رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۷
_بابا شما توی این چند سال حتی یک بار هم زنگ نزدی حال سوسن رو بپرسی یا یه پولی بفرستی بگی براش خرج کنن
_سحر اینقدر به من سر کوفت نزن
_ببین بابا من در مورد خودم هر چی که شد گفتم عیب نداره اما در مورد سوسن نمیتونم گذشت کنم
_حالا میگی چیکار کنم؟
_پول بفرست میخوام برای سوسن لباس بخرم
_یعنی هیچی نداره تنش کنه؟
_چرا داره یه عالمه هم داره ولی همشون لباس کهنه های دخترهای فامیله که یا دیگه دوستشون نداشتن و یا کهنه شدن دادن سوسن بپوشه
عصبانی داد زد
_پس اون مادرت اونجا چیکار میکرده؟
_کاری رو که شما با آذر میکردی و به ما محل نمیدادی
_بی معرفت من بهتون سر نمیزدم، خرجی تون رو نمیدادم؟
_چرا خرجی میدادی ولی همیشه به چشم موجودات مزاحم به ما نگاه میکردی. راستی بابا یادته قبل از تصادف میخواستی با من چیکار کنی؟
فریاد زد
_بسه سحر تمومش کن من دارم تلاش میکنم گذشته ام رو فراموش کنم تو داری همش میزنی
_بهتون گفتم اگر در مورد خودم بود بازم سکوت میکردم و به روتون نمی اوردم اما در مورد سوسن کوتاه نمیام. پول بریزید برم براش لباس بخرم بعدم دارم میارمش ایران شما باید مثل شمیم و شیما سوسن رو هم تحویل بگیری
مکثی کرد و گفت
_من تو نگهداری این دو تا هم موندم چطوری میتونم سوسن رو هم نگه دارم اصلا ممکنه اینها با هم سازشون نشه
_ببخشید بابا حالا شما دو روز امتحان کن اگر نتونستی بعدا مخالفت کن
نفس عمیقی کشید
_باشه، حالا ببین میتونی از علی پول بگیری برای سوسن خرید کنی من بعدا تو حساب کتاب هامون باهاش حساب میکنم...
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۸
_نه بابا نمیتونم، از یکی قرض کنید
_سحر جان ندارم
_راضی نشید که سوسن تا الان که زیر منت و نگاه های سنگین ِهوشنگ بوده از این به بعد زیر نگاه های علی باشه
_علی بچه خوبیه
_نه بابا نمیشه خواهش میکنم پول بفرستید
نفس بلندی کشید
_ببینم چیکار میتونم بکنم
بعد از خداحافظی با بابام متوجه شدم سوسن و مامانم زل زدن بهم و داشتن حرفهای مارو گوش میدادن. مامانم بهم اعتراض کرد
_چرا از وضعیت زندگی من برای بابات گفتی
_ باور کن اصلاً قصد نداشتم بگم من شرایط مالی بابا رو میدونم، اولش نمیخواستم بگم پول بده ولی وقتی شرایط سوسن رو دیدم دیگه به هم ریختم. بذار بابا به خودش بیاد
صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاه کردم به صفحه گوشی علی زنگ زده جواب دادم
_جانم
_خسته شدم از بس بیرون وایسادم بیا بریم
_باشه الان با سوسن میایم
رو کردم به سوسن
_لباس که نمیخواد برداری ولی اگر وسیله دیگه ای داری که میخوای همراه خودت بیاری بردار بریم
سرم گرم صحبت بامامانم شدم سوسن چند تیکه از وسایلش رو برداشت. رو کرد بهم
_آبجی سحر من آماده ام
ایستادم و با مامانم خداحافظی کردم. سوسن نزدیک مامان شد. دست انداختن گردن هم با گریه از هم خداحافظی کردن. اومدیم پایین پیش علی. لب خونی کردم
_بریم فروشگاه لباس برای سوسن خرید کنیم
بدون معطلی آهسته گفت
بریم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۹
علی یک تاکسی گرفت و ما رو برد به یک فروشگاه بزرگ
سرم رو بردم کنار گوش سوسن
_عزیزم دو دست لباس تو خونه ای انتخاب میکنی و دو دستم مجلسی کلاه و شال گردن و کاپشنم انتخاب کن
ابرو داد بالا با خوشحالی کشدار گفت
_وای باورم نمیشه میتونم این همه لباس بخرم
لبخندی زدم
_الان دیگه میتونی باور کنی
با نگاهش یه دور فروشگاه رو خوب نگاه کرد. رو کرد به من
_گفتی میتونم چهار دست لباس بخرم
با لبخند ریز سرم رو تکون دادم
_بله عزیزم
دستهاش رو مشت کرد
_آخ جوون چقدر لباس میتونم بخرم
انقدر خوشحال و ذوق زده شد که ترسیدم خواهرم سکته کنه
آهسته بهش گفتم
_سوسن جان راحت باش، دیگه اون دوره ای که هوشنگ تو رو اذیت میکرد تموم شد.
