رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۲
بعد از لحظه ای سکوت نگاهش رو داد به من
_آبجی حالا در مورد اینکه من روسری سرم می کنم یا نه بعداً بهت میگم ولی الان برم بقیه لباسهام رو بپوشم ببینی بهم میاد یا نه
_برو عزیزم برو همه رو بپوش و بیا نشونم بده
سوسن تمام لباسهایی رو که براش خریدیم رو تنش کرد و اومد جلوی من یه چرخی میزنه
_آبجی قشنگه؟
تشویقش میکنم
_بله چقدر بهت میاد
واقعا همه لباسها بهش میاد و خواهرم رو زیباتر کرده گاهی هم فراموش میکنه که نباید به علی بگه من رو نگاه کن. صدا میزنه
_علی آقا بهم میاد
بعد این حرف نگاهش رو میده به من میزنه زیر خنده
_ببخشید یادم میره
با خنده جواب میدم
_اشکال نداره زمان میبره تا عادت کنی
لباسهاش رو که پوشید بهم گفت
_میشه الان با هم حرف بزنیم
_الان نه علی تنها میشه، اگر ناراحت نمیشی تو جمع در مورد احکام شرعی صحبت کنیم اگر هم دوست داری دو تایی در موردش حرف بزنیم که باید صبر کنی در یه فرصت مناسب بهت بگم
تبسمی زد
_تو هم مثل مامان هوای شوهرت رو داری.
خیلی آروم با دستم زدم روی بازوش
_هوای تو رو هم دارم خواهر کوچیکه ی قشنگم
خودش رو انداخت تو بغلم و بوسم کرد
_ببخشید گفتم فکر کنم ببینم که باهاتون بیام یا نه ، نمیدونم چرا این حرف رو زدم شرایط هر چقدرم تو ایران برای من سخت باشه از اینجا خیلی بهتره که مرتب هوشنگ منو تحقیر کنه
ساکت شد و لحظه ای رفت تو فکر و بعد ادامه داد
_آبجی
_جانم
مکثی کرد و حالش دگر گون شد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۳
_هوشنگ هیچ وقت من رو نزد ولی به آریو میگفت بزن تو سر سوسن بهش بگو دست و پا چلفتی، بیعرضه
اشک توی چشماش جمع شد. مکثی کرد و ادامه داد
_آبجی گاهی وقتها من هیچ کاری نکرده بودم ولی به آریو میگفت برو بزن تو سر سوسن
انقدر از شنیدن این حرف ناراحت و عصبی شدم که دلم میخواد برم چند تا مشت بکوبم تو سر هوشنگ
دست سوسن رو گرفتم
_عزیزم به این چیزها فکر نکن چون هوشنگ دیگه نمیتونه بهت آسیب روحی بزنه
صدای زنگ گوشیم بلند شد دست سوسن رو رها کردم گوشیم رو از توی کیفم در آوردم ، مامانمه ، دکمه تماس رو زدم
_سلام مامان
_سلام سحر جان میشه سوسن رو بیاری خونه، آریو بهانه ش رو میگیره
خودم که اصلا دلم نمیخواد خواهرم پاش رو تو خونه هوشنگ بی رحم بگذاره ولی باید نظر سوسن رو هم بپرسم
رو کردم بهش
_سوسن جان مامان میگه آریو بهانه ت رو میگیره میری ببینیش
سوسن با اشاره ازم پرسید
_چیکار کنم برم؟
سر انداختم بالا
_نه نرو
لب خونی کرد
_باشه
_مامان سوسن نمیاد
_سحر جان ببین میتونی راضیش کنی بیاد آخه آریو داره گریه میکنه میگه سوسن رو میخوام هوشنگ میگه بگو سوسن رو بیارن اینجا
_مامان الان سوسن داشت برام میگفت که هوشنگ یاد آریو میداده که بزنه تو سرش. واقعا این هوشنگ انقدر
بی وجدانه
صدایی از پشت گوشی نمیاد فکر کردم قطع شده گفتم
_الو الو
مامانم جواب داد
_دارم گوش میکنم
_فکر کردم قطع شده جواب ندادی، میگم یعنی هوشنگ انقدر بی وجدانه
_حالا ببینمت برات توضیح میدم
_نه مامان جان نیازی به توضیح شما نیست هم سوسن دوست نداره بیاد خونه شما هم من دلم نمیخواد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۴
صدای آهستهای از پشت گوشی اومد
_سحر جان خواهش میکنم اگه سوسن نیاد هوشنگ شروع میکنه به من بد
پیله گی کردن ورش دار بیارش اینجا.
