رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۹۶
هواپیما نشست وارد سالن شدیم رو کردم به علی
_ زنگ بزنم به مامانم بگم ما رسیدیم
_ خوبه زنگ بزن
شماره مامانم رو گرفتم با همون بوق اول جواب داد
_ جانم سحر جان کجایی؟
_ تو فرودگاهیم مامان
_منم اینجا منتظرتونم.
_ از کجا میدونستی که ما این ساعت میرسیم؟
_ همون موقع که ساعت پروازو بهم گفتی حدس میزدم که این ساعت برسی سارا و سوسنم پیش منن
_ ای جان دوتا خواهرهای گلم
همین طوری که داشتم با مامانم صحبت میکردم نگاهم افتاد به خانم بی حجابی که داشت گلش رو تکون میداد . خوب که نگاه کردم دیدم ساراست خنده پهنی زدم رو کردم به علی
_ سارا خواهرمِ
یک نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین رو کردم بهش
_ علی جان من متاسفم اینا بیحجابن
_ اشکالی نداره تقصیر تو که نیست نگاهم رو کنترل میکنم
نتونستم طاقت بیارم و پا تند کردم به سمت مامانم و خواهرهام
دوست داشتم اول مامانم رو در آغوش بکشم
مامانم که پیرهن بلند آستین کوتاه تنش بود و موهاشم ریخته بود دورش قیافه ش اصلاً تغییر نکرده همون مامانی که از ایران رفت
مامانمم پا تند کرد به سمت من نزدیک هم که شدیم هر دو دویدیم همدیگه رو به آغوش کشیدیم وای مامانم چه بوی خوبی میده بوی مامان میده از شدت خوشحالی با صدای بلند بلند گریه میکردیم چند ثانیهای که تو آغوش هم بودیم آغوشو رها کردیم و به صورت همدیگه نگاه میکردیم مامانم با دستای قشنگش اشکای چشم منو پاک کرد
_ گریه نکن سحرجان، گریه نکن مادر بزار خوب ببینمت چه بزرگ شدی
دوباره همدیگه رو به آغوش کشیدیم سرم رو گذاشتم روی سینهاش بوش میکردم صدای سارا به گوشم خورد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۹۷
از آغوش مادرم اومدم بیرون نگاهم افتاد به سارا که اونم داشت گریه میکرد همدیگه رو بغل کردیم روبوسی کردیم همینطور که در آغوش سارا بودم نگاهم افتاد به سوسن
_سارا جان بزار سوسنم ببینم ماشاالله کپیِ مامانه
سفت چسبوندمش به سینه ام یه چند تا بوس آبدار از صورتش کردم دستی کشیدم به موهای خرمایی قشنگش
_سوسن جان چقدر بزرگ شدی چقدر خوشگل شدی ، خانم شدی
خنده دندان نمایی زد دسته گل زیبایی که دستشِ رو گرفت سمت من
گل رو از دستش گرفتم
_ممنون عزیزم گلهات هم مثل خودت زیبا هستن
سوسن چادر من رو گرفت و تکون داد
_چرا مثل خواهر روحانی ها مشگی پوشیدی؟
همگی خندیدیم.گفتم
_صبر کن بریم خونه بهت میگم
مامانم رفت سمت علی دست دراز کرد با علی دست داد و سلام و علیک کرد و کلی تحویلش گرفت
سارا قدم برداشت سمت علی
_ سلام علی آقا خیلی خوش آمدید بهتون دست نمیدم چون میدونم مقید به محرم و نامحرم هستید
علی سرش رو انداخت پایین
_سلام سارا خانم حالتون خوبه خیلی ممنون شما لطف دارید
سوسن رفت جلوی علی ایستاد
_سلام خوبید
دست دراز کرد که با علی دست بده، علی دست نداد و گفت
_سلام سوسن خانم خیلی ممنون شما خوبی؟
سوسن رو کرد به من
_سحر جون علی آقا به منم دست نمیده؟
سرم رو انداختم بالا
_نه دست نمیده
_آخه چرا؟
صورتش رو بوسیدم
_صبر کن بریم خونه برات توضیح میدم
یه دفعه دیدم یه پسر بچه پیرهن مامانم رو گرفت و کشید صدا زد
_مامان مامان من تشنمه
با تعجب نگاهی بهش انداختم و از مامانم پرسیدم
_چرا بهت میگه مامان
مامانم ساکت من رو نگاه کرد. مکث کوتاهی کردم
_ازدواج کردی مامان؟
ریز سرش رو تکون داد و دست گذاشت روی شونه بچه
آریو پسرمه..
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۹۸
نشستم روبروی آریو بازوهاش رو گرفتم خوب تو صورتش نگاه کردم
_ تو داداش کوچولوی منی ؟
لبخندی زد سرشو تکون داد
_ آره مامانم بهم گفته بود
ابرو دادم بالا
_ عه چی گفته بود
_ گفت تو یه خواهر دیگه داری اسمش سحرِ
بغلش کردم و بوسیدمش و در گوشش نجوا کردم
_ولی مامان یه چیزی رو یادش رفته بوده بهت بگه
سرش رو تکون داد
_ چی؟
_ اینکه خواهرت سحر تو رو خیییلی دوست داره
لبخند قشنگی زد و صورتم رو بوسید
ایستادم از مامانم پرسیدم
_چرا ازدواجت رو از من پنهون کردی
آهی کشید
_ به خودم گفتم اگر بگم تو ناراحت میشی و میگی مامانم من رو ول کرده رفته دنبال خوشگذرنی
خیلی حرف اومد تو ذهنم که بهش بگم ولی با خودم گفتم. حالا بعداز چند سال دارید همدیگه رو میبینید مراقب باش ناراحتش نکنی
تبسمی زدم
_ هم ازدواجت و هم داشتن یه پسر خوشگل با مزه رو بهت تبریک میگم
لبخند پهنی بر لبانش نشست
_ مرسی عزیزم
وااای که شنیدن این کلمه مرسی از دهن یه ایرانی چقدر برای من آزار دهنده است. خواستم بگم مادر من ما زبان به این شیرینی و فصیحی داریم آخه چرا برای تشکر کردن از زبان بیگانگان استفاده میکنی والا این خود تحقیریه و باعث اعتماد کاذب در خارجی ها میشه که به خودشون بگن ما که تونستیم در زبان مادری اینها نفوذ کنیم پس حتما در همه مسائل میتونیم.
