eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.5هزار دنبال‌کننده
36 عکس
16 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _بابا شما توی این چند سال حتی یک بار هم زنگ نزدی حال سوسن رو بپرسی یا یه پولی بفرستی بگی براش خرج کنن _سحر اینقدر به من سر کوفت نزن _ببین بابا من در مورد خودم هر چی که شد گفتم عیب نداره اما در مورد سوسن نمیتونم گذشت کنم _حالا میگی چیکار کنم؟ _پول بفرست میخوام برای سوسن لباس بخرم _یعنی هیچی نداره تنش کنه؟ _چرا داره یه عالمه هم داره ولی همشون لباس کهنه های دخترهای فامیله که یا دیگه دوستشون نداشتن و یا کهنه شدن دادن سوسن بپوشه عصبانی داد زد _پس اون مادرت اونجا چیکار میکرده؟ _کاری رو که شما با آذر میکردی و به ما محل نمیدادی _بی معرفت من بهتون سر نمیزدم، خرجی تون رو نمیدادم؟ _چرا خرجی میدادی ولی همیشه به چشم موجودات مزاحم به ما نگاه میکردی. راستی بابا یادته قبل از تصادف میخواستی با من چیکار کنی؟ فریاد زد _بسه سحر تمومش کن من دارم تلاش میکنم گذشته ام رو فراموش کنم تو داری همش میزنی _بهتون گفتم اگر در مورد خودم بود بازم سکوت میکردم و به روتون نمی اوردم اما در مورد سوسن کوتاه نمیام. پول بریزید برم براش لباس بخرم بعدم دارم میارمش ایران شما باید مثل شمیم و شیما سوسن رو هم تحویل بگیری مکثی کرد و گفت _من تو نگهداری این دو تا هم موندم چطوری میتونم سوسن رو هم نگه دارم اصلا ممکنه اینها با هم سازشون نشه _ببخشید بابا حالا شما دو روز امتحان کن اگر نتونستی بعدا مخالفت کن نفس عمیقی کشید _باشه، حالا ببین میتونی از علی پول بگیری برای سوسن خرید کنی من بعدا تو حساب کتاب هامون باهاش حساب میکنم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _نه بابا نمیتونم، از یکی قرض کنید _سحر جان ندارم _راضی نشید که سوسن تا الان که زیر منت و نگاه های سنگین ِهوشنگ بوده از این به بعد زیر نگاه های علی باشه _علی بچه خوبیه _نه بابا نمیشه خواهش میکنم پول بفرستید نفس بلندی کشید _ببینم چیکار میتونم بکنم بعد از خداحافظی با بابام متوجه شدم سوسن و مامانم زل زدن بهم و داشتن حرفهای مارو گوش میدادن. مامانم بهم اعتراض کرد _چرا از وضعیت زندگی من برای بابات گفتی _ باور کن اصلاً قصد نداشتم بگم من شرایط مالی بابا رو می‌دونم، اولش نمیخواستم بگم پول بده ولی وقتی شرایط سوسن رو دیدم دیگه به هم ریختم. بذار بابا به خودش بیاد صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاه کردم به صفحه گوشی علی زنگ زده جواب دادم _جانم _خسته شدم از بس بیرون وایسادم بیا بریم _باشه الان با سوسن میایم رو کردم به سوسن _لباس که نمیخواد برداری ولی اگر وسیله دیگه ای داری که میخوای همراه خودت بیاری بردار بریم سرم گرم صحبت بامامانم شدم سوسن چند تیکه از وسایلش رو برداشت. رو کرد بهم _آبجی سحر من آماده ام ایستادم و با مامانم خداحافظی کردم. سوسن نزدیک مامان شد. دست انداختن گردن هم با گریه از هم خداحافظی کردن. اومدیم پایین پیش علی. لب خونی کردم _بریم فروشگاه لباس برای سوسن خرید کنیم بدون معطلی آهسته گفت