eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.5هزار دنبال‌کننده
42 عکس
21 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سری تکون دادم _ هرچه که صلاح شما باشه. معترض جواب داد _ عزیزم لباس شما و برای روز عقد شما ست باید دوستش داشته باشی من فقط یه نظر دادم، اصلاً شما از این تیپ لباس خوشت میاد؟ به خودم گفتم امروز برات تکرار نمی‌شه خجالتو بزار کنارو حرف دلتو بزن با مِن و مِن گفتم _ این خیلی قشنگه ولی. با انگشتم یک پیراهن بلند با یقه تقریباً بسته که توی سینه شم سنگ کاری شده با آستین بلند و دامن کلش به رنگ نباتی نشون دادم _ اینو دوست دارم. فوری مهناز خانم با نگاهش لباس رو خوب ورنداز کرد و رو کرد به من _ خیلی قشنگه عروس خوش سلیقه‌ام. از طرز حرف زدنش و برخوردش لذت بردم. مهناز خانم رو کرده به خانم فروشنده لباس رو نشون داد _ میشه سایز عروس من بیارید. خانم فروشنده نگاهی به من انداخت. یه پیرهن از روی رگال برداشت _ بفرمایید اتاق پرو بپوشید ببینید اندازتونه اومدم تو اتاق پرو لباس رو پوشیدم تو آینه نگاهی به خودم انداختم واقعاً بهم میاد خیلی تغییر کردم. کمی لای در اتاق پرو رو باز کردم صدا زدم _مهناز خانم. سریع اومد جلو. در رو کمی بیشتر باز کردم لباس را توی تنم دید ابرو انداخت بالا لبخند زد _ ماشاالله چقدر بهت میاد مبارکت باشه عزیزم. لباس را خریدیم و از مزون اومدیم بیرون مهناز خانم ما رو برد به یه مغازه که فقط کت و شلوار و پیراهن مردانه میفروخت. یک دست کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید علی خرید و اومدیم بیرون مهناز خانم رو کرد به علی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) امروز کلاً خرید عروسی سحر جان رو انجام بدیم که دیگه خیالمون از این بابت راحت بشه. علی گفت _من تا شب در خدمت شما هستم تا شبم تموم نشد فردا هم اینجا هستیم تا ان شالله هرچی که لازمه تهیه کنیم، فقط ما سرمون گرم شد نماز نخوندیم ، بریم تو مسجد بازار نمازمونو بخونیم بعد میایم بقیه خریدها رو انجام میدیم. سه تایی اومدیم داخل مسجد مهناز خانم خونه نمازش رو خونده بود. علی رفت سمت آقایون. من هم اومدم وضوخانه خانم‌ها وضو گرفتم داخل مسجد نماز ظهر و عصر رو خوندم و اومدیم بیرون علی رو کرد به من _موافقی اول حلقه‌ شما رو بخریم . رنگ از روی من پرید احساس کردم میگه تو که پول نداری برای من حلقه بگیری پس بریم فقط برای تو حلقه بخریم، آروم لب زدم _باشه بریم _ چرا ناراحت شدی خانم. سرم رو انداختم پایین _ببخشید که من نمی تونم برای شما حلقه بخرم، سری تکون داد _خانوم اینجا طلا فروشیه، طلا هم برای مرد حرامه من می‌خوام به انتخاب شما برای خودم انگشتر عقیق بگیرم اونم اینجا ندارن، باید بریم شاه عبدالعظیم ، امروز اینجا حلقه شما و بقیه وسایل را میخریم . بعد از مراسم عقدمون سر فرصت من انگشترم رو می‌خرم _خب همین الان بیاید بریم شاه عبدالعظیم ، منم حلقه م رو از اونجا بخرم ، متبرک هم میشه، شماهم انگشترت رو اونجا بخر، بقیه خریدهامونم اونجا انجام میدیم علی سر چرخوند سمت مادرش _ شما هم موافقی؟ مهناز خانم لبخندی زد _چرا نباشم میریم زیارتم می‌کنیم. سه تایی اومدیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت شاه عبدالعظیم.‌‌. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از بازار که حرکت کردیم تا رسیدیم پارکینگ حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام مهناز خانم از خاطرات ازدواجش با آقا مصطفی گفت وسط صحبتهاش برای ما هم دعای عاقبت بخیری میکرد. علی ماشین رو در پارکینگ پارک کرد و حرکت کردیم سمت حرم به حیاط حرم که رسیدیم علی رفت سمت کفشداری آقایون من و مهناز خانم هم اومدیم سمت خانم‌ها زیارتنامه رو که خوندیم وارد صحن شدیم چشمم که به ضریح آقا افتاد یه آرامش خاصی وجودم رو گرفت یه لحظه احساس کردم کنار ضریح آقا من هستم و خود آقا حواسم از مهناز خانم پرت شد دستام رو گره کردم به پنجره‌های ضریح سرم رو تکیه دادم به ضریح و شروع کردم با آقا صحبت کردن آقا جان شما عزیز و محبوب درگاه خداوند هستید برای فرج امام زمان دعا کنید برای سلامتی امام خامنه ای عزیز ما دعا کنید شفای همه بیماران مخصوصاً بیمارانی که دستشون تنگه و هزینه دارو و درمان ندارند رو از خدا بخواهید. آهی از ته دل کشیدم _ آقا جان اوضاع آشفته‌ای دارم در حال ازدواجم در حالی که یک هله پوک هم برای زندگیم به عنوان جهیزیه نمی‌تونم تهیه کنم علی و خونوادش خیلی خوبن اما منم خجالت می‌کشم یا حضرت عبدالعظیم شما آبرو دار درگاه خداوند هستید از خدا برای من آبرو بخواه... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یا حضرت عبدالعظیم دو تا خواهرهای من سر سفره پدر علی هستند. معلوم هم نیست این وضعیت تا کی طول بکشه در حالی که بابای من وضع مالی خوبی داره هر چقدر هم این‌ها متواضع باشند بازم من خجالت می‌کشم و سرشکسته ام. کمکم کن آقا جان از خدا بخواه یه راهی جلوی پام بگذاره. ای کاش علی اجازه می‌داد برم سر کار خرج بچه‌ها رو خودم بدم همینطوری که سرم روی پنجره‌های ضریح بود یک مرتبه به ذهنم اومد بابام یه کارگاه بزرگ تولیدی لوستر داره. الانم که تو کماست سود و درآمدش چی میشه؟ خوبه به علی بگم. صدای مهناز خانم کنار گوشم که گفت چه حال خوبی داری منم دعا کن من رو به خودم آورد سر از پنجره ضریح برداشتم رو کردم سمتش _ ببخشید معطلتون کردم _نه عزیزم معطل نشدم داشتم یه صحنه قشنگ رو نگاه می‌کردم. با چشمم اطرافمو نگاه کردم بینم صحنه‌ی قشنگ چیه منم ببینم که مهناز خانم ادامه داد _ اون صحنه قشنگ حس خوبی بود که تو کنار حرم گرفتی لبخندی زدم _خیلی ممنون. آهی کشید _ سحر جان با این حس و حال خوبی که اینجا گرفتی منم دعا کن _ چه دعایی؟ سری تکون داد _ هر چی به ذهنت می‌رسه. دستم رو گرفتم رو به آسمون _ خدایا به حق این آقای عزیز که پیش تو آبرو داره مهناز خانم رو عاقبت بخیر کن. لبخند دندان نمایی زد _ باور می‌کنی می‌خواستم بگم همین دعا رو بکنی. حالا یه گله بهت بکنم _ جانم بفرمایید _ تا کی می‌خوای به من بگی مهناز خانم. مثل اینکه من می‌خوام مادر شوهرت بشم. یه لحظه تو دلم گفتم نمی‌دونم عروس‌ها به مادر شوهرشون چی میگن. بگم حاج خانوم بگم عزیز نه خوبه مثل علی صداش کنم مامان... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) نگاهم رو دادم توی صورتش _ ببخشید، مامان. خنده صداداری کرد _آفرین حالا شد، شاید باورت نشه سحر جان ولی من تو رو اندازه مریم دوست دارم. لبخندی زدم _ چرا باور نکنم مامان، رفتارهای شما همین رو نشون میده که واقعاً منو مثل دختر خودتون می‌دونید. چشم هاشو ریز کرد _ تو چی! منو مثل مامان خودت دوست داری؟ ای کاش این سوالو نمی‌پرسید نه اینکه مادرمو دوست نداشته باشم ولی خیلی از دستش دلخورم نفسی عمیق ولی مخفی کشیدم و جواب دادم _ منم شما رو مثل مادرم خودم می‌دونم. ریز سرش رو تکون داد _ گرچه با تاخیر گفتی اما قبول می‌کنم حالا بریم امامزاده حمزه رو هم زیارت کنیم _ باشه بریم. همینطور که به طرف امامزاده حمزه حرکت می‌کردیم تو دلم گفتم عجب مادر شوهر زرنگی دارم مو لای درز کارهاش نمیره چه خوب حس و حالِ من رو میفهمه. با هم امامزاده حمزه و امامزاده طاهر رو هم زیارت کردیم برگشتیم بازار وارد اولین مغازه‌ای که انگشتر عقیق می‌فروخت شدیم علی رو کرد به من _ دلم می‌خواد انگشترم رو تو انتخاب کنی. بین انگشترها نگاه کردم یک انگشتر عقیق زرد با رکاب نقره چشمم رو گرفت. گفتم _ این خیلی قشنگه علی رو کرد به فروشنده _ میشه این سینی انگشتر رو بیارید _بله خواهش می‌کنم. فروشنده سینی انگشتر رو گذاشت روی میز علی همون انگشتر رو برداشت و دستش کرد واقعاً به دستش میاد دستشو گرفت سمت مادرش. _مامان قشنگه؟ _ به به عالیه . مهناز خانم رو کرد به من _ اینو جدی می‌گم سحرجان شما خیلی خوش سلیقه‌ای _ ممنون مامان. علی برگشتم سمت من خواست چیزی بگه اما حرفش رو خورد... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) عکس العمل علی برای این بود که مادرش رو با نام مامان صدا زدم خواست چیزی بگه ولی نگفت. از مغازه اومدیم بیرون حلقه ازدواج و مابقی خرید عروسی رو هم انجام دادیم ،از شیر مرغ تا جون آدمیزاد مهناز خانم پیشنهاد می‌داد و علی هم می خرید حرکت کردیم سمت خونه از ماشین پیاده شدیم صدایِ سر صدا و دعوا از خونه میاد. هر سه به هم نگاه کردیم و متعجب از اینکه چی شده علی کلید انداخت در رو باز کرد وارد شدیم دیدم آذر ایساده تو حیاط، آقا مصطفی و مریمم ایستادن آذرم به داد و بیداد که بچه‌هام رو می‌خوام. تا آقا مصطفی نگاهش به من افتاد گفت _ میگه بچه‌هامو می‌خوام منم بهش گفتم صبر می‌کنی تا عروسم بیاد هرچی اون تصمیم بگیره. یک مرتبه آذر حمله کرد سمت من که من رو کتک بزنه، علی وسط منو آذر ایستاد _ خانم این چه رفتاریه درست حرفتو بزن درستم جوابتو بگیر. آذر بدون اینکه مراعات محرم و نا محرمی رو بکنه دست علی رو گرفت که بکشه و از سر راهش برداره و به من حمله کنه علی هم دستش رو از دست آذر به شدت کشید _ به من دست نزن خانم مامان یه زنگ بزن پلیس بیاد این خانمو جمع کنه ببره. آذر شروع کرد خودش رو کتک زدن و با فریاد گفت _ آره بگو بیاد بگو بیاد ببینه که شماها دزدید بچه‌های من رو دزدیدید بچه‌هام رو بدید از اینجا ببرم. یه حسی بهم گفت در مقابل این همه بی‌منطقی بهترین کار برای تو سکوتِ اصلاً حرف نزن... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) آذر همین طوری فحاشی میکرد و خودش رو میزد که صدای آژیر ماشین پلیس اومد. ظاهرا انقدر که سر و صدا کرده بود نشنیده بود که علی به مامانش گفت به پلیس زنگ بزن ، برای همین تا صدای ماشین پلیس رو شنید خواست از در حیاط بره بیرون که متوجه شد پلیس پشت دره. وقتی که دید نمی‌تونه از در حیاط بره بیرون. مثل گربه‌ای که می‌خواد فرار کنه خودشو به این طرف و اون طرف می‌زنه، به چند طرف خونه چرخید تا راهی پیدا کنه و بره که علی در حیاط رو باز کرد پلیس وارد حیاط شد یک مرتبه آذر که با دست‌هاش صورتش رو زخمی و قرمز کرده بود رو کرد به پلیس _ این‌ها من رو کتک زدن. و تند تند می‌گفت _ من شاکیم من شاکیم. بعد هم نشست وسط حیاط با دو دستش میزد روی پاهاشو فریاد میکشید _ آی بچه‌هام آی جگر گوشه‌هام اینا بچه‌های منو دزدیدن، من فقط بچه‌هامو می‌خوام همه ما با تعجب نگاهش کردیم که پلیس گفت _ خانم بلند شو بریم کلانتری شکایتم داری اونجا انجام بده. آذر بلند شد گفت _ نمی‌بینی چه جوری منو آش و لاش کردن چرا منو می‌بری کلانتری باید این‌ها رو ببری . دستشو گرفت به سمت علی _ این زده تو سینه من، منو هل داده سینه م درد می‌کنه من شکایت دارم. پلیسم خیلی جدی گفت _ خب شکایت داشته باش کسی به شما نمیگه شکایت نداشته باش اما شکایت شما تو کلانتریِ. فعلاً این‌ها زنگ زدن که شما اومدی اینجا مزاحمت ایجاد کردی الان باید با ما بیای کلانتری بقیه‌ش رو اونجا توضیح بده. آقای پلیس سرش رو از در حیاط بیرون کرد صدا زد _ خانم محمدی تشریف بیارید. یه خانم محجبه که روی آستین لباسش آرم پلیس بود وارد شد و دستبندش رو درآورد رفت سمت آذر... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) آذر که خودش رو در عمل انجام شده دید رو کرد به من _ تلافی همه این کارها رو سرت در میارم وایسا تماشا کن. دیدم اینجا رو نمی‌تونم بی‌جواب بگذارم. گفتم _ توکل من به خداست تو هم با شیطانت بتاز ببینیم کی موفق میشه. نگاهی سراسر بغض و کینه و نفرت به من انداخت و همراه خانم پلیسی که به دستش دستبند زده بود رفتن و سوار ماشین شدن. رو کردم به علی ما هم باید بریم _ بله شاکی ما هستیم آقا مصطفی گفت _صبر کنید منم میام خواستیم از در بیایم بیرون حواسم رفت پیش بچه‌ها سر چرخوندم سمت مریم _ بچه‌ها کجا هستن؟ نگران نباش قبل از اینکه آذر بیاد سمیه اومد بردشون پارک . شما برید خیالتون راحت باشه بچه‌ها رو بیاره من مواظبشون هستم مهناز خانم رو کرد به من _سحر جان اگه ناراحت نمی‌شی من نیام خیلی خسته شدم. _ نه مامان جون خواهش می‌کنم. شما استراحت کنید سه تایی سوار ماشین شدیم علی رو کرد به پدرش _ بابا شما باید شاکی باشی چون خونه برای شماست حاج مصطفی گفت _ باشه بابا تو بنویس من امضا می‌کنم سه تایی اومدیم کلانتری آذر تا چشمش افتاد به من خواست یه نیشی بزنه رو کرد به من _ باباتم خودت مراقبت کن هزینه‌های بیمارستانم خودت پرداخت کن _ نگران نباش خودم پرداخت می‌کنم. خنده نیشداری زد _حتماً پول بیمارستان باباتم شوهرت می‌خواد بده دیگه _ وقتی بابام خودش داره چرا شوهرم پرداخت کنه. خنده حرص داری کرد _ بابات هیچی نداره اگر چشمت به اون کارگاه لوستری سازی هست بدون که اون مهریه من بود و بابات زد به نامم. از شنیدن این حرف خشکم زد... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) مردد مونده بودم که راست میگه یا داره بلوف می‌زنه اگر راست بگه من چیکار کنم چون هزینه بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان خیلی زیاده و من خجالت می‌کشم به علی بگم این هزینه رو بده اصلاً از کجا معلوم که قبول کنه. آذر نیشخند تلخی زد _ چی شد رفتی تو لک واقعیتش همش مهریه م نبود بخشیش مهریه م بود اما بابات گفت نمی‌خواد به تو و خواهرهات ارث بده برای همین زد به نام من. از این حرف آذر بهت زده شدم به خودم گفتم آخه چرا؟ علی رو کرد سمتش _ پس قدرشناسی شما از آقای اصلانی برای همینه که اموالش رو زده به نامت بعد شما میگی که، هم نگهش نمی‌دارم هم هزینه بیمارستانش رو نمیدم با پررویی جواب داد _ این همه تو خونش زحمت کشیدم هنر که نکرده. یکی از مامورها پرید تو حرف آذر و به تندی گفت _کافیه دیگه جر و بحث نکنید. رو کرد به علی_ شکایتتون رو نوشتید. علی برگه رو گرفت جلوش _ بله بفرمایید. رئیس کلانتری نگاهش رو داد به آذر _ کسی رو داری برات سند بزاره یا میری بازداشت تا فردا ببریمت دادسرا تکلیفتون معلوم بشه. آذر شروع کرد جیغ جیغ کردن و همزمان با شلوع کاریهاش گفت _ یعنی چی اینها من رو زدن حالا من باید بازداشت بشم. رئیس کلانتری جواب داد _ چون اول این‌ها شکایت کردند. ولی اینکه حق با کیه تشخیصش با قاضیه. آذر از توی کیفش گوشیش رو در آورد و زنگ زد به باباش. _ سلام بابا فوری یه سند بیار کلانتری و گرنه من رو باز داشت میکنن. آذر داشت با باباش تلفنی حرف میزد که ما اومدیم سوار ماشین شدیم که بیایم خونه. از اینکه علی و خونوادش درگیر مسائل جنجالی من شدن خیلی شرمنده شدم..‌. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) همچین که علی سوئیچ زد که حرکت کنه. آقامصطفی رو کرد به من و علی _ عجب زن بی‌حیا و قدرنشناسیه، دلم می‌خواد این آقای اصلانی حالش خوب شه بشینم باهاش صحبت کنم بگم مرد حسابی آدم یه زنی می‌گیره وفا داشته باشه آبروش رو حفظ کنه نجیب باشه آخه این چه زنی هست تو گرفتی. من از اینکه انقدر برای این خونواده دردسر دارم و اینکه اینها شنیدن بابام ماها رو بی ارزش دونسته که حتی نخواسته بعد از مرگشم چیزی به ما برسه غرق خجالت بیصدا نشستم و حرفی برای گفتن ندارم. علی هم ساکت بود و به رانندگیش ادامه داد. رسیدیم خونه. علی ماشین رو تو حیاط پارک کرد و وارد خونه شدیم تا مهناز خانم چشمش افتاد به ما پرسید _ چی شد آذر رو چیکار کردن؟ آقا مصطفی جواب داد _ بهش گفتن یا کسی برات سند بیاره یا بازداشت میشی تا فردا که برید دادسرا تکلیفتون روشن بشه. اونم زنگ زد به باباش براش سند بیارن مهناز خانم زد پشت دستش و کشدار گفت _ وای ببین این زن چه جوری ما رو گرفتار کرد. فردا عقد بچه‌مه آخه. علی گفت دادسرا تا ساعت دو هست ، عقد ما فردا عصر ساعت چهارِ به هر دوش می‌رسیم. سرو صدای بچه ها از توی اتاق اومد رو کردم به جمع _ ببخشید من برم پیش بچه ها. گفتن _ برو راحت باش. اومدم تو اتاق بچه ها. با اینکه من با بچه ها تنی نیستم و از مادر جدا هستیم ولی خیلی دوستشون دارم و کنارشون احساس آرامش میکنم. خواستم برای اینکه سر و صدا نکنن باهاشون بازی کنم ولی حال روحیم خیلی خرابه ملتمسانه رو بهشون گفتم. _بچه ها خواهش میکنم آروم باشید و با سر و صداهاتون مزاحم خونواده علی نشید. طفل معصوم ها هردوشون گفتن چشم و آروم نشستن مشغول بازی شدن. اونشب تا صبح من تو ذهنم کارهای فردا رو مرور کردم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) با شنیدن صدای اذان صبح نمازم رو خوندم و خیلی تلاش کردم که خوابم ببره چون فردا خیلی کار داشتیم، توی رختخوابم دراز کشیدم چشم هام رو بستم و شروع کردم به گفتن ذکر لا اله الا الله و نمی‌دونم کی خوابم رفت با شنیدن تقه ای که به در اتاق خورد بیدار شدم _ کیه؟ صدای مهناز اومد _ عزیزم بیا صبحانه بخوریم. نگاهم رو دادم به ساعت ، هشت صبحه. از رختخوابم بلند شدم در رو باز کردم _ سلام صبحتون بخیر _ سلام سحر جان بیا پایین صبحانه بخوریم _ خیلی ممنون زحمت کشیدید چشم الان میام. دلم نیومدبچه ها رو بیدار کنم گفتم کاری که ندارن بزار بخوابن. روسری و چادرم رو سرم کردم اومدم پایین بعد از سلام و صبح بخیر به همه نشستم سر سفره آقا مصطفی رو کرد به من _ سحرجان من با علی میریم دادسرا دنبال شکایت، شما نیازی نیست بیاید. آماده بشید برای بعد از ظهر که می‌خواهیم بریم محضر برای عقد. خیلی این خبر خوشحالم کرد چون واقعاً خسته‌ام دیشبم نتونستم بخوابم الانم آذر می‌خواد منو ببینه و کلی حرف بارم کنه. تو دلم خدا را شکر کردم و سر چرخوندم سمت آقا مصطفی _ بله اینطوری بهتره ، منم واقعا شرمندم که انقدر شما رو به زحمت میندازم علی نگاه اعتراض آمیزی بهم انداخت خواست حرفی بزنه که آقا مصطفی نگذاشت _ این چه حرفیه می‌زنی دخترم تو عضوی از خانواده ما هستی غم تو غم ماست شادی تو شادی ماست تو هیچ زحمتی برای ما نداری خیلی هم رحمت هستی. محبت و اظهار لطف این خانواده چیزی نبود جز توجه پروردگار لبخندی زدم و گفتم _ ان شالله خدا سایه شما رو بالای سر ما حفظ کنه خیلی ممنون... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی و پدرش آماده شدند رفتند دادسرا. به خاطر این اتفاقاتی که افتاد. سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم مدرسه شیما و شمیم رو پیگیری کنم برای همین رو کردم به مهناز خانم _ بخشید مامان می‌تونم امروز برم مدرسه بچه‌ها غیبتشون رو موجه کنم از فردا هم ان شالله ببرمشون مدرسه تا تکلیفشون مشخص بشه _ باشه عزیزم برو به کارت برس، حالا تا بعد از ظهر خیلی وقتِ. بچه‌ها رو از خواب بیدار کردم صبحانشونو دادم رو کردم به شیما بیا بریم اول مدرسه تو بعد از اون بریم مدرسه شمیم من غیبت هاتون رو موجه کنم، از این به بعدم برید مدرسه شمیم گفت _ روپوش مدرسه وکتابهامون رو چیکارکنیم، اونها رو با مدرسه صحبت می‌کنم ببینم خودشون راه چاره‌ای دارن. بچه‌ها را آماده کردم و آوردم مدرسه خدا را شکر هر دو مدیر باهام همکاری کردند. برای کتاب هم گفتن بیان مدرسه ما از بچه‌های دیگه کتاب می‌گیریم بهشون میدیم. شیما رو کرد به من _ آبجی ما دفترو مداد و خودکار نداریم بریم بخریم.‌ تو دلم گفتم. ای وای فکر اینو نکرده بودم. گوشی تلفنم رو در اوردم شماره مرضیه رو گرفتم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم _ مرضیه جان میشه یه مقدار پول به من قرض بدی میخوام برای بچه‌ها لوازم تحریر بگیرم. فوری جواب داد _ بله که میشه چرا نشه، خوبی اونجا بهت خوش می‌گذره _آره آدمای خیلی خوبی هستند راستی بعد از ظهرم می‌خوایم بریم عقد کنیم _ جدی میگی سحر، شناسنامه را چیکار کردی _ خیلی دردسر کشیدم ولی خب آماده شد _چرا دردسر مگه استشهاد پر نکردی؟ _ گفتن باید شناسنامه پدر و مادر هم باشه بابا که شناسنامه‌شو نمی‌داد با مامانم تماس گرفتم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه کپی از شناسنامه ش رو فکس کرد برای ثبت احوال اونها هم برام المثنی صادر کردند _ بازم خدا رو شکر که تونستی بگیری _ مرضیه میتونی مراسم عقد من بیای. با خنده جواب داد _ ای خدا بگم چیکارت کنه از اول که گفتی عقدته هی با خودم میگم ایکاش منم دعوت کنه بله که میام چرا نیام. یه لحظه عذاب وجدان گرفتم. اگر چه یه زمان کوتاه ولی همون زمان کوتاه فاطمه خانم و آقا مرتضی برای من حکم پدر و مادر رو داشتن چرا من فراموششون کردم. با خجالت گفتم _ مرضیه جان میشه به پدر و مادرتم بگی بیان گفت نه _ چرا نه، بگو تشریف بیارن دیگه _ خودت باید دعوتشون کنی. اتفاقا اگر بفهمن عقدت بوده و دعوتشون نکردی خیلی ناراحت میشن. حق با مرضیه بود من کوتاهی کردم ولی آداب معاشرت رو آدم زیر دست پدر و مادرش یاد می‌گیره من چند سالیه که مثل گیاه خودرو بزرگ شدم. بهش گفتم _ چقدر شرمنده شدم مرضیه حتماً زنگ می‌زنم و دعوتشون میکنم. دوباره گفتم _ نه میام خونتون_ باشه بیا منم دلم برات تنگ شده. بیا دیداری تازه کنیم . بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. با عجله اومدم خونه. مهناز خانم گفت _ چی شد غیبت هاشون رو موجه کردی؟ _ بله اتفاقاً مدرسه هم باهام خیلی همکاری کرد فقط یه مطلبی، خیلی ببخشید با اجازتون من برم خونه مرضیه برای مراسم عقد خودش و پدر و مادرش رو دعوت کنم _آفرین خیلی کار خوبیه اما سحر جان می‌خواستم ببرمت آرایشگاه یه دستی به صورتت بکشه نگاهی انداختم به ساعت مچیم سرم را گرفتم بالا _ساعت یازده و نیمه من زود میام. برم و بیام بعداً بریم آرایشگاه _ باشه عزیزم برو زود برگرد... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) شیما و شمیم چادر منو کشیدن _ آبجی ما رو هم ببر با لبخند نگاهی انداختم بهشون _ باشه با هم میریم. منتظرم تا مرضیه پول بزنه به کارتم که ماشین بگیریم. همینجور که پاپا می‌کردم مهناز خانم صدام کرد _ سحر جان چرا نمیری دیر میشه ها سر چرخوندم سمتش _ الان میریم همزمان برام پیام اومد فهمیدم که مرضیه پول رو ریخته گوشی رو باز کردم دیدم بله واریز کرده، فوری زنگ زدم تاکسی تلفنی اومد سوار ماشین شدیم. نباید دست خالی برم خونشون سر کوچه مرضیه اینا یک شیرینی فروشی هست. همچین که ماشین رسید سر کوچه گفتم آقا نگه دارید. ماشین رو نگه داشت پول راننده رو براش کارت به کارت کردم با بچه‌ها پیاده شدیم یه جعبه شیرینی خریدم و سه تایی اومدیم درخونه مرضیه. شیما و شمیم سر اینکه کدوشون زنگ بزنن دعواشون شد. با خنده گفتم دعوا نکنید صبر کنید انگشت هاتون رو آماده نگهدارید هر وقت گفتم یک دو سه. به سه که رسید فوری زنگ بزنید ببینم کی زودتر زنگ میزنه. بچه ها همین کار رو انجام دادن و تا من گفتم سه. هر دوشون با هم زنگ زدن صدای مرضیه از پشت آیفون اومد _ کیه؟ _ مائیم مرضیه جان باز کن در باز شد و ما وارد خونه شدیم از دیدن مرضیه و مادرش واقعاً خوشحال شدم اون‌ها هم خیلی منو تحویل گرفتن. بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی جعبه شیرینی رو گرفتم رو به فاطمه خانم _ بفرمائید قابل شما رو نداره _ وای دختر عزیزم چرا زحمت کشیدی بفرمایید بنشینید. تشکر کردم و نشستم، پرسیدم _ ببخشید حاج مرتضی نیستن فاطمه خانم جواب داد _ نه نمیدونست که شما میخواهید بیاید رفت بیرون... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) خیلی خوش آمدی سحر جان. کارتون با علی آقا به کجا کشید عقد کردید؟ _ شما و حاج مرتضی برای من حکم پدر و مادرم رو دارید مگه بدون حضور شما میشه عقد کرد لبخند رضایتی زد _ عزیز دلم خوشبختی شما برای ما مهمه ، حالا عقدتون کی هست؟ _ امروز عصر ببخشید که دیر می‌گم انقدر که گرفتاری دارم، زن بابام آذر خیلی اذیت می‌کنه چند روزه درگیر اون هستیم. ابروهاشو درهم کرد _ عه چیکار می‌کنه؟ همه اون اتفاق‌هایی که تو این چند روز افتاده بود رو براش گفتم زد پشت دستش. _خاک بر سر همچین مادری کنن که حواسش به دخترهاش نباشه حالا اتفاق بدی برای شمیم و شیما افتاده؟ اتفاق اونجوری نه ولی خب اذیتشون می‌کرده _ چقدر براش مجازات بریدن؟ _فعلاً بازداشته هنوز دادگاهی نشده دادگاه گفت یک مدت دست نگه می‌داریم تا حال پدر بچه ها بهتر بشه. الان به اجازه دادگاه بچه‌ها پیش شما هستند؟ نظر اورژانس اجتماعی این بود که بچه‌ها پیش ما باشند دادگاه هم پذیرفت _ خوب خدا را شکر که تو هستی تابه این دو طفل معصوم کمک کنی ، حالا بگو ببینم مراسم عقدت ساعت چنده؟ _بعد از ظهر ساعت چهار، حتما با آقا مرتضی بیاید من خیلی خوشحال میشم شماها که باشید احساس می‌کنم پدر و مادرم کنارم هستند _ باشه عزیزم به امید خدا حتماً حتماً میایم. سر چرخوندم سمت مرضیه _ منتظر توهم هستم. لبخندی زد _ من که سر جهازت هستم. با این حرف مرضیه هرسه تا مون زدیم زیر خنده. سر چرخوندم سمت فاطمه خانم _ اگه اجازه بدید من برم _ با اینکه خیلی دلمون برات تنگ شده و دوست دارم اینجا پیش ما بمونی اما می‌دونم که کار داری باشه برو. گوشی رو در آوردم که زنگ بزنم به... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) زنگ بزنم به تاکسی تلفنی که مرضیه دست گذاشت روی گوشی _ زنگ نزن خودم می‌برمتون _ نمی‌خوام مزاحمت بشم تاکسی می‌گیرم میریم _ مزاحم نیستی خانم شما مراحمی خودم می‌برمتون. مرضیه رفت آماده بشه فاطمه خانم رو کرد به بچه‌ها _حالتون خوبه دخترای گل من، صبر کنید تا اینجا اومدین یه هدیه بهتون بدم. فاطمه خانم رفت توی اتاق خودشون و با دو تا کیف دخترونه خیلی قشنگ که روشون رو منجوق دوزی شده بود برگشت یکیش رو داد به شیما و یکیش رو داد به شمیم و گفت: _این‌ها رو من از کربلا آوردم، هدیه می‌کنم به شما دخترهای خوب و گلم. بچه‌ها خیلی خوشحال شدن منم خیلی خوشم اومد از کار فاطمه خانم. نگاهم رو دادم بهش _ خیلی ممنون دستتون درد نکنه ان شاالله بتونم یه روز همه خوبی‌های شما رو جبران کنم. با دستش آروم زد پشت کمرم. _ همین قدر که دختر مومنی مثل تو، توی خونه ما رفت و آمد داره برای ما یک نعمت خیلی بزرگه ، تو پیشاپیش جبران کردی. مرضیه اماده شد و اومد _ بریم سحر جان. از فاطمه خانم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و نشستیم داخل ماشین سر چرخوندم سمت مرضیه _ بابت قرضی که بهم دادی خیلی ممنون ان شالله زود بهت برمی‌گردونم. لبخندی زد _ قرض نبود پیشاپیش هدیه عقدتو دادم _ دستت درد نکنه مرضیه جان تو چرا انقدر منو شرمنده می‌کنی. قیافه ای گرفت و صداش رو کلفت کرد _ ماییم دیگه دوستامونو شرمنده میکنیم از این طرز حرف زدنش هر دومون خندمون گرفت با صدای بلند شروع کردیم به خندیدن انقدر گفتیم و خندیدیم که نفهمیدم کی رسیدیم در خونه. مرضیه زد روی ترمز و گفت _ خانم