ولی خود داری کردم و حرفی نزدم. البته که این تذکر دادن همون امر به معروفِ ولی الان نه، به وقتش
سارا نگاهی به جمع انداخت
_ خب دیگه سلام و احوالپرسی کافیه بیاید بریم خونه که سحر و علی آقا بعد از یه سفر طولانی با هواپیما خیلی خسته هستند و احتیاج به استراحت دارند...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
شما رو به شهادت مظلومانه شهید سید حسن نصرالله و شهید حاج قاسم سلیمانی قسم میدم دست دست نکنید زنگ بزنیدو یا پیام بدید🙏
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۹۹
همگی از سالن اومدیم بیرون مامانم دو تا تاکسی گرفت یکی برای من و علی یکی هم برای خودشون ماشینی که مامان اینا سوار بودند جلو رفت و ماشینی که ما سوار بودیم پشت سرشون حرکت کرد. بعد از طی مسافتی تاکسی که مامان سوار بود جلوی یه ساختمون چند طبقه پارک کرد ماشین ما هم پشت سر اون پارک کرد و ما وارد آپارتمان شدیم
آپارتمان مامانم سه تا اتاق داشت یکی برای مامانم و شوهرش بود یکی سوسن ، یکی هم آریو
مامانم با خوش رویی رو کرد به من و علی
_اتاق آریو رو براتون آماده کردم میتونید برید وسایلتون رو بگذارید و استراحت کنید.
هنوز حرف مامان تموم نشده سارا اومد جلو
_ببخشید با اجازه تون منم برم خونه سیاوش منتظرمه
وااای اصلا دلم نمیخواد سارا بره من این همه راه اومدم که دور هم باشیم کشدار گفتم
_عه نمیشه نری اینجا بمونی
دست من رو گرفت
_نه سحر جان سیاوش خونه تنهاست
_خب به اونم بگو بیاد اینجا
_نمیشه، شما فردا شب شام بیاید خونه ما
با لحن گله آمیزی اصرار کردم
_سارا خواهش میکنم
علی اومد تو حرفم نگذاشت ادامه بدم
_ سحر جان بزار راحت باشن شاید شرایطشون ردیف نیست اجازه بده برن همسرشون تنهاست، ساراخانم ما رو برای فردا شب دعوت کردن خونشون اونجا دور هم جمع میشیم
آهی کشیدم
_ باشه برو
سارا خداحافظی کرد رفت
با علی چمدونها رو آوردیم تو اتاق آریو نگاهم افتاد به تخت یک نفره بچه گانه ای که گوشه خونه ست فوری تو ذهنم اومد که حتما مامانم برای ما رخت خواب آماده کرده که شب پهن کنیم و روی زمین بخوابیم. خدا رو شکر علی درکش بالاست و این چیزها براش مهم نیست...
کپی حرام⛔️
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۰
چمدونها رو گذاشتم گوشه ی اتاق، برگشتم تو هال
_ببخشید مامان تخت آریو که کوچیکه روی زمین هم فرش پهن نیست یه پتویی چیزی داری بدی من بندازم کف اتاق یکم دراز بکشیم
_ وااای سحر جان ببخشید یادم رفته بزارم تو اتاقتون بیا بهت بدم
با هم اومدیم اتاق خواب مامانم چشمم افتاد به عکس دو نفره مامانمو شوهرش رو کردم بهش
_مامان همسرت ایرانیه
_آره عزیزم اسمش هوشنگ با من خیلی مهربونه اما..
نگران پرسیدم
_اما چی مامان؟
_با سوسن کنار نمیاد
_سوسن که دختر آرومیه حاضر جواب نیست چرا باهاش کنار نمیاد؟
_کلاً با حضور سوسن تو این خونه مخالفه
_مگه از اول نمیدونست که شما یه دختر داری که باهات زندگی میکنه
_چرا میدونست همه رو بهش گفته بودم اول گفت عیب نداره ولی بعدش دیگه سر ناسازگاری گذاشت
دلم برای سوسن سوخت بیچاره خواهرم
_چرا؟ حتماً به خاطر خرجیش ناراحته
نفس بلندی کشید و سرشو تکون داد
_آره
از شنیدن این حرف خیلی اعصابم خورد شد تو دلم گفتم. بابا ببین با خونوادت چه کردی چه فرقی بین شیما و سوسنِ چرا حالی از سوسن نمیپرسی برم ایران مفصل با، بابام صحبت میکنم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۱
مامانم چهارتا پتو و دوتا بالش از توی کمد برداشت و دو تایی آوردیم تو اتاق آریو. مامانم رفت. علی پتو ها رو از من گرفت دوتاش رو وسط اتاق پهن کرد بالشت ها رو هم گذاشت و دراز کشید منم که خیلی بدنم خسته بود کنار علی دراز کشیدم.
