رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕 💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۲
_الهی هوشنگ بمیره که داره منو از تو جدا میکنه اگر اون اذیتم نمیکرد من از پیشت نمیرفتم
آریو پیرهن سوسن را کشید
_هوشنگ بابای منو میگی بمیره؟
سوسن سر از آغوش مامانم برداشت و رو کرد به آریو
_آره بابای تو رو میگم بمیره که انقدر منو اذیت کرد که مجبورم برم با خواهرم زندگی کنم. من سحر رو خیلی دوست دارم اما تو این دنیا مامانم رو از همه بیشتر دوست دارم بابای تو داره من رو از مامانم جدا میکنه امیدوارم روزی رو ببینم که هوشنگم داره از چیزهایی که دوستشون داره جدا میشه
نفرین سوسن منو یاد نفرینهای خودم انداخت که همیشه میگفتم ان شاالله زن بابام اون چیزاهایی رو که دوست داره خدا ازش بگیره نمیدونم به نفرینهای من بود یا آذر تقاص کار خودش رو پس داد یه روز بین من و پدر و مادرم جدایی انداخت امروز بین خودش و بچههاش جدایی افتاده حالا میفهمم که مو لای درز عدالت خدا نمیره یعنی چی ،الان برام جا افتاد که از هر دست بدی از همون دست پس میگیری یعنی چی، خداوند گاهی در انتقام گرفتن از ظالمین صبر میکنه ولی ظلم رو بدون جواب نمیگذاره به قول اون ضرب المثل که میگه دیر و زود داره سوخت و سوز نداره
با دادی که آریو زد و گفت
_خودت بمیری به بابام میگم که گفتی بمیره
از فکر اومدم بیرون
سوسن از آغوش مامانم اومد بیرون خواست آریو رو بغل کنه که آریو نگذاشت ، رفت گوشه اتاق ایستاد سوسن نزدیکش شد
_آریو من دوستت دارم هیچ وقتم فراموشت نمیکنم اما این تو گوشت باشه که بابات خیلی من رو اذیت کرد این رو یادت نره بدترین کارشم اینه که داره بین من و مامانم جدایی میندازه...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕 💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۳
فکرشم نمیکردم که موقع خداحافظی این حرفها پیش بیاد اما دیگه سوسن گفت
نگاهم رو دادم به مامانم تا عکس العملش رو ببینم با سکوت مامانم متوجه شدم که به سوسن حق داده
علی نزدیک من شد و آهسته در گوشم گفت
_بیا بریم سحر میترسم یه وقت ملیسا متوجه بشه ما اینجا هستیم بیاد دوباره برامون دردسرساز بشه
آهسته جواب دادم
_باشه چشم
رو کردم به سوسن
_عزیزم میای بریم
اشکهاش رو پاک کرد و گفت
_بریم
برای آخرین بار مامانم رو در آغوش گرفتم روبوسی کردم رفتم سراغ سارا در گوشم زمزمه کرد
_ میخوام یه خبر خوب بهت بدم
از آغوشش اومدم بیرون
ابرو دادم بالا
_خوشحال میشم چه خبری؟
با لبخند جواب داد
_خاله شدی
لبخند پهنی زدن
_ راست میگی سارا
چشماشو گذاشت روی هم لب زد
_آره راست میگم
خواستم دستم رو بگذارم رو شکمشو قربون صدقه بچهاش برم که به خودم گفتم علی اینجاست درست نیست
دوباره به آغوش کشیدمش
_چقدر خوشحالم سارا جان بهت تبریک میگم عزیزم
_ممنون سحر جان به امید روزی که تو به من بگی که من خاله شدم
هر دو با هم خنده بلندی کردیم و ازش جدا شدم رو کردم به علی
_بریم
سه تایی اومدیم هتل همه وسایلمون رو بسته بندی کردیم گذاشتیم توی چمدونها خوابیدیم با صدای زنگ گوشیم که از سر شب گذاشته بودم که به موقع بیدار شیم، بیدار شدم علی هم بیدار شد اومدم سراغ سوسن
_سوسن جان سوسن عزیزم بیدار شو لباس بپوش بریم
چشمای خوشگلش رو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد
_ من دیشب دیر خوابیدم آبجی
_چرا عزیزم...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