یه لحظه هنگ کردم مامانم چی داره میگه ،برای اینکه زندگی خودش به هم نریزه میخواد با اعصاب و روان دخترش بازی کنه
معترضانه گفتم
_مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی رحم شدی!
_چی میگی سحر با منی؟
_بله با شما هستم بیچاره سوسن میگه که هوشنگ به آریو میگفته بزنه تو سرش میدونی اینجوری بچه چقدر تخریب روحی میشه
_تو داری بزرگش میکنی، اون موقع سوسن خودش میخندید
_بچه مجبور بوده چارهای نداشته اونا خندههای تلخن مامان، خندههای تلخی که پیکره انسان رو میریزه
_سحر جان این حرفها رو تو گوش سوسن نکن، شاید یه روزی شوهرت بگه من خواهرت رو نگه نمیدارم اون موقع دیگه سوسن از همه جا رونده میشه. سعی کن رابطه سوسن رو با هوشنگ قطع نکنی الان اگر نیاریش هوشنگ بهانه دستش میگیره دیگه قبولش نمیکنه
_ مامان هوشنگ سوسن رو دوست نداره اتفاقاً دنبال یه بهانه میگرده که بگه چون این کارو نکردید من دخترت رو نگه نمیدارم. شما هم نگران آینده سوسن نباش بهت قول میدم علی همچین آدمی نیست که بگه من سوسن رو نگه نمیدارم
نفس بلندی کشید
_بین دوراهی موندم واقعا نمیدونم باید چیکار کنم آرامش برای من شده یه افسانه گاهی به خودم میگم میشه یه روزی بیاد که من واقعا آروم باشم
یه حسی بهم گفت الان وقتشه که یه حرفی بزنی تا مامانت به خودش بیاد
بهش گفتم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۵
_مامان جان راهش هست شما دوست نداری بپیمایی
با لحن کلافه ای جواب داد
_حتما میخوای بگی راهش قبول کردن خداست
_بله دقیقا همین رو میخوام بگم راهش به سمت خدا رفتن و انجام دادن احکام الهیه
نفس عمیقی کشید و گفت
_پس سوسن رو نمیاری؟
_نه خودشم نمیخواد بیاد
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کرد. علی صدا زد
_سحر چایی بیار بخوریم
اومدم تو آشپز خونه چایی رو آماده کردم ریختم توی لیوان و براش آوردم. با سرش اشاره کرد بشینم
نشستم کنارش رو کرد به من
_حواست هست که با مامانت خوب حرف نمیزنی!
با تعجب ابرو دادم بالا دستم رو گذاشتم روی سینه ام
_من با مامانم خوب حرف نمیزنم
به تایید حرف خودش سرش رو تکون دادو قاطع جواب داد
_بله شما حرمت مادرت رو نگه نمیداری
معترض گفتم
_چه بی حرمتی بهش کردم؟
_بهش گفتی تو بی رحم و بی عاطفه شدی
ساکت زل زدم تو چشم هاش، بعد از مکثی کوتاه گفتم
_آخه میخواد سوسن رو...