بریم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی یک تاکسی گرفت و ما رو برد به یک فروشگاه بزرگ سرم رو بردم کنار گوش سوسن _عزیزم دو دست لباس تو خونه ای انتخاب می‌کنی و دو دستم مجلسی کلاه و شال گردن و کاپشنم انتخاب کن ابرو داد بالا با خوشحالی کشدار گفت _وای باورم نمی‌شه می‌تونم این همه لباس بخرم لبخندی زدم _الان دیگه میتونی باور کنی با نگاهش یه دور فروشگاه رو خوب نگاه کرد. رو کرد به من _گفتی میتونم چهار دست لباس بخرم با لبخند ریز سرم رو تکون دادم _بله عزیزم دستهاش رو مشت کرد _آخ جوون چقدر لباس میتونم بخرم انقدر خوشحال و ذوق زده شد که ترسیدم خواهرم سکته کنه آهسته بهش گفتم _سوسن جان راحت باش، دیگه اون دوره ای که هوشنگ تو رو اذیت میکرد تموم شد. لبخند دندون نمایی زد _مرسی ابجی سحر سوسن بین لباسها میچرخید و انتخاب میکرد و پشیمون میشد و دوباره یه مدل دیگه انتخاب میکرد. من و علی هم سر فرصت همراهش میکردیم. هر از گاهی هم علی با اشاره ابرو میگفت کاریش نداشته باش بزار راحت باشه. سوسن نگاهش رو داد به من _آبجی تو بگو من چی بخرم آخه اینها همشون قشنگن من نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم تو دلم گفتم خدا رو شکر که این حرف رو زد با دستم یه بلوز شلوار که بلوزش آستین بلندِ و یقه اش بسته است رو بهش نشون دادم _این خوبه میپسندی؟ لبخندی زد _آره آبجی همین خوبه بقیه لباسهاشم با هم انتخاب کردیم اومدیم هتل سوسن با مشمای لباسهاش رفت توی اتاقش.‌‌.. .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) چند دقیقه‌ای طول کشید با همون لباسی که من براش انتخاب کردم اومد بیرون _آبجی بهم میاد قدم برداشتم سمتش، نزدیکش شدم با دستم سر تا پاش رو نشان دادم _بَه بَه چقدر بهت میاد خانوم گل توی گلدون شدی سوسن رو کرد به علی _علی آقا بهم میاد علی بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد _حتماً که بهتون میاد مبارکتون باشه سوسن یکم حالش گرفته شده رو کرد به من _انگار علی آقا هم مثل هوشنگ از من خوشش نمیاد ابرو دادم بالا _نه اصلاً این حرف رو نزن علی تو رو مثل خواهرش دوست داره _پس چرا الان نگام نکرد؟ _آخه تو نامحرمی سرش رو ریز تکون داد _یعنی چی نامحرمی؟ لبخندی زدم _صبر کن سر فرصت برات میگم که محرم و نامحرم چیه و باید به کی نگاه کنیم و به کی نگاه نکنیم و یا حتی با نامحرم چه جوری حرف بزنیم و یا جلوی نامحرم چه جوری راه بریم متحیر نگام کرد _یعنی چی این حرفها ، چقدر سخته حالا که من می‌خوام با شما زندگی کنم باید همین جوری باشم دستم رو کشیدم به موهاش و نوازشش کردم _نه عزیزم کسی تو رو برای انجام احکام شرعی مجبور نمیکنه اگر میخواستم مجبورت کنم برات شرط میگذاشتم که حتما باید حجابت رو رعایت کنی تا من تو رو ببرم پیش خودم _آهان، راست میگی، حالا اگر من بخوام علی اقا به من محل بزاره و تحویلم بگیره باید چیکار کنم خواستم بگم تو نباید برای رضایت علی کاری انجام بدی بلکه باید عمل تو برای رضای خدا باشه ولی یه حسی بهم گفت حالا زوده صبر کن یواش یواش، همین قدر که ما تونستیم با رفتارهای محبت آمیز، سوسن رو جذب خودمون کنیم که... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