مثل هر سال قراره توی حسینیه مراسم میلاد حضرت علی علیه السلام به بهترین شکل انجام بشه و ما برای اجرای این برنامه نیاز به کمکهای مالی شما داریم
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416عزیزان از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست توی این جشن ما رو یاری کنید که انشاالله تو ثوابش شریک باشید بزرگوارانی که از مراسم اعتکاف جا موندن هم میتونن با پرداخت نذوراتشون توی این مراسم، برای مساجدی که دانش آموزان رو تحت پوشش قرار دارند و بودجهای ندارند پرداخت کنند. کمکهای شما برای اعتکاف به مساجدی فرستاده میشه که تماماً نوجوان و تازه تکلیف شده هستند انشاالله این اعتکاف بشه چراغ راه زندگیشونو شما تو این کار خیر شریک باشید بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینکقرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۴
_همش به این فکر بودم که دیگه کی میتونم مامان رو ببینم
_توکلت به خدا باشه ان شالله شرایطی پیش بیاد یا مامان بیاد پیش ما زندگی کنه یا تند تند بیایم همدیگرو ببینیم
خمیازهای کشید و پرسید
_توکلت بر خدا یعنی چی؟
لبخندی زدم
_الان یه توضیح کوچولو برات میدم ولی بعدا ان شالله با هم بیشتر صحبت میکنیم
تا اومدم حرف بزنم دستشو آورد بالا
_صبر کن آبجی تو که با من حرف میزنی هی میگی ان شاالله اینم بگو یعنی چی
خنده پهنی زدم
_باشه همه رو برات توضیح میدم
توکل بر خدا یعنی ما خدا رو وکیل قرار میدیم که کار ما رو اونطوری که به نفع ماهست انجام بده و به هیچ کس دیگه ام هم اعتنا نمیکنم
پاشد نشست
_اون وقت خدا خودش کار ما رو انجام میده؟
_بله عزیزم
_یعنی خودش میاد کار ما را انجام میده میره
خنده صداداری کردم پیشونیشو بوسیدم
نه عزیزم
_خداوند وسیلهها رو برای ما مهیا میکنه
شونه انداخت بالا
_نمیفهمم چی میگی
لپشو با دستم آروم گرفتم
_میشه تو الان بلند شی حاضر شی که ما از پرواز جا نمونیم بعد من سر فرصت همه اینا رو برات بگم
لبخندی زد و سرشو تکون داد از تخت اومد پایین رفت سرویس بهداشتی
اومدم اتاق خودمون علی رو کرد به من
_سوسن مثل خودت گرایشات مذهبی داره فقط یادت باشه که سوالاتش رو کوتاه پاسخ بدی طولانی نکنی که خسته بشه
به تایید حرفش لبخندی زدم
_اره حواسم هست خسته ش نمیکنم...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من ماهمنیرم. دختری زیبا و سرکش که فقط به فکر خوشگذرانی بودم و با دوستم شهناز همش دنبال هیجان بودیم. یبار که پدر و مادر شهناز به مسافرت خارج از کشور رفتن ترتیب یه مهمونی توپی رو داد و از طریق رفیقاش ۲۰نفر مهمون باعشق و اهل حال رو گلچین کرده بود که وسط مهمونی جا نزنن و تا آخر بازی پایه باشن. یه مهمونی بی سابقه میشد، با یه #بازی_مهیج
قضیه از این قرار بود که شب مهمونی همه لحظه ورود چشم بند داشته باشن و مهمونا همدیگرو نبینن. ده تا دختر و ده تا پسر با چشم بسته یارشون رو انتخاب کنن و باهم خوش بگذرونن....
اونشب رسید و همه چیز خوب پیش رفت تا لحظه ای که یارگیری تموم شد و قرار شد چشمبندامونو باز کنیم و هرکس با یار انتخابی خودش روبرو بشه. چشم بندم که باز شد با دیدن چهرهی آشنای روبروم دنیا روی سرم آوار شد. میدونستم دیگه زندهم نمیذاره و هیچ راه فراری نداشتم. اومدم ازش فاصله بگیرم که یهو...😓👇
https://eitaa.com/joinchat/423821411C3abf031035
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
من ماهمنیرم. دختری زیبا و سرکش که فقط به فکر خوشگذرانی بودم و با دوستم شهناز همش دنبال هیجان بودیم.