رو بهش گفتم
_دلم خیلی برای سوسن میسوزه
علی دستش رو تکیه گاه سرش کرد رو به من به پهلو شد
_چرا برای چی دلت براش میسوزه
_هوشنگ شوهر مامانم، سوسن رو دوست نداره
_تو از کجا میدونی
_مامانم گفت هوشنگ با سوسن کنار نمیاد
_سحر جان فعلا قضاوت نکن ما که در مورد خونواده مادرت اطلاعاتی نداریم یه وقت به غیبت میفتی
ریز سرم رو تکون دادم
_آره درست میگی. باید صبر کنیم یه بیست و چهار ساعت از حضورمون توی این خونه بگذره
علی اومد تو حرفم
_ و این آقا هوشنگ بیاد ببینیمش چطور شخصیتی داره
_ درست میگی، راستی علی کی وقت نماز ظهر میشه
_من حواسم هست به وقتش بهت میگم. سحر خواب چشم های من رو گرفته. پتو رو بنداز روی من تو هم بخواب بزار خستگی از تنت بیرون بره
باشه ای گفتم و پتو رو کشیدم روش ولی خودم از فکر و خیال خوابم نمیره و هی از این پهلو به اون پهلو میشم صدای علی بلند شد
_سحر یا بخواب یا از کنار من بلند شو نمیگذاری من بخوابم
از کنارش بلند شدم و اومدم تو هال پیش مامانم و سوسن که در حال آماده کردن ناهارند مامانم رو کرد به من
_چرا استراحت نکردی خسته راه نیستی؟
_خسته که هستم ولی بیشتر دوست دارم پیش شما باشم
رو کردم به سوسن
_خوبی عزیزم
_مرسی
_سوسن جان غیر از درس خوندن دیگه چه کارهایی میکنی فعالیت دیگه ای هم داری؟
_نه فقط درس میخونم و به مامان کمک میکنم و به درسهای آریو میرسم...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۲
تو دلم گفتم به به چه نیروی ارزونی برای به کارگیری توی این خونه هست
خواستم ازش بپرسم آریو چی به غیر از درسهاش فعالیتهای دیگه ای هم داره اما یه لحظه به خودم گفتم اگر نتونی به سوسن کمک کنی بدتر براش ایجاد توقع میکنی تو هم که بری زندگی اینجا براش تغییری نمیکنه و فقط باعث رنجشش میشی لبخندی زدم
_آفرین به تو خواهر خوبم چه خوب هوای مادر و برادرت رو داری
نگاهی بهم انداخت و زیر لب گفت _مرسی
فهمیدم انتظار حرف دیگهای ازم داشته نگاهش بهم میگه کمکم کن من هم بهش کمک میکنم اما باید دنبال یه راه خوب بگردم مطمئنم که اگر به علی بگم سوسن رو با خودمون ببریم قبول میکنه اما چطوری میتونم ببرمش علی مقید به محرم و نامحرمِ و این بچه از روزی که به دنیا اومده حتی یه روسری سرش نکرده و فکر نمیکنم اصلا خدا رو قبول داشته باشه نمی دونم باید چیکار کنم. به ذهنم اومد تو این مورد با علی مشورت کنم.
صدای کلید انداختن به در خونه اومد رو کردم به مامانم
_شوهرتِ
سری تکون داد
_بله هوشنگِ
خواستم بگم بگو نیاد تو تا من حجاب بزارم که یادم اومد شوهر مادرم بهم محرمه، البته برای اولین بار سختم بود که اینطوری با موهای باز جلوش برم ولی میدونستم که برای این خونواده صبر کن من روسری سرم کنم تعریف نشده و ممکنه تو همین دیدار اول هوشنگ دنبال یه بهانهای باشه که بره رو مغز مامانم برای همین فقط ایستادم هوشنگ وارد خونه شد با مامانم اومدیم به استقبالش رو به بهش گفتم
_سلام
تحویلم گرفت و با روی گشادهای جواب داد
_سلام سحر خانم حالتون خوبه خیلی خوش آمدید...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۳
_خیلی ممنون شما لطف دارید.
در اتاق آریو باز شد علی اومد بیرون رو کرد به هوشنگ
_ سلام وقت بخیر
آقا هوشنگ قدم برداشت سمت علی آهنگین جواب داد
_بَه سلام علی آقا،
دست دراز کرد با هم دست دادن و روبوسی کردن
آقا هوشنگ رو به علی گفت
_خیلی خوش آمدید منتظرتون بودیم سَفرتون چطور بود خسته که نشدین؟
علی جواب داد
_نه هواپیماش خوب بود راحت اومدیم _با اجازه تون من برم لباسهای راحتیمو بپوشم بیام و بشینیم با همدیگه گپ بزنیم
علی جواب داد
_ بله بفرمایید
آقا هوشنگ که رفت. علی یک نگاه تندی به من انداخت و لب خونی کرد
_چرا بیحجابی؟
اومدم کنارش ایستادم
_شوهر مامانمِ بهم محرمه
با همون نگاه تندش گفت
_یعنی چی؟ مگه آدم جلوی هر محرمی بیحجاب میشه، اصلا تو روت شد مردی رو که دفعه اولته داری میبینیش جلوش باز میگردی؟
از اینکه برام غیرتی شد خیلی خوشم اومد گفتم
_باور کن اتفاقی شد من تو آشپزخانه بودم یک دفعه کلید انداخت اومد تو خونه چارهای نداشتم
_الان که چاره داری بیا برو یه چیزی سرت کن
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم یه روسری از توی چمدون درآوردم سرم کردم اومدم بیرون
مامانم رو کرد به من
_ وااای سحر جان الان هوشنگ بهش برمیخوره در بیار روسریت رو، خودتون میگید شوهر مادر مَحرمه
آروم در گوشش زمزمه کردم
_آره مامان محرمه اما چیکار کنم دیگه الان علی حساس شده
_خیلی خوب پس دیگه خیلی زیر گلوت رو نگیر همینطوری شل شلی بنداز رو سرت
_باشه مامان
هوشنگ لباس هاش رو عوض کرد و اومد تو هال با علی نشستن رو مبل به صحبت کردن، من و مامان و سوسنم میز ناهار، رو چیدیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۴
مامانم اومد تو هال رو کرد به علی و هوشنگ
_بفرمایید ناهار آماده س
همگی دور میز نشستیم. نگاهم رو دادم به سوسن. کنارم رو نشون دادم
_بیا بشین پیش من
سوسن خوشحال از اینکه من بهش توجه کردم اومد کنارم نشست. براش پلو کشیدم گذاشتم جلوش. برای خودمم پلو کشیدم. سوسن خواست توجه من به خودش رو جبران کنه دو قاشق قرمه سبزی ریخت تو بشقابم با لبخند رو کردم بهش
_ممنونم عزیزم چه خوشمزه بشه این پلویی که تو روش خورشت ریختی
لبخند دندان نمایی زد
_مرسی
سوسن بشقاب رو برداشت برای من سالاد بکشه بشقاب از دستش افتاد و صدا داد. فوری هوشنگ با ترش رویی بهش گفت
_تو بشین غذای خودت رو بخور به کسی کاری نداشته باش
سوسن رنگش پرید و خودش رو جمع کرد
رو کردم به هوشنگ
_اشکالی نداره بشقاب هم که نشکست
_نه بحث شکستن بشقاب نیست سوسن عادتشه تو کار دیگران دخالت کنه
خواستم بگم من دیگران نیستم خواهرشم
ترسیدم بگو مگو مون بشه و این وسط شرایط برای مامانم سخت بشه دیگه جوابش رو ندادم. زیر چشمی نگاهی به سوسن انداختم. بیچاره خواهرم خیلی خجالت کشید.
