رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۳
مردد مونده بودم که راست میگه یا داره بلوف میزنه اگر راست بگه من چیکار کنم چون هزینه بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان خیلی زیاده و من خجالت میکشم به علی بگم این هزینه رو بده اصلاً از کجا معلوم که قبول کنه. آذر نیشخند تلخی زد
_ چی شد رفتی تو لک واقعیتش همش مهریه م نبود بخشیش مهریه م بود اما بابات گفت نمیخواد به تو و خواهرهات ارث بده برای همین زد به نام من.
از این حرف آذر بهت زده شدم به خودم گفتم آخه چرا؟
علی رو کرد سمتش
_ پس قدرشناسی شما از آقای اصلانی برای همینه که اموالش رو زده به نامت بعد شما میگی که، هم نگهش نمیدارم هم هزینه بیمارستانش رو نمیدم
با پررویی جواب داد
_ این همه تو خونش زحمت کشیدم هنر که نکرده.
یکی از مامورها پرید تو حرف آذر و به تندی گفت
_کافیه دیگه جر و بحث نکنید.
رو کرد به علی_
شکایتتون رو نوشتید.
علی برگه رو گرفت جلوش
_ بله بفرمایید. رئیس کلانتری نگاهش رو داد به آذر
_ کسی رو داری برات سند بزاره یا میری بازداشت تا فردا ببریمت دادسرا تکلیفتون معلوم بشه.
آذر شروع کرد جیغ جیغ کردن و همزمان با شلوع کاریهاش گفت
_ یعنی چی اینها من رو زدن حالا من باید بازداشت بشم.
رئیس کلانتری جواب داد
_ چون اول اینها شکایت کردند. ولی اینکه حق با کیه تشخیصش با قاضیه.
آذر از توی کیفش گوشیش رو در آورد و زنگ زد به باباش.
_ سلام بابا فوری یه سند بیار کلانتری و گرنه من رو باز داشت میکنن.
آذر داشت با باباش تلفنی حرف میزد که ما اومدیم سوار ماشین شدیم که بیایم خونه.
از اینکه علی و خونوادش درگیر مسائل جنجالی من شدن خیلی شرمنده شدم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۴
همچین که علی سوئیچ زد که حرکت کنه. آقامصطفی رو کرد به من و علی
_ عجب زن بیحیا و قدرنشناسیه، دلم میخواد این آقای اصلانی حالش خوب شه بشینم باهاش صحبت کنم بگم مرد حسابی آدم یه زنی میگیره وفا داشته باشه آبروش رو حفظ کنه نجیب باشه آخه این چه زنی هست تو گرفتی.
من از اینکه انقدر برای این خونواده دردسر دارم و اینکه اینها شنیدن بابام ماها رو بی ارزش دونسته که حتی نخواسته بعد از مرگشم چیزی به ما برسه غرق خجالت بیصدا نشستم و حرفی برای گفتن ندارم. علی هم ساکت بود و به رانندگیش ادامه داد. رسیدیم خونه. علی ماشین رو تو حیاط پارک کرد و وارد خونه شدیم
تا مهناز خانم چشمش افتاد به ما پرسید
_ چی شد آذر رو چیکار کردن؟
آقا مصطفی جواب داد
_ بهش گفتن یا کسی برات سند بیاره یا بازداشت میشی تا فردا که برید دادسرا تکلیفتون روشن بشه. اونم زنگ زد به باباش براش سند بیارن
مهناز خانم زد پشت دستش و کشدار گفت
_ وای ببین این زن چه جوری ما رو گرفتار کرد. فردا عقد بچهمه آخه.
علی گفت دادسرا تا ساعت دو هست ، عقد ما فردا عصر ساعت چهارِ به هر دوش میرسیم.
سرو صدای بچه ها از توی اتاق اومد رو کردم به جمع
_ ببخشید من برم پیش بچه ها.
گفتن
_ برو راحت باش.
اومدم تو اتاق بچه ها. با اینکه من با بچه ها تنی نیستم و از مادر جدا هستیم ولی خیلی دوستشون دارم و کنارشون احساس آرامش میکنم. خواستم برای اینکه سر و صدا نکنن باهاشون بازی کنم ولی حال روحیم خیلی خرابه
ملتمسانه رو بهشون گفتم.
_بچه ها خواهش میکنم آروم باشید و با سر و صداهاتون مزاحم خونواده علی نشید.
طفل معصوم ها هردوشون گفتن چشم و آروم نشستن مشغول بازی شدن. اونشب تا صبح من تو ذهنم کارهای فردا رو مرور کردم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۵
با شنیدن صدای اذان صبح نمازم رو خوندم و خیلی تلاش کردم که خوابم ببره چون فردا خیلی کار داشتیم، توی رختخوابم دراز کشیدم چشم هام رو بستم و شروع کردم به گفتن ذکر لا اله الا الله و نمیدونم کی خوابم رفت با شنیدن تقه ای که به در اتاق خورد بیدار شدم
_ کیه؟
صدای مهناز اومد
_ عزیزم بیا صبحانه بخوریم.
نگاهم رو دادم به ساعت ، هشت صبحه. از رختخوابم بلند شدم در رو باز کردم
_ سلام صبحتون بخیر
_ سلام سحر جان بیا پایین صبحانه بخوریم
_ خیلی ممنون زحمت کشیدید چشم الان میام.
دلم نیومدبچه ها رو بیدار کنم گفتم کاری که ندارن بزار بخوابن. روسری و چادرم رو سرم کردم اومدم پایین بعد از سلام و صبح بخیر به همه نشستم سر سفره
آقا مصطفی رو کرد به من
_ سحرجان من با علی میریم دادسرا دنبال شکایت، شما نیازی نیست بیاید. آماده بشید برای بعد از ظهر که میخواهیم بریم محضر برای عقد.
خیلی این خبر خوشحالم کرد چون واقعاً خستهام دیشبم نتونستم بخوابم الانم آذر میخواد منو ببینه و کلی حرف بارم کنه. تو دلم خدا را شکر کردم و سر چرخوندم سمت آقا مصطفی
_ بله اینطوری بهتره ، منم واقعا شرمندم که انقدر شما رو به زحمت میندازم
علی نگاه اعتراض آمیزی بهم انداخت خواست حرفی بزنه که آقا مصطفی نگذاشت
_ این چه حرفیه میزنی دخترم تو عضوی از خانواده ما هستی غم تو غم ماست شادی تو شادی ماست تو هیچ زحمتی برای ما نداری خیلی هم رحمت هستی.