لبخند دندون نمایی زد
_مرسی ابجی سحر
سوسن بین لباسها میچرخید و انتخاب میکرد و پشیمون میشد و دوباره یه مدل دیگه انتخاب میکرد. من و علی هم سر فرصت همراهش میکردیم. هر از گاهی هم علی با اشاره ابرو میگفت کاریش نداشته باش بزار راحت باشه.
سوسن نگاهش رو داد به من
_آبجی تو بگو من چی بخرم آخه اینها همشون قشنگن من نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم
تو دلم گفتم خدا رو شکر که این حرف رو زد
با دستم یه بلوز شلوار که بلوزش آستین بلندِ و یقه اش بسته است رو بهش نشون دادم
_این خوبه میپسندی؟
لبخندی زد
_آره آبجی همین خوبه
بقیه لباسهاشم با هم انتخاب کردیم اومدیم هتل
سوسن با مشمای لباسهاش رفت توی اتاقش...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۰
چند دقیقهای طول کشید با همون لباسی که من براش انتخاب کردم اومد بیرون
_آبجی بهم میاد
قدم برداشتم سمتش، نزدیکش شدم با دستم سر تا پاش رو نشان دادم
_بَه بَه چقدر بهت میاد خانوم
گل توی گلدون شدی
سوسن رو کرد به علی
_علی آقا بهم میاد
علی بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد
_حتماً که بهتون میاد مبارکتون باشه
سوسن یکم حالش گرفته شده رو کرد به من
_انگار علی آقا هم مثل هوشنگ از من خوشش نمیاد
ابرو دادم بالا
_نه اصلاً این حرف رو نزن علی تو رو مثل خواهرش دوست داره
_پس چرا الان نگام نکرد؟
_آخه تو نامحرمی
سرش رو ریز تکون داد
_یعنی چی نامحرمی؟
لبخندی زدم
_صبر کن سر فرصت برات میگم که محرم و نامحرم چیه و باید به کی نگاه کنیم و به کی نگاه نکنیم و یا حتی با نامحرم چه جوری حرف بزنیم و یا جلوی نامحرم چه جوری راه بریم
متحیر نگام کرد
_یعنی چی این حرفها ، چقدر سخته حالا که من میخوام با شما زندگی کنم باید همین جوری باشم
دستم رو کشیدم به موهاش و نوازشش کردم
_نه عزیزم کسی تو رو برای انجام احکام شرعی مجبور نمیکنه اگر میخواستم مجبورت کنم برات شرط میگذاشتم که حتما باید حجابت رو رعایت کنی تا من تو رو ببرم پیش خودم
_آهان، راست میگی، حالا اگر من بخوام علی اقا به من محل بزاره و تحویلم بگیره باید چیکار کنم
خواستم بگم تو نباید برای رضایت علی کاری انجام بدی بلکه باید عمل تو برای رضای خدا باشه ولی یه حسی بهم گفت حالا زوده صبر کن یواش یواش، همین قدر که ما تونستیم با رفتارهای محبت آمیز، سوسن رو جذب خودمون کنیم که...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
واسه پول یه شارژ دستم جلوی بقیه درازبود😞😭
از بی پولی کلافه شده بودم و بچه هام حسرت همه چی به دلشون بود😞
اما خدا خواست و یه روز اتفاقی با کانال کاردرمنزل یه خانوم آشنا شدم از اون کانال یادگرفتم ماهی 30 میلیون پول دربیارم توو خونه😍💰💵
لینکش براتون میزارم
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
.