رسیدیم. خم شدم سمتش صورتشو بوسیدم _ ساعت چهار تو محضر منتظرتم سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدیم زنگ در حیاط رو زدم صدای مهناز خانم اومد _کیه _ باز کن مامان ما هستیم. در حیاط رو باز کرد نگاهم به صورت مهناز خانم افتاد. از استرس صورتش قرمز شده بود نتونست طاقت بیاره و گفت _سحر جان چه دل بزرگی داری سریع آماده شو بریم آرایشگاه _ مامان نزدیک اذان ظهره میشه نماز بخونیم بعد بریم نه نمیشه مهری خانم ظهر در آرایشگاهشو می‌بنده میره، بریم و بیایم بعد نماز می‌خونیم. چاره‌ای ندارم مجبورم که قبول کنم . باشه ای گفتم و رو کردم به بچه‌ها _ دخترهای خوبی باشید تا من بیام. گفتن باشه و رفتن سمت اتاقشون. منم با مهناز خانم اومدیم آرایشگاه. خانم آرایشگر نگاهی تو صورتم انداخت و رو کرد به مهناز خانم _ ماشاالله خوش سلیقه هستینا عروستون خوشگله. مهناز خانم لبخندی زد _ خیلی ممنون _ حالا چیکار کنم چه مکاپی رو صورتش کار کنم. خواستم بگم نه صورتم رو آرایش نکن که گفتم صبر کنم ببینم مهناز خانم چی میگه. مهناز خانم جواب داد. _ آرایش نمی‌خواد یه بندی تو صورتش بنداز ابروهاشم مرتب کن بعدم سر چرخوند سمت من _ سحر جان خودت نظر دیگه‌ای داری. ریز سرم رو تکون دادم _نه مامان جون خیلی ممنون همین خوبه. ماشالله مهری خانم دهن گرمی داره از اولی که شروع کرد به اصلاح صورت من، با مادر شوهرم صحبت کرد تا کار من تموم شد آینه رو گرفت جلوی صورتم _ ببین خوبه. یه نگاهی به خودم انداختم _ بله ممنونم. مهناز خانم هزینه آرایشگاه رو حساب کرده و اومدیم خونه دیدیم علی و پدرشم برگشتن بعد از سلام و علیک مهناز خانم رو کرد به حاج مصطفی _ چی شد با آذر چیکار کردن؟... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _محکوم شد؛ نبودی ببینی چه التماسی می‌کرد که رضایت بگیره _ رضایت دادید _ نه گفتم بذار ادب شه _ خوبش کردی. مهناز خانم رو کرد به علی _ مادر بیاید ناهارتونو بخورین تو هم یه آرایشگاه برو می‌خواید برید محضر مرتب باشی. آقا مصطفی با لبخند نگاهی به علی انداخت علی خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین. داخل خونه شدیم سفره ناهارو پهن کردیم. ناهارو که خوردیم علی رفت آرایشگاه . شروع کردم به جمع کردن سفره که یه دفعه یادم اومد من به این‌ها نگفتم که مرضیه و پدر و مادرش رو دعوت کردم سر عقد. رو کردم به مهناز خانم _ ببخشید مامان من دوستمو با پدر مادرش دعوت کردم سر عقد. مهناز خانم سر چرخوند سمت من مرضیه رو میگی _ بله _ خیلی کار خوبی کردی ، هر کسی دیگه‌ای رو هم دوست داری دعوت کن _ نه دیگه من کسی رو ندارم همینا رو گفتم _ خوب کاری کردی عزیزم. ظرف‌ها رو شستم خونه رو مرتب کردم دلم می‌خواست برم لباسمو بپوشم مِن و مِنی کردم و گفتم _ مامان اینجا باید لباسمو بپوشم یا تو محضر. لبخندی زد _ چه خوب حواست هست اینجا باید بپوشی. اومدم توی اتاق در رو بستم لباسو تنم کردم ایستادم جلوی آینه خودم رو ورانداز کردم چقدر تغییر کردم شکل سیندرلا شدم جلوی آینه یه نیم چرخی زدم دوباره زل زدم تو آینه اگر آرایش صورتم داشتم که عالی میشد بزار عقد کنیم برگردیم خودم بلدم خودمو آرایش می‌کنم مهناز خانم یه تقه‌ای به در زد _ بیام تو _ بفرمایید مامان در رو باز کرد ابرو داد بالا لبخند دندان نمایی زد _ بَه بَه ماشاالله چقدر بهت میاد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از اینکه خداوند مادر شوهری باشعور و فهمیده قسمتم کرده از ته دل شکرش کردم مهناز خانم برای من مثل مادر می‌مونه یاد این ضرب المثل افتادم که میگه، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری، تو دلم آه بلندی کشیدم , ایکاش الان مامانم و خواهرهام اینجا بودن چقدر حیف که نیستن. ایکاش بابام ما رو دوست داشت دلم میخواد ازش بپرسم مگه ما به اختیار خودمون به دنیا آمدیم که به تو تحمیل شده باشیم و یا مگه ما از پوست و گوشت و استخوان تو نیستیم. اول فکر می‌کردم منو دوست نداری ولی بعد از اینکه فهمیدم ما سه تا خواهر رو از ارث محروم کردی متوجه شدم هیچ کدومِ مون رو دوست نداری بیچاره سوسن از همون بچگی محبت پدر ندیده مهناز خانم گفت: _ چی شد سحر رفتی تو فکر. لبخند تلخی زدم _ به فکر خونواده خودم افتادم که نیستن. نفس بلندی کشید _ از منی که سردی و گرمی زندگی رو چشیدم به تو یه نصیحت، زندگی خودتو بکن توقعت فقط از خدا باشه انتظاراتت رو از بنده های خدا بردار تا طعم خوشبختی رو بچشی وگرنه تمام عمرت میشه این برام کاری نکرد و اون برام کاری نکرد. نفس بلندی کشیدم _ چشم تلاش می‌کنم که توقعم فقط از خدا باشه. یه لحظه به ذهنم اومد یه زنگ بزنم به مامانم و سارا بگم که عقدمه. یه زنگم بزنم ببینم بابام حالش چطوره. دوباره به خودم گفتم ول کن یه وقت یه خبر بدی می‌شنوم. امروز روز عقدمه هم به کام خودم تلخ میشه هم علی و خونوادش. صدای علی که گفت: مامان شماها حاضرید بریم من رو از فکر بیرون آورد. مهناز خانم جواب داد _ آره علی جان الان میایم.. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) بعد سر چرخوند سمت من _ چادر سفیدت رو برات دوختم برم بیارم با چادر سفید بیا _ باشه مامان. مهنازخانم رفت ‌.