محبت و اظهار لطف این خانواده چیزی نبود جز توجه پروردگار
لبخندی زدم و گفتم
_ ان شالله خدا سایه شما رو بالای سر ما حفظ کنه خیلی ممنون...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۶
علی و پدرش آماده شدند رفتند دادسرا. به خاطر این اتفاقاتی که افتاد. سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم مدرسه شیما و شمیم رو پیگیری کنم برای همین رو کردم به مهناز خانم
_ بخشید مامان میتونم امروز برم مدرسه بچهها غیبتشون رو موجه کنم از فردا هم ان شالله ببرمشون مدرسه تا تکلیفشون مشخص بشه
_ باشه عزیزم برو به کارت برس، حالا تا بعد از ظهر خیلی وقتِ.
بچهها رو از خواب بیدار کردم صبحانشونو دادم رو کردم به شیما بیا بریم اول مدرسه تو بعد از اون بریم مدرسه شمیم من غیبت هاتون رو موجه کنم، از این به بعدم برید مدرسه
شمیم گفت
_ روپوش مدرسه وکتابهامون رو چیکارکنیم،
اونها رو با مدرسه صحبت میکنم ببینم خودشون راه چارهای دارن.
بچهها را آماده کردم و آوردم مدرسه خدا را شکر هر دو مدیر باهام همکاری کردند. برای کتاب هم گفتن بیان مدرسه ما از بچههای دیگه کتاب میگیریم بهشون میدیم.
شیما رو کرد به من
_ آبجی ما دفترو مداد و خودکار نداریم بریم بخریم.
تو دلم گفتم. ای وای فکر اینو نکرده بودم.
گوشی تلفنم رو در اوردم شماره مرضیه رو گرفتم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم
_ مرضیه جان میشه یه مقدار پول به من قرض بدی میخوام برای بچهها لوازم تحریر بگیرم.
فوری جواب داد
_ بله که میشه چرا نشه، خوبی اونجا بهت خوش میگذره
_آره آدمای خیلی خوبی هستند راستی بعد از ظهرم میخوایم بریم عقد کنیم
_ جدی میگی سحر، شناسنامه را چیکار کردی
_ خیلی دردسر کشیدم ولی خب آماده شد
_چرا دردسر مگه استشهاد پر نکردی؟
_ گفتن باید شناسنامه پدر و مادر هم باشه بابا که شناسنامهشو نمیداد با مامانم تماس گرفتم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۷
یه کپی از شناسنامه ش رو فکس کرد برای ثبت احوال اونها هم برام المثنی صادر کردند
_ بازم خدا رو شکر که تونستی بگیری
_ مرضیه میتونی مراسم عقد من بیای.
با خنده جواب داد
_ ای خدا بگم چیکارت کنه از اول که گفتی عقدته هی با خودم میگم ایکاش منم دعوت کنه بله که میام چرا نیام.
یه لحظه عذاب وجدان گرفتم. اگر چه یه زمان کوتاه ولی همون زمان کوتاه فاطمه خانم و آقا مرتضی برای من حکم پدر و مادر رو داشتن چرا من فراموششون کردم. با خجالت گفتم
_ مرضیه جان میشه به پدر و مادرتم بگی بیان
گفت نه
_ چرا نه، بگو تشریف بیارن دیگه
_ خودت باید دعوتشون کنی. اتفاقا اگر بفهمن عقدت بوده و دعوتشون نکردی خیلی ناراحت میشن.
حق با مرضیه بود من کوتاهی کردم ولی آداب معاشرت رو آدم زیر دست پدر و مادرش یاد میگیره من چند سالیه که مثل گیاه خودرو بزرگ شدم.
بهش گفتم
_ چقدر شرمنده شدم مرضیه حتماً زنگ میزنم و دعوتشون میکنم.
دوباره گفتم
_ نه میام خونتون_
باشه بیا منم دلم برات تنگ شده. بیا دیداری تازه کنیم .
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. با عجله اومدم خونه. مهناز خانم گفت
_ چی شد غیبت هاشون رو موجه کردی؟
_ بله اتفاقاً مدرسه هم باهام خیلی همکاری کرد فقط یه مطلبی، خیلی ببخشید با اجازتون من برم خونه مرضیه برای مراسم عقد خودش و پدر و مادرش رو دعوت کنم
_آفرین خیلی کار خوبیه اما سحر جان میخواستم ببرمت آرایشگاه یه دستی به صورتت بکشه
نگاهی انداختم به ساعت مچیم سرم را گرفتم بالا
_ساعت یازده و نیمه من زود میام. برم و بیام بعداً بریم آرایشگاه
_ باشه عزیزم برو زود برگرد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۸
شیما و شمیم چادر منو کشیدن
_ آبجی ما رو هم ببر
با لبخند نگاهی انداختم بهشون
_ باشه با هم میریم.
منتظرم تا مرضیه پول بزنه به کارتم که ماشین بگیریم. همینجور که پاپا میکردم مهناز خانم صدام کرد
_ سحر جان چرا نمیری دیر میشه ها
سر چرخوندم سمتش
_ الان میریم
همزمان برام پیام اومد فهمیدم که مرضیه پول رو ریخته گوشی رو باز کردم دیدم بله واریز کرده، فوری زنگ زدم تاکسی تلفنی اومد سوار ماشین شدیم. نباید دست خالی برم خونشون سر کوچه مرضیه اینا یک شیرینی فروشی هست. همچین که ماشین رسید سر کوچه گفتم آقا نگه دارید. ماشین رو نگه داشت پول راننده رو براش کارت به کارت کردم با بچهها پیاده شدیم یه جعبه شیرینی خریدم و سه تایی اومدیم درخونه مرضیه. شیما و شمیم سر اینکه کدوشون زنگ بزنن دعواشون شد. با خنده گفتم دعوا نکنید صبر کنید انگشت هاتون رو آماده نگهدارید هر وقت گفتم یک دو سه. به سه که رسید فوری زنگ بزنید ببینم کی زودتر زنگ میزنه. بچه ها همین کار رو انجام دادن و تا من گفتم سه. هر دوشون با هم زنگ زدن صدای مرضیه از پشت آیفون اومد
_ کیه؟
_ مائیم مرضیه جان باز کن
در باز شد و ما وارد خونه شدیم از دیدن مرضیه و مادرش واقعاً خوشحال شدم اونها هم خیلی منو تحویل گرفتن. بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی جعبه شیرینی رو گرفتم رو به فاطمه خانم
_ بفرمائید قابل شما رو نداره
_ وای دختر عزیزم چرا زحمت کشیدی بفرمایید بنشینید.