واسه پول یه شارژ دستم جلوی بقیه درازبود😞😭 از بی پولی کلافه شده بودم و بچه هام حسرت همه چی به دلشون بود😞 اما خدا خواست و یه روز اتفاقی با کانال کاردرمنزل یه خانوم آشنا شدم از اون کانال یادگرفتم ماهی 30 میلیون پول دربیارم توو خونه😍💰💵 لینکش براتون میزارم 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
. 📌 کار در منزل این مدت خیلی متقاضی کاردر منزل داشتیم که گفتن دنبال کاردرمنزل هستن قول دادم لینکش براتون بزارم 🪙 امروز لینکش براتون گذاشتم 👇👇👇😍😍😍 daramad halal حداقل درآمد ماهی ۲۵ میلیون
✍ رهبر انقلاب: برنامه آمریکا برای تسلط بر کشورها یکی از دو چیز است: یا ایجاد استبداد یا هرج‌ومرج و اغتشاش ✏️ در سوریه هرج و مرج به وجود آوردند و حالا به خیال خودشان احساس پیروزی میکنند ✏️ یک عنصر آمریکایی در لفافه میگوید هر که در ایران اغتشاش کند ما کمکش میکنیم ✏️ ملت ایران هر کسی را که مزدوری آمریکا را در این زمینه قبول بکند، در زیر گام‌های خود لگدمال خواهد کرد. ۱۴۰۳/۱۰/۲
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من والایارم یه و جزء کله گنده‌های دولتی‌ چند ساله ازدواج کردم ولی متاسفانه همسرم باردار نمیشه با وجود اینکه خیلی همسرمو دوست دارم ولی به اجبار مادرم فقط بخاطر اینکه ی وارث داشته باشم مجبور به ازدواج شدم رفتم دهات که ی دختر بی‌سر و زبون بگیرم که به مشکل نخورم ولی از همون اول مشکلات رو سرم آوار شد با مادر و خواهرم ی دخترو دیدیم و پسندیدیم عقدش کردم سر سفره‌ی عقد که چادر عروس رو کنار زدم دیدم که چه کلاهی سرم گذاشتن ی دختر دیگه رو بجای اون دختری که پسندیده بودیم بهمون غالب کردن زدم زیر سفره‌ی عقد داد هوار راه انداختم پدر عروس منو به اتاقی برد چیزی بهم گفت که دود از سرم بلند شد ... https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b **
💎 بزرگ‌ترین فروشگاه نقره‌جات و حرز 💎 ‌ ‌ 🔹نقره‌جات با قیمتهای کارگاه 🔹 ▪️ انواع نقره‌جات جواهری و سنگ دار ▪️فیروزه ▪️عقیق ▪️دُرنجف ▪️حدید ◽️ پلاک های فانتزی نقره سبک وزن با قیمت مناسب و اقتصادی 📣 🔻 بدون واسطه به قیمت تولید 👌 💥 برای دیدن تمام محصولات روی لینک ضربه بزنید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1674707164Cd258194d75
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) براش مهم باشه که محرم چیه و نامحرم چیه خیلیِ _سوسن جان محل که بهت میزاره اما چون تو نامحرمی و اینطوری موهاتم باز و بیرونه بهت نگاه نمی‌کنه. مکثی کردم و ادامه دادم _اگر روسری سرت کنی و حجاب داشته باشی موقعی که باهاش صحبت کنی گاهاً بهت نگاه می‌کنه ولی تو هم نباید از یک نامحرم بخوای نگات کنه بهت بگه این لباسی که پوشیدی بهت میاد یا نمیاد سرش رو کج کرد و دلخور پرسید _آخه چرا؟ جواب این چراهات رو بزار بریم ایران یه ساعت‌هایی که با هم تنها می‌شیم برات توضیح میدم ، الان فرصت مناسبی برای این کار نیست _من نمی‌تونم تا اون موقع صبر کنم دلم می‌خواد دلیل این همه سخت‌گیری شما رو بدونم _باشه امشب علی خوابید من بیدار می‌مونم سعی می‌کنم برات توضیح بدم. هر سوالی هم داشته باشی جوابت رو میدم _پس اگر الان من روسری سرم کنم به علی آقا بگم بهم میاد یا نه بازم منو نگاه نمی‌کنه؟ _ عزیز دلم قبلا هم بهت گفتم. روسری سرت کنی موقع صحبت کردن گاهاً یه نگاهی بهت میندازه اما تو نباید به اون بگی که لباست بهت میاد یا نه _آبجی سحر یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی _نه عزیزم ناراحت نمی‌شم _اگه ممکنه تا نرفتیم ایران از این پوشش و حجاب و این چیزا به من بگو من ببینم می‌تونم بیام با شما زندگی کنم نگاهی بهش انداختم یه نفس عمیق کشیدم _باشه بهت میگم تو هم خوب و با دقت گوش کن و بهش فکر کن و انتخاب کن ولی واقعاً تو می‌خوای بین حجاب و تحقیر شدن و منت گذاشتن یکیشو انتخاب کنی انگار با این حرفم بهش شوک وارد شد ساکت شد و رفت تو فکر... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) بعد از لحظه ای سکوت نگاهش رو داد به من _آبجی حالا در مورد اینکه من روسری سرم می کنم یا نه بعداً بهت میگم ولی الان برم بقیه لباسهام رو بپوشم ببینی بهم میاد یا نه _برو عزیزم برو همه رو بپوش و بیا نشونم بده سوسن تمام لباس‌هایی رو که براش خریدیم رو تنش کرد و اومد جلوی من یه چرخی میزنه _آبجی قشنگه؟ تشویقش میکنم _بله چقدر بهت میاد واقعا همه لباس‌ها بهش میاد و خواهرم رو زیباتر کرده گاهی هم فراموش میکنه که نباید به علی بگه من رو نگاه کن. صدا می‌زنه _علی آقا بهم میاد بعد این حرف نگاهش رو میده به من می‌زنه زیر خنده _ببخشید یادم میره با خنده جواب میدم _اشکال نداره زمان می‌بره تا عادت کنی لباس‌هاش رو که پوشید بهم گفت _میشه الان با هم حرف بزنیم _الان نه علی تنها میشه، اگر ناراحت نمی‌شی تو جمع در مورد احکام شرعی صحبت کنیم اگر هم دوست داری دو تایی در موردش حرف بزنیم که باید صبر کنی در یه فرصت مناسب بهت بگم تبسمی زد _تو هم مثل مامان هوای شوهرت رو داری. خیلی آروم با دستم زدم روی بازوش _هوای تو رو هم دارم خواهر کوچیکه ی قشنگم خودش رو انداخت تو بغلم و بوسم کرد _ببخشید گفتم فکر کنم ببینم که باهاتون بیام یا نه ، نمی‌دونم چرا این حرف رو زدم شرایط هر چقدرم تو ایران برای من سخت باشه از اینجا خیلی بهتره که مرتب هوشنگ منو تحقیر کنه ساکت شد و لحظه ای رفت تو فکر و بعد ادامه داد _آبجی _جانم مکثی کرد و حالش دگر گون شد... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _هوشنگ هیچ وقت من رو نزد ولی به آریو می‌گفت بزن تو سر سوسن بهش بگو دست و پا چلفتی، بی‌عرضه اشک توی چشماش جمع شد. مکثی کرد و ادامه داد _آبجی گاهی وقتها من هیچ کاری نکرده بودم ولی به آریو می‌گفت برو بزن تو سر سوسن انقدر از شنیدن این حرف ناراحت و عصبی شدم که دلم میخواد برم چند تا مشت بکوبم تو سر هوشنگ دست سوسن رو گرفتم _عزیزم به این چیزها فکر نکن چون هوشنگ دیگه نمیتونه بهت آسیب روحی بزنه صدای زنگ گوشیم بلند شد دست سوسن رو رها کردم گوشیم رو از توی کیفم در آوردم ، مامانمه ، دکمه تماس رو زدم _سلام مامان _سلام سحر جان میشه سوسن رو بیاری خونه، آریو بهانه ش رو میگیره خودم که اصلا دلم نمیخواد خواهرم پاش رو تو خونه هوشنگ بی رحم بگذاره ولی باید نظر سوسن رو هم بپرسم رو کردم بهش _سوسن جان مامان میگه آریو بهانه ت رو میگیره میری ببینیش سوسن با اشاره ازم پرسید _چیکار کنم برم؟ سر انداختم بالا _نه نرو لب خونی کرد _باشه _مامان سوسن نمیاد _سحر جان ببین میتونی راضیش کنی بیاد آخه آریو داره گریه میکنه میگه سوسن رو میخوام هوشنگ میگه بگو سوسن رو بیارن اینجا _مامان الان سوسن داشت برام میگفت که هوشنگ یاد آریو میداده که بزنه تو سرش. واقعا این هوشنگ انقدر بی وجدانه صدایی از پشت گوشی نمیاد فکر کردم قطع شده گفتم _الو الو مامانم جواب داد _دارم گوش میکنم _فکر کردم قطع شده جواب ندادی، میگم یعنی هوشنگ انقدر بی وجدانه _حالا ببینمت برات توضیح میدم _نه مامان جان نیازی به توضیح شما نیست هم سوسن دوست نداره بیاد خونه شما هم من دلم نمیخواد... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) صدای آهسته‌ای از پشت گوشی اومد _سحر جان خواهش می‌کنم اگه سوسن نیاد هوشنگ شروع می‌کنه به من بد پیله گی کردن ورش دار بیارش اینجا. یه لحظه هنگ کردم‌ مامانم چی داره میگه ،برای اینکه زندگی خودش به هم نریزه می‌خواد با اعصاب و روان دخترش بازی کنه معترضانه گفتم _مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی‌ رحم شدی! _چی میگی سحر با منی؟ _بله با شما هستم بیچاره سوسن میگه که هوشنگ به آریو می‌گفته بزنه تو سرش ‌میدونی اینجوری بچه چقدر تخریب روحی می‌شه _تو داری بزرگش می‌کنی، اون موقع سوسن خودش می‌خندید _بچه مجبور بوده چاره‌ای نداشته اونا خنده‌های تلخن مامان، خنده‌های تلخی که پیکره انسان رو می‌ریزه _سحر جان این حرفها رو تو گوش سوسن نکن، شاید یه روزی شوهرت بگه من خواهرت رو نگه نمیدارم اون موقع دیگه سوسن از همه جا رونده میشه. سعی کن رابطه سوسن رو با هوشنگ قطع نکنی الان اگر نیاریش هوشنگ بهانه دستش میگیره دیگه قبولش نمیکنه _ مامان هوشنگ سوسن رو دوست نداره اتفاقاً دنبال یه بهانه می‌گرده که بگه چون این کارو نکردید من دخترت رو نگه نمی‌دارم. شما هم نگران آینده سوسن نباش بهت قول میدم علی همچین آدمی نیست که بگه من سوسن رو نگه نمی‌دارم نفس بلندی کشید _بین دوراهی موندم واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنم آرامش برای من شده یه افسانه گاهی به خودم میگم میشه یه روزی بیاد که من واقعا آروم باشم یه حسی بهم گفت الان وقتشه که یه حرفی بزنی تا مامانت به خودش بیاد بهش گفتم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _مامان جان راهش هست شما دوست نداری بپیمایی با لحن کلافه ای جواب داد _حتما میخوای بگی راهش قبول کردن خداست _بله دقیقا همین رو میخوام بگم راهش به سمت خدا رفتن و انجام دادن احکام الهیه نفس عمیقی کشید و گفت _پس سوسن رو نمیاری؟ _نه خودشم نمیخواد بیاد بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کرد. علی صدا زد _سحر چایی بیار بخوریم اومدم تو آشپز خونه چایی رو آماده کردم ریختم توی لیوان و براش آوردم. با سرش اشاره کرد بشینم نشستم کنارش رو کرد به من _حواست هست که با مامانت خوب حرف نمیزنی! با تعجب ابرو دادم بالا دستم رو گذاشتم روی سینه ام _من با مامانم خوب حرف نمیزنم به تایید حرف خودش سرش رو تکون دادو قاطع جواب داد _بله شما حرمت مادرت رو نگه نمی‌داری معترض گفتم _چه بی حرمتی بهش کردم؟ _بهش گفتی تو بی رحم و بی عاطفه شدی ساکت زل زدم تو چشم هاش، بعد از مکثی کوتاه گفتم _آخه میخواد سوسن رو... نگذاشت ادامه بدم اومد تو حرفم _تو در مورد مامانت زود قضاوت میکنی _چه قضاوتی کردم میخواد سوسن رو ببره که اون مرتیکه دوباره بره روی مخش _من نمیگم سوسن رو ببر خونه هوشنگ من میگم احترام مامانت رو داشته باش به جای اینکه بهش میگی، مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی‌ رحم شدی! بگو سوسن از نظر عاطفی اونجا اذیت میشه ببخشید نمیتونم بیارمش، هر چقدر هم مامانت اصرار کرد تو بگو ببخشید نمیتونم بیارمش، نه اینکه بهش توهین کنی و قضاوتش کنی یه لحظه به خودم اومدم دیدم درست میگه.‌ لب بالامو به دندون گرفتم چشممو گذاشتم رو هم زیر لب گفتم _حق با توئه درست میگی من باید احترام مادرم رو حفظ کنم تو همین فکر بودم که... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سوسن صدام کرد _ آبجی سحر یه دقیقه میای بلند شدم اومدم کنارش _ جانم _آبجی انقدر دلم می‌خواد اون لباس مجلسی رو که برام خریدی رو تنم کنم تو یکی از مهمونی‌ها برم مژگان ببینه چه لباس خوشگلی دارم لبخندی زدم _می‌خوای باهاش پز بدی ریز سرشو تکون داد _نه نمیخوام پز بدم میخوام ببینه که منم لباس نو خریدم فکری کردم و گفتم بزار با علی صحبت کنم بگم تا اینجا اومدیم دیدن دایی های منم بریم بعد تو لباس نوهاتو تنت کن بیا ، بذار ببینن که توام لباس نو خریدی خنده دندان نمایی زد و ذوق زده دستهاش رو مشت کرد پرید بالا و پایین _آخ جوون برگشتم پیش علی بهش گفتم علی میای بریم خونه دایی های من از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت هدفت صله رحمِ یا.‌‌.‌. نگذاشتم ادامه بده درست میگی هدفم دل سوسنِ که... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قابل توجه_بانوان_جویای_کار_درمنزل ❌❌ نیازمند همکار بین ۲۰ تا ۴۲ سال خانم و آقا 🟡تاحالا خواستی به استقلال مالی برسی ✔️زیر نظر وزارت صنعت معدن و تجارت و  بازرگانی کشور در زمینه گیاهان داروئی ✔️توی منزل در کنار همسر و بچه هات  راحت کار میکنی با درآمد ماهیانه ۱۰ تا۱۵ میلیون 🤩🤩🤩 ✅اشکالی داره اگه نیم ساعت وقت بذاری و راه کسب درآمد را یادبگیری؟ فقط خانومهای 18سال به بالا ✅همین الان پیام بده تا راهنمایی ات کنم 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://formafzar.com/form/9sdmz https://formafzar.com/form/9sdmz
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