📌 کار در منزل
این مدت خیلی متقاضی کاردر منزل داشتیم که گفتن دنبال کاردرمنزل هستن قول دادم لینکش براتون بزارم 🪙
امروز لینکش براتون گذاشتم
👇👇👇😍😍😍
daramad halal
حداقل درآمد ماهی ۲۵ میلیون
✍ رهبر انقلاب: برنامه آمریکا برای تسلط بر کشورها یکی از دو چیز است: یا ایجاد استبداد یا هرجومرج و اغتشاش
✏️ در سوریه هرج و مرج به وجود آوردند و حالا به خیال خودشان احساس پیروزی میکنند
✏️ یک عنصر آمریکایی در لفافه میگوید هر که در ایران اغتشاش کند ما کمکش میکنیم
✏️ ملت ایران هر کسی را که مزدوری آمریکا را در این زمینه قبول بکند، در زیر گامهای خود لگدمال خواهد کرد. ۱۴۰۳/۱۰/۲
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من والایارم یه #پسر_خوش_هیکل و #خوشتیپ جزء کله گندههای دولتی
چند ساله ازدواج کردم ولی متاسفانه همسرم باردار نمیشه با وجود اینکه خیلی همسرمو دوست دارم ولی به اجبار مادرم فقط بخاطر اینکه ی وارث داشته باشم مجبور به ازدواج شدم رفتم دهات که ی دختر بیسر و زبون بگیرم که به مشکل نخورم ولی از همون اول مشکلات رو سرم آوار شد با مادر و خواهرم ی دخترو دیدیم و پسندیدیم عقدش کردم سر سفرهی عقد که چادر عروس رو کنار زدم دیدم که چه کلاهی سرم گذاشتن ی دختر دیگه رو بجای اون دختری که پسندیده بودیم بهمون غالب کردن زدم زیر سفرهی عقد داد هوار راه انداختم پدر عروس منو به اتاقی برد چیزی بهم گفت که دود از سرم بلند شد ...
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b
**
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
من والایارم یه #پسر_خوش_هیکل و #خوشتیپ جزء کله گندههای دولتی چند ساله ازدواج کردم ولی متاسفانه هم
داستانی بینهایت جذاب و متفاوت😁😍
هدایت شده از تبلیغات گسترده زمرد(روبیکا*سروش*ایتا) 💎
💎 بزرگترین فروشگاه نقرهجات و حرز 💎
🔹نقرهجات با قیمتهای کارگاه 🔹
▪️ انواع نقرهجات جواهری و سنگ دار
▪️فیروزه ▪️عقیق ▪️دُرنجف ▪️حدید
◽️ پلاک های فانتزی نقره سبک وزن با قیمت مناسب و اقتصادی 📣
🔻 بدون واسطه به قیمت تولید 👌
💥 برای دیدن تمام محصولات روی لینک ضربه بزنید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1674707164Cd258194d75
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۱
براش مهم باشه که محرم چیه و نامحرم چیه خیلیِ
_سوسن جان محل که بهت میزاره اما چون تو نامحرمی و اینطوری موهاتم باز و بیرونه بهت نگاه نمیکنه.