تشکر کردم و نشستم، پرسیدم
_ ببخشید حاج مرتضی نیستن
فاطمه خانم جواب داد
_ نه نمیدونست که شما میخواهید بیاید رفت بیرون...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۹
خیلی خوش آمدی سحر جان. کارتون با علی آقا به کجا کشید عقد کردید؟
_ شما و حاج مرتضی برای من حکم پدر و مادرم رو دارید مگه بدون حضور شما میشه عقد کرد
لبخند رضایتی زد
_ عزیز دلم خوشبختی شما برای ما مهمه ، حالا عقدتون کی هست؟
_ امروز عصر ببخشید که دیر میگم انقدر که گرفتاری دارم، زن بابام آذر خیلی اذیت میکنه چند روزه درگیر اون هستیم. ابروهاشو درهم کرد
_ عه چیکار میکنه؟
همه اون اتفاقهایی که تو این چند روز افتاده بود رو براش گفتم زد پشت دستش.
_خاک بر سر همچین مادری کنن که حواسش به دخترهاش نباشه حالا اتفاق بدی برای شمیم و شیما افتاده؟
اتفاق اونجوری نه ولی خب اذیتشون میکرده
_ چقدر براش مجازات بریدن؟
_فعلاً بازداشته هنوز دادگاهی نشده دادگاه گفت یک مدت دست نگه میداریم تا حال پدر بچه ها بهتر بشه.
الان به اجازه دادگاه بچهها پیش شما هستند؟
نظر اورژانس اجتماعی این بود که بچهها پیش ما باشند دادگاه هم پذیرفت
_ خوب خدا را شکر که تو هستی تابه این دو طفل معصوم کمک کنی ، حالا بگو ببینم مراسم عقدت ساعت چنده؟
_بعد از ظهر ساعت چهار، حتما با آقا مرتضی بیاید من خیلی خوشحال میشم شماها که باشید احساس میکنم پدر و مادرم کنارم هستند
_ باشه عزیزم به امید خدا حتماً حتماً میایم.
سر چرخوندم سمت مرضیه
_ منتظر توهم هستم.
لبخندی زد
_ من که سر جهازت هستم.
با این حرف مرضیه هرسه تا مون زدیم زیر خنده. سر چرخوندم سمت فاطمه خانم
_ اگه اجازه بدید من برم
_ با اینکه خیلی دلمون برات تنگ شده و دوست دارم اینجا پیش ما بمونی اما میدونم که کار داری باشه برو.
گوشی رو در آوردم که زنگ بزنم به...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۰
زنگ بزنم به تاکسی تلفنی که مرضیه دست گذاشت روی گوشی
_ زنگ نزن خودم میبرمتون
_ نمیخوام مزاحمت بشم تاکسی میگیرم میریم
_ مزاحم نیستی خانم شما مراحمی خودم میبرمتون.
مرضیه رفت آماده بشه فاطمه خانم رو کرد به بچهها
_حالتون خوبه دخترای گل من، صبر کنید تا اینجا اومدین یه هدیه بهتون بدم.
فاطمه خانم رفت توی اتاق خودشون و با دو تا کیف دخترونه خیلی قشنگ که روشون رو منجوق دوزی شده بود برگشت یکیش رو داد به شیما و یکیش رو داد به شمیم و گفت:
_اینها رو من از کربلا آوردم، هدیه میکنم به شما دخترهای خوب و گلم. بچهها خیلی خوشحال شدن منم خیلی خوشم اومد از کار فاطمه خانم. نگاهم رو دادم بهش
_ خیلی ممنون دستتون درد نکنه ان شاالله بتونم یه روز همه خوبیهای شما رو جبران کنم.
با دستش آروم زد پشت کمرم.
_ همین قدر که دختر مومنی مثل تو، توی خونه ما رفت و آمد داره برای ما یک نعمت خیلی بزرگه ، تو پیشاپیش جبران کردی.
مرضیه اماده شد و اومد
_ بریم سحر جان.
از فاطمه خانم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و نشستیم داخل ماشین سر چرخوندم سمت مرضیه
_ بابت قرضی که بهم دادی خیلی ممنون ان شالله زود بهت برمیگردونم.
لبخندی زد
_ قرض نبود پیشاپیش هدیه عقدتو دادم
_ دستت درد نکنه مرضیه جان تو چرا انقدر منو شرمنده میکنی.
قیافه ای گرفت و صداش رو کلفت کرد
_ ماییم دیگه دوستامونو شرمنده میکنیم
از این طرز حرف زدنش هر دومون خندمون گرفت با صدای بلند شروع کردیم به خندیدن انقدر گفتیم و خندیدیم که نفهمیدم کی رسیدیم در خونه. مرضیه زد روی ترمز و گفت
_ خانم رسیدیم.
خم شدم سمتش صورتشو بوسیدم
_ ساعت چهار تو محضر منتظرتم
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۱
خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدیم زنگ در حیاط رو زدم صدای مهناز خانم اومد
_کیه
_ باز کن مامان ما هستیم.
در حیاط رو باز کرد نگاهم به صورت مهناز خانم افتاد. از استرس صورتش قرمز شده بود نتونست طاقت بیاره و گفت
_سحر جان چه دل بزرگی داری سریع آماده شو بریم آرایشگاه
_ مامان نزدیک اذان ظهره میشه نماز بخونیم بعد بریم
نه نمیشه مهری خانم ظهر در آرایشگاهشو میبنده میره، بریم و بیایم بعد نماز میخونیم.
چارهای ندارم مجبورم که قبول کنم .
باشه ای گفتم و رو کردم به بچهها
_ دخترهای خوبی باشید تا من بیام.
گفتن باشه و رفتن سمت اتاقشون. منم با مهناز خانم اومدیم آرایشگاه. خانم آرایشگر نگاهی تو صورتم انداخت و رو کرد به مهناز خانم
_ ماشاالله خوش سلیقه هستینا عروستون خوشگله.
مهناز خانم لبخندی زد
_ خیلی ممنون
_ حالا چیکار کنم چه مکاپی رو صورتش کار کنم.
خواستم بگم نه صورتم رو آرایش نکن که گفتم صبر کنم ببینم مهناز خانم چی میگه. مهناز خانم جواب داد.
_ آرایش نمیخواد یه بندی تو صورتش بنداز ابروهاشم مرتب کن
بعدم سر چرخوند سمت من
_ سحر جان خودت نظر دیگهای داری.
ریز سرم رو تکون دادم
_نه مامان جون خیلی ممنون همین خوبه. ماشالله مهری خانم دهن گرمی داره از اولی که شروع کرد به اصلاح صورت من، با مادر شوهرم صحبت کرد تا کار من تموم شد آینه رو گرفت جلوی صورتم
_ ببین خوبه.
یه نگاهی به خودم انداختم
_ بله ممنونم.