آریو رو کرد به سوسن و آهنگین گفت
_خواهر دست و پا چلفتی من.
توقع داشتم مامانم یه چیزی به آریو بگه ولی کاملا خونسرد داره غذاش رو میخوره. از شدت ناراحتی در حال انفجارم. صدای آریو هم مثل پتک رو سرمه. نتونستم طاقت بیارم رو بهش اخم ریزی کردم و لبم رو گاز گرفتم. خدا رو شکر ساکت شد.
از اینکه هوشنگ خواهرم رو سر سفره ضایع کرد اشتهام کور شد و به زور چند قاشق غذا خوردم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۵
همه غذا خوردن. هوشنگ رو کرد به علی _بریم بشینیم به صحبتهامون ادامه بدیم میخوام از تجربیات شما در باره واردات و صادرات استفاده کنم
علی تبسمی زد
_خواهش میکنم ، بفرمایید
هوشنگ نگاهش رو داد به من و مامانم _شما هم تشریف بیارید دور هم باشیم
یه نگاهی به میز کردم
_ما میز رو تمیز کنیم ظرفها رو هم بشوریم میایم
_تشریف بیارید سارا هست خودش میزو جمع میکنه ظرفها رو هم میشوره
تا این حرف رو زد سارا شروع کرد تند تند ظرفها رو روی هم چیدن و جمع کردن.
از تسلط سوسن به جمع کردن میز فهمیدم این بچه سالهاست تو این خونه داره کار میکنه ،اینکه یک دختر به کارهای خونه مسلط باشه خیلی خوبه اما خیلی زوده که از سن سیزده سالگی انقدر مسلط باشه این یعنی استعمار کردن این دختر توی این خونه تمام این حرفا سر زبونم گل کرده بود که به مامانم و هوشنگ بگم اما به خودم گفتم صبر کن یه جوری حرف بزن که کسی این وسط ضرر نکنه
تند سرمو تکون دادم
_ این همه کار برای سوسن خیلی زیاده من وایمیسم کمکش میکنم
هوشنگ لبخندی زد
_سحر خانم چند روز اینجا بمونی متوجه میشی که من از سوسن چه دختر زرنگی ساختم
نتونستم طاقت بیارم و لبخند مصنوعی زدم
_به نظر میاد زود این کار رو شروع کردید
علی دستش رو گذاشت پشت کمر هوشنگ
_بفرمایید بریم اینها خودشون جمع میکنن
علی و هوشنگ رفتند. نگاه دلخوری به مامانم انداختم به تاسف سرم رو تکون دادم. مامانم ناراحت لبش رو گاز گرفت و نفس بلندی کشید و شروع کرد میز رو جمع کردن...
کپی حرام
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۶
همه وسایل میز رو آوردیم توی آشپزخانه رو کردم به مامانم
_میخوام باهات تنها حرف بزنم
مامانم نگاهی به سوسن انداخت و زیر لبی جواب داد
_عجله نکن وقت برای حرف زدن زیاد داریم
ساکت شدم و رو کردم به سوسن
تو نمیخواد کار کنی من و مامان هستیم
سوسن با اضطراب جواب داد
_نه من باید آشپز خونه رو کامل مرتب کنم
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و عصبانی گفتم
_ وااا مگه تو کوزت هستی که باید همه کارهای خونه رو انجام بدی. برو استراحت کن
فوری اومد کنار سینک ظرف شویی ایستاد و اسکاج دستش گرفت شروع کرد ظرفها رو شستن و گفت
_ حالا کوزت یا هر چی که اسمش رو بذاریمن باید ظرفها رو بشورم آشپز خونه رو هم مرتب کنم.
سر چرخوند سمت مامان
_شما برو پیش آقا هوشنگ یه وقت عصبانی میشه داد میزنه
مامانم لبخند مصنوعی زد
_نه الان که مهمان داریم حرفی نمیزنه
از شدت عصبانیت و ناراحتی خون داره خونم رو میخوره و همش زیرلب ذکر الله رو میگم تا آرامش بگیرم و حرفی نزنم که نتونم جبرانش کنم.
سه نفری آشپز خونه رو کامل مرتب کردیم و ظرفهای شسته رو خشک کردیم و سر جاش گذاشتیم
مامانم یه سینی چایی ریخت و رو کرد به من و سوسن
_بیاید بریم چایی بخوریم
سه تایی اومدیم نشستیم کنار علی و هوشنگ یه مرتبه آریو اومد رو به روی سوسن ایستاد
_پاشو من رو ببر پارک
سوسن چایی دستش بود که بخوره. اومد چایی رو بگذاره تو سینی بلند شه بهش گفتم
_بشین چاییت رو بخور یه کم خستگی در بیار بعد برو
سر چرخوندم سمت آریو
_آریو جان سوسن کار کرده خسته ست یه کم صبر کن چاییش رو بخوره خستگیش در بره بعد تو رو ببره پارک
آریو پا کوبوند زمین
_نه همین الان بریم...