مکثی کردم و ادامه دادم
_اگر روسری سرت کنی و حجاب داشته باشی موقعی که باهاش صحبت کنی گاهاً بهت نگاه میکنه ولی تو هم نباید از یک نامحرم بخوای نگات کنه بهت بگه این لباسی که پوشیدی بهت میاد یا نمیاد
سرش رو کج کرد و دلخور پرسید
_آخه چرا؟
جواب این چراهات رو بزار بریم ایران یه ساعتهایی که با هم تنها میشیم برات توضیح میدم ، الان فرصت مناسبی برای این کار نیست
_من نمیتونم تا اون موقع صبر کنم دلم میخواد دلیل این همه سختگیری شما رو بدونم
_باشه امشب علی خوابید من بیدار میمونم سعی میکنم برات توضیح بدم. هر سوالی هم داشته باشی جوابت رو میدم
_پس اگر الان من روسری سرم کنم به علی آقا بگم بهم میاد یا نه بازم منو نگاه نمیکنه؟
_ عزیز دلم قبلا هم بهت گفتم. روسری سرت کنی موقع صحبت کردن گاهاً یه نگاهی بهت میندازه اما تو نباید به اون بگی که لباست بهت میاد یا نه
_آبجی سحر یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
_نه عزیزم ناراحت نمیشم
_اگه ممکنه تا نرفتیم ایران از این پوشش و حجاب و این چیزا به من بگو من ببینم میتونم بیام با شما زندگی کنم
نگاهی بهش انداختم یه نفس عمیق کشیدم
_باشه بهت میگم تو هم خوب و با دقت گوش کن و بهش فکر کن و انتخاب کن ولی واقعاً تو میخوای بین حجاب و تحقیر شدن و منت گذاشتن یکیشو انتخاب کنی
انگار با این حرفم بهش شوک وارد شد ساکت شد و رفت تو فکر...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۲
بعد از لحظه ای سکوت نگاهش رو داد به من
_آبجی حالا در مورد اینکه من روسری سرم می کنم یا نه بعداً بهت میگم ولی الان برم بقیه لباسهام رو بپوشم ببینی بهم میاد یا نه
_برو عزیزم برو همه رو بپوش و بیا نشونم بده
سوسن تمام لباسهایی رو که براش خریدیم رو تنش کرد و اومد جلوی من یه چرخی میزنه
_آبجی قشنگه؟
تشویقش میکنم
_بله چقدر بهت میاد
واقعا همه لباسها بهش میاد و خواهرم رو زیباتر کرده گاهی هم فراموش میکنه که نباید به علی بگه من رو نگاه کن. صدا میزنه
_علی آقا بهم میاد
بعد این حرف نگاهش رو میده به من میزنه زیر خنده
_ببخشید یادم میره
با خنده جواب میدم
_اشکال نداره زمان میبره تا عادت کنی
لباسهاش رو که پوشید بهم گفت
_میشه الان با هم حرف بزنیم
_الان نه علی تنها میشه، اگر ناراحت نمیشی تو جمع در مورد احکام شرعی صحبت کنیم اگر هم دوست داری دو تایی در موردش حرف بزنیم که باید صبر کنی در یه فرصت مناسب بهت بگم
تبسمی زد
_تو هم مثل مامان هوای شوهرت رو داری.
خیلی آروم با دستم زدم روی بازوش
_هوای تو رو هم دارم خواهر کوچیکه ی قشنگم
خودش رو انداخت تو بغلم و بوسم کرد
_ببخشید گفتم فکر کنم ببینم که باهاتون بیام یا نه ، نمیدونم چرا این حرف رو زدم شرایط هر چقدرم تو ایران برای من سخت باشه از اینجا خیلی بهتره که مرتب هوشنگ منو تحقیر کنه
ساکت شد و لحظه ای رفت تو فکر و بعد ادامه داد
_آبجی
_جانم
مکثی کرد و حالش دگر گون شد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۳
_هوشنگ هیچ وقت من رو نزد ولی به آریو میگفت بزن تو سر سوسن بهش بگو دست و پا چلفتی، بیعرضه
اشک توی چشماش جمع شد. مکثی کرد و ادامه داد
_آبجی گاهی وقتها من هیچ کاری نکرده بودم ولی به آریو میگفت برو بزن تو سر سوسن
انقدر از شنیدن این حرف ناراحت و عصبی شدم که دلم میخواد برم چند تا مشت بکوبم تو سر هوشنگ
دست سوسن رو گرفتم