مهناز خانم هزینه آرایشگاه رو حساب کرده و اومدیم خونه دیدیم علی و پدرشم برگشتن بعد از سلام و علیک مهناز خانم رو کرد به حاج مصطفی
_ چی شد با آذر چیکار کردن؟...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۲
_محکوم شد؛ نبودی ببینی چه التماسی میکرد که رضایت بگیره
_ رضایت دادید
_ نه گفتم بذار ادب شه
_ خوبش کردی.
مهناز خانم رو کرد به علی
_ مادر بیاید ناهارتونو بخورین تو هم یه آرایشگاه برو میخواید برید محضر مرتب باشی.
آقا مصطفی با لبخند نگاهی به علی انداخت علی خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین. داخل خونه شدیم سفره ناهارو پهن کردیم. ناهارو که خوردیم علی رفت آرایشگاه . شروع کردم به جمع کردن سفره که یه دفعه یادم اومد من به اینها نگفتم که مرضیه و پدر و مادرش رو دعوت کردم سر عقد. رو کردم به مهناز خانم
_ ببخشید مامان من دوستمو با پدر مادرش دعوت کردم سر عقد.
مهناز خانم سر چرخوند سمت من
مرضیه رو میگی
_ بله
_ خیلی کار خوبی کردی ، هر کسی دیگهای رو هم دوست داری دعوت کن
_ نه دیگه من کسی رو ندارم همینا رو گفتم
_ خوب کاری کردی عزیزم.
ظرفها رو شستم خونه رو مرتب کردم دلم میخواست برم لباسمو بپوشم مِن و مِنی کردم و گفتم
_ مامان اینجا باید لباسمو بپوشم یا تو محضر.
لبخندی زد
_ چه خوب حواست هست اینجا باید بپوشی.
اومدم توی اتاق در رو بستم لباسو تنم کردم ایستادم جلوی آینه خودم رو ورانداز کردم چقدر تغییر کردم شکل سیندرلا شدم جلوی آینه یه نیم چرخی زدم دوباره زل زدم تو آینه اگر آرایش صورتم داشتم که عالی میشد بزار عقد کنیم برگردیم خودم بلدم خودمو آرایش میکنم
مهناز خانم یه تقهای به در زد
_ بیام تو
_ بفرمایید مامان
در رو باز کرد ابرو داد بالا لبخند دندان نمایی زد
_ بَه بَه ماشاالله چقدر بهت میاد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۳
از اینکه خداوند مادر شوهری باشعور و فهمیده قسمتم کرده از ته دل شکرش کردم مهناز خانم برای من مثل مادر میمونه یاد این ضرب المثل افتادم که میگه، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری، تو دلم آه بلندی کشیدم , ایکاش الان مامانم و خواهرهام اینجا بودن چقدر حیف که نیستن. ایکاش بابام ما رو دوست داشت دلم میخواد ازش بپرسم مگه ما به اختیار خودمون به دنیا آمدیم که به تو تحمیل شده باشیم و یا مگه ما از پوست و گوشت و استخوان تو نیستیم. اول فکر میکردم منو دوست نداری ولی بعد از اینکه فهمیدم ما سه تا خواهر رو از ارث محروم کردی متوجه شدم هیچ کدومِ مون رو دوست نداری بیچاره سوسن از همون بچگی محبت پدر ندیده مهناز خانم گفت:
_ چی شد سحر رفتی تو فکر.
لبخند تلخی زدم
_ به فکر خونواده خودم افتادم که نیستن. نفس بلندی کشید
_ از منی که سردی و گرمی زندگی رو چشیدم به تو یه نصیحت، زندگی خودتو بکن توقعت فقط از خدا باشه انتظاراتت رو از بنده های خدا بردار تا طعم خوشبختی رو بچشی وگرنه تمام عمرت میشه این برام کاری نکرد و اون برام کاری نکرد.
نفس بلندی کشیدم
_ چشم تلاش میکنم که توقعم فقط از خدا باشه.
یه لحظه به ذهنم اومد یه زنگ بزنم به مامانم و سارا بگم که عقدمه. یه زنگم بزنم ببینم بابام حالش چطوره. دوباره به خودم گفتم ول کن یه وقت یه خبر بدی میشنوم. امروز روز عقدمه هم به کام خودم تلخ میشه هم علی و خونوادش. صدای علی که گفت: مامان شماها حاضرید بریم من رو از فکر بیرون آورد. مهناز خانم جواب داد
_ آره علی جان الان میایم..
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۴
بعد سر چرخوند سمت من
_ چادر سفیدت رو برات دوختم برم بیارم با چادر سفید بیا
_ باشه مامان.
مهنازخانم رفت .جوارب شلواری سفیدم رو پوشیدم روسریمو سرم کردم. منتظر چادر بودم که مهناز خانم اومد و خودش چادر رو انداخت روی سرم. با هم اومدیم تو حیاط نگاهم افتاد به علی نا خودآگاه زیر لب زمزمه کردم تبارک الله احسن الخالقین
چقدر کت و شلوارش بهش میاد چه خوش تیپ شده. همین طوری که خیره شده بودم بهش ، علی لبخندی زد. خواست یه چیزی بگه ولی حرفش رو خورد. انگار یه حسی از درون بهم گفت مراقب باش شیطان از طریق نگاه به دلت راه پیدا نکنه شما هنوز به هم محرم نشدید. نگاهم رو ازش برداشتم و تو دلم استغفراللهی گفتم. همگی اومدیم به سمت ماشین علی. چشمم افتاد به کاپوت ماشین که یه دسته گل قشنگ روش تزئین شده بود. خیلی از این کار علی خوشم اومد و یه حس شادمانی به دلم نشست. علی نشست پشت ماشین و حاج مصطفی هم رفت جلو و من و مریم و مهناز خانمم نشستیم عقب سمیه و برادر شوهرم احمد رضا سوار ماشین خودشون شدن و حرکت کردیم. علی ضبط ماشین رو روشن کرد و ترانه چاوشی رو گذاشت
آمد، بهارِ جان ها_ای شاخِ تر، به رقص آ!
چون یوسف؛ اندر آمد● مصر وُ شکر، به رقص آ!●ای شاهِ عشق پرور؛ مانند شیرِ مادر●ای شیرجوش دررو، جانِ پدر به رقص آ!●چوگان زلف دیدی…●
چون گوی در رسیدی..●از پا وُ سر بریدی؛ بی پا و سر به رقص آ!● تا رسیدیم محضر این ترانه خوند. علی ماشین رو پارک کرد و همگی از ماشین پیاده شدیم و با هم وارد دفتر خونه شدیم که نگاهم افتاد به مرضیه و فاطمه خانم و آقا مرتضی..
