبود سر چرخوندم سمت علی _ هر طوری که خودتون صلاح می‌دونید همون کار رو انجام بدید _ نه دیگه این جوابو به من نده حرف دلتو بزن. خیلی دلم می‌خواست توی چشماش نگاه کنم و حرف دلمو بزنم اما علی هنوز به من محرم نیست برای همین سرم را انداختم پایین و گفتم _ علی آقا من فقط دوست دارم زودتر زندگی مشترکم رو با شما شروع کنم برام فرقی نمی‌کنه که عروسی مجلل باشه یا ساده _ پس یه عروسی معمولی می‌گیریم نه مجلل نه ساده و مابقی هزینه را میدم به مامانم که بده خرج عروسی یه دختر و پسر یا جهیزیه یک دختر ما هم از دعای خیر اون‌ها تو زندگی بهره مند میشیم. سری تکون دادم _ خیلی کار خوبیه همین کار رو انجام بدید. نشستیم تو ماشین رو کردم به علی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _من یه زنگ به خواهرم بزنم. فوری جواب داد _ زنگ بزن راحت باش. گوشیمو درآوردم شماره سارا را گرفتم چند بوق خورد و سارا جواب داد _ سلام سحر جان حالت خوبه کشدار جواب دادم _ سلام عزیزم ممنون _ چیه! چی شده انگار کبک داره خروس می‌خونه، بابا حالش بهتره؟ _ بابا که همون جوری تو کماهست حال خوب من برای برگه اجازه ازدواجمه که از دادگاه گرفتم. سارا سکوت کرد _الو الو اینقدر دیر جواب داد که فکر کردم مشکلی در ارتباط پیش اومده خواستم دکمه قطع تماس رو بزنم که صداش اومد _ سحر واقعاً تصمیم گرفتی با اون پسره ازدواج کنی؟ از لحن حرف زدنش ناراحت شدم با دلخوری جواب دادم _ بگو علی آقا بزار دهنت عادت کنه، بله خواهر جان تصمیمم رو گرفتم _ بی عقل بابا خوب بشه میفته به جون زندگیت خواستم بگم بابا چوب خدا رو خورده، یا خوب نمی‌شه یا اگرم بشه به من کاری نداره. ولی زبونم نچرخید به خودم گفتم شاید خدا از این گفته من راضی نباشه جواب دادم _ من توکلم به خداست هیچ اتفاق بدی تو زندگی من نمیفته اما حالا تو گوش کن تمام اتفاق‌هایی که برای آذر، بچه‌ها و ساسان افتاده بود رو براش گفتم عصبانی داد زد __ الان ساسان بازداشته یا اونم مثل آذر با سند آزاده؟ _ نه ساسان باز داشته _ چه مجازاتی براش در نظر گرفتن _فعلا دادگاهی نشده ولی مطمئناً مجازات سختی رو براش در نظر می‌گیرند عصبی غرید و گفت ساسان کثافت پس آذر چه غلطی می‌کرده؟ _ ماکه با آذر زندگی نکردیم اما اینطوری که بچه‌ها میگن یک آدم پرخاشگر و عصبیه تربیت بچه ها هم براش مهم نیست _ پس بابای ما عاشق ظاهر آذر شده بوده ؟ _ چی بگم این اتفاق‌هایی بود که اینجا افتاد من هم برات گفتم حالا قراره که... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) پدر علی سرپرستی بچه‌ها رو به عهده بگیره مکثی کرد و گفت _چه آقای خوبی _ این خونواده همشون خوبن می‌دونی چرا؟ نفس بلندی کشید _ چرا؟ _ چون با خدا هستند به همدیگه ظلم نمی‌کنن دست همدیگرو می‌گیرن حتی غریبه‌هایی مثل ما. علی سر چرخوند سمت من _ تو نیمه گمشده زندگی منی غریبه نیستی. صدای سارا اومد _ علی پیشته؟ خندیدم و گفتم _ آقا رو یادت رفت بگی _ برات آرزو می‌کنم خوشبخت بشی _ خیلی ممنون ولی چقدر این کلمه رو دیر گفتی دوست داشتم الان تو و مامانم اینجا بودید. مکثی کردم و کشدار ادامه دادم _ سارا جواب داد _ جانم _ می‌تونید بیاید؟ میشه به مامان بگی اونم با سوسن بیاد. من اینجا خیلی تنهام. بازم صدای علی اومد _ دلت میاد من کنارت باشم بگی تنهام. درسته که علی مثل یک کوه پشتمه و این اطمینان خاطر رو دارم که در زندگی با علی می‌تونم آرامش داشته باشم ولی خب هر گلی یک بویی داره همسر جای خودش پدر و مادر هم جای خودش در جواب علی که یه وقت از دستم دلخور نشه گفتم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) منظورم از تنهایی اینه که هیچ یک از فامیل‌های من نیستند. خیلی دلم می‌خواست که با کلمات عاشقانه پاسخ حرفش رو می‌دادم اما ما به هم محرم نیستیم و من باید مسائل شرعی رو رعایت کنم تا همین جاش هم عذاب وجدان می‌گیرم انقدر تنهایی باهاش بیرون میرم اما خدا خودش می‌دونه که من خیلی غریب و تنها هستم علی رو کرد به من. _سحر خانم من میگم همین الان بریم ازمایش خون رو بدیم. فردا که جواب آزمایش رو گرفتیم بریم محضر عقد بشیم بعد با هم دنبال تدارک مراسم بعدی باشیم. از پیشنهادش استقبال کردم چون هرچه زودتر ما به هم محرم می‌شدیم من آرامش بیشتری پیدا می‌کردم. گفتم _ موافقم خیلی عالیه. ولی یه وقت مامان و باباتون ناراحت نشن. بگن چرا به ما نگفتید. سری تکون داد _ خوبه شما حواست به همه چی هست مامانم از این اخلاق‌ها نداره ولی بابام ناراحت میشه بزار یک زنگ بهشون بزنم. گوشی تلفنش رو از توی جیب کاپشنش درآورد و شماره خونه رو گرفت صدای مامانش اومد _ جانم _ سلام مامان حالت خوبه؟ _سلام عزیز دلم ، چیکار کردی تونستی برگه ازدواجو بگیری _بله مامان گرفتیم _ به به مبارکه _ ممنون ، من میگم اگر اجازه بدید ما بریم الان آزمایش بدیم که تا فردا جوابش اومد فوری عقد بشیم اینطوری هم سحر خانم معذبه هم من. مهناز خانم جواب داد _ آره خیلی هم عالیه فقط اول برید شناسنامه سحر جان رو بگیرید بعد با شناسنامه خودت برید دفترخونه یه وقت برای عقد بگیرید. اونا بهتون یه برگه میدن، بعد با اون برگه برید برای آزمایش. علی خنده‌ای کرد _ عه اینجوریه _ بله عزیزم اینجوریه... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _دیگه خودت با بابا صحبت کن یه وقت گله نکنه بگه به من نگفتید _ باشه من باهاش حرف میزنم. علی بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و رو کرد به من _ شنیدی مامانم چی گفت _ بله شنیدم ما حواسمون به شناسنامه نبود پس اول بریم شناسنامه من رو بگیریم بعد بقیه کارا رو انجام بدیم. باهم اومدیم ثبت احوال شناسنامه رو گرفتیم و بعدش رفتیم دفترخونه علی رو کرد به حاج آقا _ ببخشید به ما خیلی زود نوبت بده. حاج آقا گفت _ شما هر وقت برگه آزمایش رو آوردید. مدارکتونم که آماده است من خطبه عقد را براتون می‌خونم. برگه آزمایش رو گرفتیم و به سرعت اومدیم که وقت آزمایش تموم نشه آزمایش رو هم دادیم. گفتن فردا جوابش آماده است علی رو کرد به من بیا بریم برای فردا لباس و حلقه بخریم ناخواسته رفتم تو هم _ چرا ناراحت شدی خانم _ آخه من پول ندارم برای شما حلقه بخرم _این حرفا چیه می‌زنی خانم، از همین الان دیگه ما شدیم وقتی هم میشیم ما، جیب و پول من و شما نداره. علی از خوبی و طبع بلندشِ که این حرف رو میزنه و منم چاره ای جز پذیرش شرایط ندارم. بهش گفتم: _پس ببخشید یه لطفی کن یه تماس با مادرت بگیر بگو که داریم میریم خرید. موبایلشو از جیبش درآورد. زنگ زد به مامانش _ جانم مامان چی شده عزیزم _ مامان ما هم دفترخونه رفتیم هم آزمایش خون دادیم جوابشم فردا میاد ان شالله که جواب هم مثبته با اجازه شما ما بریم برای فردا حلقه و لباسم بخریم _ بیاید دنبال من منم باهاتون بیام... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی جواب داد _ باشه مامان شما هم بیاید حاضر شو٫ید الان میام دنبالتون بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد رو کرد به من _مامان میگه منم میام لبخندی زدم _چقدر خوب خیلی خوبه که یه بزرگتر همراهمون باشه علی حرکت کرد به سمت خونه منم به خودم گفتم چقدر مهناز خانم کار خوبی می‌کنه ای کاش خودم پیشنهادش رو داده بودم چون ما به هم محرم نیستیم بعضی جاها ضرورت داشت که من با علی تنهایی جایی برم ولی اینجا که ضرورت نداره. رسیدیم در خونشون از ماشین پیاده شد یه زنگ زد به دقیقه نکشید که مهناز خانم اومد پایین و نشست تو ماشین علی ما رو آورد تو بازار به قدری اینجا تنوع جنس هست که واقعاً انتخاب خیلی سخت می‌شه مهناز خانم رو کرد به علی _باید یه لباس مناسب برای سر عقد سحر جون بگیری به آدرسی که میگم بریم.‌ خیلی دلم میخواست لباس مخصوص مجلس عقد نامزدی بگیرم ولی روم نمیشد بگم. مهناز خانم ما رو آورد به مزون اینجا همه جور لباس نامزدی و مجلسی و لباس عروسی داشتن. مهناز خانم یه کت و دامن شیری رنگ بهم نشون داد و پرسید. از این لباس خوشت میاد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سری تکون دادم _ هرچه که صلاح شما باشه. معترض جواب داد _ عزیزم لباس شما و برای روز عقد شما ست باید دوستش داشته باشی من فقط یه نظر دادم، اصلاً شما از این تیپ لباس خوشت میاد؟ به خودم گفتم امروز برات تکرار نمی‌شه خجالتو بزار کنارو حرف دلتو بزن با مِن و مِن گفتم _ این خیلی قشنگه ولی. با انگشتم یک پیراهن بلند با یقه تقریباً بسته که توی سینه شم سنگ کاری شده با آستین بلند و دامن کلش به رنگ نباتی نشون دادم _ اینو دوست دارم. فوری مهناز خانم با نگاهش لباس رو خوب ورنداز کرد و رو کرد به من _ خیلی قشنگه عروس خوش سلیقه‌ام. از طرز حرف زدنش و برخوردش لذت بردم. مهناز خانم رو کرده به خانم فروشنده لباس رو نشون داد _ میشه سایز عروس من بیارید. خانم فروشنده نگاهی به من انداخت. یه پیرهن از روی رگال برداشت _ بفرمایید اتاق پرو بپوشید ببینید اندازتونه اومدم تو اتاق پرو لباس رو پوشیدم تو آینه نگاهی به خودم انداختم واقعاً بهم میاد خیلی تغییر کردم. کمی لای در اتاق پرو رو باز کردم صدا زدم _مهناز خانم. سریع اومد جلو. در رو کمی بیشتر باز کردم لباس را توی تنم دید ابرو انداخت بالا لبخند زد _ ماشاالله چقدر بهت میاد مبارکت باشه عزیزم. لباس را خریدیم و از مزون اومدیم بیرون مهناز خانم ما رو برد به یه مغازه که فقط کت و شلوار و پیراهن مردانه میفروخت. یک دست کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید علی خرید و اومدیم بیرون مهناز خانم رو کرد به علی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) امروز کلاً خرید عروسی سحر جان رو انجام بدیم که دیگه خیالمون از این بابت راحت بشه. علی گفت _من تا شب در خدمت شما هستم تا شبم تموم نشد فردا هم اینجا هستیم تا ان شالله هرچی که لازمه تهیه کنیم، فقط ما سرمون گرم شد