_عزیزم به این چیزها فکر نکن چون هوشنگ دیگه نمیتونه بهت آسیب روحی بزنه
صدای زنگ گوشیم بلند شد دست سوسن رو رها کردم گوشیم رو از توی کیفم در آوردم ، مامانمه ، دکمه تماس رو زدم
_سلام مامان
_سلام سحر جان میشه سوسن رو بیاری خونه، آریو بهانه ش رو میگیره
خودم که اصلا دلم نمیخواد خواهرم پاش رو تو خونه هوشنگ بی رحم بگذاره ولی باید نظر سوسن رو هم بپرسم
رو کردم بهش
_سوسن جان مامان میگه آریو بهانه ت رو میگیره میری ببینیش
سوسن با اشاره ازم پرسید
_چیکار کنم برم؟
سر انداختم بالا
_نه نرو
لب خونی کرد
_باشه
_مامان سوسن نمیاد
_سحر جان ببین میتونی راضیش کنی بیاد آخه آریو داره گریه میکنه میگه سوسن رو میخوام هوشنگ میگه بگو سوسن رو بیارن اینجا
_مامان الان سوسن داشت برام میگفت که هوشنگ یاد آریو میداده که بزنه تو سرش. واقعا این هوشنگ انقدر
بی وجدانه
صدایی از پشت گوشی نمیاد فکر کردم قطع شده گفتم
_الو الو
مامانم جواب داد
_دارم گوش میکنم
_فکر کردم قطع شده جواب ندادی، میگم یعنی هوشنگ انقدر بی وجدانه
_حالا ببینمت برات توضیح میدم
_نه مامان جان نیازی به توضیح شما نیست هم سوسن دوست نداره بیاد خونه شما هم من دلم نمیخواد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۴
صدای آهستهای از پشت گوشی اومد
_سحر جان خواهش میکنم اگه سوسن نیاد هوشنگ شروع میکنه به من بد
پیله گی کردن ورش دار بیارش اینجا.
یه لحظه هنگ کردم مامانم چی داره میگه ،برای اینکه زندگی خودش به هم نریزه میخواد با اعصاب و روان دخترش بازی کنه
معترضانه گفتم
_مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی رحم شدی!
_چی میگی سحر با منی؟
_بله با شما هستم بیچاره سوسن میگه که هوشنگ به آریو میگفته بزنه تو سرش میدونی اینجوری بچه چقدر تخریب روحی میشه
_تو داری بزرگش میکنی، اون موقع سوسن خودش میخندید
_بچه مجبور بوده چارهای نداشته اونا خندههای تلخن مامان، خندههای تلخی که پیکره انسان رو میریزه
_سحر جان این حرفها رو تو گوش سوسن نکن، شاید یه روزی شوهرت بگه من خواهرت رو نگه نمیدارم اون موقع دیگه سوسن از همه جا رونده میشه. سعی کن رابطه سوسن رو با هوشنگ قطع نکنی الان اگر نیاریش هوشنگ بهانه دستش میگیره دیگه قبولش نمیکنه
_ مامان هوشنگ سوسن رو دوست نداره اتفاقاً دنبال یه بهانه میگرده که بگه چون این کارو نکردید من دخترت رو نگه نمیدارم. شما هم نگران آینده سوسن نباش بهت قول میدم علی همچین آدمی نیست که بگه من سوسن رو نگه نمیدارم
نفس بلندی کشید
_بین دوراهی موندم واقعا نمیدونم باید چیکار کنم آرامش برای من شده یه افسانه گاهی به خودم میگم میشه یه روزی بیاد که من واقعا آروم باشم
یه حسی بهم گفت الان وقتشه که یه حرفی بزنی تا مامانت به خودش بیاد
بهش گفتم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۵
_مامان جان راهش هست شما دوست نداری بپیمایی
با لحن کلافه ای جواب داد
_حتما میخوای بگی راهش قبول کردن خداست
_بله دقیقا همین رو میخوام بگم راهش به سمت خدا رفتن و انجام دادن احکام الهیه
نفس عمیقی کشید و گفت
_پس سوسن رو نمیاری؟
_نه خودشم نمیخواد بیاد
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کرد. علی صدا زد
_سحر چایی بیار بخوریم
اومدم تو آشپز خونه چایی رو آماده کردم ریختم توی لیوان و براش آوردم. با سرش اشاره کرد بشینم
نشستم کنارش رو کرد به من
_حواست هست که با مامانت خوب حرف نمیزنی!