کپی حرام⛔️
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۷
رو کردم به مامانم
_سوسن تا الان تو آشپز خونه سر پا بود به آریو بگو که الان نمیشه
هوشنگ نگذاشت مامانم حرف بزنه رو به من گفت
_سوسن نوجوونِ، نوجوون هم خستگی ناپذیره
نگاهش رو داد به سوسن و با لحن جدی گفت
_پاشو ببرش پارک
تا اون روز از هیچ بچه ای بدم نیومده بود ولی الان دلم میخواد یه بر خورد حسابی با این آریو لوس نُنُر داشته باشم. یه لحظه انگار یکی از درون بهم ندا داد. اشتباه نکن اشکال از این بچه نیست تقصیر هوشنگ و مادرته که انقدر سوسن رو خار کردن و آریو رو بهش مسلط کردن
باعث این بیادبیه آریو بزرگتراش هستند نه این طفل معصوم
نفس عمیق و آهسته ای کشیدم و ساکت موندم. سوسن از جاش بلند شد دست آریو رو گرفت و رفتند پارک. چند دقیقه ای گذشت رو کردم به مامانم
_میای بریم تو اتاق یه کم باهم گپ بزنیم
باز هوشنگ خودش روانداخت وسط
_کجا برید دور هم نشستیم هر حرفی دارید همینجا بزنید
خواستم بلند شم و به حرفش توجه نکنم دیدم مامانم نشسته و قصد بلند شدن نداره منم حرفی نزدم و کنار جمع نشستم. واای که چقدر جو اینجا برام سنگینه
از این بی ارادگی مامانم و زور گویی هوشنگ راه گلوم بسته شده و حال خفگی بهم دست داده. از شدت ناراحتی گوشم نمیشنوه و اصلا متوجه حرفهاشون نمیشم. آخر دیدم نمیتونم طاقت بیارم از روی مبل بلند شدم رو کردم به علی
_منم میرم پایین تو پارک پیش سوسن و آریو
هوشنگ نگاهش رو داد به من
_حالا وقت برای گشت و گذار داریم بنشیند پیش ما
سر تکون دادم
_ببخشید برای دور همی هم وقت داریم میخوام برم پیش بچه ها...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۸
از اینکه باهاش مخالفت کردم رنگ از روش پرید خواست حرفی بزنه اما نگفت و حرفش رو خورد
اومدم توی اتاق آریو مانتو و روسری و چادرم رو پوشیدم برگشتم تو هال هوشنگ نگاهی به حجابم انداخت
_اینجا کسی با چادر نمیگرده نهایت همون مانتو روسری میپوشه چادرتون رو در بیارید
_مرجع تقلید من نظرش بر اینه که بهترین حجاب چادرِ، منم دوست دارم بین پوشش های اسلامی از بهترینش استفاده کنم
_مرجع شما کیه؟
_امام خامنه ی
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و ریز سری تکون داد
سر پا نگهتون نمی دارم برید بعداً راجع بهش صحبت میکنیم
اومدم پایین تو پارک. تا سوسن و آریو من رو دیدن هردوخوشحال اومدن پیش من. سوسن لبخند پهنی زد.
_چه خوب شد که اومدی
به آغوش کشیدمشون و نوازششون کردم.
آریو چادر من رو کشید
_بیا با من بازی کن
لبخندی بهش زدم
_تو بازی کن من نگاهت میکنم
نگاهش رو داد به کفش های اسکیتش و سرش را گرفت بالا
_اسکیت میرم تو نگاهم کن
_باشه عزیزم برو
حرکت کرد. براش دست زدم و تشویقش کردم
_آفرین پسر، تو معرکه ای، ماشاالله ،حرف نداری
آریو هم خوشحال از تشویقهای من میخندید و تو محوطه پارک دور میزد. چند دختر و پسر هم تو سن سال آریو و سوسن داشتن اسکیت میرفتن
رو کردم به سوسن
_تو چرا اسکیت نمیری
_من اسکیت ندارم
_به مامان بگو برات بخره
_مامان که پول نداره هوشنگم فقط به پسر خودش میرسه برای من نمیخره
_خودم برات میخرم
تا این حرف رو شنید خوشحال رو کرد به من
_ راست میگی واقعا میخری؟
_بله عزیزم میخرم برات
_رنگ صورتی باشه از اینها که توش لامپ داره میخری؟
_بله عزیزم هر مدل و رنگی که تو دوست داشته باشی برات میخرم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۹
ملتمسانه و کشدار گفت
_میشه الان بریم بخریم
خواستم بگم آره بریم بالا با علی بریم بخریم که یاد دخالتهای هوشنگ افتادم
_ میترسم الان بریم بالا بگم هوشنگ بگه نه نخرید. صبر کن با علی هماهنگ کنم و هوشنگ رو در عمل انجام شده قرار بدیم
دلخور سری تکون داد و زیر لب جواب داد
_باشه
صدای گریه آریو بلند شد. نگاهمون رو دادیم به آریو که پخش زمین شده بود. دوتایی با عجله اومدیم پیش آریو بهش کمک کردم نشوندمش
_چی شد آریو جان
آریو با گریه رو کرد به سوسن
_چرا مواظبم نبودی که من بخورم زمین
دستی به سرش کشیدم
_آریو تو چشم داری باید خوب نگاه کنی که زمین نخوری این ربطی به سوسن نداره
داد زد
_چرا داره، تقصیر سوسن دست و پا چلفتیه که من خوردم زمین
حرف زدن با این بچه فایده نداره سرم رو گرفتم بالا که به سوسن بگم کمک کن کفشهای اسکیتش رو از پاش در بیاریم نگاهم افتاد به صورت رنگ پریده ش ، از ترس در حال سکته ست. ایستادم رو به روش دستهاش رو گرفتم
_چی شده عزیزم چرا انقدر ترسیدی؟
باصدای بریده بریده جواب داد
_آریو نباید زمین بخوره
ابرو دادم بالا
_ولی زمین خورده، اتفاقی هم براش نیفتاده
_هوشنگ که این حرفها سرش نمیشه اون میگه کوچیکترین اتفاقی برای آریو بیفته تنبیهت میکنم
_هوشنگ برای خودش گفته. من اجازه نمیدم کوچکترین آسیبی بهت برسونه
_اون خیلی کینه ایه شما که برید اذیتم میکنه
_تو آروم بگیر برای اینم یه فکری میکنم.