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۵
اون ها هم تا ما رو دیدن اومدن به استقبال بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم فاطمه خانم رو کرد به من
_ عزیزم مهریه رو چقدر تعیین کردید؟
تا اون لحظه اصلاً به این مهریه فکر نکرده بودم نگاهم رو دادم سمت خانواده علی
_ نمیدونم.
فاطمه خانم رو کرد به مهناز خانم
_ چقدر برای دختر ما مهریه در نظر گرفتین؟ مهناز خانم رنگش پرید گفت
_ به قول سحر جان به این قضیه فکر نکرده بودیم واقعیتش مهریه عروس بزرگم صدو ده تا سکه بهار آزادی هست حالا اگر سحر جان راضی باشه همین صدو ده تا براش در نظر بگیریم .
فاطمه خانم سر چرخوند سمت من
_ سحر جان راضی هستی؟
لبخندی زدم رو کردم به علی
_ شما به صدو ده تا سکه راضی هستید؟ علی هم از این موضوع ناراحت شد چون فکر میکرد برای من کم گذاشته جواب داد
_ هرچی شما بگی اصلاً بگو هزار تا
یه لحظه مور مورم شد تا علی رو محک بزنم. رو کردم به فاطمه خانم و مهناز خانم _هزار تا سکه مهرم باشه
مهناز خانم که تو عمل انجام شده قرار گرفته بود گفت
_ باشه عزیزم.
حاج مصطفی اومد جلو
_چی شده
مهناز خانم گفت
_ ما اصلاً حواسمون نبود مهریه سحر جان رو مشخص کنیم الان خودشون به توافق رسیدند که مهریه هزار تا سکه باشه
حاج مصطفی هم ناراحت شد و گفت _سحر جان بابا به خدا ما منظوری نداشتیم.
نگاهم رو دادم به حاج مصطفی
_ میدونم خودم دارم باهاتون زندگی میکنم اینطوری پیش اومد.
حاج مصطفی به تاسف سری تکان داد و رفت نزدیک میز دفتردار
_ سلام آقا ما وقت گرفتیم برای عقد این بچهها
آقایی که پشت میز نشسته بود جواب سلامش رو داد و دفترش رو باز کرد و گفت اسم عروس و داماد رو بگید.
علی صفایی و سحر اصلانی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۶
به لیستی که توی دفترش نوشته بود نگاهی انداخت و سرش رو گرفت بالا
_ بله درستهِ تشریف ببرید تو اتاق عقد همگی با هم اومدیم تو اتاق عقد یک مبل دو نفره خیلی زیبا اون روبرو بود که من و علی روش نشستیم عاقد اومد رو کرد به علی
_ مهریه عروس خانم چقدره؟
علی جواب داد
_ هزار سکه بهار آزادی.
کمی خودم را از روی مبل دادم جلو
_ نه حاج آقا صد و ده تا سکه بهار آزادی علی تیز برگشت سمت من
_ چرا چی شد؟
گفتم
_ دوست دارم مهریه ام به حروف ابجد اسم حضرت علی باشه و زندگیمو با نام مقدس امیرالمومنین علیه السلام آغاز کنم.
حاج آقایی که میخواست ما رو عقد کنه رو کرد به علی
_ قدر خانومت رو داشته باش. این روزها از این دخترخانم ها خیلی کم پیدا میشن.
خونواده علی همچنان که متعجب از حرف من مونده بودند اما خوششونم اومد عاقد شروع کرد به خطبه خوندن دفعه اول که خوند میدونستم باید بله نگم و سه مرتبه صبر کنم. ولی یه دفعه یه غمی دلمو گرفت ای کاش بابای منم مثل بقیه باباها بود چقدر جای مادرمو خواهرهام خالیه عروسها میگن با اجازه پدر و مادرم بله، کو پدر کو مادر انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم سه بار خطبه خونده شده صدای مرضیه به گوشم خورد
_سحر جان چرا بله نمیگی
برگشتم سمتش
گفتم هان؟
جواب داد
_ سه دفعه خطبه خونده شد بگو بله.
منم رو کردم به جمع
با صدای بلند گفتم بله.
از بله گفتن من همه خندیدن. اما از دردهای دلم خبر نداشتن. مجدد مرضیه خم شد کنار گوشم گفت
_به چی فکر میکنی بی خیال شو بزار امروز بهت خوش بگذره
مرضیه درست میگه باید فکرمو آزاد کنم. با فرستادن ذکر لا حول و لا قوه الا بالله خودم را از این افکار نجات دادم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی
#قسمت_۱۹۷
با بله گفتن من، هم زمان که همه خندیدن شروع کردن دست زدن، فاطمه خانم و مهناز خانمم کل کشیدن و کلی شکلات ریختن سر ما. حاج آقا خطبه رو خوند و از اتاق بیرون رفت. مریم با گوشیش یه آهنگ شاد گذاشت و یه سینی تزیین شده زیبا که توش دو تا حلقه و یه ظرف عسل بود رو گذاشت روی میز جلوی ما. علی جعبه حلقه من رو برداشت
حلقه م رو در آورد چرخید سمت من، با خجالت فراوان دستم رو گرفتم سمتش و علی حلقه رو دستم کردو صدای هورااا و دست و کِل خانمها تمام فضای اتاق رو گرفت. وااای حالا نوبت من بود. دارم از خجالت آب میشم ولی چاره ای نیست حلقه علی رو از جعبه در آوردم. علی دستش رو گرفت سمت من. منم طوری حلقه رو تو دستش کردم که دستم به دستش نخوره. حلقه رو تا نیمه توی انگشتش کرده بودم که یک مرتبه گفت _مواظب باش.
هول شدم و دستم رو کشیدم وترسیده گفتم چی شد؟
جواب داد
_ نزدیک بود دستت بخوره به دستم.
همه زدن زیر خنده. خودمم خندم گرفت. علی دستش رو گرفت جلومو گفت
_خانم حالا من این حلقه رو چیکار کنم همینطوری نصفه تو دستم باشه.
چرخیدم سمتش دستم ازخجالت میلرزه. با همین لرزش دست حلقه رو دستش کردم. فضای اتاق مملو از شادی شد.
