●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوسیودو
نمیدانستم چه چیزی درون چشمان سیاوش میدیدم که باعث شده بود دهانم این چنین باز بشود و هرچه که نباید را بگویم اما خیلی خوب متوجه بودم که در یک قدمی مرگ قرار دارم.
سیاوش نگاهش را به ساناز داد و تمسخرآمیز گفت:
- که حرفی نزدی و همش حرفای عادی بود، نه؟
من این چنین همه چیز را به گردن گرفته بودم و او باز هم ساناز را بازجویی میکرد؟ آب از سر من گذشته بود، دیگر مهم نبود شکنجه شوم یا کشته شوم.
- دارم میگم کار من بود، من مجبورش کردم حرف بزنه، من قسمش دادم بهش گفتم تا اون حرف نزنه من داستان زندگیم نمیگم وگرنه ساناز اصلا حرف نمیزد.
گویا برای سیاوش فرق نمیکرد چه کسی مجبور شده و چه کسی از روی اختیار سخن گفته. تنها یک موضوع مهم بود آن هم این بود که چرا حرفی که او دوست نداشته را بازگو کردیم.
- خیلی خب باشه، ساناز از جلوی چشمام برو.
ساناز از خدا خواسته پا تند کرد و سریع از آشپزخانه خارج شد از ترسِ سیاوش خواستم به دنبال او بروم و من هم از جلوی چشمانش دور شوم اما دستانش را سد راهم وزد و گفت:
- کجا به سلامتی؟ تشریف داشتی فعلا.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
با سلام خدمت خوانندههای رمان #ناروین❄️
به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ #ناروین بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید:
• در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره.
• قیمت Vip رمان 50 تومان هست.
• در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه.
• رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن.
برای راهنمایی به خانم مهتاب پیام بدین:
@Vip_Ad
اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوسیوسه
آنقدر ترسیده بودم که اگر راه برگشتی داشتم هرچه بود و نبود را گردن ساناز میانداختم و تنها از این مکان دور میشدم اما نه راهی داشتم و نه چارهای جزء ماندن.
- گفتی تو مجبورش کردی نه؟
سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم که نیشخندی بر لب آورد و گفت:
- میدونستی با این فداکاری مسخره خودت رو بدبخت کردی؟
حتی اگر هم نمیدانستم از این لحن ترسناک و پر از خشم سیاوش به خوبی فهمیده بودم.
فهمیده بودم چیزی جزء خشم و عصبانیت در انتظارم نیست. اما در آن لحظه به فکر شکنجه و خشم نبودم و تنها چیزی که در نظرم پررنگ بود ساناز بود.
منی که آن همه شکنجه را تحمل کردم و حتی "آخ" نگفتم، پس حتماً میتوانستم از پس این بدبختیهای جدید هم برآیم و زنده بمانم.
- دنبالم بیا.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوسیوچهار
مانند یک جوجه اردک زشت به دنبالش راه افتادم و بدون اینکه حتی قدمی پایم را کج بگذارم به دنبال او از پلهها بالا رفتم.
کاش آنقدر زور و جرأت داشتم که سیاوش را از بالای این پلهها به پایین پرتاب کنم و خودم را آزاد سازم. اما وجود بادیگاردهای سیاوش که بالای پله ایستاده بودند، مانع از این کار میشد.
البته حتی اگر بادیگاردی هم وجود نداشت، باز هم جرأت انجام چنین حماقتی را نداشتم چون اگر حتی یک درصد زور من به این هیکل بزرگ و تنومند سیاوش نرسید و به پایین نیوفتد، صدرصد مرا تیکه تیکه میکند و میکشد.
بیخیال افکار شدم و سرم را بلند کردم با دیدن دربی که مقابل آن ایستاده بودیم متعجب گفتم:
- اینجا مگه اتاق تو نبود؟
سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و خودش زودتر از من داخل رفت و گفت:
- زود باش بیا داخل.
ترسیده آب دهانم را فرو فرستادم و قدمی به عقب برداشتم. اینکه نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است، بیشتر باعث ترسم میشد.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوسیوپنج
دستم را به سمت اتاقی که بار پیش مرا در آن زجر کش کرده بودند، دراز کردم و گفتم:
- ولی اون اتاق اونجاست.
بدون اینکه به من نگاهی کند یا واکنشی نسبت به حرف من نشان بدهد داخل رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه کرد.
دلم میخواست حالا که حواسش نیست و صدالبته برایش مهم نیست به اتاق خودم بروم و از این عذاب بگریزم اما جرأت سرپیچی از دستور او را نداشتم!
داخل اتاق رفتم و همان جلوی درب ایستادم. دستش را به صورتش کشید و با ابرو به درب اشاره کرد و گفت:
- ببند بعد بیا داخل.
کاش میفهمیدم چه چیزی درون آن مغز خبیث میگذرد تا حداقل کمتر عذاب بکشم، ترسی که از بیخبری میکشیدم دردش با ضربهی چاقو برابری میکرد.