حرفهای من نتونست سوسن رو آروم کنه و دستش رو کرد تو دهنشو شروع کرد به جویدن ناخنش
با مهربونی آروم دستش رو از دهنش در آوردم و دیدم ای وااای خواهرم انقدر ناخن جویده که ناخنش به نصف رسیده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۰
به قدری دلم برای سوسن سوخت که دوست دارم با صدای بلند گریه کنم. خواهرم در حالی که پدر مادر داره ولی مثل بچه هایی که پدر و مادر از دست دادن و کسی حمایتشون نمیکنه زندگی میکنه. به خودم گفتم من باید سوسن رو با خودم ببرم ایران
آروم دستهاش رو از دهنش در آوردم
_من رو نگاه کن سوسن جان
نگاه پر استرسش رو داد به من
_اصلا نترس، یه سوال ازت میپرسم جواب من رو بده
آریو پرید تو حرفم
_من پام درد میکنه
رو کرد به سوسن
_به بابا میگم محلم ندادی
رو کردم بهش و خیلی جدی گفتم
دفعه آخرت باشه که سوسن رو تهدید میکنی. مراقب خودت باش که زمین نخوری. الانم ساکت باش میخوام با سوسن حرف بزنم
زد زیر گریه
_میخوام برم پیش بابام
کنترلم رو از دست دادم و سرش داد زد
_خیلی خب یه لحظه صبر کن میبرمت پیش بابات
آریو از برخورد من ترسید و آروم شروع کرد به گریه کردن
دست سوسن رو گرفتم دو قدم از آریو دور شدیم. آهسته لب خونی کردم
_دوست داری بیای ایران با من و علی زندگی کنی؟
انگار که انتظار شنیدن این حرف رو از من نداشت. ساکت زل زد به من
پیشنهادم رو تکرار کردم
_چیکار میکنی با ما میای ایران
ریز سرش رو تکون داد
_نمی دونم
_چرا نمیدونی مگه اینجا اذیت نمیشی؟ مگه نمیگی که هوشنگ روی اعصابت راه میره، چرا یه بچه باید انقدر تو رو بی حرمت کنه و اختیار ازت بگیره. سوسن جان دوست داری با آرامش، در یه محیط آروم زندگی کنی یا در یک محیط پر تشنج که از صبح تا شب کار کنی و آخر هم با حرفای هوشنگ تحقیر بشی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۱
_دوست دارم با آرامش در یک محیط آروم زندگی کنم.
_آفرین به تو ولی خودتم میدونی که توی این خونه نمی تونی آرامش داشته باشی. فکر هات رو بکن اگر دوست داشتی من ببرمت، الان هم نترس سفت و محکم جلوی هوشنگ وایسا بگو آریو خودش بی دقتی کرده خورده زمین
از طرز نگاه سوسن متوجه شدم که خیلی میترسه و قدرت گفتن این حرفها رو نداره
ادامه دادم
_خیلی خب تو حرفی نزن خودم میگم. الانم بیا بریم پیش اریو
اومدیم کنار آریو و آروم کفش هاش رو در آوردیم و دستش رو گرفتیم بلندش کردیم. خیلی راحت روی پاش ایستاد
ازش پرسیدم
_کجات درد میکنه
سرش رو انداخت بالا
_اول پام درد گرفت که سوسن نیومد الان درد نمیکنه
اخمی کردم
_پس الکی خودت رو پخش زمین کردی
داد زد
_نخیر
حمله کرد سمت سوسن که بزنش
دستش رو گرفتم و به تندی گفتم
_آی آی چیکار میخوای بکنی
با حرص جواب داد
_ سوسن رو بزنم
جدی تر از قبل گفتم
_تو حق نداری سوسن رو بزنی
برگشت یه لگد پرت کرد سمتم و فریاد زد
_تو رو هم میزنم
دستم رو به نشونه تهدید بردم بالا قاطع گفتم
_دستت به من بخوره منم میزنمت
_اگه بزنی به بابام میگم بزنت
_منم به علی میگم بابای تو رو بزنه
ساکت خیره شد توی صورتم.
بعد از مکثی کوتاه زد زیر گریه و گفت
_من بابام رو میخوام...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۲
دست آریو رو گرفتم رو کردم به سوسن
_بیا بریم عزیزم
کفشهای آریو رو گذاشتم جلوی پاش
_بپوش بریم بالا.
کفشش رو پوشید و کفشهای اسکیتش رو برداشتم اومدیم بالا. آریو تا چشمش افتاد به باباش خودش رو لوس کرد
_بابا من خوردم زمین سوسن نیومد من رو بلند کنه
هوشنگ یه چشم غره ای به سوسن رفت که من ترسیدم چه برسه به خواهرم. دیگه نتونستم طاقت بیارم و بخوام به عواقبش فکر کنم. فوری گفتم
_به خواهرم اینطوری چشم غره نرید یاد بچتون بدید که زمین خورد خودش از جاش بلند شه. شما برای اینکه از سوسن کار بکشید کارهای شخصی آریو رو هم میندازید سر سوسن.
هوشنگ ایستاد و جلوی ما گارد گرفت. علی هم از جاش بلند و نگاهش رو داد به هوشنگ.
هوشنگ که عکس العمل علی رو دید گاردش رو برداشت و رو کرد به سوسن
_ اینها اینجا مهمون هستن فکر بعد از رفتن اینها رو هم بکن.
سوسن از ترس ساکته و به خودش میلرزه
هوشنگ رو کرد به من
_وظیفه من نیست خرج خواهرت رو بدم. حالا که خرجش افتاده گردن من، باید اندازه ای که خرج داره کار کنه
_ کسی این شرایط رو به شما تحمیل نکرده. شما میدونستید که مادرم یه دختر داره و اگر باهاش ازدواج کنی باید خرج دخترش رو هم بدی. شما هم این شرایط رو قبول کردی
_چرا بهم تحمیل شد من مادرت رو میخواستم ، مجبور بودم به خاطر مادرت سوسن رو هم قبول کنم
_شما دارید زور میگید
هوشنگ نگذاشت من ادامه بدم و داد زد
_چه زوری
علی یه قدم بهش نزدیک شد و روبه روش ایستاد محکم و قاطع گفت
_صدات رو بیار پایین....
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۳
نگاهم افتاد به چهره پر اضطراب مامانم ولی چاره ای ندارم باید از سوسن دفاع کنم.
هوشنگ که دید علی تمام قد پشت منه، نشست سر جاش. رو کردم به سوسن که از ترس داشت میلرزید دستش رو گرفتم
_عزیزم نترس من نمیذارم بهت آسیبی برسه.
هوشنگ طلبکارانه گفت
_سحر خانم تا به حال نوک انگشت من برای تنبیه به سوسن نخورده
_درسته کتکش نزدی ولی بدتر از اون تا تونستید روحش رو آزار دادید.
_من هر کاری کردم برای تربیت خودش بوده
_ پس چرا از این تربیت ها برای آریو نداری انقدر دنبال این بودید که از سوسن کار بکشید یادتون رفته به بچتون یاد بدید وقتی زمین خورد خودش از جاش بلند بشه. من واقعا موندم که چرا شما رحم ندارید انگار توی سینه شما به جای قلب یک تیکه سنگِ.