فقط ببین دختره تو پارتی با کی روبرو شده🤦🏻♀👆
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۵
سوسن از سرویس اومد لباساشو پوشید آماده شدیم اومدیم فرودگاه سوار هواپیما شدیم سوسن رو کرد بهم
_آبجی سحر
رو کردم بهش
_جانم
_میشه الان بگی خدا وسیله رو مهیا میکنه یعنی چی؟
_آره عزیزم الان وقت خوبیه ، برات توضیح میدم
ببین مثلا تصور کن الان توی یه آشپزخانهای میخوای برای خودت یه املت درست کنی اولش به خودت میگی دیدم مامان چیکار میکنه دیگه منم همون کارا رو میکنم غذامو درست میکنم در یخچالو باز میکنی میبینی عه تخم مرغ هست ولی گوجه نیست بعد میگی ولش کن اصلاً نیمرو میخورم ماهیتابه رو برمیداریم میذاری روی گاز ولی میبینی روغن نداری به خودت میگی ولش کن خیلی گرسنمه الان همین تخم مرغو میشکنم میخورم ولی چون روغن نداره خوب پخته نمیشه و مزه نمیگیره آخرم یکی دو لقمه میخوری دیگه خوشت نمیاد
خوب تا اینجاشو متوجه شدی
سوسن که با دقت داشت به حرفم گوش میداد سرشو تکان داد
_ آره متوجه شدم
حالا تو این دفعه میخوای املت درست کنی به مامانت میگی مامان من میخوام املت درست کنم میشه وسایلشو برام آماده کنی مامانتم همه چی میخره میذاره توی یخچال بعد تو میری به ترتیب برمیداری و ی املت خوشمزه درست میکنی املت رو خودت درست کردی اما با تکیه بر مامان که وسایل رو برات آماده کرده درسته
همینطور که محو صحبتهای من بود سرشو تکون داد
_ آره درسته
_حالا ما میخوایم یه کاری را انجام بدیم اگه توجهی به خدا نداشته باشیم کارمون اون طور که میخوایم در نمیاد ولی وقتی از ته دلمون واقعاً از خدا کمک بخواهیم خدا به نحو احسنت همه چی رو برامون مهیا میکنه
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
نظر بوعلی سینا درباره مشکلات معده:
مشکلات معده ریشه اصلیش بلغم در قسمت گوارش هست ،هیچ آنتی بیوتیکی باعث درمان آن نمی شود،فقط باید بلغم را خارج کرد اگر بلغم درمان نشود باعث مشکلاتی مثل نفخ و رفلاکس معده ،پرخاشگری ،چاقی شکم و پهلو و افسردگی و کبد چرب می شود.
📌توصیه میکنم اگه هر کدوم از علائم بالا رو داری سریع فرم زیر رو پر کن تا جزء ۱۰۰ نفری باشی که توسط متخصص بصورت رایگان مشاوره میشی😍
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/vsmvj
https://formafzar.com/form/vsmvj
🔸چه زود پردهی توهم اقتدار دشمن دریده شد!
🔺رهبر انقلاب:
«امروز کار اساسی دستگاههای تبلیغاتی ما این است که پردهی توهم اقتدار دشمن را پاره کنند و نگذارند تبلیغات دشمن بر روی افکار عمومی اثر کند.»
🔺انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دستبهدست هم دادهاند تا اولاً این توهم اقتدار را به عالم نشان دهند و از طرف دیگر اندکی باعث خوشحالی مظلومان غزه و لبنان شوند!
✍عباس بابائی ۲۰ دیماه ۱۴۰۳
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💕 به خاطر عشقم #چادر_سر_کردم و قبل از اومدن خواستگارها از خونه #فرار_کردم.
با قدم های تند کوچه ها رو پشت سر میزاشتم و به خونشون نزدیک میشدم.
از واکنشش نسبت به فرار کردنم میترسیدم. نمیدونم با این شرایط منو میخواد یا نه. رسیدم جلوی در خونه شون. ایستادم و با قلبی که بی تاب و محکم به سینه ام میکوبید زنگ در رو فشار دادم.
صدای قدم هایی که سمت در میومد نفسم رو تو سینه حبس کرد. کاش کسی که در رو باز میکنه، اون باشه.
در باز شد و از آرزویی که کردم پشیمون شدم. حالا چی بگم؟
با تعجب، نگاه کوتاهی کرد و سریع چشم گرفت. جواب سلام آهسته م رو آهسته داد و پرسید
- با زهرا کار داری؟؟
نگاهی به پسر سربزیر روبروم کردم و به زور لب باز کردم
- نه... با شما کار دارم.
برای بار دوم سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. این بار متوجه پریشونی من شد و اخم به پیشونی نشوند. نگاهش طولانی نبود و دوباره نگاهش رو به زمین داد.
- قرارمون یادت رفت؟
💫💫💫💫💫💫💫💫
یعنی پسر سربزیر ما، به فرار دختر قص مون چه واکنشی نشون میده؟
چه قراری با هم داشتند؟
حتما عضو شو و این رمان پر از اتفاق، عاشقانه و مذهبی رو از دست نده
رمان زیبای #گاهی_بگو
https://eitaa.com/joinchat/1066402844C7c238714e2