نگذاشت ادامه بدم اومد تو حرفم
_تو در مورد مامانت زود قضاوت میکنی
_چه قضاوتی کردم میخواد سوسن رو ببره که اون مرتیکه دوباره بره روی مخش
_من نمیگم سوسن رو ببر خونه هوشنگ من میگم احترام مامانت رو داشته باش به جای اینکه بهش میگی، مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی رحم شدی! بگو سوسن از نظر عاطفی اونجا اذیت میشه ببخشید نمیتونم بیارمش، هر چقدر هم مامانت اصرار کرد تو بگو ببخشید نمیتونم بیارمش، نه اینکه بهش توهین کنی و قضاوتش کنی
یه لحظه به خودم اومدم دیدم درست میگه. لب بالامو به دندون گرفتم چشممو گذاشتم رو هم زیر لب گفتم
_حق با توئه درست میگی من باید احترام مادرم رو حفظ کنم
تو همین فکر بودم که...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۶
سوسن صدام کرد
_ آبجی سحر یه دقیقه میای
بلند شدم اومدم کنارش
_ جانم
_آبجی انقدر دلم میخواد اون لباس مجلسی رو که برام خریدی رو تنم کنم تو یکی از مهمونیها برم مژگان ببینه چه لباس خوشگلی دارم
لبخندی زدم
_میخوای باهاش پز بدی
ریز سرشو تکون داد
_نه نمیخوام پز بدم میخوام ببینه که منم لباس نو خریدم
فکری کردم و گفتم بزار با علی صحبت کنم بگم تا اینجا اومدیم دیدن دایی های منم بریم بعد تو لباس نوهاتو تنت کن بیا ، بذار ببینن که توام لباس نو خریدی
خنده دندان نمایی زد و ذوق زده دستهاش رو مشت کرد پرید بالا و پایین
_آخ جوون
برگشتم پیش علی بهش گفتم
علی میای بریم خونه دایی های من
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت
هدفت صله رحمِ یا...
نگذاشتم ادامه بده
درست میگی هدفم دل سوسنِ که...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۷
_ هدفم دل سوسنِ که از رفتار دختر دایی هاش شکسته
دلخور نگاهی بهم انداخت
_بعد تو هم میخوای همون رفتارها رو انجام بدی؟
علی چرخید سمت سوسن در حالی که نگاهش رو داد به زمین ادامه داد
_سوسن خانم یک کار زشت کار زشتِ فرقی نمیکنه که کی انجام بده . همیشه برای خودت زندگی کن دنبال حرف مردم نباش اونها یه روز در مورد تو اشتباه کردن شما اشتباه اونها رو تکرار نکن اینکه یه روزی توی مهمونی شیک و مرتب ببیننت عیبی نداره اما اگر برای اینکه جواب کارهای اونا رو بدی یا شما هم به نوعی بخوای ظاهر خودت رو به رخ اونها بکشی قشنگ نیست
کمترین آسیبی که بهت میزنه اینه که وقتت رو بگذاری فقط برای اینکه به این و اون ثابت کنی شایسته هستی در حالی که شایستگی فقط به پوشش ظاهر نیست به عملکرد انسانه مثل خوب درس خواندن و منطقی رفتار کردن و عقلانی مسائل رو قبول کردن. اینهاست که برازنده یک انسان شایسته است.
حرفهای علی خیلی به دلم نشست
رو کردم بهش
_چقدر از حرفهایی که زدی لذت بردم حق با توعه علی جان، چَشم دیدن خونواده دایی هام رو بیخیال میشیم
تبسمی زد