علی رو کرد به من
_سحرجان شما آروم باش ببین سوسن خانم مایله با ما بیاد ایران. اگر دوست داره بیاد دیگه جر و بحث نداره اگر هم دوست نداره بیاد که حتما این شرایطش رو دوست داره.
حرفش که با من تموم شد رو کرد به سوسن
_شما بیا برو تو اتاقت بشین خوب فکرهات رو بکن ببین میتونی با ما بیای ایران؟...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۴
هوشنگ رو کرد به علی
_ببخشید فکر نمیکنید این کارتون دخالت توی زندگی ماست
علی سری تکون داد
_این دخالت نیست این حمایت از کسیِ که نیاز به کمک داره
_من نشنیدم سوسن بگه کمک میخوام
_گاهی آدما درخواست کمک رو با نگاهشون به اطرافیانشون میفهمونن.
مامانم که تا این لحظه ساکت بود یک قدم اومد جلو و نگاهش رو داد به من و علی
_هوشنگ برای سوسن پدری میکنه. اگر اخمی هم بهش میکنه برای تربیتشه.
_چی داری میگی مامان. شما ناخن های دست سوسن رو دیدی. بچه از شدت استرس تا نصف ناخنش رو خورده، امروز آریو خورده زمین سوسن همه بدنش ازترس آقا هوشنگ میلرزید. ما سوسن رو میبریم ایران پیش خودمون و اگر شما نگذاری از دست هر دوتون شکایت میکنم
مامانم چشم هاش رو به من براق کرد
_چی میگی دختر! بعد از چند سال اومدی اینجا که همدیگر رو ببینیم حالا داری میگی ازتون شکایت میکنم
_آره مامان جدی دارم میگم. جدایی شما از بابا به هرسه تای ما لطمه های زیادی وارد کرد ما حامی نداشتیم و تحمل کردیم اما من اجازه نمیدم که خواهر کوچیکم انقدر آزارو اذیتهای روحی بشه
مامانم چشم هاش پر از اشک شد و ساکت خیره شد به من
هوشنگ رو کرد به مامانم
_باشه اگر میخوان سوسن رو با خودشون ببرن من حرفی ندارم
علی نگاهش رو داد به هوشنگ و مامانم
_منتظر نظر سوسن میمونیم ببینیم خودش چه تصمیمی میگیره.
حرفش که تموم شد رو کرد به من
_بیا تو اتاق کارت دارم
با هم اومدیم تو اتاق آریو ، علی در رو بست. با دستش اشاره کرد به کف اتاق
_بشین
من نشستم خودشم نشست کنار من رو کرد بهم
سحر جان ما باید این چند روزی که اینجا هستیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۵
_بریم هتل اینجا دیگه جای ما نیست
دست علی رو گرفتم
_ببخشید هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیریم
علی دستش رو گذاشت روی دست من
_کار خوبی کردی خدا آدمهای بی تفاوت رو بد جوری مجازات میکنه تو بهترین کار رو کردی. فقط مونده که سوسن تصمیمش رو بگیره
یه دفعه به ذهنم رسید سوسن تویِ یه خونه بی بند و بار بزرگ شده. حالا نمیشه یک دفعه بهش بگیم که باید حجاب داشته باشی
نگاهم رو دادم به علی
_تو با وضعیت پوشش سوسن مشکل نداری؟
مشکل که دارم بالاخره اون نا محرمه ولی یک دفعه نمیشه بهش بگی باید پوشش داشته باشی. اگر قبول کرد با ما بیاد یه مدت هیچی بهش نمیگیم ببینیم خودش گرایش به پرهیز کاری و پوشش داره! اگر داشته باشه که کار ما راحت میشه اگر دیدیم نداره یواش یواش باهاش صحبت میکنیم و آگاهش میکنیم.
دست علی رو فشار دادم
_ازت ممنونم چقدر درکت بالاست
لبخند ملیحی زد
_ممنون عزیزم
_به نطرت کِی نظر سوسن رو بپرسم الان برم باهاش حرف بزنم؟
_الان نه صبر کن خودش بیاد باهات حرف بزنه
چشمی گفتم و سرم رو تکیه دادم به شونه ش...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۶
علی با دستهاش موهام رو نوازش کرد و پیشونیم رو بوسید و زیر لب نجوا کرد
_خیلی دوستت دادم
برگشتم نگاهم رو دادم تو صورتش
_عزیزم من واقعا عاشقتم
لبخند ملیحی زد
پاشو حاضر شو بریم هتل یه اتاق بگیریم من دیگه نمیتونم اینجا بمونم واقعیتش رو بخوای از اول هم احساس راحتی نکردم
_باشه عزیزم الان آماده میشم بریم.
هر دو لباس پوشیدیم اومدیم تو هال
مامانم با چهره ی نگران پرسید
_کجا میرید؟
علی جواب داد
_ما میخواهیم چند روز اینجا بمونیم اینطوری مزاحم شما میشیم داریم میریم هتل
مامانم قدم برداشت سمت ما
_همینجا بمونید این حرفها چیه میزنید. بعد از سالها من تازه بچه م رو دیدم حالا میخواید برید هتل
هوشنگ همینطوری که نشسته و پاش رو انداخته روی پاش با خونسردی گفت
_بذار راحت باشن. اگر تصمیم گرفتن برن هتل مانع رفتنشون نشو.
علی که انتظار شنیدن این حرف رو نداشت خیلی بهش بر خورد و رنگ از چهره ش پرید.
رو کرد به هوشنگ
_میریم نگران نباشید
هوشنگ به نشونه خودتون میدونید دستی تکون داد
از مامان خدا حافظی کردیم و اومدیم بیرون
علی نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون و زیر لب زمزمه کرد
_بعضی ها پاشون رو که میزارن تو یه کشور خارجی ، فرهنگشون رو تو خاک وطن جا میزارن. مثلا ما مهمونشون هستیم. میگه بزار برن. بگو مرد یکی از مشخصه های ایرانی ها مهممون نوازیشون هست.