جوارب شلواری سفیدم رو پوشیدم روسریمو سرم کردم. منتظر چادر بودم که مهناز خانم اومد و خودش چادر رو انداخت روی سرم. با هم اومدیم تو حیاط نگاهم افتاد به علی نا خودآگاه زیر لب زمزمه کردم تبارک الله احسن الخالقین چقدر کت و شلوارش بهش میاد چه خوش تیپ شده. همین طوری که خیره شده بودم بهش ، علی لبخندی زد. خواست یه چیزی بگه ولی حرفش رو خورد. انگار یه حسی از درون بهم گفت مراقب باش شیطان از طریق نگاه به دلت راه پیدا نکنه شما هنوز به هم محرم نشدید. نگاهم رو ازش برداشتم و تو دلم استغفراللهی گفتم. همگی اومدیم به سمت ماشین علی. چشمم افتاد به کاپوت ماشین که یه دسته گل قشنگ روش تزئین شده بود. خیلی از این کار علی خوشم اومد و یه حس شادمانی به دلم نشست. علی نشست پشت ماشین و حاج مصطفی هم رفت جلو و من و مریم و مهناز خانمم نشستیم عقب سمیه و برادر شوهرم احمد رضا سوار ماشین خودشون شدن و حرکت کردیم. علی ضبط ماشین رو روشن کرد و ترانه چاوشی رو گذاشت آمد، بهارِ جان ها_ای شاخِ تر، به رقص آ! چون یوسف؛ اندر آمد● مصر وُ شکر، به رقص آ!●ای شاهِ عشق پرور؛ مانند شیرِ مادر●ای شیرجوش دررو، جانِ پدر به رقص آ!●چوگان زلف دیدی…● چون گوی در رسیدی..●از پا وُ سر بریدی؛ بی پا و سر به رقص آ!● تا رسیدیم محضر این ترانه خوند. علی ماشین رو پارک کرد و همگی از ماشین پیاده شدیم و با هم وارد دفتر خونه شدیم که نگاهم افتاد به مرضیه و فاطمه خانم و آقا مرتضی.. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) اون ها هم تا ما رو دیدن اومدن به استقبال بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم فاطمه خانم رو کرد به من _ عزیزم مهریه رو چقدر تعیین کردید؟ تا اون لحظه اصلاً به این مهریه فکر نکرده بودم نگاهم رو دادم سمت خانواده علی _ نمی‌دونم. فاطمه خانم رو کرد به مهناز خانم _ چقدر برای دختر ما مهریه در نظر گرفتین؟ مهناز خانم رنگش پرید گفت _ به قول سحر جان به این قضیه فکر نکرده بودیم واقعیتش مهریه عروس بزرگم صدو ده تا سکه بهار آزادی هست حالا اگر سحر جان راضی باشه همین صدو ده تا براش در نظر بگیریم . فاطمه خانم سر چرخوند سمت من _ سحر جان راضی هستی؟ لبخندی زدم رو کردم به علی _ شما به صدو ده تا سکه راضی هستید؟ علی هم از این موضوع ناراحت شد چون فکر می‌کرد برای من کم گذاشته جواب داد _ هرچی شما بگی اصلاً بگو هزار تا یه لحظه مور مورم شد تا علی رو محک بزنم. رو کردم به فاطمه خانم و مهناز خانم _هزار تا سکه مهرم باشه مهناز خانم که تو عمل انجام شده قرار گرفته بود گفت _ باشه عزیزم. حاج مصطفی اومد جلو _چی شده مهناز خانم گفت _ ما اصلاً حواسمون نبود مهریه سحر جان رو مشخص کنیم الان خودشون به توافق رسیدند که مهریه هزار تا سکه باشه حاج مصطفی هم ناراحت شد و گفت _سحر جان بابا به خدا ما منظوری نداشتیم. نگاهم رو دادم به حاج مصطفی _ می‌دونم خودم دارم باهاتون زندگی میکنم اینطوری پیش اومد. حاج مصطفی به تاسف سری تکان داد و رفت نزدیک میز دفتردار _ سلام آقا ما وقت گرفتیم برای عقد این بچه‌ها آقایی که پشت میز نشسته بود جواب سلامش رو داد و دفترش رو باز کرد و گفت اسم عروس و داماد رو بگید. علی صفایی و سحر اصلانی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) به لیستی که توی دفترش نوشته بود نگاهی انداخت و سرش رو گرفت بالا _ بله درستهِ تشریف ببرید تو اتاق عقد همگی با هم اومدیم تو اتاق عقد یک مبل دو نفره خیلی زیبا اون روبرو بود که من و علی روش نشستیم عاقد اومد رو کرد به علی _ مهریه عروس خانم چقدره؟ علی جواب داد _ هزار سکه بهار آزادی. کمی خودم را از روی مبل دادم جلو _ نه حاج آقا صد و ده تا سکه بهار آزادی علی تیز برگشت سمت من _ چرا چی شد؟ گفتم _ دوست دارم مهریه ام به حروف ابجد اسم حضرت علی باشه و زندگیمو با نام مقدس امیرالمومنین علیه السلام آغاز کنم. حاج آقایی که می‌خواست ما رو عقد کنه رو کرد به علی _ قدر خانومت رو داشته باش. این روزها از این دخترخانم ها خیلی کم پیدا میشن. خونواده علی همچنان که متعجب از حرف من مونده بودند اما خوششونم اومد عاقد شروع کرد به خطبه خوندن دفعه اول که خوند می‌دونستم باید بله نگم و سه مرتبه صبر کنم. ولی یه دفعه یه غمی دلمو گرفت ای کاش بابای منم مثل بقیه باباها بود چقدر جای مادرمو خواهرهام خالیه عروس‌ها میگن با اجازه پدر و مادرم بله، کو پدر کو مادر انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم سه بار خطبه خونده شده صدای مرضیه به گوشم خورد _سحر جان چرا بله نمیگی برگشتم سمتش گفتم هان؟ جواب داد _ سه دفعه خطبه خونده شد بگو بله. منم رو کردم به جمع با صدای بلند گفتم بله. از بله گفتن من همه خندیدن. اما از دردهای دلم خبر نداشتن. مجدد مرضیه خم شد کنار گوشم گفت _به چی فکر می‌کنی بی خیال شو بزار امروز بهت خوش بگذره مرضیه درست می‌گه باید فکرمو آزاد کنم. با فرستادن ذکر لا حول و لا قوه الا بالله خودم را از این افکار نجات دادم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده با بله گفتن من، هم زمان که همه خندیدن شروع کردن دست زدن، فاطمه خانم و مهناز خانمم کل کشیدن و کلی شکلات ریختن سر ما. حاج آقا خطبه رو خوند و از اتاق بیرون رفت. مریم با گوشیش یه آهنگ شاد گذاشت و یه سینی تزیین شده زیبا که توش دو تا حلقه و یه ظرف عسل بود رو گذاشت روی میز جلوی ما. علی جعبه حلقه من رو برداشت حلقه م رو در آورد چرخید سمت من، با خجالت فراوان دستم رو گرفتم سمتش و علی حلقه رو دستم کردو صدای هورااا و دست و کِل خانمها تمام فضای اتاق رو گرفت. وااای حالا نوبت من بود. دارم از خجالت آب میشم ولی چاره ای نیست حلقه علی رو از جعبه در آوردم. علی دستش رو گرفت سمت من. منم طوری حلقه رو تو دستش کردم که دستم به دستش نخوره. حلقه رو تا نیمه توی انگشتش کرده بودم که یک مرتبه گفت _مواظب باش. هول شدم و دستم رو کشیدم وترسیده گفتم چی شد؟ جواب داد _ نزدیک بود دستت بخوره به دستم. همه زدن زیر خنده. خودمم خندم گرفت. علی دستش رو گرفت جلومو گفت _خانم حالا من این حلقه رو چیکار کنم همینطوری نصفه تو دستم باشه. چرخیدم سمتش دستم ازخجالت میلرزه. با همین لرزش دست حلقه رو دستش کردم. فضای اتاق مملو از شادی شد. مهناز خانم و آقا مصطفی اومدن جلو بهمون تبریک گفتن و بعد از روبوسی مهناز خانم یه جعبه رو جلوی من باز کرد که توش یه سرویس طلای خیلی زیبا بود... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی #قسمت_۱۹۷ با بله گفتن م
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) این کارشون خیلی خوشحالم کرد نه اینکه چون برام طلا خریدند ، این توجهی که بهم داشتن برام خیلی رضایت بخشه و حس و حال خوبی رو در درونم ایجاد کرد. مهناز خانم گردنبند رو از توی جعبه درآورد گرفت سمت علی _ بنداز گردن نامزدت علی لبخند دندان نمایی زد و سینه ریز رو درآورد و چرخید سمت من از اینکه چادرم رو باز کنم و بدنم نمایان بشه غرق در خجالت شدم نگاهم رو به پایین دادم و دستم را از چادرم برداشتم علی گردنبند رو گردنم انداخت و زیر لب زمزمه کرد _ چقدر بهت میاد. تو دلم خدا خدا می‌کردم مهناز خانم نگه گوشواره رو بنداز گوشش که خدا را شکر دعام میتجاب شد و مهناز خانم گوشواره رو خودش گوشم کرد و دستبند رو هم به دستم انداخت فاطمه خانم پشت مهناز خانم ایستاده بود همینکه دید مادر شوهرم رفت کنار اومد جلو و یه انگشتر خیلی زیبا دستم کرد. صورتم رو بوسید و به من و علی تبریک گفت و رفت جاریم یه جعبه دستش بود که وقتی بازش کرد دو تا النگو خیلی قشنگ داخلش بود بعد از اون هم مریم جلو اومد با یه النگو که ظاهراً نشون میده با هم هماهنگ بودند که النگوها لنگه به لنگه نباشه این‌ها رو هم دستم کردن از اینکه داره لحظات خیلی شیرین و دلچسبی برام رقم می‌خوره تو دلم خدا را شکر کردم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) همه که هدیه هاشون رو دادن مهناز خانم رو کرد به جمع _ از اینجا تشریف بیارید منزل ما ،همگی شام دعوتید. من و علی هم بلند شدیم و با جمع از دفتر خونه اومدیم بیرون. مادر شوهرم زنگ زد تاکسی تلفنی و دیگه با ما نیومدن. من و علی سوار ماشین شدیم. علی همچین که حرکت کرد رو کرد به من _خوبی عزیزم. با لبخند پاسخ دادم ممنون سر چرخوند سمت من _ ببینمت. رو کردم بهش. نگاه عمیقی به صورتم انداخت و لب زد _ دوستت دارم. هر چی کردم که منم بگم دوستت دارم از خجالت کشیدم. با یه لبخند به جمله دوستت دارمش پاسخ دادم. علی ادامه داد _ سحر الان چه حسی داری _ خیلی خوشحالم _ اگر بخوای خوشحالیت رو توی یه جمله کوتاه بیان کنی چی میگی فکری کردم و گفتم _ خوشحالیم رو به شما بگم یا به خدا. سری تکون داد هم به من هم به خدا. نفس بلندی کشیدم و نگاهم رو دادم به آسمون _خدایا اگر هزار بار هم بگم الحمدلله باز هم نتونستم شکر نعمت همسری به این خوبی که به من عنایت کردی رو به جا بیارم. علی نگذاشت ادامه بدم و فوری گفت _ حالا حست به من رو بگو. باید خجالت رو بگذارم کنارو احساسم رو براش بیان کنم. رو کردم بهش _ تو برای من شروع تازه‌ای بودی که دریچه های امید به زندگی رو برام باز کردی و غم هام رو از دلم ربودی، با همه وجودم دوستت دارم. نگاهی تو صورتم انداخت _ چه جمله قشنگی گفتی حالا من بگم لب زدم _ بگید _ گفت اول خدا. سرش رو از شیشه ماشین داد بیرون و با صدای بلند فریاد زد. خدایا شکرت که به عشقم رسیدم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از کارش خندم گرفت و به خودم گفتم خوبه تو خیابون با این صدای بلند خجالت نمیکشه. علی سرش رو آورد تو ماشین رو کرد به من. _تو یه جمله خیلی دوستت دارم. ادامه داد _ چقدر دلم میخواد بوق بزنم نظر تو چیه؟ _منم دوست دارم. اما شاید مزاحم کسی بشیم یه وقتی یکی بیمار باشه و این صدا آزارش بده بعد حق الناس میشه به تایید حرفم گفت _خدا شاهده منم همین نظرو دارم میگم بوق می‌زنی یکی ناراحتی اعصاب داره حالش بد میشه بعد تو پرونده اعمال ما به عنوان مردم آزار و حق الناس ثبت می‌شه. پس بوق رو بیخیال میشیم. رسیدیم دم منزل گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم درآوردم شماره غریب بود رو کردم به علی شمارش غریبه! گفت باشه جواب بده ببین کی تماس گرفته. دکمه تماسو زدم _ بفرمایید _ خانم اصلانی _بله در خدمتم _ از بیمارستان تماس می‌گیرم پدرتون به هوش اومدم گفتم در جریان باشید _ بله خیلی ممنون لطف کردید خداحافظی کرد و تماسو قطع کرد. رو کردم به علی _ میگه بابام به هوش اومده _ می‌خوای بریم بیمارستان _ بزار زنگ بزنم به مادرت بگم در جریان باشه بعد بریم بیمارستان... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