- چرا اومدیم اتاق تو؟
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوسیوهفت
[#پارتِسیصدوسیوشش به دلیل مغایرت با قوانین ایتا در زاپاس قرار گرفت]🌱
مجبور بودم؟ خب من از سمت وجدانم مجبور شده بودم وگرنه هیچ وقت آدم فداکاری نبودم و جان دیگران را به خودم ترجیح ندادم.
- اون از تو خیلی میترسید مجبور شدم.
نگاهی به سرتا پای من انداخت با تمسخر گفت:
- ولی خیلی خوبه که تو اصلا از من نمیترسی.
خب من هم از سیاوش میترسیدم حتی خیلی بیشتر از ساناز اما من به عذاب عادت داشتم و هرچه پیش میآمد، باعث تنفر بیشتر من نسبت به سیاوش میشد.
ولی ساناز عاشق بود و اگر از سمت سیاوش خاری به پاهایش برود، گویا شمشیری در قلبش فرو رفته است.
من هیچ وقت عاشق نشده بودم و طعم عشق را نفهمیدهام اما مطمئن بودم احساس عاشقی دقیقاً شبیه به اعتماد است و اگر از بین برود یا کمی ضربه بخورد طرف نابود میشود.
- منم ازت میترسم ولی من عاشقت نیستم برای همین هیچ توقعی هم ازت ندارم اما ساناز فرق میکنه.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
دوستان پارت 260 ، 306 و 336 به دلیل مغایرت با قوانین ایتا در زاپاس قرار گرفت. حتما عضو زاپاس بشید و لفت ندید❤️🌱
https://eitaa.com/joinchat/3300393929Cf99ad569c6
در زاپاس لینک ناشناس هم برای برقراری ارتباط با نویسنده وجود داره
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوسیوهشت
سرش را به نشانهی تأسف به چپ و راست تکان داد و ناامید گفت:
- از امروز دلت به حال کسی نسوزه، این دنیا دنیای جنگه! صلح آمیز برخورد کنی میمیری.
با حرفهای افراسیاب، خیلی خوب متوجهی این موضوع شده بودم به گفتهی اینها، هرکسی باید کلاه خودش را بگیرید و اصلا هم برایش مهم نباشد فرد کناری مرده است یا زنده!
به کمک سر انگشتانش تارهای موی که روی صورتم ریخته بود را کنار زد و گفت:
- یه سری قانون هست که باید بهت بگم اما چون حوصله ندارم باید بیصدا فقط گوش بدی بدون اینکه سؤال اضافه بپرسی، فهمیدی؟
سرم را به نشانهی فهمیدن تکان دادم که از جلوی من کنار رفت و به سمت تحت رفت. روی آن نشست و درحالی که به تاج تخت تکیه میداد گفت:
- اول اینکه بدون اجازهی من کاری نمیکنی و به هیچ عنوانم دستوری که من دادم رو پشت گوش نمیندازی. دوم اینکه از آدمهای ضعیف خوشم نمیاد پس سعی کن کمی دل و جیگر داشته باشی، مفهومه؟
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوسیونه
چرا حرکاتش اینقدر عجیب بود؟ تا چند لحظهی قبل قصد کشتن مرا داشت و اکنون فاز کلاس درس برداشت و مشغول گفتن قانون و نصیحت شد؟
ذهنم طاقت نیاورد و به جای اینکه تأییدم را نسبت به حرف او نشان دهم گفتم:
- واسه چی یهویی منو بخشیدی و به جای اینکه منو بکشی به فکر آموزش دادن افتادی؟
تأسفبار به من نگاه کرد و با کف دست به پیشانیاش کوبید و گفت:
- چیه دلت میخواد حتماً یه بلایی سرت بیارم؟ اگر میخوای که من حرفی ندارم.
تند سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- نه اصلا فقط برام سؤال شده بود همین.
کلافه نگاهم کرد و با لحنی که پیدا بود سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند گفت:
- اگر سؤالات تموم شد به ادامهی حرف برسیم.
"بلهای" زمزمه کردم و بعد از آن چندین قانون دیگر در کنار یکدیگر قطار کرد و مقابل چشمانم چید.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهل
چنان قانونهای سختی را ردیف کرده بود که دیگر واقعاً هیچ تفاوتی با یک زندانی کامل نداشتم و میتوانستم به درستی ادعا کنم من زندانی او هستم.
- خب حرفی، سؤالی؟
متعجب به او نگاه کردم و گفتم:
- اینا واقعاً قانون بود؟ قصد اذیت کردنم رو نداشتی؟
پوکر مرا نگاه کرد و با سردی گفت:
- چرا باید من تورو اذیت کنم؟ چطور این چیزا به ذهنت میاد؟
خب حق داشتم دیگر چنان قوانینی تنظیم کرده بود که حتی برای زندانیان هم تنظیم نمیکنند، بعد توقع داشت این سؤال به ذهنم نیاید؟
- خب خیلی سخت بود! من توقع چیزای آسونتر از اینو داشتم.
بدون اینکه توجهای به من کند گوشی موبایلش را از روی میزِ علسی گوشهی تخت برداشت و گفت:
- تو بیخود توقع داشتی، الانم برو بیرون یه چند روز بهت وقت میدم تا بتونی با خودت کنار بیای.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.