eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.5هزار دنبال‌کننده
41 عکس
23 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _بریم هتل اینجا دیگه جای ما نیست دست علی رو گرفتم _ببخشید هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیریم علی دستش رو گذاشت روی دست من _کار خوبی کردی خدا آدمهای بی تفاوت رو بد جوری مجازات میکنه تو بهترین کار رو کردی. فقط مونده که سوسن تصمیمش رو بگیره یه دفعه به ذهنم رسید سوسن تویِ یه خونه بی بند و بار بزرگ شده. حالا نمیشه یک دفعه بهش بگیم که باید حجاب داشته باشی نگاهم رو دادم به علی _تو با وضعیت پوشش سوسن مشکل نداری؟ مشکل که دارم بالاخره اون نا محرمه ولی یک دفعه نمیشه بهش بگی باید پوشش داشته باشی. اگر قبول کرد با ما بیاد یه مدت هیچی بهش نمیگیم ببینیم خودش گرایش به پرهیز کاری و پوشش داره! اگر داشته باشه که کار ما راحت میشه اگر دیدیم نداره یواش یواش باهاش صحبت میکنیم و آگاهش میکنیم. دست علی رو فشار دادم _ازت ممنونم چقدر درکت بالاست لبخند ملیحی زد _ممنون عزیزم _به نطرت کِی نظر سوسن رو بپرسم الان برم باهاش حرف بزنم؟ _الان نه صبر کن خودش بیاد باهات حرف بزنه چشمی گفتم و سرم رو تکیه دادم به شونه ش... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی با دستهاش موهام رو نوازش کرد و پیشونیم رو بوسید و زیر لب نجوا کرد _خیلی دوستت دادم برگشتم نگاهم رو دادم تو صورتش _عزیزم من واقعا عاشقتم لبخند ملیحی زد پاشو حاضر شو بریم هتل یه اتاق بگیریم من دیگه نمیتونم اینجا بمونم واقعیتش رو بخوای از اول هم احساس راحتی نکردم _باشه عزیزم الان آماده میشم بریم. هر دو لباس پوشیدیم اومدیم تو هال مامانم با چهره ی نگران پرسید _کجا میرید؟ علی جواب داد _ما میخواهیم چند روز اینجا بمونیم اینطوری مزاحم شما میشیم داریم میریم هتل مامانم قدم برداشت سمت ما _همینجا بمونید این حرفها چیه میزنید. بعد از سالها من تازه بچه م رو دیدم حالا میخواید برید هتل هوشنگ همینطوری که نشسته و پاش رو انداخته روی پاش با خونسردی گفت _بذار راحت باشن. اگر تصمیم گرفتن برن هتل مانع رفتنشون نشو. علی که انتظار شنیدن این حرف رو نداشت خیلی بهش بر خورد و رنگ از چهره ش پرید. رو کرد به هوشنگ _میریم نگران نباشید هوشنگ به نشونه خودتون میدونید دستی تکون داد از مامان خدا حافظی کردیم و اومدیم بیرون علی نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون و زیر لب زمزمه کرد _بعضی ها پاشون رو که میزارن تو یه کشور خارجی ، فرهنگشون رو تو خاک وطن جا میزارن. مثلا ما مهمونشون هستیم. میگه بزار برن. بگو مرد یکی از مشخصه های ایرانی ها مهممون نوازیشون هست. کامل سر چرخوند سمت من _سحر حتما سوسن رو راضی کن که بیاد ایران، پیش هوشنگ باشه دیوونش میکنه نفس عمیقی کشیدم _من که از خدامه باهامون بیاد ایران. ولی باید فکر کنه و خودش تصمیم بگیره چونکه... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _اگر اصرار من رو ببینه فردا هر اتفاقی بیفته میگه اگر پیش مامانم بودم اینطوری نمی‌شد به تایید حرفم سرش رو تکون داد _درست میگی اما تو هم راهنماییش کن _باشه راهنماییش می‌کنم. منم دلم می‌خواد با ما بیاد ایران علی گوشیش رو از جیبش درآورد یک شماره گرفت. شروع کرد با طرف فرانسوی حرف زدن مکالمه شون که تموم شد رو کردم بهش _این کی بود که باهاش صحبت کردی؟ _تو روسیه باهاش آشنا شدم بهم شماره داده بود که اگر اومدی کانادا کاری داشتی زنگ بزن _عه اینها هم از این کارهایی که ما میکنیم انجام میدن! _ خودش می‌گفت من این اخلاق رو به خاطر سفرهای زیادی که به ایران اومدم یاد گرفتم وگرنه تو فرهنگ آمریکا و اروپا اینطوری نیست که شماره تلفن بدن بگن اومدی اینجا بیا من برات آدرس بگیرم و کمکت کنم _الان چی بهش گفتی؟ _گفتم رفیق بیا می‌خوام هتل بگیرم راهنماییم کن _چه خوب، من فکر می‌کردم زبون مردم کانادا زبان مخصوص به خودشون هست. حالا چرا فرانسوی؟ مگه نمیگن زبان بین المللی انگلیسی هست؟ _مردم کانادا با هر دو زبون صحبت می‌کنند اتفاقاً بیشتر فرانسوی صحبت می‌کنند چون اکثریت مهاجر نشینن و بومی اینجا نیستند اومدیم بیرون هتل ایستادیم. سر چرخودم سمت علی _چقدر باید اینجا منتظر دوستت باشیم؟ نگاهی به ساعت مچیش انداخت _الان میرسه چون خودش ساکن همین شهرِ رو کردم به علی _من خیلی دوست دارم بریم همه کشور های دنیا رو بگردیم ولی مقیم جایی نشم برگردیم ایران لبخند دندون نمایی زد _دقیقاً همین فکری که من دارم هیچی وطن آدم و سرزمین مادری نمی‌شه..‌. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه ماشین جلوی پامون ترمز کرد شیشه رو داد پایین علی شناختش لبخندی زد و بهش نزدیک شد بعد از چند جمله فرانسوی صحبت کردن علی رو کرد به من _بیا سوار شو بریم هتل بگیریم سوار ماشین شدیم دو تا خیابون گذشت ماشین رو پارک کرد وارد یه ساختمون شیک شدیم علی رو کرد به من آروم در گوشم زمزمه کرد _مجبوریم سوئیت بگیریم که سوسن رو هم بیاریم اینجا پیش خودمون ابرو دادم بالا و آهسته گفتم _خیلی ممنونم ازت متشکرم من نشستم روی مبل علی با دوستش رفت و زودی برگشتن. دو ستش خداحافظی کرد. ما هم طبق شماره روی کلید اومدیم سوئتمون رو پیدا کردیم علی کلید انداخت در رو باز کرد. وارد خونه شدیم دو خوابه است یه اتاقش دو تا تخت داره و یه اتاقش یکی. فوری به ذهنم اومد که این اتاق یه تختِ برای سوسن هست. با علی برگشتیم خونه مامانم. خدارو شکر هوشنگ نیست رو کردم به سوسن فکر هات رو کردی؟ دوست داری با ما بیای ایران با اکراه جواب داد _باشه با شما میام ایران دستش رو گرفتم _چی شد سوسن جان چرا با دلخوری میگی میای آهی کشید _هوشنگ بهم گفت که باید با خواهرت بری ایران _کاری به هوشنگ نداشته باش به دلت نگاه کن ببین دوست داری با ما بیای ایران یا میخوای کانادا بمونیِ. بغض گلوش رو گرفت. به سختی گفت اگر بیام ایران دلم برای مامان تنگ میشه حرفش که تموم شد اشکهاش مثل بارون از چشم هاش سرازیر شدن مامانمم گریه ش گرفت. سوسن... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سوسن پرید تو بغل مامانم دست انداخت گردنش. مامانم سوسن رو به آغوش گرفت هر دو شروع کردن به گریه کردن منم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و اشکام سرازیر شد علی ناراحت از این صحنه از خونه رفت بیرون چند لحظه ای هر سه گریه می‌کردیم تا اینکه مامانم سوسن رو از خودش جدا کرد صورتش رو بوسید رو کرد به من _فکر نکن من مادر بی‌رحمی هستم و از ته دلم می‌خوام که یک همچین شرایطی برای سوسن جور باشه، من از سر بدبختی به این شرایط تن دادم از بابات که جدا شدم هر روز برادرام و خواهرام زنگ می‌زدن که پاشو بیا اینجا خودمون حمایتت می‌کنیم بهترین زندگی رو برات درست می‌کنیم. انقدر گفتن و گفتن منم خواستم به بابات نشون بدم که شرایطم خیلی بهتر از زندگی با توئه شما دوتا رو گذاشتم اونجا و خودم اومدم. یعنی بابات شما رو نداد و چه کار خوبی کرد که نداد چون سرنوشت شما هم چیزی شبیه به سوسن می‌شد. روزهای اولی که اومدم اینجا تحویلم گرفتن اونقدر که فکر می‌کردم که تا حالا از اصل زندگی کردن دور بودم تنها چیزی که آزارم می‌داد دوری شما دو تا بود به خودم می‌گفتم بچه‌هام که به سن قانونی رسیدن میارمشون پیش خودم. اما رفته رفته بی‌اعتنایی‌ها و کم محلی‌هاشون شروع شد. بهم می‌گفتن باید کار پیدا کنی من هنری بلد نبودم تحصیلات بالایی نداشتم تو این کشور یا باید سرمایه‌ داشته باشی یا مدرک عالی. که بتونی زندگی کنی. منم که هیچ کدوم اینها رو نداشتم توی یک رستوران به عنوان کارگر کار میکردم ولی حقوقی که به من می‌دادند برای زندگی روزمره یک نفر هم جوابگو نبود چه برسه... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) چه برسه که من بخوام خونه اجاره کنم و هزینه‌های تحصیل و خورد و خوراک سوسنم تامین کنم _مامان من یادمه شما ارثتون رو نگرفته بودید و دایی فرهاد میگفت بیا کانادا ارثت رو میدم _آره میگفت. ولی وقتی اومدم اینجا زد زیر حرفش و گفت بابا بدهکار بود ارثی نموند دادیم بابت بدهکاری هاش با تعجب ابروانداختم بالا _راست میگفت بابا بزرگ بدهکار بود؟ _نه مادر چه بدهکاری این حرف رو زد که من نگم ارثم رو بده _مامان مدرکی داری که ثابت کنی پدر بزرگ چیزی داشته و سهم ارث شما رو ندادن نه ندارم، بابام هر چی مدرک بود سپرده بود به فرهاد اونم حق همه رو خورد مامانم مکثی کرد و ادامه داد _سحر به خاطر اذیت و آزارهای هوشنگ به سوسن ملامتم نکن من از بی کسی و از سر احتیاج با هوشنگ ازدواج کردم و گرنه اصلا قصد ازدواج نداشتم نفس عمیقی کشیدم و به تاسف سرم رو تکون دادم _تو و بابا به خاطر خوش گذروندن ما سه تا خواهر رو خیلی اذیت کردید در حالی که نه شما به زندگی مرفهی رسیدی نه بابا ولی ما سه خواهر تا بخوای رنج کشیدیم مامان سرش روانداخت پایین و ساکت زل زد به کف پوش اتاق رو به مامانم پرسیدم _چرا سوسن رو نفرستادی پیش سارا حالا همیشه نه ،گاهی _فکر میکنی سارا اوضاعی بهتر از من داره اونم شوهرش همیشه مستِ زدم پشت دستم _راست میگی مامان؟ _آره باور کن راست میگم کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) مامانم نفس عمیقی کشید و ادامه داد _در واقع بین همه ما فقط تویی که الان خوشبختی سحر جان قدر این خوشبختت رو بدون _قدر می‌دونم مامان فقط می‌خوام ببینم قدرشناسی از نظر شما یعنی چی؟ _به حرفش گوش کن وقتی برات کاری انجام میده ازش تشکر کن زندگی بالا و پایین داره باهاش بساز _همه اینایی رو که میگی مامان درسته اما یه مطلب اساسی رو جا انداختی فکری کرد و جواب داد _همین‌ها به ذهنم رسید بهت گفتم _یه نکته مهم رو جا انداختی و به خاطر همین نکته مهمی که تو زندگیتون گمش کردید انقدر گرفتارید مامانم با تعجب نگاهی بهم انداخت _چی رو گم کردم. من اهل خیانت نبودم تو زندگیم بی وفایی نکردم نکنه چون شماها رو تنها گذاشتم داری بهم کنایه می زنی ؟ _نه مادر من اینا نیستن شما معبودتون رو فراموش کردید شما خالقتون رو رها کردید شما خداتون رو گذاشتید کنار سوسن پرسید _یعنی اونهایی که خدا رو قبول دارن اصلاً مشکل ندارن؟ رو کردم بهش _چرا عزیزم مشکل دارن. در واقع چه خدا رو قبول داشته باشی و چه خدا رو قبول نداشته باشی گاهی یک سری گرفتاری‌ها برای انسان پیش میاد اما یه فرق خیلی بزرگی بین این دوتا هست سوسن کنجکاو پرسید _چه فرقی؟ _فرقش اینه که وقتی خدا رو داری خودش راهنماییت میکنه تا گرفتاریها و مشکلاتت به خوبی حل بشه با تعجب گفت _مگه خدا حرف میزنه؟ _خودش مستقیم باهات حرف نمیزنه. برامون قرآن فرستاده و در این کتاب آسمانی همه ی راه و روش زندگی رو برامون گفته که... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سوسن رفت تو فکر تو دلم گفتم خدا رو شکر انگار زمینه هدایت رو در وجودش داره سوسن صدام زد _آبجی سحر _جانم _میشه از خدا بیشتر بگی _باشه توی یه فرصت دیگه بهت میگم ولی الان بهم بگو تصمیمت چیه با ما میای ایران؟ لبش رو به دندون گرفت و نگاهش رو داد به مامانم _برم مامان اشک تو چشم های مامانم حلقه بست و بغض گلوش رو گرفت. چند لحظه سکوت کرد تا به خودش مسلط شه و گفت _خیلی دوستت دارم سوسن جان ولی میدونم اگر با سحر بری از همه جهت برات بهتره سوسن زد زیر گریه _آخه اگر برم دلم برات تنگ میشه _عزیز دلم منم دلم برات تنگ میشه. _وقتی من و تو از هم جدا شیم یه غصه داریم اونم دلتنگی برای همدیگه است اما اگر اینجا بمونی هر روز و هر شب زیر دست هوشنگ باید خورد بشی یعنی ناراحتی‌های پشت سر هم، حالا خودت تصمیم بگیر می‌خوای بری پیش خواهرت با آرامش دَرست رو ادامه بدی بازی کنی تفریح بری و شاد باشی یا اینجا بمونی و هر روز و هر روز هوشنگ تو رو بیشتر تحقیرت کنه و به بهانه‌های مختلف بگه این رو برات نمی‌خرم اون وسیله رو برات نمی‌خرم منم که میبینی دستم خالیه که برات تهیه کنم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سوسن اشک‌های چشمش رو پاک کرد نگاهش رو داد به من _باهات میام نتونست طاقت بیاره و خودشو انداخت بغل مامانم هر دو همزمان با هم گریه میکنند مامانم موهاش رو نوازش کرد در گوشش زمزمه کرد _اولش برات سخته پات که برسه به ایران طعم آرامش رو که بچشی بعد روزی چندین بار میگی ای کاش سحر زودتر اومده بود و منو با خودش آورده بود ایران بعد از چند لحظه گریه کردن سوسن از آغوش مادرم جدا شد رو کردم به هر دوتاشون _ما فعلاً چند روزی کانادا هستیم علی سوئیت دو خوابه گرفته نگاهم رو دادم به سوسن _وسایلت رو بردار چمدونت رو ببند بیا این چند روز رو پیش ما، اینجوری یک دفعه از مامان جدا نمی‌شی که برات سخت بشه از طرفی توی این چند روز، دوری از مامانر و تجربه کن ببین می‌تونی تحمل کنی بعد تصمیم جدی بگیر سوسن جان خدا می‌دونه که چقدر دلم می‌خواد از این شرایط نجات پیدا کنی و به امید خدا بهت قول میدم بهترین زندگی رو اونجا داشته باشی بهترین لباس‌ها رو برات می‌خرم کفش اسکیت برات می‌خرم تو هر کلاس آموزشی که بخوای ثبت نامت می‌کنم با هم میریم پارک سینما کلی می‌گردیم اما با همه این حرفا اصرارت نمی‌کنم که بگم حتماً بیا، می‌خوام خودت تصمیم بگیری که پشیمون نشی چون اگه بیای دیگه هوشنگ قبول نمی‌کنه برگردی فکری کرد و گفت _ باشه چند روز اینجا پیش شما باشم ببینم می‌تونم تحمل کنم بعد میگم باهات میام یا نه _باشه عزیزم اینطوری خیلی بهتره حالا پاشو چمدونت رو ببند سوسن رو کرد به مامان کدوم چمدونا رو بردارم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) مامانم با یه حس شرمندگی جواب داد _سوسن جان ببخشید مامان، این چمدونا رو هوشنگ خریده بیاد ببینه نیست سرو صدا راه میندازه رو کردم به سوسن _حالا به مشمایی چیزی بردار همه رو بذار توش بیا بریم سوئیت، خودم یه چمدون خوشگل برات می‌خرم که خواستیم بریم ایران وسایلت رو بگذاری داخلش به نشونه تایید حرفم سرشو تکون داد و رو کرد به مامانم _مامان یه دو تا مشما که می‌تونی بهم بدی _آره عزیزم الان برات میارم مامانم دو تا مشمای بزرگ آورد داد به سوسن رو کردم به سوسن _ منم می‌تونم بیام کمکت کنم وسایلت رو جمع کنی؟ لبخندی زد _آره خیلی هم دوست دارم بیا بریم اومدیم تو اتاقش کمدشو باز کرد نگاهی به لباس‌هایی که آویزون بود کردم یک دونه‌شون نو نبود همه کهنه سرچرخوندم سمتش _یه حرفی بزنم ناراحت نمیشی؟ نگاه کنجکاوانه ایی بهم اندخت _نه بگو _هیچ کدوم از این لباسها رو نیار خودم برات میخرم شادی به چهره اش نشست و گفت _راست میگی آبجی سحر برام لباس میخری؟ _آره عزیزم اگه شد امشب ، نشد فردا میریم هر چی لازم داشته باشی برات میخرم _علی آقا پول میده؟ _بله که پول میده دستی کشید به لباسهای تو کمدش یه سارافون و بلوز از رخت آویز در آورد گرفت جلوی من _فقط این رو سارا کادو تولد بهم داد بقیه لباسها برای دختر دایی فرهاد و دختر دایی فریبرز هست. بهشون کوچیک شده و یا دوستش نداشتن دادن به من... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) با شنیدن این حرف بغض گلوم را گرفت به قدری ناراحتم که دلم می‌خواد برم خونه دایی هام بگم شرم نمی‌کنید خجالت نمی‌کشید ارث مادرم رو خوردید. حالا لباس کهنه های بچه هاتون رو میدید به بچه خواهرتون بپوشه. این رسم انصافه خواهرم مثل دسته گل می‌مونه از زیبایی مثل قرص ماهه، اون وقت اینجوری با این لباس‌های کهنه باید بگرده ای وای و صد وااای از دست بابام چه کرد با ما، مخصوصاً با این طفل معصوم . از شدت ناراحتی انقدر دندون هام رو به هم فشاردادم که درد گرفته، نگاهم افتاد به چشمای عسلی خوشگل خواهرم به آغوش کشیدمش و سفت فشارش دادم درِ گوشش زمزمه کردم _عزیز دلم دیگه نمی‌گذارم کهنه پوش باشی بهترینها رو برات می‌خرم از آغوش خودم جداش کردم و گفتم _همون لباسی رو که سارا برات خریده رو بردار بریم اشاره کردم به لباسی که تنشه _این لباس برای کیه؟ _ برای مژگان دختر دایی فریبرز _عه! پس اینم از تنت در بیار لباس سارا رو تنت کن ، همین امشب برات خرید می‌کنم لبخند دندون نمایی زد صورتم رو بوسید _وااای آبجی سحر تو چقدر خوبی من همیشه تو مهمونیا انقدر خجالت می‌کشم اینا رو تنم می‌کنم مخصوصاً که مژگان به رومم میاره... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) به قدری این حرف سوسن ناراحتم کرد که گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم. چند بوق خورد بابام جواب داد _بَه سحر جان خوبی بابا بابا که اینطوری تحویلم گرفت از حالت تهاجمی در اومدم و جواب دادم _سلام بابا حال شما خوبه _آره خوبم بابا تو چطوری؟ _حقیقتش خوب نیستم _چرا مگه چی شده؟ _اوضاع سوسن اینجا اصلا خوب نیست! _مگه پیش مادرت نیست؟ _چرا پیشش هست ولی برادرهاش حمایت مالی ازش نکردن مامانم مجبور شده ازدواج کنه شوهر مامان ،سوسن رو دوست نداره دخترت به شدت چه از نظر مالی و چه از نظر روحی اینجا داره آسیب میبینه کشدار جواب داد _عه مادرت که خیلی اظهار خوشبختی میکرد از اینکه به حرفهام در مورد سوسن توجه نکرد از دستش دلخور شدم گفتم _بابا جان صدای من رو نشنیدی حرف از بدبختی و خوشبختی مامان نیست حرف دخترته، هم خونت کسی که وظیفه شرعی و عرفی در موردش داری _چرا شنیدم ولی آخه مامانت میگفت ما اینجا خوشبختیم و ... نگذاشتم ادامه بده _بابا چرا متوجه نیستی سوسن اینجا لباس نداره این مرتیکه شوهر مامان در مورد همه چی سوسن رو در مضیقه گذاشته، باباجان سوسن و شمیم و شیما هر سه دخترهای شما هستن متوجه اید؟ _چرا عصبانی میشی _به نظرتون نشم، شما در قبال ما سه تا خواهر هیچ احساس مسئولیتی نمیکنی _کی این حرف رو زده دیگه باید چیکارتون میکردم... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _بابا شما توی این چند سال حتی یک بار هم زنگ نزدی حال سوسن رو بپرسی یا یه پولی بفرستی بگی براش خرج کنن _سحر اینقدر به من سر کوفت نزن _ببین بابا من در مورد خودم هر چی که شد گفتم عیب نداره اما در مورد سوسن نمیتونم گذشت کنم _حالا میگی چیکار کنم؟ _پول بفرست میخوام برای سوسن لباس بخرم _یعنی هیچی نداره تنش کنه؟ _چرا داره یه عالمه هم داره ولی همشون لباس کهنه های دخترهای فامیله که یا دیگه دوستشون نداشتن و یا کهنه شدن دادن سوسن بپوشه عصبانی داد زد _پس اون مادرت اونجا چیکار میکرده؟ _کاری رو که شما با آذر میکردی و به ما محل نمیدادی _بی معرفت من بهتون سر نمیزدم، خرجی تون رو نمیدادم؟ _چرا خرجی میدادی ولی همیشه به چشم موجودات مزاحم به ما نگاه میکردی. راستی بابا یادته قبل از تصادف میخواستی با من چیکار کنی؟ فریاد زد _بسه سحر تمومش کن من دارم تلاش میکنم گذشته ام رو فراموش کنم تو داری همش میزنی _بهتون گفتم اگر در مورد خودم بود بازم سکوت میکردم و به روتون نمی اوردم اما در مورد سوسن کوتاه نمیام. پول بریزید برم براش لباس بخرم بعدم دارم میارمش ایران شما باید مثل شمیم و شیما سوسن رو هم تحویل بگیری مکثی کرد و گفت _من تو نگهداری این دو تا هم موندم چطوری میتونم سوسن رو هم نگه دارم اصلا ممکنه اینها با هم سازشون نشه _ببخشید بابا حالا شما دو روز امتحان کن اگر نتونستی بعدا مخالفت کن نفس عمیقی کشید _باشه، حالا ببین میتونی از علی پول بگیری برای سوسن خرید کنی من بعدا تو حساب کتاب هامون باهاش حساب میکنم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _نه بابا نمیتونم، از یکی قرض کنید _سحر جان ندارم _راضی نشید که سوسن تا الان که زیر منت و نگاه های سنگین ِهوشنگ بوده از این به بعد زیر نگاه های علی باشه _علی بچه خوبیه _نه بابا نمیشه خواهش میکنم پول بفرستید نفس بلندی کشید _ببینم چیکار میتونم بکنم بعد از خداحافظی با بابام متوجه شدم سوسن و مامانم زل زدن بهم و داشتن حرفهای مارو گوش میدادن. مامانم بهم اعتراض کرد _چرا از وضعیت زندگی من برای بابات گفتی _ باور کن اصلاً قصد نداشتم بگم من شرایط مالی بابا رو می‌دونم، اولش نمیخواستم بگم پول بده ولی وقتی شرایط سوسن رو دیدم دیگه به هم ریختم. بذار بابا به خودش بیاد صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاه کردم به صفحه گوشی علی زنگ زده جواب دادم _جانم _خسته شدم از بس بیرون وایسادم بیا بریم _باشه الان با سوسن میایم رو کردم به سوسن _لباس که نمیخواد برداری ولی اگر وسیله دیگه ای داری که میخوای همراه خودت بیاری بردار بریم سرم گرم صحبت بامامانم شدم سوسن چند تیکه از وسایلش رو برداشت. رو کرد بهم _آبجی سحر من آماده ام ایستادم و با مامانم خداحافظی کردم. سوسن نزدیک مامان شد. دست انداختن گردن هم با گریه از هم خداحافظی کردن. اومدیم پایین پیش علی. لب خونی کردم _بریم فروشگاه لباس برای سوسن خرید کنیم بدون معطلی آهسته گفت بریم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی یک تاکسی گرفت و ما رو برد به یک فروشگاه بزرگ سرم رو بردم کنار گوش سوسن _عزیزم دو دست لباس تو خونه ای انتخاب می‌کنی و دو دستم مجلسی کلاه و شال گردن و کاپشنم انتخاب کن ابرو داد بالا با خوشحالی کشدار گفت _وای باورم نمی‌شه می‌تونم این همه لباس بخرم لبخندی زدم _الان دیگه میتونی باور کنی با نگاهش یه دور فروشگاه رو خوب نگاه کرد. رو کرد به من _گفتی میتونم چهار دست لباس بخرم با لبخند ریز سرم رو تکون دادم _بله عزیزم دستهاش رو مشت کرد _آخ جوون چقدر لباس میتونم بخرم انقدر خوشحال و ذوق زده شد که ترسیدم خواهرم سکته کنه آهسته بهش گفتم _سوسن جان راحت باش، دیگه اون دوره ای که هوشنگ تو رو اذیت میکرد تموم شد. لبخند دندون نمایی زد _مرسی ابجی سحر سوسن بین لباسها میچرخید و انتخاب میکرد و پشیمون میشد و دوباره یه مدل دیگه انتخاب میکرد. من و علی هم سر فرصت همراهش میکردیم. هر از گاهی هم علی با اشاره ابرو میگفت کاریش نداشته باش بزار راحت باشه. سوسن نگاهش رو داد به من _آبجی تو بگو من چی بخرم آخه اینها همشون قشنگن من نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم تو دلم گفتم خدا رو شکر که این حرف رو زد با دستم یه بلوز شلوار که بلوزش آستین بلندِ و یقه اش بسته است رو بهش نشون دادم _این خوبه میپسندی؟ لبخندی زد _آره آبجی همین خوبه بقیه لباسهاشم با هم انتخاب کردیم اومدیم هتل سوسن با مشمای لباسهاش رفت توی اتاقش.‌‌.. .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) چند دقیقه‌ای طول کشید با همون لباسی که من براش انتخاب کردم اومد بیرون _آبجی بهم میاد قدم برداشتم سمتش، نزدیکش شدم با دستم سر تا پاش رو نشان دادم _بَه بَه چقدر بهت میاد خانوم گل توی گلدون شدی سوسن رو کرد به علی _علی آقا بهم میاد علی بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد _حتماً که بهتون میاد مبارکتون باشه سوسن یکم حالش گرفته شده رو کرد به من _انگار علی آقا هم مثل هوشنگ از من خوشش نمیاد ابرو دادم بالا _نه اصلاً این حرف رو نزن علی تو رو مثل خواهرش دوست داره _پس چرا الان نگام نکرد؟ _آخه تو نامحرمی سرش رو ریز تکون داد _یعنی چی نامحرمی؟ لبخندی زدم _صبر کن سر فرصت برات میگم که محرم و نامحرم چیه و باید به کی نگاه کنیم و به کی نگاه نکنیم و یا حتی با نامحرم چه جوری حرف بزنیم و یا جلوی نامحرم چه جوری راه بریم متحیر نگام کرد _یعنی چی این حرفها ، چقدر سخته حالا که من می‌خوام با شما زندگی کنم باید همین جوری باشم دستم رو کشیدم به موهاش و نوازشش کردم _نه عزیزم کسی تو رو برای انجام احکام شرعی مجبور نمیکنه اگر میخواستم مجبورت کنم برات شرط میگذاشتم که حتما باید حجابت رو رعایت کنی تا من تو رو ببرم پیش خودم _آهان، راست میگی، حالا اگر من بخوام علی اقا به من محل بزاره و تحویلم بگیره باید چیکار کنم خواستم بگم تو نباید برای رضایت علی کاری انجام بدی بلکه باید عمل تو برای رضای خدا باشه ولی یه حسی بهم گفت حالا زوده صبر کن یواش یواش، همین قدر که ما تونستیم با رفتارهای محبت آمیز، سوسن رو جذب خودمون کنیم که... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) براش مهم باشه که محرم چیه و نامحرم چیه خیلیِ _سوسن جان محل که بهت میزاره اما چون تو نامحرمی و اینطوری موهاتم باز و بیرونه بهت نگاه نمی‌کنه. مکثی کردم و ادامه دادم _اگر روسری سرت کنی و حجاب داشته باشی موقعی که باهاش صحبت کنی گاهاً بهت نگاه می‌کنه ولی تو هم نباید از یک نامحرم بخوای نگات کنه بهت بگه این لباسی که پوشیدی بهت میاد یا نمیاد سرش رو کج کرد و دلخور پرسید _آخه چرا؟ جواب این چراهات رو بزار بریم ایران یه ساعت‌هایی که با هم تنها می‌شیم برات توضیح میدم ، الان فرصت مناسبی برای این کار نیست _من نمی‌تونم تا اون موقع صبر کنم دلم می‌خواد دلیل این همه سخت‌گیری شما رو بدونم _باشه امشب علی خوابید من بیدار می‌مونم سعی می‌کنم برات توضیح بدم. هر سوالی هم داشته باشی جوابت رو میدم _پس اگر الان من روسری سرم کنم به علی آقا بگم بهم میاد یا نه بازم منو نگاه نمی‌کنه؟ _ عزیز دلم قبلا هم بهت گفتم. روسری سرت کنی موقع صحبت کردن گاهاً یه نگاهی بهت میندازه اما تو نباید به اون بگی که لباست بهت میاد یا نه _آبجی سحر یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی _نه عزیزم ناراحت نمی‌شم _اگه ممکنه تا نرفتیم ایران از این پوشش و حجاب و این چیزا به من بگو من ببینم می‌تونم بیام با شما زندگی کنم نگاهی بهش انداختم یه نفس عمیق کشیدم _باشه بهت میگم تو هم خوب و با دقت گوش کن و بهش فکر کن و انتخاب کن ولی واقعاً تو می‌خوای بین حجاب و تحقیر شدن و منت گذاشتن یکیشو انتخاب کنی انگار با این حرفم بهش شوک وارد شد ساکت شد و رفت تو فکر... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) بعد از لحظه ای سکوت نگاهش رو داد به من _آبجی حالا در مورد اینکه من روسری سرم می کنم یا نه بعداً بهت میگم ولی الان برم بقیه لباسهام رو بپوشم ببینی بهم میاد یا نه _برو عزیزم برو همه رو بپوش و بیا نشونم بده سوسن تمام لباس‌هایی رو که براش خریدیم رو تنش کرد و اومد جلوی من یه چرخی میزنه _آبجی قشنگه؟ تشویقش میکنم _بله چقدر بهت میاد واقعا همه لباس‌ها بهش میاد و خواهرم رو زیباتر کرده گاهی هم فراموش میکنه که نباید به علی بگه من رو نگاه کن. صدا می‌زنه _علی آقا بهم میاد بعد این حرف نگاهش رو میده به من می‌زنه زیر خنده _ببخشید یادم میره با خنده جواب میدم _اشکال نداره زمان می‌بره تا عادت کنی لباس‌هاش رو که پوشید بهم گفت _میشه الان با هم حرف بزنیم _الان نه علی تنها میشه، اگر ناراحت نمی‌شی تو جمع در مورد احکام شرعی صحبت کنیم اگر هم دوست داری دو تایی در موردش حرف بزنیم که باید صبر کنی در یه فرصت مناسب بهت بگم تبسمی زد _تو هم مثل مامان هوای شوهرت رو داری. خیلی آروم با دستم زدم روی بازوش _هوای تو رو هم دارم خواهر کوچیکه ی قشنگم خودش رو انداخت تو بغلم و بوسم کرد _ببخشید گفتم فکر کنم ببینم که باهاتون بیام یا نه ، نمی‌دونم چرا این حرف رو زدم شرایط هر چقدرم تو ایران برای من سخت باشه از اینجا خیلی بهتره که مرتب هوشنگ منو تحقیر کنه ساکت شد و لحظه ای رفت تو فکر و بعد ادامه داد _آبجی _جانم مکثی کرد و حالش دگر گون شد... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _هوشنگ هیچ وقت من رو نزد ولی به آریو می‌گفت بزن تو سر سوسن بهش بگو دست و پا چلفتی، بی‌عرضه اشک توی چشماش جمع شد. مکثی کرد و ادامه داد _آبجی گاهی وقتها من هیچ کاری نکرده بودم ولی به آریو می‌گفت برو بزن تو سر سوسن انقدر از شنیدن این حرف ناراحت و عصبی شدم که دلم میخواد برم چند تا مشت بکوبم تو سر هوشنگ دست سوسن رو گرفتم _عزیزم به این چیزها فکر نکن چون هوشنگ دیگه نمیتونه بهت آسیب روحی بزنه صدای زنگ گوشیم بلند شد دست سوسن رو رها کردم گوشیم رو از توی کیفم در آوردم ، مامانمه ، دکمه تماس رو زدم _سلام مامان _سلام سحر جان میشه سوسن رو بیاری خونه، آریو بهانه ش رو میگیره خودم که اصلا دلم نمیخواد خواهرم پاش رو تو خونه هوشنگ بی رحم بگذاره ولی باید نظر سوسن رو هم بپرسم رو کردم بهش _سوسن جان مامان میگه آریو بهانه ت رو میگیره میری ببینیش سوسن با اشاره ازم پرسید _چیکار کنم برم؟ سر انداختم بالا _نه نرو لب خونی کرد _باشه _مامان سوسن نمیاد _سحر جان ببین میتونی راضیش کنی بیاد آخه آریو داره گریه میکنه میگه سوسن رو میخوام هوشنگ میگه بگو سوسن رو بیارن اینجا _مامان الان سوسن داشت برام میگفت که هوشنگ یاد آریو میداده که بزنه تو سرش. واقعا این هوشنگ انقدر بی وجدانه صدایی از پشت گوشی نمیاد فکر کردم قطع شده گفتم _الو الو مامانم جواب داد _دارم گوش میکنم _فکر کردم قطع شده جواب ندادی، میگم یعنی هوشنگ انقدر بی وجدانه _حالا ببینمت برات توضیح میدم _نه مامان جان نیازی به توضیح شما نیست هم سوسن دوست نداره بیاد خونه شما هم من دلم نمیخواد... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) صدای آهسته‌ای از پشت گوشی اومد _سحر جان خواهش می‌کنم اگه سوسن نیاد هوشنگ شروع می‌کنه به من بد پیله گی کردن ورش دار بیارش اینجا. یه لحظه هنگ کردم‌ مامانم چی داره میگه ،برای اینکه زندگی خودش به هم نریزه می‌خواد با اعصاب و روان دخترش بازی کنه معترضانه گفتم _مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی‌ رحم شدی! _چی میگی سحر با منی؟ _بله با شما هستم بیچاره سوسن میگه که هوشنگ به آریو می‌گفته بزنه تو سرش ‌میدونی اینجوری بچه چقدر تخریب روحی می‌شه _تو داری بزرگش می‌کنی، اون موقع سوسن خودش می‌خندید _بچه مجبور بوده چاره‌ای نداشته اونا خنده‌های تلخن مامان، خنده‌های تلخی که پیکره انسان رو می‌ریزه _سحر جان این حرفها رو تو گوش سوسن نکن، شاید یه روزی شوهرت بگه من خواهرت رو نگه نمیدارم اون موقع دیگه سوسن از همه جا رونده میشه. سعی کن رابطه سوسن رو با هوشنگ قطع نکنی الان اگر نیاریش هوشنگ بهانه دستش میگیره دیگه قبولش نمیکنه _ مامان هوشنگ سوسن رو دوست نداره اتفاقاً دنبال یه بهانه می‌گرده که بگه چون این کارو نکردید من دخترت رو نگه نمی‌دارم. شما هم نگران آینده سوسن نباش بهت قول میدم علی همچین آدمی نیست که بگه من سوسن رو نگه نمی‌دارم نفس بلندی کشید _بین دوراهی موندم واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنم آرامش برای من شده یه افسانه گاهی به خودم میگم میشه یه روزی بیاد که من واقعا آروم باشم یه حسی بهم گفت الان وقتشه که یه حرفی بزنی تا مامانت به خودش بیاد بهش گفتم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _مامان جان راهش هست شما دوست نداری بپیمایی با لحن کلافه ای جواب داد _حتما میخوای بگی راهش قبول کردن خداست _بله دقیقا همین رو میخوام بگم راهش به سمت خدا رفتن و انجام دادن احکام الهیه نفس عمیقی کشید و گفت _پس سوسن رو نمیاری؟ _نه خودشم نمیخواد بیاد بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کرد. علی صدا زد _سحر چایی بیار بخوریم اومدم تو آشپز خونه چایی رو آماده کردم ریختم توی لیوان و براش آوردم. با سرش اشاره کرد بشینم نشستم کنارش رو کرد به من _حواست هست که با مامانت خوب حرف نمیزنی! با تعجب ابرو دادم بالا دستم رو گذاشتم روی سینه ام _من با مامانم خوب حرف نمیزنم به تایید حرف خودش سرش رو تکون دادو قاطع جواب داد _بله شما حرمت مادرت رو نگه نمی‌داری معترض گفتم _چه بی حرمتی بهش کردم؟ _بهش گفتی تو بی رحم و بی عاطفه شدی ساکت زل زدم تو چشم هاش، بعد از مکثی کوتاه گفتم _آخه میخواد سوسن رو... نگذاشت ادامه بدم اومد تو حرفم _تو در مورد مامانت زود قضاوت میکنی _چه قضاوتی کردم میخواد سوسن رو ببره که اون مرتیکه دوباره بره روی مخش _من نمیگم سوسن رو ببر خونه هوشنگ من میگم احترام مامانت رو داشته باش به جای اینکه بهش میگی، مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی‌ رحم شدی! بگو سوسن از نظر عاطفی اونجا اذیت میشه ببخشید نمیتونم بیارمش، هر چقدر هم مامانت اصرار کرد تو بگو ببخشید نمیتونم بیارمش، نه اینکه بهش توهین کنی و قضاوتش کنی یه لحظه به خودم اومدم دیدم درست میگه.‌ لب بالامو به دندون گرفتم چشممو گذاشتم رو هم زیر لب گفتم _حق با توئه درست میگی من باید احترام مادرم رو حفظ کنم تو همین فکر بودم که... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سوسن صدام کرد _ آبجی سحر یه دقیقه میای بلند شدم اومدم کنارش _ جانم _آبجی انقدر دلم می‌خواد اون لباس مجلسی رو که برام خریدی رو تنم کنم تو یکی از مهمونی‌ها برم مژگان ببینه چه لباس خوشگلی دارم لبخندی زدم _می‌خوای باهاش پز بدی ریز سرشو تکون داد _نه نمیخوام پز بدم میخوام ببینه که منم لباس نو خریدم فکری کردم و گفتم بزار با علی صحبت کنم بگم تا اینجا اومدیم دیدن دایی های منم بریم بعد تو لباس نوهاتو تنت کن بیا ، بذار ببینن که توام لباس نو خریدی خنده دندان نمایی زد و ذوق زده دستهاش رو مشت کرد پرید بالا و پایین _آخ جوون برگشتم پیش علی بهش گفتم علی میای بریم خونه دایی های من از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت هدفت صله رحمِ یا.‌‌.‌. نگذاشتم ادامه بده درست میگی هدفم دل سوسنِ که... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _ هدفم دل سوسنِ که از رفتار دختر دایی هاش شکسته دلخور نگاهی بهم انداخت _بعد تو هم می‌خوای همون رفتارها رو انجام بدی؟ علی چرخید سمت سوسن در حالی که نگاهش رو داد به زمین ادامه داد _سوسن خانم یک کار زشت کار زشتِ فرقی نمی‌کنه که کی انجام بده . همیشه برای خودت زندگی کن دنبال حرف مردم نباش اونها یه روز در مورد تو اشتباه کردن شما اشتباه اونها رو تکرار نکن اینکه یه روزی توی مهمونی شیک و مرتب ببیننت عیبی نداره اما اگر برای اینکه جواب کارهای اونا رو بدی یا شما هم به نوعی بخوای ظاهر خودت رو به رخ اون‌ها بکشی قشنگ نیست کمترین آسیبی که بهت می‌زنه اینه که وقتت رو بگذاری فقط برای اینکه به این و اون ثابت کنی شایسته هستی در حالی که شایستگی فقط به پوشش ظاهر نیست به عملکرد انسانه مثل خوب درس خواندن و منطقی رفتار کردن و عقلانی مسائل رو قبول کردن. اینهاست که برازنده یک انسان شایسته است. حرف‌های علی خیلی به دلم نشست رو کردم بهش _چقدر از حرف‌هایی که زدی لذت بردم حق با توعه علی جان، چَشم دیدن خونواده دایی هام رو بیخیال می‌شیم تبسمی زد _سحر جان من کی گفتم شما دایی هات رو نبین دیدن فامیلهای نزدیک مثل، پدر و مادر، خواهر و برادر، عمه، خاله، عمو، دایی و پدربزرگ و‌ مادربزرگ‌ها از واجباتِ صله رحم هست که اصلاً نباید ترک بشه و ترکش گناهه، حتماً باهاشون تماس بگیر بگو می‌خواهیم بیایم ببینیمشون ولی اون بحث خودمون رو شیک کنیم که به اونا ثابت کنیم ما پولداریم یا می‌تونیم از شماها خوش تیپ‌تر باشیم رو بیخیال شو... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) نفس عمیقی کشیدم و گفتم چشم رو کردم به سوسن _شماره دایی فرهاد و فریبرز رو داری سری تکون داد _آره دارم گوشیم را برداشتم شماره دایی فرهاد رو بگو زنگ بزنم شماره رو گفت گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد براش پیام دادم سلام حالتون خوبه دایی فرهاد سحر هستم اومدم کانادا می‌خواستم شما رو ببینم پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن سر چرخوندم سمت سارا _شماره دایی فریبرز رو بده سحر شماره رو خوند و من هم شماره رو گرفتم چند بوق خورد صدای دایی فریبرز اومد _بله بفرمایید _سلام دایی، سحر هستم به گرمی جواب داد _سلام سحر جان شنیده بودم اومدی کانادا ممنون که زنگ زدی چطوری؟ کجایی آدرس بده بیام ببینمتون _جدی می‌خوای بیای اینجا _بله عزیزم چرا نیام می‌خوام بیام هم خودتو ببینم هم همسرت رو _خیلی ممنون دایی جان گوشی رو میدم به علی ازش آدرس بگیر علی که شنید گفتم گوشی رو میدم بهش دستش رو دراز کرد سمت من گوشیو ازم گرفت گذاشت جلو دهنش _سلام آقا فریبرز حال شما خوبه _خیلی ممنون خوبم _آدرس رو یادداشت می‌کنید بعد از گفتن آدرس خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد گوشی رو داد به من خیلی خوشحال شدم ، فکر نمی‌کردم دایی اینجوری تحویلمون بگیره و بیاد دیدنمون رو کردم به سوسن _تا من اتاق رو مرتب می‌کنم تو هم برو یه لباس مناسب بپوش _آبجی همون کت شلوار کرم مشکی رو بپوشم _هر کدومی که دوست داری بپوش عزیزم سوسن رفت تو اتاقش منم اتاق رو مرتب کردم و یه بلوز آستین بلند با شلوار پوشیدم و موهام رو بُرس کشیدم و با کش مو بستم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) صدای زنگ اتاق بلند شد علی از روی مبل بلند شد و درو باز کرد. دایی فریبرز با زن دایی رویا و دخترش ملیسا وارد شدن. با لبخندی که از دیدن داییم و خونواده‌اش به لب‌هام نشست جلو رفتم و دست دراز کردم دایی دستم رو به گرمی فشرد و من رو در آغوش کشید. یه حس خیلی خوبی بهم دست داد صورت همدیگر رو بوسیدیم و ازش جدا شدم. آغوش باز کردم برای زن دایی، با مهربانی اومد سمتم با هم روبوسی کردیم. نگاهم رو دادم به ملیسا _حالت خوبه دختر دایی عزیزم لبخند دندون نمایی زد _مرسی سحر جان تو خوبی؟ همدیگر رو بغل کردیم. ازش شدم نگاهم رو دادم به دایی و زن دایی _چقدر از دیدنتون خوشحال شدم. ایکاش مامانمم اینجا بود. ملیسا با نگاه به موبایلش اشاره کرد _بهش زنگ بزن به پیشنهادش سری تکون دادم و اومدم موبایل خودم رو از روی میز برداشتم شماره مامانم رو گرفتم. جواب داد _جانم سحر _سلام مامان دایی فریبرز اومده هتل دیدن ما شما هم بیاید. خوشحال جواب داد _عه فریبرز اونجاست بزار به هوشنگ بگم صدای مامانم از پشت گوشی میاد _هوشنگ جان فریبرز رفته هتل پیش سحر، سحر الان بهم زنگ زده میگه شماهم بیاید صدای زُمخت هوشنگ از پشت گوشی اومد _لازم نکرده مگه من گفتم سوسن رو بیار اینجا سحر گوش کرد که الان ما بریم اونجا صدای ناراحت مامانم از پشت گوشی اومد _سحر جان دور هم خوش باشید هوشنگ قبول نکرد خیلی دلم برای مامانم سوخت، مهمونام سرپا هستن و وقت صحبت طولانی با مامانم رو ندارم که بگم حالا اصرار کن شاید بگذاره برای همین با مامانم خداحافظی کردم. نگاهم رو دادم رو به دایی و خونواده‌اش... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