_سحر جان من کی گفتم شما دایی هات رو نبین دیدن فامیلهای نزدیک مثل، پدر و مادر، خواهر و برادر، عمه، خاله، عمو، دایی و پدربزرگ و مادربزرگها از واجباتِ صله رحم هست که اصلاً نباید ترک بشه و ترکش گناهه، حتماً باهاشون تماس بگیر بگو میخواهیم بیایم ببینیمشون ولی اون بحث خودمون رو شیک کنیم که به اونا ثابت کنیم ما پولداریم یا میتونیم از شماها خوش تیپتر باشیم رو بیخیال شو...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۸
نفس عمیقی کشیدم و گفتم چشم
رو کردم به سوسن
_شماره دایی فرهاد و فریبرز رو داری
سری تکون داد
_آره دارم
گوشیم را برداشتم
شماره دایی فرهاد رو بگو زنگ بزنم
شماره رو گفت گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد
براش پیام دادم
سلام حالتون خوبه دایی فرهاد سحر هستم اومدم کانادا میخواستم شما رو ببینم پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن
سر چرخوندم سمت سارا
_شماره دایی فریبرز رو بده
سحر شماره رو خوند و من هم شماره رو گرفتم چند بوق خورد صدای دایی فریبرز اومد
_بله بفرمایید
_سلام دایی، سحر هستم
به گرمی جواب داد
_سلام سحر جان شنیده بودم اومدی کانادا ممنون که زنگ زدی چطوری؟ کجایی آدرس بده بیام ببینمتون
_جدی میخوای بیای اینجا
_بله عزیزم چرا نیام میخوام بیام هم خودتو ببینم هم همسرت رو
_خیلی ممنون دایی جان گوشی رو میدم به علی ازش آدرس بگیر
علی که شنید گفتم گوشی رو میدم بهش دستش رو دراز کرد سمت من گوشیو ازم گرفت گذاشت جلو دهنش
_سلام آقا فریبرز حال شما خوبه
_خیلی ممنون خوبم
_آدرس رو یادداشت میکنید
بعد از گفتن آدرس خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد گوشی رو داد به من
خیلی خوشحال شدم ، فکر نمیکردم دایی اینجوری تحویلمون بگیره و بیاد دیدنمون
رو کردم به سوسن
_تا من اتاق رو مرتب میکنم تو هم برو یه لباس مناسب بپوش
_آبجی همون کت شلوار کرم مشکی رو بپوشم
_هر کدومی که دوست داری بپوش عزیزم
سوسن رفت تو اتاقش منم اتاق رو مرتب کردم و یه بلوز آستین بلند با شلوار پوشیدم و موهام رو بُرس کشیدم و با کش مو بستم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۹
صدای زنگ اتاق بلند شد علی از روی مبل بلند شد و درو باز کرد. دایی فریبرز با زن دایی رویا و دخترش ملیسا وارد شدن. با لبخندی که از دیدن داییم و خونوادهاش به لبهام نشست جلو رفتم و دست دراز کردم دایی دستم رو به گرمی فشرد و من رو در آغوش کشید. یه حس خیلی خوبی بهم دست داد صورت همدیگر رو بوسیدیم و ازش جدا شدم. آغوش باز کردم برای زن دایی، با مهربانی اومد سمتم با هم روبوسی کردیم. نگاهم رو دادم به ملیسا
_حالت خوبه دختر دایی عزیزم
لبخند دندون نمایی زد
_مرسی سحر جان تو خوبی؟
همدیگر رو بغل کردیم. ازش شدم نگاهم رو دادم به دایی و زن دایی
_چقدر از دیدنتون خوشحال شدم. ایکاش مامانمم اینجا بود.
ملیسا با نگاه به موبایلش اشاره کرد
_بهش زنگ بزن
به پیشنهادش سری تکون دادم
و اومدم موبایل خودم رو از روی میز برداشتم شماره مامانم رو گرفتم. جواب داد
_جانم سحر
_سلام مامان دایی فریبرز اومده هتل دیدن ما شما هم بیاید.