شاید من اولین زنی نباشم که تو جشن عروسی شوهرش یه گوشه ایستاده و داره مهمون‌ها نگاه میکنه! حالم به حدی بد بود که قدرت نداشتم سر پا بایستم به جاوید نگاه کردم مردی که پنج سال با عشق کنارش زندگی کردم و به اجبار امشب دو دستی دادمش به حکم مادرشوهرم به خاطر وارث به دختر دیگه ، امشب باید نگاه می‌کردم چطور محرم فرد دیگه میشه. بالاخره حیاط خالی شد و همه‌ی مهمون‌ها رفتن بعد از اینکه شوهرم و زنش به سمت اتاق رفتن طاقت نیاوردم و به بهونه‌ی دستشویی رفتم سمت اتاق اونا از نیمه‌ی در که باز بود سرم رو داخل کشیدم و با یک چشم نگاه کردم. طاقت دیدن زن دیگه کنار شوهر خودم نداشتم و با چشم‌های گریان خواستم از در فاصله بگیرم که همون لحظه با دیدن چیزی که جاوید از جعبه‌ی بزرگ خارج کرد و سمت هووم رفت میخواستم فریاد بزنم اما... https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خلاصه:🕊📜 لاوین، دختری که به خاطر دور بودن از نامادری به تهران میاد و توی طلافروشی مشغول به کار میشه روزی که گذرش به قهوه خونه میوفته شاهد قتل پنج نفر میشه حالا جاوید که بزرگترین تاجر پسته‌ی ایرانه و تمام این قتل‌ها زیر سرش بوده میوفته دنبال لاوین تا قتل ششم رقم بزنه اما... https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b رمان لاوین🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️¦⇠ تاکی‌ دَراِنتِظار گُذاری‌ بہ‌زاری‌ اَم بازآی‌ بَعد اَزاینهَمہ‌ چِشم‌اِنتِظاری‌اَم 🤍⃟¦⇢ @goftemansazan2
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _ هدفم دل سوسنِ که از رفتار دختر دایی هاش شکسته دلخور نگاهی بهم انداخت _بعد تو هم می‌خوای همون رفتارها رو انجام بدی؟ علی چرخید سمت سوسن در حالی که نگاهش رو داد به زمین ادامه داد _سوسن خانم یک کار زشت کار زشتِ فرقی نمی‌کنه که کی انجام بده . همیشه برای خودت زندگی کن دنبال حرف مردم نباش اونها یه روز در مورد تو اشتباه کردن شما اشتباه اونها رو تکرار نکن اینکه یه روزی توی مهمونی شیک و مرتب ببیننت عیبی نداره اما اگر برای اینکه جواب کارهای اونا رو بدی یا شما هم به نوعی بخوای ظاهر خودت رو به رخ اون‌ها بکشی قشنگ نیست کمترین آسیبی که بهت می‌زنه اینه که وقتت رو بگذاری فقط برای اینکه به این و اون ثابت کنی شایسته هستی در حالی که شایستگی فقط به پوشش ظاهر نیست به عملکرد انسانه مثل خوب درس خواندن و منطقی رفتار کردن و عقلانی مسائل رو قبول کردن. اینهاست که برازنده یک انسان شایسته است. حرف‌های علی خیلی به دلم نشست رو کردم بهش _چقدر از حرف‌هایی که زدی لذت بردم حق با توعه علی جان، چَشم دیدن خونواده دایی هام رو بیخیال می‌شیم تبسمی زد _سحر جان من کی گفتم شما دایی هات رو نبین دیدن فامیلهای نزدیک مثل، پدر و مادر، خواهر و برادر، عمه، خاله، عمو، دایی و پدربزرگ و‌ مادربزرگ‌ها از واجباتِ صله رحم هست که اصلاً نباید ترک بشه و ترکش گناهه، حتماً باهاشون تماس بگیر بگو می‌خواهیم بیایم ببینیمشون ولی اون بحث خودمون رو شیک کنیم که به اونا ثابت کنیم ما پولداریم یا می‌تونیم از شماها خوش تیپ‌تر باشیم رو بیخیال شو... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) نفس عمیقی کشیدم و گفتم چشم رو کردم به سوسن _شماره دایی فرهاد و فریبرز رو داری سری تکون داد _آره دارم گوشیم را برداشتم شماره دایی فرهاد رو بگو زنگ بزنم شماره رو گفت گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد براش پیام دادم سلام حالتون خوبه دایی فرهاد سحر هستم اومدم کانادا می‌خواستم شما رو ببینم پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن سر چرخوندم سمت سارا _شماره دایی فریبرز رو بده سحر شماره رو خوند و من هم شماره رو گرفتم چند بوق خورد صدای دایی فریبرز اومد _بله بفرمایید _سلام دایی، سحر هستم به گرمی جواب داد _سلام سحر جان شنیده بودم اومدی کانادا ممنون که زنگ زدی چطوری؟ کجایی آدرس بده بیام ببینمتون _جدی می‌خوای بیای اینجا _بله عزیزم چرا نیام می‌خوام بیام هم خودتو ببینم هم همسرت رو _خیلی ممنون دایی جان گوشی رو میدم به علی ازش آدرس بگیر علی که شنید گفتم گوشی رو میدم بهش دستش رو دراز کرد سمت من گوشیو ازم گرفت گذاشت جلو دهنش _سلام آقا فریبرز حال شما خوبه _خیلی ممنون خوبم _آدرس رو یادداشت می‌کنید بعد از گفتن آدرس خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد گوشی رو داد به من خیلی خوشحال شدم ، فکر نمی‌کردم دایی اینجوری تحویلمون بگیره و بیاد دیدنمون رو کردم به سوسن _تا من اتاق رو مرتب می‌کنم تو هم برو یه لباس مناسب بپوش _آبجی همون کت شلوار کرم مشکی رو بپوشم _هر کدومی که دوست داری بپوش عزیزم سوسن رفت تو اتاقش منم اتاق رو مرتب کردم و یه بلوز آستین بلند با شلوار پوشیدم و موهام رو بُرس کشیدم و با کش مو بستم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) صدای زنگ اتاق بلند شد علی از روی مبل بلند شد و درو باز کرد. دایی فریبرز با زن دایی رویا و دخترش ملیسا وارد شدن. با لبخندی که از دیدن داییم و خونواده‌اش به لب‌هام نشست جلو رفتم و دست دراز کردم دایی دستم رو به گرمی فشرد و من رو در آغوش کشید. یه حس خیلی خوبی بهم دست داد صورت همدیگر رو بوسیدیم و ازش جدا شدم. آغوش باز کردم برای زن دایی، با مهربانی اومد سمتم با هم روبوسی کردیم. نگاهم رو دادم به ملیسا _حالت خوبه دختر دایی عزیزم لبخند دندون نمایی زد _مرسی سحر جان تو خوبی؟ همدیگر رو بغل کردیم. ازش شدم نگاهم رو دادم به دایی و زن دایی _چقدر از دیدنتون خوشحال شدم. ایکاش مامانمم اینجا بود. ملیسا با نگاه به موبایلش اشاره کرد _بهش زنگ بزن به پیشنهادش سری تکون دادم و اومدم موبایل خودم رو از روی میز برداشتم شماره مامانم رو گرفتم. جواب داد _جانم سحر _سلام مامان دایی فریبرز اومده هتل دیدن ما شما هم بیاید. خوشحال جواب داد _عه فریبرز اونجاست بزار به هوشنگ بگم صدای مامانم از پشت گوشی میاد _هوشنگ جان فریبرز رفته هتل پیش سحر، سحر الان بهم زنگ زده میگه شماهم بیاید صدای زُمخت هوشنگ از پشت گوشی اومد _لازم نکرده مگه من گفتم سوسن رو بیار اینجا سحر گوش کرد که الان ما بریم اونجا صدای ناراحت مامانم از پشت گوشی اومد _سحر جان دور هم خوش باشید هوشنگ قبول نکرد خیلی دلم برای مامانم سوخت، مهمونام سرپا هستن و وقت صحبت طولانی با مامانم رو ندارم که بگم حالا اصرار کن شاید بگذاره برای همین با مامانم خداحافظی کردم. نگاهم رو دادم رو به دایی و خونواده‌اش... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