با تعجب ابرو دادم بالا دستم رو گذاشتم روی سینه ام
_من با مامانم خوب حرف نمیزنم
به تایید حرف خودش سرش رو تکون دادو قاطع جواب داد
_بله شما حرمت مادرت رو نگه نمیداری
معترض گفتم
_چه بی حرمتی بهش کردم؟
_بهش گفتی تو بی رحم و بی عاطفه شدی
ساکت زل زدم تو چشم هاش، بعد از مکثی کوتاه گفتم
_آخه میخواد سوسن رو...
نگذاشت ادامه بدم اومد تو حرفم
_تو در مورد مامانت زود قضاوت میکنی
_چه قضاوتی کردم میخواد سوسن رو ببره که اون مرتیکه دوباره بره روی مخش
_من نمیگم سوسن رو ببر خونه هوشنگ من میگم احترام مامانت رو داشته باش به جای اینکه بهش میگی، مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی رحم شدی! بگو سوسن از نظر عاطفی اونجا اذیت میشه ببخشید نمیتونم بیارمش، هر چقدر هم مامانت اصرار کرد تو بگو ببخشید نمیتونم بیارمش، نه اینکه بهش توهین کنی و قضاوتش کنی
یه لحظه به خودم اومدم دیدم درست میگه. لب بالامو به دندون گرفتم چشممو گذاشتم رو هم زیر لب گفتم
_حق با توئه درست میگی من باید احترام مادرم رو حفظ کنم
تو همین فکر بودم که...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۶
سوسن صدام کرد
_ آبجی سحر یه دقیقه میای
بلند شدم اومدم کنارش
_ جانم
_آبجی انقدر دلم میخواد اون لباس مجلسی رو که برام خریدی رو تنم کنم تو یکی از مهمونیها برم مژگان ببینه چه لباس خوشگلی دارم
لبخندی زدم
_میخوای باهاش پز بدی
ریز سرشو تکون داد
_نه نمیخوام پز بدم میخوام ببینه که منم لباس نو خریدم
فکری کردم و گفتم بزار با علی صحبت کنم بگم تا اینجا اومدیم دیدن دایی های منم بریم بعد تو لباس نوهاتو تنت کن بیا ، بذار ببینن که توام لباس نو خریدی
خنده دندان نمایی زد و ذوق زده دستهاش رو مشت کرد پرید بالا و پایین
_آخ جوون
برگشتم پیش علی بهش گفتم
علی میای بریم خونه دایی های من
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت
هدفت صله رحمِ یا...
نگذاشتم ادامه بده
درست میگی هدفم دل سوسنِ که...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قابل توجه_بانوان_جویای_کار_درمنزل
❌❌ نیازمند همکار بین ۲۰ تا ۴۲ سال خانم و آقا
🟡تاحالا خواستی به استقلال مالی برسی
✔️زیر نظر وزارت صنعت معدن و تجارت و بازرگانی کشور در زمینه گیاهان داروئی
✔️توی منزل در کنار همسر و بچه هات راحت کار میکنی با درآمد ماهیانه ۱۰ تا۱۵ میلیون 🤩🤩🤩
✅اشکالی داره اگه نیم ساعت وقت بذاری و راه کسب درآمد را یادبگیری؟
فقط خانومهای 18سال به بالا
✅همین الان پیام بده تا راهنمایی ات کنم
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://formafzar.com/form/9sdmz
https://formafzar.com/form/9sdmz
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
شاید من اولین زنی نباشم که تو جشن عروسی شوهرش یه گوشه ایستاده و داره مهمونها نگاه میکنه!