مهناز خانم و آقا مصطفی اومدن جلو بهمون تبریک گفتن و بعد از روبوسی مهناز خانم یه جعبه رو جلوی من باز کرد که توش یه سرویس طلای خیلی زیبا بود...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی #قسمت_۱۹۷ با بله گفتن م
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۸
این کارشون خیلی خوشحالم کرد نه اینکه چون برام طلا خریدند ، این توجهی که بهم داشتن برام خیلی رضایت بخشه و حس و حال خوبی رو در درونم ایجاد کرد. مهناز خانم گردنبند رو از توی جعبه درآورد گرفت سمت علی
_ بنداز گردن نامزدت
علی لبخند دندان نمایی زد و سینه ریز رو درآورد و چرخید سمت من از اینکه چادرم رو باز کنم و بدنم نمایان بشه غرق در خجالت شدم نگاهم رو به پایین دادم و دستم را از چادرم برداشتم علی گردنبند رو گردنم انداخت و زیر لب زمزمه کرد
_ چقدر بهت میاد.
تو دلم خدا خدا میکردم مهناز خانم نگه گوشواره رو بنداز گوشش که خدا را شکر دعام میتجاب شد و مهناز خانم گوشواره رو خودش گوشم کرد و دستبند رو هم به دستم انداخت فاطمه خانم پشت مهناز خانم ایستاده بود همینکه دید مادر شوهرم رفت کنار اومد جلو و یه انگشتر خیلی زیبا دستم کرد. صورتم رو بوسید و به من و علی تبریک گفت و رفت جاریم یه جعبه دستش بود که وقتی بازش کرد دو تا النگو خیلی قشنگ داخلش بود بعد از اون هم مریم جلو اومد با یه النگو که ظاهراً نشون میده با هم هماهنگ بودند که النگوها لنگه به لنگه نباشه اینها رو هم دستم کردن از اینکه داره لحظات خیلی شیرین و دلچسبی برام رقم میخوره تو دلم خدا را شکر کردم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹۹
همه که هدیه هاشون رو دادن مهناز خانم رو کرد به جمع
_ از اینجا تشریف بیارید منزل ما ،همگی شام دعوتید.
من و علی هم بلند شدیم و با جمع از دفتر خونه اومدیم بیرون. مادر شوهرم زنگ زد تاکسی تلفنی و دیگه با ما نیومدن. من و علی سوار ماشین شدیم. علی همچین که حرکت کرد رو کرد به من
_خوبی عزیزم.
با لبخند پاسخ دادم ممنون
سر چرخوند سمت من
_ ببینمت.
رو کردم بهش. نگاه عمیقی به صورتم انداخت و لب زد
_ دوستت دارم.
هر چی کردم که منم بگم دوستت دارم از خجالت کشیدم. با یه لبخند به جمله دوستت دارمش پاسخ دادم. علی ادامه داد
_ سحر الان چه حسی داری
_ خیلی خوشحالم
_ اگر بخوای خوشحالیت رو توی یه جمله کوتاه بیان کنی چی میگی
فکری کردم و گفتم
_ خوشحالیم رو به شما بگم یا به خدا. سری تکون داد هم به من هم به خدا. نفس بلندی کشیدم و نگاهم رو دادم به آسمون
_خدایا اگر هزار بار هم بگم الحمدلله باز هم نتونستم شکر نعمت همسری به این خوبی که به من عنایت کردی رو به جا بیارم.
علی نگذاشت ادامه بدم و فوری گفت
_ حالا حست به من رو بگو.
باید خجالت رو بگذارم کنارو احساسم رو براش بیان کنم. رو کردم بهش
_ تو برای من شروع تازهای بودی که دریچه های امید به زندگی رو برام باز کردی و غم هام رو از دلم ربودی، با همه وجودم دوستت دارم.
نگاهی تو صورتم انداخت
_ چه جمله قشنگی گفتی حالا من بگم
لب زدم
_ بگید
_ گفت اول خدا. سرش رو از شیشه ماشین داد بیرون و با صدای بلند فریاد زد. خدایا شکرت که به عشقم رسیدم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۰
از کارش خندم گرفت و به خودم گفتم خوبه تو خیابون با این صدای بلند خجالت نمیکشه. علی سرش رو آورد تو ماشین رو کرد به من.
_تو یه جمله خیلی دوستت دارم.
ادامه داد
_ چقدر دلم میخواد بوق بزنم نظر تو چیه؟ _منم دوست دارم. اما شاید مزاحم کسی بشیم یه وقتی یکی بیمار باشه و این صدا آزارش بده بعد حق الناس میشه
به تایید حرفم گفت
_خدا شاهده منم همین نظرو دارم میگم بوق میزنی یکی ناراحتی اعصاب داره حالش بد میشه بعد تو پرونده اعمال ما به عنوان مردم آزار و حق الناس ثبت میشه. پس بوق رو بیخیال میشیم.
رسیدیم دم منزل گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم درآوردم شماره غریب بود رو کردم به علی شمارش غریبه!
گفت باشه جواب بده ببین کی تماس گرفته.
دکمه تماسو زدم
_ بفرمایید
_ خانم اصلانی
_بله در خدمتم
_ از بیمارستان تماس میگیرم پدرتون به هوش اومدم گفتم در جریان باشید
_ بله خیلی ممنون لطف کردید
خداحافظی کرد و تماسو قطع کرد.
رو کردم به علی
_ میگه بابام به هوش اومده
_ میخوای بریم بیمارستان
_ بزار زنگ بزنم به مادرت بگم در جریان باشه بعد بریم بیمارستان...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۱
شماره مادر شوهرم رو گرفتم جواب داد
_ سلام مامان
_سلام عروس گلم جانم
_ ببخشید مامان الان از بیمارستان تماس گرفتن که پدرم به هوش اومده با اجازه تون
نگذاشت حرفم رو ادامه بدم
_ برو بیمارستان عزیزم برو به پدرت سر بزن.
تو دلم به این همه درک و شعور مادر شوهرم احسنت گفتم
_ممنون مامان ان شاالله بتونم این محبتهای شما رو جبران کنم
_ تو پیشاپیش جبران کردی من بابت اینکه خداوند یه عروس مومنی مثل تو رو بهم داده خدا رو شکر میکنم.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رو کردم به علی
_بریم بیمارستان.
علی سری تکون داد
_باشه بریم
سوار ماشین شدیم. بهش گفتم یه تماس بگیرم به خواهرم بگم بابا به هوش اومده
_ شما هر کاری که صلاح هست انجام بده.
شماره سارا رو گرفتم بعد از چند تا بوق که خورد جواب داد
_سلام سحر جان حالت چطوره خوبی؟
_ ممنون عزیزم تو چطوری
_ ما هم خوبیم چه خبر
_ دو تا خبر خوب برات دارم اولی رو بگم یا دومی
_ اولی
_ من امروز عقد کردم
_جدی با همون پسره
صدای گوشی بلند بود و علی شنید از طرز صحبت کردن سارا خیلی خجالت کشیدم گفتم
_ ببین سارا یه دفعه دیگه همسر من رو اینجوری صدا بزنی از این به بعد منم به شوهرت میگم مردک
خنده تلخی کرد
_ چقدر زود بهت برمیخوره
_باشه حالا که شما بهت برنمیخوره مردک چطوره؟ اصلاً حالا که اینطوری شد هیچ خبری ندارم اشتباه کردم بهت زنگ زدم خداحافظ.