خوشحال جواب داد
_عه فریبرز اونجاست بزار به هوشنگ بگم
صدای مامانم از پشت گوشی میاد
_هوشنگ جان فریبرز رفته هتل پیش سحر، سحر الان بهم زنگ زده میگه شماهم بیاید
صدای زُمخت هوشنگ از پشت گوشی اومد
_لازم نکرده مگه من گفتم سوسن رو بیار اینجا سحر گوش کرد که الان ما بریم اونجا
صدای ناراحت مامانم از پشت گوشی اومد
_سحر جان دور هم خوش باشید هوشنگ قبول نکرد
خیلی دلم برای مامانم سوخت، مهمونام سرپا هستن و وقت صحبت طولانی با مامانم رو ندارم که بگم حالا اصرار کن شاید بگذاره برای همین با مامانم خداحافظی کردم. نگاهم رو دادم رو به دایی و خونوادهاش...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۰
_چقدر از دیدنتون خوشحالم
دایی لبخند پهنی زد
_ منم خوشحالم انقدر دلم میخواست ببینمت
_به دایی فرهادم زنگ زدم ولی گوشی رو بر نداشت
دایی اخم ریزی کرد
_برای چی به اون زنگ زدی؟
_دوست داشتم همه تون رو ببینم
_ اونو ولش کن دایی دورش رو خط بکش
با تعجب پرسیدم
_چرا؟
نفس عمیقی کشید و دلخور جواب داد
_چون همه مون رو بدبخت کرد
کنجکاو پرسیدم
_مگه چیکار کرده؟
_ارث همهمون رو بالا کشید
_یه چیزایی مامان بهم گفت یعنی به شما هم ارث نداد؟
_نه گردن کلفتی کرد و گفت بابا بدهکار بوده همه رو دادم جای بدهی ولی نه مدرک بدهکاری به ما نشون داد نه مدرکی که پول به کسی داده باشه
_آره مامان گفتش که مدارک همه پیش دایی بوده اونم هیچی رو نکرده
کامل چرخید سمت من
_سحر جان فکر کنم تو بتونی به ما کمک کنی که هم ارث مادرت رو بگیری هم پول ماها رو، جون دایی فکر نکنی من به خاطر این مسئله اومدم اینجا من میخواستم ببینمت حالا این بحثم وسط اومد
_نه دایی جان این چه حرفیه میگید. من چه کاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم
_بابا خیلی زمین داشت مدارکشم دست فرهاد بود معلوم نیست چیکارشون کرده
تو رفتی ایران اونجا از بین قدیمیها استشهاد پر کنی که این زمین ها برای بابای ما بوده ولی ما هیچ پولی ازش ندیدیم همه رو برادر بزرگه خورده
رو کردم به علی
_به نظرت میشه
علی نگاهش رو داد به دایی
_برای این کار باید وکیل بگیرید
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۱
علی ادامه داد
_البته اگر پدرتون اموالش رو به نام برادرتون نزده باشه میتونید با کمک وکیل سهم الارثتون رو بگیرید
فریبرز جابه جا شد و خیلی قاطع جواب داد
_نه به نامش نزده
_پس اگر اینطوریه که میتونید زمینها و هر چی از اموال پدرتون که میدونید مدرک دستش هست رو پس بگیرید.
دایی رو کرد به من مجدد درخواست کرد
_دایی جان تو در ایران راحت تر میتونی پیگیر باشی
یه لحظه فکر کردم این کار خیلی برو بیا داره. حالا اگر بخوام به این فکر کنم که مامانم به حقش میرسه اونم که هوشنگ ازش میگیره علی هم به حرف دایی واکنش نشون نداد. فهمیدم که روی این قضیه رضایت نداره. نگاهم رو دادم به دایی
_دایی چرا خودتون نمیاید ایران پیگیرش بشید
ملیسا نگذاشت دایی جواب بده پرید تو حرفمون
_وااای نه سحر جان من حاضر نیستم به اون جهنم بیام
کامل چرخیدم سمتش و معترض گفتم
_چی؟ جهنم؟ کی گفته یه کشور پهناور با یک فرهنگ دو هزار و پانصد ساله و داشتن مردمان خوبی که در دنیا معروف به مهمانوازی هستن و این همه تکنولوژی که داره جهنمه؟!
ملیسا کمی خودش رو جا به جا کرد
_سحر جان نمیخوام ناراحتت کنم ولی در کشوری که آزادی نیست چه زندگی کردنیه بعد هم کدوم تکنولوژی وقتی که شما ها آب خوردنتونم وابسته به اروپا و غربه
نوچی کردم و سر تکون دادم
_این اخبار دروغ رو کی بهت داده حتما تو اینستاگرام از پیج های صهیونیستها یا پیج های منافقین گرفتی
کمی از روی مبل خودش رو جلو داد
_یعنی میخوای بگی تو ایران حجاب اجباری نیست؟
خیلی خونسرد جواب دادم
_نه که نیست بلکه در ایران پوشش قانونی هست.