حالم به حدی بد بود که قدرت نداشتم سر پا بایستم به جاوید نگاه کردم مردی که پنج سال با عشق کنارش زندگی کردم و به اجبار امشب دو دستی دادمش به حکم مادرشوهرم به خاطر وارث به دختر دیگه ، امشب باید نگاه میکردم چطور محرم فرد دیگه میشه.
بالاخره حیاط خالی شد و همهی مهمونها رفتن بعد از اینکه شوهرم و زنش به سمت اتاق رفتن طاقت نیاوردم و به بهونهی دستشویی رفتم سمت اتاق اونا از نیمهی در که باز بود سرم رو داخل کشیدم و با یک چشم نگاه کردم.
طاقت دیدن زن دیگه کنار شوهر خودم نداشتم و با چشمهای گریان خواستم از در فاصله بگیرم که همون لحظه با دیدن چیزی که جاوید از جعبهی بزرگ خارج کرد و سمت هووم رفت میخواستم فریاد بزنم اما...
https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خلاصه:🕊📜
لاوین، دختری که به خاطر دور بودن از نامادری به تهران میاد و توی طلافروشی مشغول به کار میشه روزی که گذرش به قهوه خونه میوفته شاهد قتل پنج نفر میشه حالا جاوید که بزرگترین تاجر پستهی ایرانه و تمام این قتلها زیر سرش بوده میوفته دنبال لاوین تا قتل ششم رقم بزنه اما...
https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
رمان لاوین🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️¦⇠#مخاطب_خاص_من
تاکی دَراِنتِظار گُذاری بہزاری اَم
بازآی بَعد اَزاینهَمہ چِشماِنتِظاریاَم
🤍⃟¦⇢#امام_زمان
#جمعه_های_مهدوی
@goftemansazan2
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۷
_ هدفم دل سوسنِ که از رفتار دختر دایی هاش شکسته
دلخور نگاهی بهم انداخت
_بعد تو هم میخوای همون رفتارها رو انجام بدی؟
علی چرخید سمت سوسن در حالی که نگاهش رو داد به زمین ادامه داد
_سوسن خانم یک کار زشت کار زشتِ فرقی نمیکنه که کی انجام بده . همیشه برای خودت زندگی کن دنبال حرف مردم نباش اونها یه روز در مورد تو اشتباه کردن شما اشتباه اونها رو تکرار نکن اینکه یه روزی توی مهمونی شیک و مرتب ببیننت عیبی نداره اما اگر برای اینکه جواب کارهای اونا رو بدی یا شما هم به نوعی بخوای ظاهر خودت رو به رخ اونها بکشی قشنگ نیست
کمترین آسیبی که بهت میزنه اینه که وقتت رو بگذاری فقط برای اینکه به این و اون ثابت کنی شایسته هستی در حالی که شایستگی فقط به پوشش ظاهر نیست به عملکرد انسانه مثل خوب درس خواندن و منطقی رفتار کردن و عقلانی مسائل رو قبول کردن. اینهاست که برازنده یک انسان شایسته است.
حرفهای علی خیلی به دلم نشست
رو کردم بهش
_چقدر از حرفهایی که زدی لذت بردم حق با توعه علی جان، چَشم دیدن خونواده دایی هام رو بیخیال میشیم
تبسمی زد
_سحر جان من کی گفتم شما دایی هات رو نبین دیدن فامیلهای نزدیک مثل، پدر و مادر، خواهر و برادر، عمه، خاله، عمو، دایی و پدربزرگ و مادربزرگها از واجباتِ صله رحم هست که اصلاً نباید ترک بشه و ترکش گناهه، حتماً باهاشون تماس بگیر بگو میخواهیم بیایم ببینیمشون ولی اون بحث خودمون رو شیک کنیم که به اونا ثابت کنیم ما پولداریم یا میتونیم از شماها خوش تیپتر باشیم رو بیخیال شو...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۸
نفس عمیقی کشیدم و گفتم چشم
رو کردم به سوسن
_شماره دایی فرهاد و فریبرز رو داری
سری تکون داد
_آره دارم
گوشیم را برداشتم
شماره دایی فرهاد رو بگو زنگ بزنم
شماره رو گفت گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد
براش پیام دادم
سلام حالتون خوبه دایی فرهاد سحر هستم اومدم کانادا میخواستم شما رو ببینم پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن
سر چرخوندم سمت سارا
_شماره دایی فریبرز رو بده
سحر شماره رو خوند و من هم شماره رو گرفتم چند بوق خورد صدای دایی فریبرز اومد
_بله بفرمایید
_سلام دایی، سحر هستم
به گرمی جواب داد
_سلام سحر جان شنیده بودم اومدی کانادا ممنون که زنگ زدی چطوری؟ کجایی آدرس بده بیام ببینمتون
_جدی میخوای بیای اینجا
_بله عزیزم چرا نیام میخوام بیام هم خودتو ببینم هم همسرت رو
_خیلی ممنون دایی جان گوشی رو میدم به علی ازش آدرس بگیر
علی که شنید گفتم گوشی رو میدم بهش دستش رو دراز کرد سمت من گوشیو ازم گرفت گذاشت جلو دهنش
_سلام آقا فریبرز حال شما خوبه
_خیلی ممنون خوبم
_آدرس رو یادداشت میکنید
بعد از گفتن آدرس خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد گوشی رو داد به من
خیلی خوشحال شدم ، فکر نمیکردم دایی اینجوری تحویلمون بگیره و بیاد دیدنمون
رو کردم به سوسن
_تا من اتاق رو مرتب میکنم تو هم برو یه لباس مناسب بپوش
_آبجی همون کت شلوار کرم مشکی رو بپوشم
_هر کدومی که دوست داری بپوش عزیزم
سوسن رفت تو اتاقش منم اتاق رو مرتب کردم و یه بلوز آستین بلند با شلوار پوشیدم و موهام رو بُرس کشیدم و با کش مو بستم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۹
صدای زنگ اتاق بلند شد علی از روی مبل بلند شد و درو باز کرد. دایی فریبرز با زن دایی رویا و دخترش ملیسا وارد شدن. با لبخندی که از دیدن داییم و خونوادهاش به لبهام نشست جلو رفتم و دست دراز کردم دایی دستم رو به گرمی فشرد و من رو در آغوش کشید. یه حس خیلی خوبی بهم دست داد صورت همدیگر رو بوسیدیم و ازش جدا شدم. آغوش باز کردم برای زن دایی، با مهربانی اومد سمتم با هم روبوسی کردیم. نگاهم رو دادم به ملیسا
_حالت خوبه دختر دایی عزیزم
لبخند دندون نمایی زد
_مرسی سحر جان تو خوبی؟
همدیگر رو بغل کردیم. ازش شدم نگاهم رو دادم به دایی و زن دایی
_چقدر از دیدنتون خوشحال شدم. ایکاش مامانمم اینجا بود.
ملیسا با نگاه به موبایلش اشاره کرد
_بهش زنگ بزن
به پیشنهادش سری تکون دادم
و اومدم موبایل خودم رو از روی میز برداشتم شماره مامانم رو گرفتم. جواب داد
_جانم سحر
_سلام مامان دایی فریبرز اومده هتل دیدن ما شما هم بیاید.
خوشحال جواب داد
_عه فریبرز اونجاست بزار به هوشنگ بگم
صدای مامانم از پشت گوشی میاد
_هوشنگ جان فریبرز رفته هتل پیش سحر، سحر الان بهم زنگ زده میگه شماهم بیاید
صدای زُمخت هوشنگ از پشت گوشی اومد
_لازم نکرده مگه من گفتم سوسن رو بیار اینجا سحر گوش کرد که الان ما بریم اونجا
صدای ناراحت مامانم از پشت گوشی اومد
_سحر جان دور هم خوش باشید هوشنگ قبول نکرد
خیلی دلم برای مامانم سوخت، مهمونام سرپا هستن و وقت صحبت طولانی با مامانم رو ندارم که بگم حالا اصرار کن شاید بگذاره برای همین با مامانم خداحافظی کردم. نگاهم رو دادم رو به دایی و خونوادهاش...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