تماسو قطع کردم علی رو کرد به من
_ چی شد چرا قطع کردی؟
_ صدای گوشی بلند بود نگو که نشنیدی چه جوری در مورد شما صحبت کرد!
_ چرا شنیدم، اهمیت نده یواش یواش یواش درست میشه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۲
_باید یه دو بار تو روشون وایسم و باهاشون جدی شم تا دست از توهینهاشون بردارن
همچین که حرفم با علی تموم شد گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم ساراست جواب ندادم
علی رو کرد به من
_ کیه زنگ میزنه جوابشو بده .
سرم رو انداختم بالا
_ ساراست ولش کن بزار یه ذره تو خماری بمونه که خبرم چی بود تا دیگه اینطوری برخورد نکنه.
انقدر زنگ خورد تا قطع شد دو دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد بازم سارا ست. جواب دادم بله
_عه سحر چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی ؟
_برای اینکه داری به شریک زندگی من توهین میکنی توهین به همسرم دقیقاً توهین به منه
_ خیلی خب باشه، حالا بگو ببینم خبر خوب دومت چیه؟
_بابا هوش اومده
با شادی گفت
_ جدی
_ آره الان داریم با علی آقا میریم بیمارستان ببینیمش
_ سحر از بابا فیلم میگیری برای من بفرستی؟
_باشه برات فیلم میفرستم.
رسیدیم بیمارستان علی ماشین رو پارک کرد و وارد بخش مراقبتهای ویژه شدیم بابا به هوش اومده بود ولی تشخیص دکتر این بود که فعلاً در بخش مراقبتهای ویژه باشه به پرستار گفتم میتونم برم از نزدیک بابامو ببینم با دستش اشاره کرد به یه قسمتی که لباسهای ضدعفونی شده رو اونجا نگه میداشتن
_ این لباسها رو روی لباسات تنت کن کفشهاتو دربیار این دمپای ها رو بپوش برو پیش پدرت ولی زیاد باهاش صحبت نکن پنج دقیقه بمون و بیا.
کارهایی رو که گفت انجام دادم اومدم کنار تختش صداش زدم
_ بابا
چشم هاش رو باز کرد. لبخند زدم و گفتم
_ خوبی بابا.
اصلا از دیدن من خوشحال نشد جوابم رو نداد و چشم هاش رو دوباره بست...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۳
پرستار اومد سرمش رو عوض کنه رو کرد به من
_ آذر شما هستید
_ نه چطور مگه؟
_پدرتون وقتی به هوش اومد فقط میگفت آذر.
آهی کشیدم
_ اسم همسرش رو صدا میزده من دخترشم
_عه مگه آذر مادر شما نیست؟
_ نه از مادرم جدا شده آذر زن دومشه. سری تکون داد و سرم رو عوض کرد و رفت.
نگاه عمیقی به چهره پدرم انداختم و زمزمه کردم
_ آخه چرا؟ مگه من از خون و گوشت و پوست و استخوان تو نیستم. بابا من پاره ای از تن تو هستم. آخه این همه تنفر برای چی.
دیگه چشم هاش رو باز نکرد. زیر لب خداحافظی کردم و از بخش مراقبتهای ویژه اومدم بیرون علی بهم گفت
_ بابات حالش چطوره. خوب بود؟
_ روم نشد بگم چشماشو باز کرد منو نگاه کرد حرفی نزد دوباره چشماشو بست. گفتم
_ آره خوب بود بیا بریم از سرپرستار بپرسیم کی منتقل میشه به بخش
با علی اومدیم جلوی میز سرپرستاری ایستادیم. گفتم
_سلام خانم وقتتون بخیر. سرش را گرفت بالا
_ سلام عزیزم ممنون
_ لطف میکنید بگید کی پدر من رو انتقال میدید به بخش
_ اسم پدرتون چیه؟
_ آقای اصلانی.
پرونده پدرم رو از زیر میز آورد بیرون نگاهی انداخت
_ هنوز دکتر دستور انتقالشون به بخش رو ندادن.
ازش تشکر کردم و با علی از بیمارستان اومدیم بیرون...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۴
نشستیم تو ماشین
علی رو کرد به من
_ تو که گفتی حال بابات خوبه پس چرا انقدر گرفتهای.
نفس عمیق کشیدم
_ خوب که فقط از کما اومده بیرون هنوز حالش مساعد نیست
_ خدا را شکر از مرگ نجات پیدا کرده از کما هم که اومده بیرون یواش یواش حالش میشه مثل روز اولش نگران نباش. لبخند مصنوعی زدم
_ خیلی ممنون
انقدر دلم از رفتار بابام گرفته که هر کاری میکنم خودمو از این حالت بیارم بیرون نمیتونم. یاد سوره والضحی افتادم من هر روز بعد از نماز صبح این سوره رو میخونم و خوندن این سوره به من کمک کرد که بتونم با این همه اذیت و آزار پدرم کنار بیام الانم احساس میکنم اگر این سوره رو بخونم حالم بهتر میشه انقدر خونده بودم که سوره رو حفظ بودم شروع کردم به خوندنِ سوره ضحی. علی رو کرد به من
_ داری قرآن میخونی؟
خوندنم رو به سر آیه که رسید وقف کردم
_ آره هر وقت دلم بگیره سوره ضحی میخونم آروم میشم
_ چقدر خوب بلند بخون منم بشنوم.
نوع برخورد و شکل حرف زدنش خیلی بهم آرامش میده
چشمی گفتم و از بسم الله شروع کردم به خوندن علی هم با من تکرار کرد قرآن خوندنمون که تموم شد یه وقت به خودم اومدم دیدم دارم با علی میگیم و میخندیم واقعاً سورههای قرآن معجزه میکنه و من اعجاز سورهای قرآن و ذکر گفتن ها رو در حل مشکلات زندگی خودم لمس کردم. رسیدیم خونه نگاهم افتاد به تزیینات زیبایی که به دیوار خونه زده بودند. دو تا صندلی گذاشتن و کیک خریدن و تا نگاهشون افتاد به ما شروع کردن سرمون نقل و شکلات ریختن و کِل کشیدن اونشب انقدر به من خوش گذشت که انگار داشتم توی آسمونها پرواز میکردم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۵
هر از گاهی رفتار پدرم یادم میاومد که فوری از ذهنم بیرون میکردم نمیخواستم شبِ به این قشنگی رو با این خاطرات تلخ خراب کنم مراسم تموم شد همه خداحافظی کردن رفتن و منو علی اون شب تا صبح بیدار بودیم و با هم حرف زدیم با شنیدن اذان صبح نمازمون رو خوندیم علی سلام نمازش رو که داد رو کرد به من
_ خیلی خوابم میاد بخوابیم بقیه حرفا باشه برای بعد
لبخندی زدم
_ موافقم چشماهای منم غرق خوابه
همچین که سرم رو گذاشتم روی بالشت خوابم رفت. صبح با نوازش دست علی روی گونه هام بیدار شدم. گر چه با لبخند پاسخ محبتش رو دادم ولی غرق در خجالت شدم و گفتم
_ سلام.