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۲
_فرقش چیه بالاخره که باید حجاب داشته باشیم؟
_ببین اینجا صورت مسئله رو غلط گفتند یه جوری برای آدم عنوان میکنند حجاب اجباریه که آدم سختشه بخواد بپذیره، اما مگه در تمام کارهای دیگه اجبار نیست؟
مثلاً: آیا مدرسه رفتن اجبار هست یا نیست ؟ یا وقتی که یک کارمند در یه شرکت استخدام میشه ، آیا باید راس ساعت مشخص بره سر کار یا نه؟
به نظرت رئیس اون اداره یا شرکت به طرف میگه برای اینکه راحت زندگی کنی اختیار با خودته هر ساعتی خواستی بیا هر ساعتی خواستی برو ، من حقوقت رو کامل پرداخت میکنم؟
حالا این درسته که ما هی در گوشش بخونیم: قبول نکنی ها دارند اجبارت میکنن!
خیره شد توی چشم هام از طرز نگاهش متوجه شدم داره دنبال یه سوالی میگرده که من رو به چالش بکشونه. ادامه دادم
_حالا از یه راه دیگه وارد میشیم مثلاً قانون راهنمایی رانندگی تابلو زده به چپ برانید. چون سمت راست دره و یا کوه هست. آیا این اجبار نیست؟ حالا اینحا درسته ما بگیم زور میگن به آدم میگن از چپ برو از راست برو پشت چراغ قرمز وایسا...
نگذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم
_تو داری مغلطه میکنی ما در مورد حجاب صحبت میکردیم
_کجاش مغلطه است حجاب یا هر قانون دیگه که توی جامعه هست باید اجرا بشه
_حالا اگه یکی بخواد انجام نشه باید چیکار کنه؟
_ببین ملیسا جان ما اول باید بیایم به خودمون نگاه کنیم ببینیم که خدا را قبول داریم یا نداریم اگر خدا را قبول داریم خدا قوانین داره و...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی
#قسمت_۳۴۳
ملیسا ساکت خیره شد توی چشم هام
سوسن رو کرد به من
آبجی من خدا رو قبول دارم اما فکر کنم ملیسا...
سوسن ساکت شد و حرفش رو خورد
نگاهم رو دادم به ملیسا و پرسیدم
_خدا رو قبول داری؟
همچنان ساکت بهم خیره موند
اصرار نکردم و ادامه دادم
_ اگر خدا را قبول داشته باشی که پذیرش احکام الهی رو با رضایت قلبی قبول میکنی اما اگر خدا رو قبول نداشته باشی باز هم باید به قوانین یه کشور احترام بگذاری. در همه کشورهای دنیا اجرای قانون اجباریه میخواد پوشش باشه میخواد راهنمایی رانندگی یا مقررات بیمارستان
دایی نگاهش رو داد به من
_سحر جان دایی این بحثها رو ول کن بگو میتونی به ما کمک کنی ما ارثمون رو از فرهاد بگیریم؟
_دایی جان من فقط میتونم با کمک
رو کردم به علی
_همسرم براتون وکیل پیدا کنم
تکیه داد به مبل
_نه اونجوری هزینه برداره نمیتونم پرداخت کنم
_ببخشید دیگه دایی
دلخور سری تکون داد
_ایکاش می تونستی خودت کاری کنی هم من ، هم مادرت واقعا به این پول احتیاج داریم
به خودم گفتم من به اندازه کافی برای خانواده علی دردسر درست کردم اول خودم اومدم خونه شون بعد یه مدت خواهرهای ناتنیم پیش مادر شوهرم بودند بعد بابام اومد بهش اضافه شد حالا بابام و خواهرام سر و سامون گرفتن بیام دوباره یه پرونده شروع کنم و استشهاد جور کنم و قطعاً آدمای دایی فرهاد میان ما رو اذیت می کنن ، این ارثم که به مادر من نمیرسه هوشنگ چنبره میزنه روش و از مادر من میگیره
بدون رو دربایستی گفتم
_دایی جان شما دو تا راه دارید یا خودتون بیاید ایران پیگیر کارتون بشید یا وکیل بگیرید متاسفم که نمیتونم کمکی کنم...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