کامل سر چرخوند سمت من
_سحر حتما سوسن رو راضی کن که بیاد ایران، پیش هوشنگ باشه دیوونش میکنه
نفس عمیقی کشیدم
_من که از خدامه باهامون بیاد ایران. ولی باید فکر کنه و خودش تصمیم بگیره چونکه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۷
_اگر اصرار من رو ببینه فردا هر اتفاقی بیفته میگه اگر پیش مامانم بودم اینطوری نمیشد
به تایید حرفم سرش رو تکون داد
_درست میگی اما تو هم راهنماییش کن
_باشه راهنماییش میکنم. منم دلم میخواد با ما بیاد ایران
علی گوشیش رو از جیبش درآورد یک شماره گرفت. شروع کرد با طرف فرانسوی حرف زدن مکالمه شون که تموم شد رو کردم بهش
_این کی بود که باهاش صحبت کردی؟
_تو روسیه باهاش آشنا شدم بهم شماره داده بود که اگر اومدی کانادا کاری داشتی زنگ بزن
_عه اینها هم از این کارهایی که ما میکنیم انجام میدن!
_ خودش میگفت من این اخلاق رو به خاطر سفرهای زیادی که به ایران اومدم یاد گرفتم وگرنه تو فرهنگ آمریکا و اروپا اینطوری نیست که شماره تلفن بدن بگن اومدی اینجا بیا من برات آدرس بگیرم و کمکت کنم
_الان چی بهش گفتی؟
_گفتم رفیق بیا میخوام هتل بگیرم راهنماییم کن
_چه خوب، من فکر میکردم زبون مردم کانادا زبان مخصوص به خودشون هست. حالا چرا فرانسوی؟ مگه نمیگن زبان بین المللی انگلیسی هست؟
_مردم کانادا با هر دو زبون صحبت میکنند اتفاقاً بیشتر فرانسوی صحبت میکنند چون اکثریت مهاجر نشینن و بومی اینجا نیستند
اومدیم بیرون هتل ایستادیم. سر چرخودم سمت علی
_چقدر باید اینجا منتظر دوستت باشیم؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت
_الان میرسه چون خودش ساکن همین شهرِ
رو کردم به علی
_من خیلی دوست دارم بریم همه کشور های دنیا رو بگردیم ولی مقیم جایی نشم برگردیم ایران
لبخند دندون نمایی زد
_دقیقاً همین فکری که من دارم هیچی وطن آدم و سرزمین مادری نمیشه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۸
یه ماشین جلوی پامون ترمز کرد شیشه رو داد پایین علی شناختش لبخندی زد و بهش نزدیک شد بعد از چند جمله فرانسوی صحبت کردن علی رو کرد به من
_بیا سوار شو بریم هتل بگیریم سوار ماشین شدیم دو تا خیابون گذشت ماشین رو پارک کرد وارد یه ساختمون شیک شدیم علی رو کرد به من آروم در گوشم زمزمه کرد
_مجبوریم سوئیت بگیریم که سوسن رو هم بیاریم اینجا پیش خودمون
ابرو دادم بالا و آهسته گفتم
_خیلی ممنونم ازت متشکرم
من نشستم روی مبل علی با دوستش رفت و زودی برگشتن. دو ستش خداحافظی کرد. ما هم طبق شماره روی کلید اومدیم سوئتمون رو پیدا کردیم علی کلید انداخت در رو باز کرد. وارد خونه شدیم دو خوابه است یه اتاقش دو تا تخت داره و یه اتاقش یکی. فوری به ذهنم اومد که این اتاق یه تختِ برای سوسن هست.
با علی برگشتیم خونه مامانم. خدارو شکر هوشنگ نیست رو کردم به سوسن
فکر هات رو کردی؟ دوست داری با ما بیای ایران
با اکراه جواب داد
_باشه با شما میام ایران
دستش رو گرفتم
_چی شد سوسن جان چرا با دلخوری میگی میای
آهی کشید
_هوشنگ بهم گفت که باید با خواهرت بری ایران
_کاری به هوشنگ نداشته باش به دلت نگاه کن ببین دوست داری با ما بیای ایران یا میخوای کانادا بمونیِ.
بغض گلوش رو گرفت. به سختی گفت
اگر بیام ایران دلم برای مامان تنگ میشه
حرفش که تموم شد اشکهاش مثل بارون از چشم هاش سرازیر شدن
مامانمم گریه ش گرفت. سوسن...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۹
سوسن پرید تو بغل مامانم دست انداخت گردنش. مامانم سوسن رو به آغوش گرفت هر دو شروع کردن به گریه کردن منم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و اشکام سرازیر شد علی ناراحت از این صحنه از خونه رفت بیرون چند لحظه ای هر سه گریه میکردیم تا اینکه مامانم سوسن رو از خودش جدا کرد صورتش رو بوسید رو کرد به من
_فکر نکن من مادر بیرحمی هستم و از ته دلم میخوام که یک همچین شرایطی برای سوسن جور باشه، من از سر بدبختی به این شرایط تن دادم
از بابات که جدا شدم هر روز برادرام و خواهرام زنگ میزدن که پاشو بیا اینجا خودمون حمایتت میکنیم بهترین زندگی رو برات درست میکنیم. انقدر گفتن و گفتن منم خواستم به بابات نشون بدم که شرایطم خیلی بهتر از زندگی با توئه شما دوتا رو گذاشتم اونجا و خودم اومدم. یعنی بابات شما رو نداد و چه کار خوبی کرد که نداد چون سرنوشت شما هم چیزی شبیه به سوسن میشد. روزهای اولی که اومدم اینجا تحویلم گرفتن اونقدر که فکر میکردم که تا حالا از اصل زندگی کردن دور بودم تنها چیزی که آزارم میداد دوری شما دو تا بود به خودم میگفتم بچههام که به سن قانونی رسیدن میارمشون پیش خودم. اما رفته رفته بیاعتناییها و کم محلیهاشون شروع شد. بهم میگفتن باید کار پیدا کنی من هنری بلد نبودم تحصیلات بالایی نداشتم تو این کشور یا باید سرمایه داشته باشی یا مدرک عالی. که بتونی زندگی کنی. منم که هیچ کدوم اینها رو نداشتم توی یک رستوران به عنوان کارگر کار میکردم ولی حقوقی که به من میدادند برای زندگی روزمره یک نفر هم جوابگو نبود چه برسه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