به گرمی جواب داد
_ سلام عزیزم روزت بخیر. پاشو بریم صبحانه بخوریم.
از رخت خواب بلند شدم و آبی به صورتم زدم و چادر سفید خونگیم رو پوشیدم. رو کردم به علی
_ من اماده ام بریم.
با هم اومدیم تو هال. با مادر شوهرم سلام و احوالپرسی کردم و پرسیدم
_ مامان سفره کجاست؟
از توی کشو سفره را درآورد داد به من و گفت
_توی یخچال کره مربا پنیر هرچی بخواهین هست. هر کدومو که میل تون میکشه ببرید بخورید.
وسایل صبحانه را آوردیم مشغول خوردن بودیم که علی رو کرد به من
_ سحر جان میخوای بریم بیمارستان یه سری به بابا بزنیم.
یاد رفتار دیروز بابام افتادم دودل شدم بگم نه میگه باباشو رها کرده، بگم آره اون تحویلم نمیگیره، به خودم گفتم برم بهتره شاید دیروز حالش خوب نبوده که منو تحویل نگرفته . به علی جواب دادم
_ خیلی ممنون که به فکر بابام هستی باشه صبحانه رو بخوریم بریم.
بعد از اینکه سفره صبحانه رو جمع کردیم حاضر شدیم اومدیم بیمارستان بابا حالش بهتر شده بوده و انتقالش داده بودن بخش...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۶
از سرپرستاری شماره اتاقش رو گرفتم. علی رو کرد به من
_ سحر جان بابا از ازدواج من و تو خبر نداره شاید بهش شوک وارد بشه خودت برو دیدن پدرت. بعد از این پدر تو مثل پدر خودم میمونه هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم.
تو دلم گفتم خدا را شکر که علی نمیاد چون اگر بابام کم محلیش میکرد خیلی برای من بد میشد بهش گفتم
_ باشه عزیزم شما درست میگی.
اومدم سمت اتاق بابا و وارد شدم چشماش باز بود و انگار رفته بود تو فکر بهش گفتم سلام نگاهشو داد به من آهسته جواب داد
_ سلام .
نزدیک تختش شدم
_ خوبی بابا؟
ریز سرشو تکون داد و گفت
_ آذر کجاست؟
_ حتماً تو خونشه دیگه، بابا من از آذر خبر ندارم
_ چرا نمیاد به من سر بزنه
_ نمیدونم چرا نمیاد. حالا من اومدم پیشت. اگر حضور من ناراحتت میکنم دیگه نیام.
بدون اینکه جوابم رو بده نگاهش رو داد به بالا و چند دقیقه ای خیره شد به سقف اتاق
یکم پیشش موندم. اصلا بهم توجهی نکرد. وقتی دیدم محلم نمیده گفتم
_ با من کاری نداری بابا.
روکرد به من
_ نه.
خدا حافظی کردم و اومدم سالن، علی بهم گفت
_ بابات چطور بود؟
به خودم گفتم تا کی میخوای ازش پنهان کنی بالاخره که خودش متوجه میشه منم حقیقت رو بهش گفتم سری به تاسف تکون داد
_ ان شالله که درست میشه.
اومدیم خونه دیگه بیمارستان نرفتم تا زنگ زدن گفتن پدرت مرخص شده. بابا جایی رو نداشت بره آذر که محلش نمیداد یه خونه که برای ما گرفته بود داده بودش اجاره، اگه خونه و یا اموال دیگه ای داشت من در جریان نبودم. مونده بودم بابام رو مرخص کنن کجا ببرمش...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۷
موضوع مرخص شدن بابام از بیمارستان ذهنم را درگیر کرد و رفتم تو خودم.
علی پرسید
_ سحر چرا انقدر تو فکری؟
نمیخوام علی درگیر خونواده من بشه اونم درگیر کی! پدری که من رو رها کرده تو خیابون بدون اینکه براش مهم باشه چی میخورم، کجا میخوابم، چه اتفاقی برام میفته، به رها کردنمم اکتفا نکرد واقعاً میخواست من رو بکشه. اگر به خاطر خدا نبود منم رهاش میکردم اما نمیتونم چون دستور خداونده که و بالوالدین احسانا یاد سفارشها و روایت خواندنهای مرضیه افتادم که میگفت. حتی اگر پدر مادر شما هم بد باشند شما حق بدی به اونها رو ندارید واقعا اگر مالی داشتم خونهای داشتم میبردمش اونجا ازش نگهداری میکردم اما الان چارهای جز بردنش به آسایشگاه ندارم. مجدد علی رو کرد به من.
_ چی شده سحر بد جوری تو فکری .
ناچار گفتم از بیمارستان زنگ زدن. مکثی کردم و ادامه دادم
_بابا مرخص شده
_عه پس چرا نشستی پاشو حاضر شو بریم بیاریمش.
نگاهی بهش انداختم
_ کجا بیاریمش ما هنوز سر زندگی خودمونم نرفتیم
متعجب گفت
_چه حرفیه میزنی سحر خونه بابا و خونه ما نداره پدر تو و پدر من نداره پاشو آماده شو بریم بیمارستان ییاریمش اینجا.
مِن و مِنی کردم
_آخه من از خونوادت خجالت میکشم بچهها که اینجان برم بابامم بیارم
_چه اشکالی داره زندگیه دیگه یه وقت همواره یه وقت ناهموار از انسانیت به دوره که توی ناهمواریها همدیگه رو تنها بزاریم پاشو سحر حاضر شو معطل نکن
_علی جان به بابام چی بگم، بگم بیا بریم خونه ی خونواده همسر من اون اصلا خبر نداره که ما عقد کردیم
_بالاخره که چی باید یه روز بفهمه دیگه امروز براش توضیح بده
_چی بهش بگم از کجا شروع کنم؟...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