نماز نخوندیم ، بریم تو مسجد بازار نمازمونو بخونیم بعد میایم بقیه خریدها رو انجام میدیم. سه تایی اومدیم داخل مسجد مهناز خانم خونه نمازش رو خونده بود. علی رفت سمت آقایون. من هم اومدم وضوخانه خانم‌ها وضو گرفتم داخل مسجد نماز ظهر و عصر رو خوندم و اومدیم بیرون علی رو کرد به من _موافقی اول حلقه‌ شما رو بخریم . رنگ از روی من پرید احساس کردم میگه تو که پول نداری برای من حلقه بگیری پس بریم فقط برای تو حلقه بخریم، آروم لب زدم _باشه بریم _ چرا ناراحت شدی خانم. سرم رو انداختم پایین _ببخشید که من نمی تونم برای شما حلقه بخرم، سری تکون داد _خانوم اینجا طلا فروشیه، طلا هم برای مرد حرامه من می‌خوام به انتخاب شما برای خودم انگشتر عقیق بگیرم اونم اینجا ندارن، باید بریم شاه عبدالعظیم ، امروز اینجا حلقه شما و بقیه وسایل را میخریم . بعد از مراسم عقدمون سر فرصت من انگشترم رو می‌خرم _خب همین الان بیاید بریم شاه عبدالعظیم ، منم حلقه م رو از اونجا بخرم ، متبرک هم میشه، شماهم انگشترت رو اونجا بخر، بقیه خریدهامونم اونجا انجام میدیم علی سر چرخوند سمت مادرش _ شما هم موافقی؟ مهناز خانم لبخندی زد _چرا نباشم میریم زیارتم می‌کنیم. سه تایی اومدیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت شاه عبدالعظیم.‌‌. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از بازار که حرکت کردیم تا رسیدیم پارکینگ حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام مهناز خانم از خاطرات ازدواجش با آقا مصطفی گفت وسط صحبتهاش برای ما هم دعای عاقبت بخیری میکرد. علی ماشین رو در پارکینگ پارک کرد و حرکت کردیم سمت حرم به حیاط حرم که رسیدیم علی رفت سمت کفشداری آقایون من و مهناز خانم هم اومدیم سمت خانم‌ها زیارتنامه رو که خوندیم وارد صحن شدیم چشمم که به ضریح آقا افتاد یه آرامش خاصی وجودم رو گرفت یه لحظه احساس کردم کنار ضریح آقا من هستم و خود آقا حواسم از مهناز خانم پرت شد دستام رو گره کردم به پنجره‌های ضریح سرم رو تکیه دادم به ضریح و شروع کردم با آقا صحبت کردن آقا جان شما عزیز و محبوب درگاه خداوند هستید برای فرج امام زمان دعا کنید برای سلامتی امام خامنه ای عزیز ما دعا کنید شفای همه بیماران مخصوصاً بیمارانی که دستشون تنگه و هزینه دارو و درمان ندارند رو از خدا بخواهید. آهی از ته دل کشیدم _ آقا جان اوضاع آشفته‌ای دارم در حال ازدواجم در حالی که یک هله پوک هم برای زندگیم به عنوان جهیزیه نمی‌تونم تهیه کنم علی و خونوادش خیلی خوبن اما منم خجالت می‌کشم یا حضرت عبدالعظیم شما آبرو دار درگاه خداوند هستید از خدا برای من آبرو بخواه... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یا حضرت عبدالعظیم دو تا خواهرهای من سر سفره پدر علی هستند. معلوم هم نیست این وضعیت تا کی طول بکشه در حالی که بابای من وضع مالی خوبی داره هر چقدر هم این‌ها متواضع باشند بازم من خجالت می‌کشم و سرشکسته ام. کمکم کن آقا جان از خدا بخواه یه راهی جلوی پام بگذاره. ای کاش علی اجازه می‌داد برم سر کار خرج بچه‌ها رو خودم بدم همینطوری که سرم روی پنجره‌های ضریح بود یک مرتبه به ذهنم اومد بابام یه کارگاه بزرگ تولیدی لوستر داره. الانم که تو کماست سود و درآمدش چی میشه؟ خوبه به علی بگم. صدای مهناز خانم کنار گوشم که گفت چه حال خوبی داری منم دعا کن من رو به خودم آورد سر از پنجره ضریح برداشتم رو کردم سمتش _ ببخشید معطلتون کردم _نه عزیزم معطل نشدم داشتم یه صحنه قشنگ رو نگاه می‌کردم. با چشمم اطرافمو نگاه کردم بینم صحنه‌ی قشنگ چیه منم ببینم که مهناز خانم ادامه داد _ اون صحنه قشنگ حس خوبی بود که تو کنار حرم گرفتی لبخندی زدم _خیلی ممنون. آهی کشید _ سحر جان با این حس و حال خوبی که اینجا گرفتی منم دعا کن _ چه دعایی؟ سری تکون داد _ هر چی به ذهنت می‌رسه. دستم رو گرفتم رو به آسمون _ خدایا به حق این آقای عزیز که پیش تو آبرو داره مهناز خانم رو عاقبت بخیر کن. لبخند دندان نمایی زد _ باور می‌کنی می‌خواستم بگم همین دعا رو بکنی. حالا یه گله بهت بکنم _ جانم بفرمایید _ تا کی می‌خوای به من بگی مهناز خانم. مثل اینکه من می‌خوام مادر شوهرت بشم. یه لحظه تو دلم گفتم نمی‌دونم عروس‌ها به مادر شوهرشون چی میگن. بگم حاج خانوم بگم عزیز نه خوبه مثل علی صداش کنم مامان... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) نگاهم رو دادم توی صورتش _ ببخشید، مامان. خنده صداداری کرد _آفرین حالا شد، شاید باورت نشه سحر جان ولی من تو رو اندازه مریم دوست دارم. لبخندی زدم _ چرا باور نکنم مامان، رفتارهای شما همین رو نشون میده که واقعاً منو مثل دختر خودتون می‌دونید. چشم هاشو ریز کرد _ تو چی! منو مثل مامان خودت دوست داری؟ ای کاش این سوالو نمی‌پرسید نه اینکه مادرمو دوست نداشته باشم ولی خیلی از دستش دلخورم نفسی عمیق ولی مخفی کشیدم و جواب دادم _ منم شما رو مثل مادرم خودم می‌دونم. ریز سرش رو تکون داد _ گرچه با تاخیر گفتی اما قبول می‌کنم حالا بریم امامزاده حمزه رو هم زیارت کنیم _ باشه بریم. همینطور که به طرف امامزاده حمزه حرکت می‌کردیم تو دلم گفتم عجب مادر شوهر زرنگی دارم مو لای درز کارهاش نمیره چه خوب حس و حالِ من رو میفهمه. با هم امامزاده حمزه و امامزاده طاهر رو هم زیارت کردیم برگشتیم بازار وارد اولین مغازه‌ای که انگشتر عقیق می‌فروخت شدیم علی رو کرد به من _ دلم می‌خواد انگشترم رو تو انتخاب کنی. بین انگشترها نگاه کردم یک انگشتر عقیق زرد با رکاب نقره چشمم رو گرفت. گفتم _ این خیلی قشنگه علی رو کرد به فروشنده _ میشه این سینی انگشتر رو بیارید _بله خواهش می‌کنم. فروشنده سینی انگشتر رو گذاشت روی میز علی همون انگشتر رو برداشت و دستش کرد واقعاً به دستش میاد دستشو گرفت سمت مادرش. _مامان قشنگه؟ _ به به عالیه . مهناز خانم رو کرد به من _ اینو جدی می‌گم سحرجان شما خیلی خوش سلیقه‌ای _ ممنون مامان. علی برگشتم سمت من خواست چیزی بگه اما حرفش رو خورد... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) عکس العمل علی برای این بود که مادرش رو با نام مامان صدا زدم خواست چیزی بگه ولی نگفت. از مغازه اومدیم بیرون حلقه ازدواج و مابقی خرید عروسی رو هم انجام دادیم ،از شیر مرغ تا جون آدمیزاد مهناز خانم پیشنهاد می‌داد و علی هم می خرید حرکت کردیم سمت خونه از ماشین پیاده شدیم صدایِ سر صدا و دعوا از خونه میاد. هر سه به هم نگاه کردیم و متعجب از اینکه چی شده علی کلید انداخت در رو باز کرد وارد شدیم دیدم آذر ایساده تو حیاط، آقا مصطفی و مریمم ایستادن آذرم به داد و بیداد که بچه‌هام رو می‌خوام. تا آقا مصطفی نگاهش به من افتاد گفت _ میگه بچه‌هامو می‌خوام منم بهش گفتم صبر می‌کنی تا عروسم بیاد هرچی اون تصمیم بگیره. یک مرتبه آذر حمله کرد سمت من که من رو کتک بزنه، علی وسط منو آذر ایستاد _ خانم این چه رفتاریه درست حرفتو بزن درستم جوابتو بگیر. آذر بدون اینکه مراعات محرم و نا محرمی رو بکنه دست علی رو گرفت که بکشه و از سر راهش برداره و به من حمله کنه علی هم دستش رو از دست آذر به شدت کشید _ به من دست نزن خانم مامان یه زنگ بزن پلیس بیاد این خانمو جمع کنه ببره. آذر شروع کرد خودش رو کتک زدن و با فریاد گفت _ آره بگو بیاد بگو بیاد ببینه که شماها دزدید بچه‌های من رو دزدیدید بچه‌هام رو بدید از اینجا ببرم. یه حسی بهم گفت در مقابل این همه بی‌منطقی بهترین کار برای تو سکوتِ اصلاً حرف نزن... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) آذر همین طوری فحاشی میکرد و خودش رو میزد که صدای آژیر ماشین پلیس اومد. ظاهرا انقدر که سر و صدا کرده بود نشنیده بود که علی به مامانش گفت به پلیس زنگ بزن ، برای همین تا صدای ماشین پلیس رو شنید خواست از در حیاط بره بیرون که متوجه شد پلیس پشت دره. وقتی که دید نمی‌تونه از در حیاط بره بیرون. مثل گربه‌ای که می‌خواد فرار کنه خودشو به این طرف و اون طرف می‌زنه، به چند طرف خونه چرخید تا راهی پیدا کنه و بره که علی در حیاط رو باز کرد پلیس وارد حیاط شد یک مرتبه آذر که با دست‌هاش صورتش رو زخمی و قرمز کرده بود رو کرد به پلیس _ این‌ها من رو کتک زدن. و تند تند می‌گفت _ من شاکیم من شاکیم. بعد هم نشست وسط حیاط با دو دستش میزد روی پاهاشو فریاد میکشید _ آی بچه‌هام آی جگر گوشه‌هام اینا بچه‌های منو دزدیدن، من فقط بچه‌هامو می‌خوام همه ما با تعجب نگاهش کردیم که پلیس گفت _ خانم بلند شو بریم کلانتری شکایتم داری اونجا انجام بده. آذر بلند شد گفت _ نمی‌بینی چه جوری منو آش و لاش کردن چرا منو می‌بری کلانتری باید این‌ها رو ببری . دستشو گرفت به سمت علی _ این زده تو سینه من، منو هل داده سینه م درد می‌کنه من شکایت دارم. پلیسم خیلی جدی گفت _ خب شکایت داشته باش کسی به شما نمیگه شکایت نداشته باش اما شکایت شما تو کلانتریِ. فعلاً این‌ها زنگ زدن که شما اومدی اینجا مزاحمت ایجاد کردی الان باید با ما بیای کلانتری بقیه‌ش رو اونجا توضیح بده. آقای پلیس سرش رو از در حیاط بیرون کرد صدا زد _ خانم محمدی تشریف بیارید. یه خانم محجبه که روی آستین لباسش آرم پلیس بود وارد شد و دستبندش رو درآورد رفت سمت آذر... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) آذر که خودش رو در عمل انجام شده دید رو کرد به من _ تلافی همه این کارها رو سرت در میارم وایسا تماشا کن. دیدم اینجا رو نمی‌تونم بی‌جواب بگذارم. گفتم _ توکل من به خداست تو هم با شیطانت بتاز ببینیم کی موفق میشه. نگاهی سراسر بغض و کینه و نفرت به من انداخت و همراه خانم پلیسی که به دستش دستبند زده بود رفتن و سوار ماشین شدن. رو کردم به علی ما هم باید بریم _ بله شاکی ما هستیم آقا مصطفی گفت _صبر کنید منم میام خواستیم از در بیایم بیرون حواسم رفت پیش بچه‌ها سر چرخوندم سمت مریم _ بچه‌ها کجا هستن؟ نگران نباش قبل از اینکه آذر بیاد سمیه اومد بردشون پارک . شما برید خیالتون راحت باشه بچه‌ها رو بیاره من مواظبشون هستم مهناز خانم رو کرد به من _سحر جان اگه ناراحت نمی‌شی من نیام خیلی خسته شدم. _ نه مامان جون خواهش می‌کنم. شما استراحت کنید سه تایی سوار ماشین شدیم علی رو کرد به پدرش _ بابا شما باید شاکی باشی چون خونه برای شماست حاج مصطفی گفت _ باشه بابا تو بنویس من امضا می‌کنم سه تایی اومدیم کلانتری آذر تا چشمش افتاد به من خواست یه نیشی بزنه رو کرد به من _ باباتم خودت مراقبت کن هزینه‌های بیمارستانم خودت پرداخت کن _ نگران نباش خودم پرداخت می‌کنم. خنده نیشداری زد _حتماً پول بیمارستان باباتم شوهرت می‌خواد بده دیگه _ وقتی بابام خودش داره چرا شوهرم پرداخت کنه. خنده حرص داری کرد _ بابات هیچی نداره اگر چشمت به اون کارگاه لوستری سازی هست بدون که اون مهریه من بود و بابات زد به نامم. از شنیدن این حرف خشکم زد... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) مردد مونده بودم که راست میگه یا داره بلوف می‌زنه اگر راست بگه من چیکار کنم چون هزینه بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان خیلی زیاده و من خجالت می‌کشم به علی بگم این هزینه رو بده اصلاً از کجا معلوم که قبول کنه. آذر نیشخند تلخی زد _ چی شد رفتی تو لک واقعیتش همش مهریه م نبود بخشیش مهریه م بود اما بابات گفت نمی‌خواد به تو و خواهرهات ارث بده برای همین زد به نام من. از این حرف آذر بهت زده شدم به خودم گفتم آخه چرا؟ علی رو کرد سمتش _ پس قدرشناسی شما از آقای اصلانی برای همینه که اموالش رو زده به نامت بعد شما میگی که، هم نگهش نمی‌دارم هم هزینه بیمارستانش رو نمیدم با پررویی جواب داد _ این همه تو خونش زحمت کشیدم هنر که نکرده. یکی از مامورها پرید تو حرف آذر و به تندی گفت _کافیه دیگه جر و بحث نکنید. رو کرد به علی_ شکایتتون رو نوشتید. علی برگه رو گرفت جلوش _ بله بفرمایید. رئیس کلانتری نگاهش رو داد به آذر _ کسی رو داری برات سند بزاره یا میری بازداشت تا فردا ببریمت دادسرا تکلیفتون معلوم بشه. آذر شروع کرد جیغ جیغ کردن و همزمان با شلوع کاریهاش گفت _ یعنی چی اینها من رو زدن حالا من باید بازداشت بشم. رئیس کلانتری جواب داد _ چون اول این‌ها شکایت کردند. ولی اینکه حق با کیه تشخیصش با قاضیه. آذر از توی کیفش گوشیش رو در آورد و زنگ زد به باباش. _ سلام بابا فوری یه سند بیار کلانتری و گرنه من رو باز داشت میکنن. آذر داشت با باباش تلفنی حرف میزد که ما اومدیم سوار ماشین شدیم که بیایم خونه. از اینکه علی و خونوادش درگیر مسائل جنجالی من شدن خیلی شرمنده شدم..‌. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) همچین که علی سوئیچ زد که حرکت کنه. آقامصطفی رو کرد به من و علی _ عجب زن بی‌حیا و قدرنشناسیه، دلم می‌خواد این آقای اصلانی حالش خوب شه بشینم باهاش صحبت کنم بگم مرد حسابی آدم یه زنی می‌گیره وفا داشته باشه آبروش رو حفظ کنه نجیب باشه آخه این چه زنی هست تو گرفتی. من از اینکه انقدر برای این خونواده دردسر دارم و اینکه اینها شنیدن بابام ماها رو بی ارزش دونسته که حتی نخواسته بعد از مرگشم چیزی به ما برسه غرق خجالت بیصدا نشستم و حرفی برای گفتن ندارم. علی هم ساکت بود و به رانندگیش ادامه داد. رسیدیم خونه. علی ماشین رو تو حیاط پارک کرد و وارد خونه شدیم تا مهناز خانم چشمش افتاد به ما پرسید _ چی شد آذر رو چیکار کردن؟ آقا مصطفی جواب داد _ بهش گفتن یا کسی برات سند بیاره یا بازداشت میشی تا فردا که برید دادسرا تکلیفتون روشن بشه. اونم زنگ زد به باباش براش سند بیارن مهناز خانم زد پشت دستش و کشدار گفت _ وای ببین این زن چه جوری ما رو گرفتار کرد. فردا عقد بچه‌مه آخه. علی گفت دادسرا تا ساعت دو هست ، عقد ما فردا عصر ساعت چهارِ به هر دوش می‌رسیم. سرو صدای بچه ها از توی اتاق اومد رو کردم به جمع _ ببخشید من برم پیش بچه ها. گفتن _ برو راحت باش. اومدم تو اتاق بچه ها. با اینکه من با بچه ها تنی نیستم و از مادر جدا هستیم ولی خیلی دوستشون دارم و کنارشون احساس آرامش میکنم. خواستم برای اینکه سر و صدا نکنن باهاشون بازی کنم ولی حال روحیم خیلی خرابه ملتمسانه رو بهشون گفتم. _بچه ها خواهش میکنم آروم باشید و با سر و صداهاتون مزاحم خونواده علی نشید. طفل معصوم ها هردوشون گفتن چشم و آروم نشستن مشغول بازی شدن. اونشب تا صبح من تو ذهنم کارهای فردا رو مرور کردم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) با شنیدن صدای اذان صبح نمازم رو خوندم و خیلی تلاش کردم که خوابم ببره چون فردا خیلی کار داشتیم، توی رختخوابم دراز کشیدم چشم هام رو بستم و شروع کردم به گفتن ذکر لا اله الا الله و نمی‌دونم کی خوابم رفت با شنیدن تقه ای که به در اتاق خورد بیدار شدم _ کیه؟ صدای مهناز اومد _ عزیزم بیا صبحانه بخوریم. نگاهم رو دادم به ساعت ، هشت صبحه. از رختخوابم بلند شدم در رو باز کردم _ سلام صبحتون بخیر _ سلام سحر جان بیا پایین صبحانه بخوریم _ خیلی ممنون زحمت کشیدید چشم الان میام. دلم نیومدبچه ها رو بیدار کنم گفتم کاری که ندارن بزار بخوابن. روسری و چادرم رو سرم کردم اومدم پایین بعد از سلام و صبح بخیر به همه نشستم سر سفره آقا مصطفی رو کرد به من _ سحرجان من با علی میریم دادسرا دنبال شکایت، شما نیازی نیست بیاید. آماده بشید برای بعد از ظهر که می‌خواهیم بریم محضر برای عقد. خیلی این خبر خوشحالم کرد چون واقعاً خسته‌ام دیشبم نتونستم بخوابم الانم آذر می‌خواد منو ببینه و کلی حرف بارم کنه. تو دلم خدا را شکر کردم و سر چرخوندم سمت آقا مصطفی _ بله اینطوری بهتره ، منم واقعا شرمندم که انقدر شما رو به زحمت میندازم علی نگاه اعتراض آمیزی بهم انداخت خواست حرفی بزنه که آقا مصطفی نگذاشت _ این چه حرفیه می‌زنی دخترم تو عضوی از خانواده ما هستی غم تو غم ماست شادی تو شادی ماست تو هیچ زحمتی برای ما نداری خیلی هم رحمت هستی. محبت و اظهار لطف این خانواده چیزی نبود جز توجه پروردگار لبخندی زدم و گفتم _ ان شالله خدا سایه شما رو بالای سر ما حفظ کنه خیلی ممنون... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی و پدرش آماده شدند رفتند دادسرا. به خاطر این اتفاقاتی که افتاد. سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم مدرسه شیما و شمیم رو پیگیری کنم برای همین رو کردم به مهناز خانم _ بخشید مامان می‌تونم امروز برم مدرسه بچه‌ها غیبتشون رو موجه کنم از فردا هم ان شالله ببرمشون مدرسه تا تکلیفشون مشخص بشه _ باشه عزیزم برو به کارت برس، حالا تا بعد از ظهر خیلی وقتِ. بچه‌ها رو از خواب بیدار کردم صبحانشونو دادم رو کردم به شیما بیا بریم اول مدرسه تو بعد از اون بریم مدرسه شمیم من غیبت هاتون رو موجه کنم، از این به بعدم برید مدرسه شمیم گفت _ روپوش مدرسه وکتابهامون رو چیکارکنیم، اونها رو با مدرسه صحبت می‌کنم ببینم خودشون راه چاره‌ای دارن. بچه‌ها را آماده کردم و آوردم مدرسه خدا را شکر هر دو مدیر باهام همکاری کردند. برای کتاب هم گفتن بیان مدرسه ما از بچه‌های دیگه کتاب می‌گیریم بهشون میدیم. شیما رو کرد به من _ آبجی ما دفترو مداد و خودکار نداریم بریم بخریم.‌ تو دلم گفتم. ای وای فکر اینو نکرده بودم. گوشی تلفنم رو در اوردم شماره مرضیه رو گرفتم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم _ مرضیه جان میشه یه مقدار پول به من قرض بدی میخوام برای بچه‌ها لوازم تحریر بگیرم. فوری جواب داد _ بله که میشه چرا نشه، خوبی اونجا بهت خوش می‌گذره _آره آدمای خیلی خوبی هستند راستی بعد از ظهرم می‌خوایم بریم عقد کنیم _ جدی میگی سحر، شناسنامه را چیکار کردی _ خیلی دردسر کشیدم ولی خب آماده شد _چرا دردسر مگه استشهاد پر نکردی؟ _ گفتن باید شناسنامه پدر و مادر هم باشه بابا که شناسنامه‌شو نمی‌داد با مامانم تماس گرفتم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه کپی از شناسنامه ش رو فکس کرد برای ثبت احوال اونها هم برام المثنی صادر کردند _ بازم خدا رو شکر که تونستی بگیری _ مرضیه میتونی مراسم عقد من بیای. با خنده جواب داد _ ای خدا بگم چیکارت کنه از اول که گفتی عقدته هی با خودم میگم ایکاش منم دعوت کنه بله که میام چرا نیام. یه لحظه عذاب وجدان گرفتم. اگر چه یه زمان کوتاه ولی همون زمان کوتاه فاطمه خانم و آقا مرتضی برای من حکم پدر و مادر رو داشتن چرا من فراموششون کردم. با خجالت گفتم _ مرضیه جان میشه به پدر و مادرتم بگی بیان گفت نه _ چرا نه، بگو تشریف بیارن دیگه _ خودت باید دعوتشون کنی. اتفاقا اگر بفهمن عقدت بوده و دعوتشون نکردی خیلی ناراحت میشن. حق با مرضیه بود من کوتاهی کردم ولی آداب معاشرت رو آدم زیر دست پدر و مادرش یاد می‌گیره من چند سالیه که مثل گیاه خودرو بزرگ شدم. بهش گفتم _ چقدر شرمنده شدم مرضیه حتماً زنگ می‌زنم و دعوتشون میکنم. دوباره گفتم _ نه میام خونتون_ باشه بیا منم دلم برات تنگ شده. بیا دیداری تازه کنیم . بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. با عجله اومدم خونه. مهناز خانم گفت _ چی شد غیبت هاشون رو موجه کردی؟ _ بله اتفاقاً مدرسه هم باهام خیلی همکاری کرد فقط یه مطلبی، خیلی ببخشید با اجازتون من برم خونه مرضیه برای مراسم عقد خودش و پدر و مادرش رو دعوت کنم _آفرین خیلی کار خوبیه اما سحر جان می‌خواستم ببرمت آرایشگاه یه دستی به صورتت بکشه نگاهی انداختم به ساعت مچیم سرم را گرفتم بالا _ساعت یازده و نیمه من زود میام. برم و بیام بعداً بریم آرایشگاه _ باشه عزیزم برو زود برگرد... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) شیما و شمیم چادر منو کشیدن _ آبجی ما رو هم ببر با لبخند نگاهی انداختم بهشون _ باشه با هم میریم. منتظرم تا مرضیه پول بزنه به کارتم که ماشین بگیریم. همینجور که پاپا می‌کردم مهناز خانم صدام کرد _ سحر جان چرا نمیری دیر میشه ها سر چرخوندم سمتش _ الان میریم همزمان برام پیام اومد فهمیدم که مرضیه پول رو ریخته گوشی رو باز کردم دیدم بله واریز کرده، فوری زنگ زدم تاکسی تلفنی اومد سوار ماشین شدیم. نباید دست خالی برم خونشون سر کوچه مرضیه اینا یک شیرینی فروشی هست. همچین که ماشین رسید سر کوچه گفتم آقا نگه دارید. ماشین رو نگه داشت پول راننده رو براش کارت به کارت کردم با بچه‌ها پیاده شدیم یه جعبه شیرینی خریدم و سه تایی اومدیم درخونه مرضیه. شیما و شمیم سر اینکه کدوشون زنگ بزنن دعواشون شد. با خنده گفتم دعوا نکنید صبر کنید انگشت هاتون رو آماده نگهدارید هر وقت گفتم یک دو سه. به سه که رسید فوری زنگ بزنید ببینم کی زودتر زنگ میزنه. بچه ها همین کار رو انجام دادن و تا من گفتم سه. هر دوشون با هم زنگ زدن صدای مرضیه از پشت آیفون اومد _ کیه؟ _ مائیم مرضیه جان باز کن در باز شد و ما وارد خونه شدیم از دیدن مرضیه و مادرش واقعاً خوشحال شدم اون‌ها هم خیلی منو تحویل گرفتن. بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی جعبه شیرینی رو گرفتم رو به فاطمه خانم _ بفرمائید قابل شما رو نداره _ وای دختر عزیزم چرا زحمت کشیدی بفرمایید بنشینید. تشکر کردم و نشستم، پرسیدم _ ببخشید حاج مرتضی نیستن فاطمه خانم جواب داد _ نه نمیدونست که شما میخواهید بیاید رفت بیرون... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) خیلی خوش آمدی سحر جان. کارتون با علی آقا به کجا کشید عقد کردید؟ _ شما و حاج مرتضی برای من حکم پدر و مادرم رو دارید مگه بدون حضور شما میشه عقد کرد لبخند رضایتی زد _ عزیز دلم خوشبختی شما برای ما مهمه ، حالا عقدتون کی هست؟ _ امروز عصر ببخشید که دیر می‌گم انقدر که گرفتاری دارم، زن بابام آذر خیلی اذیت می‌کنه چند روزه درگیر اون هستیم. ابروهاشو درهم کرد _ عه چیکار می‌کنه؟ همه اون اتفاق‌هایی که تو این چند روز افتاده بود رو براش گفتم زد پشت دستش. _خاک بر سر همچین مادری کنن که حواسش به دخترهاش نباشه حالا اتفاق بدی برای شمیم و شیما افتاده؟ اتفاق اونجوری نه ولی خب اذیتشون می‌کرده _ چقدر براش مجازات بریدن؟ _فعلاً بازداشته هنوز دادگاهی نشده دادگاه گفت یک مدت دست نگه می‌داریم تا حال پدر بچه ها بهتر بشه. الان به اجازه دادگاه بچه‌ها پیش شما هستند؟ نظر اورژانس اجتماعی این بود که بچه‌ها پیش ما باشند دادگاه هم پذیرفت _ خوب خدا را شکر که تو هستی تابه این دو طفل معصوم کمک کنی ، حالا بگو ببینم مراسم عقدت ساعت چنده؟ _بعد از ظهر ساعت چهار، حتما با آقا مرتضی بیاید من خیلی خوشحال میشم شماها که باشید احساس می‌کنم پدر و مادرم کنارم هستند _ باشه عزیزم به امید خدا حتماً حتماً میایم. سر چرخوندم سمت مرضیه _ منتظر توهم هستم. لبخندی زد _ من که سر جهازت هستم. با این حرف مرضیه هرسه تا مون زدیم زیر خنده. سر چرخوندم سمت فاطمه خانم _ اگه اجازه بدید من برم _ با اینکه خیلی دلمون برات تنگ شده و دوست دارم اینجا پیش ما بمونی اما می‌دونم که کار داری باشه برو. گوشی رو در آوردم که زنگ بزنم به... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) زنگ بزنم به تاکسی تلفنی که مرضیه دست گذاشت روی گوشی _ زنگ نزن خودم می‌برمتون _ نمی‌خوام مزاحمت بشم تاکسی می‌گیرم میریم _ مزاحم نیستی خانم شما مراحمی خودم می‌برمتون. مرضیه رفت آماده بشه فاطمه خانم رو کرد به بچه‌ها _حالتون خوبه دخترای گل من، صبر کنید تا اینجا اومدین یه هدیه بهتون بدم. فاطمه خانم رفت توی اتاق خودشون و با دو تا کیف دخترونه خیلی قشنگ که روشون رو منجوق دوزی شده بود برگشت یکیش رو داد به شیما و یکیش رو داد به شمیم و گفت: _این‌ها رو من از کربلا آوردم، هدیه می‌کنم به شما دخترهای خوب و گلم. بچه‌ها خیلی خوشحال شدن منم خیلی خوشم اومد از کار فاطمه خانم. نگاهم رو دادم بهش _ خیلی ممنون دستتون درد نکنه ان شاالله بتونم یه روز همه خوبی‌های شما رو جبران کنم. با دستش آروم زد پشت کمرم. _ همین قدر که دختر مومنی مثل تو، توی خونه ما رفت و آمد داره برای ما یک نعمت خیلی بزرگه ، تو پیشاپیش جبران کردی. مرضیه اماده شد و اومد _ بریم سحر جان. از فاطمه خانم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و نشستیم داخل ماشین سر چرخوندم سمت مرضیه _ بابت قرضی که بهم دادی خیلی ممنون ان شالله زود بهت برمی‌گردونم. لبخندی زد _ قرض نبود پیشاپیش هدیه عقدتو دادم _ دستت درد نکنه مرضیه جان تو چرا انقدر منو شرمنده می‌کنی. قیافه ای گرفت و صداش رو کلفت کرد _ ماییم دیگه دوستامونو شرمنده میکنیم از این طرز حرف زدنش هر دومون خندمون گرفت با صدای بلند شروع کردیم به خندیدن انقدر گفتیم و خندیدیم که نفهمیدم کی رسیدیم در خونه. مرضیه زد روی ترمز و گفت _ خانم رسیدیم. خم شدم سمتش صورتشو بوسیدم _ ساعت چهار تو محضر منتظرتم سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدیم زنگ در حیاط رو زدم صدای مهناز خانم اومد _کیه _ باز کن مامان ما هستیم. در حیاط رو باز کرد نگاهم به صورت مهناز خانم افتاد. از استرس صورتش قرمز شده بود نتونست طاقت بیاره و گفت _سحر جان چه دل بزرگی داری سریع آماده شو بریم آرایشگاه _ مامان نزدیک اذان ظهره میشه نماز بخونیم بعد بریم نه نمیشه مهری خانم ظهر در آرایشگاهشو می‌بنده میره، بریم و بیایم بعد نماز می‌خونیم. چاره‌ای ندارم مجبورم که قبول کنم . باشه ای گفتم و رو کردم به بچه‌ها _ دخترهای خوبی باشید تا من بیام. گفتن باشه و رفتن سمت اتاقشون. منم با مهناز خانم اومدیم آرایشگاه. خانم آرایشگر نگاهی تو صورتم انداخت و رو کرد به مهناز خانم _ ماشاالله خوش سلیقه هستینا عروستون خوشگله. مهناز خانم لبخندی زد _ خیلی ممنون _ حالا چیکار کنم چه مکاپی رو صورتش کار کنم. خواستم بگم نه صورتم رو آرایش نکن که گفتم صبر کنم ببینم مهناز خانم چی میگه. مهناز خانم جواب داد. _ آرایش نمی‌خواد یه بندی تو صورتش بنداز ابروهاشم مرتب کن بعدم سر چرخوند سمت من _ سحر جان خودت نظر دیگه‌ای داری. ریز سرم رو تکون دادم _نه مامان جون خیلی ممنون همین خوبه. ماشالله مهری خانم دهن گرمی داره از اولی که شروع کرد به اصلاح صورت من، با مادر شوهرم صحبت کرد تا کار من تموم شد آینه رو گرفت جلوی صورتم _ ببین خوبه. یه نگاهی به خودم انداختم _ بله ممنونم. مهناز خانم هزینه آرایشگاه رو حساب کرده و اومدیم خونه دیدیم علی و پدرشم برگشتن بعد از سلام و علیک مهناز خانم رو کرد به حاج مصطفی _ چی شد با آذر چیکار کردن؟... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _محکوم شد؛ نبودی ببینی چه التماسی می‌کرد که رضایت بگیره _ رضایت دادید _ نه گفتم بذار ادب شه _ خوبش کردی. مهناز خانم رو کرد به علی _ مادر بیاید ناهارتونو بخورین تو هم یه آرایشگاه برو می‌خواید برید محضر مرتب باشی. آقا مصطفی با لبخند نگاهی به علی انداخت علی خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین. داخل خونه شدیم سفره ناهارو پهن کردیم. ناهارو که خوردیم علی رفت آرایشگاه . شروع کردم به جمع کردن سفره که یه دفعه یادم اومد من به این‌ها نگفتم که مرضیه و پدر و مادرش رو دعوت کردم سر عقد. رو کردم به مهناز خانم _ ببخشید مامان من دوستمو با پدر مادرش دعوت کردم سر عقد. مهناز خانم سر چرخوند سمت من مرضیه رو میگی _ بله _ خیلی کار خوبی کردی ، هر کسی دیگه‌ای رو هم دوست داری دعوت کن _ نه دیگه من کسی رو ندارم همینا رو گفتم _ خوب کاری کردی عزیزم. ظرف‌ها رو شستم خونه رو مرتب کردم دلم می‌خواست برم لباسمو بپوشم مِن و مِنی کردم و گفتم _ مامان اینجا باید لباسمو بپوشم یا تو محضر. لبخندی زد _ چه خوب حواست هست اینجا باید بپوشی. اومدم توی اتاق در رو بستم لباسو تنم کردم ایستادم جلوی آینه خودم رو ورانداز کردم چقدر تغییر کردم شکل سیندرلا شدم جلوی آینه یه نیم چرخی زدم دوباره زل زدم تو آینه اگر آرایش صورتم داشتم که عالی میشد بزار عقد کنیم برگردیم خودم بلدم خودمو آرایش می‌کنم مهناز خانم یه تقه‌ای به در زد _ بیام تو _ بفرمایید مامان در رو باز کرد ابرو داد بالا لبخند دندان نمایی زد _ بَه بَه ماشاالله چقدر بهت میاد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از اینکه خداوند مادر شوهری باشعور و فهمیده قسمتم کرده از ته دل شکرش کردم مهناز خانم برای من مثل مادر می‌مونه یاد این ضرب المثل افتادم که میگه، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری، تو دلم آه بلندی کشیدم , ایکاش الان مامانم و خواهرهام اینجا بودن چقدر حیف که نیستن. ایکاش بابام ما رو دوست داشت دلم میخواد ازش بپرسم مگه ما به اختیار خودمون به دنیا آمدیم که به تو تحمیل شده باشیم و یا مگه ما از پوست و گوشت و استخوان تو نیستیم. اول فکر می‌کردم منو دوست نداری ولی بعد از اینکه فهمیدم ما سه تا خواهر رو از ارث محروم کردی متوجه شدم هیچ کدومِ مون رو دوست نداری بیچاره سوسن از همون بچگی محبت پدر ندیده مهناز خانم گفت: _ چی شد سحر رفتی تو فکر. لبخند تلخی زدم _ به فکر خونواده خودم افتادم که نیستن. نفس بلندی کشید _ از منی که سردی و گرمی زندگی رو چشیدم به تو یه نصیحت، زندگی خودتو بکن توقعت فقط از خدا باشه انتظاراتت رو از بنده های خدا بردار تا طعم خوشبختی رو بچشی وگرنه تمام عمرت میشه این برام کاری نکرد و اون برام کاری نکرد. نفس بلندی کشیدم _ چشم تلاش می‌کنم که توقعم فقط از خدا باشه. یه لحظه به ذهنم اومد یه زنگ بزنم به مامانم و سارا بگم که عقدمه. یه زنگم بزنم ببینم بابام حالش چطوره. دوباره به خودم گفتم ول کن یه وقت یه خبر بدی می‌شنوم. امروز روز عقدمه هم به کام خودم تلخ میشه هم علی و خونوادش. صدای علی که گفت: مامان شماها حاضرید بریم من رو از فکر بیرون آورد. مهناز خانم جواب داد _ آره علی جان الان میایم.. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