●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلویک
حداقل شانسی که داشتم این بود که انسانی کاملا منطقی بود و درک میکرد ورود به این فضا برایم سخت و آزاردهنده هست و کمی به ذهنم فرصت میداد.
- این فرصت به خاطر تو نیست، بهت وقت دادم چون دوست ندارم با بیفکر بازیهای تو کارام خراب بشه.
کاری به اینکه فکرهای مرا میخواند نداشتم ولی اگر کمی میگذاشت در افکار خودم ذوق کنم و خیالبافی کنم به جایی برمیخورد؟ چنان در ثانیه در ذوقم میزد که انگار دشمن خونی من است.
اما خب حتی اگر انسانی کاملا منطقی نباشد باز هم اندک منطقی در وجودش باقیمانده بود که همان هم برای من کافیست.
- میشه برم بیرون؟
سرش را به نشانهی بله تکان داد و من هم سریع از اتاق خارج شدم و درب اتاق را بستم و به درب تکیه دادم و نفسی عمیق کشیدم.
بزرگترین شانسی که در طول زندگیام آورده بودم در همین لحظه بود که سیاوش از من گذشت و آن اتفاق تلخ دوباره برایم تکرار نشد.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
با سلام خدمت خوانندههای رمان #ناروین❄️
به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ #ناروین بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید:
• در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره.
• قیمت Vip رمان 50 تومان هست.
• در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه.
• رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن.
برای راهنمایی به خانم مهتاب پیام بدین:
@Vip_Ad
اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلودو
احساسی در وجودم خبر میداد که سیاوش، مرامی متفاوتتر از افراسیاب دارد و بهتر است این که دو را با یکدیگر مقایسه نکنم اما شغل مشترکی که داشتند، باعث میشد همواره آنها با به یک چشم ببینم.
بیخیال مقایسه این دو شدم و به سمت اتاقم به راه افتادم، در این لحظه به تنها چیزی که خیلی نیاز داشتم و استراحت و خواب بود.
من هیچ راهی جزء موافقت و کنار آمدن با سیاوش نداشتم، پس بهتر بود حداقل کمی استراحت کنم تا برای کارهای سنگین آماده شوم.
- ناروین چیشد؟
با شنیدن صدای ساناز به سمت او بازگشتم و لبخندی به لب آوردم. بیچاره رنگ به صورت نداشت...پیدا بود حسابی ترسیده و منتطر ایستاده تا جنازهی من از اتاق خارج شود.
- هیچی، چیزی نشد که...
متعجب نگاهم کرد و با بهت گفت:
- چه بلایی سرت آورد؟ بهت گفته نگی، نه؟
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلوسه
حال اگر دست به روی قرآن میگذاشتم و قسم میخوردم که سیاوش حتی به من دست هم نزد دیگر چه برسد به مجازات مگر ساناز باور میکرد؟
لبخندی زدم و به سمت اتاقم به راهم افتادم و او نیز به دنبالم آمد.
- بگو دیگه چکارت کرد؟
خندهای کردم و به قصد اذیت کردن او گفتم:
- منو با کمربند زد و سیاه و کبودم کرد آخرشم به خاطر حرف زدن زبونم رو بُرید.
لحظهای چشمان ساناز گرد شد و وحشتزده به من نگاه کرد اما در ثانیه رنگ نگاهش به حالت اول بازگشت و حرصی گفت:
- منو سرکار گذاشتی؟
خندهای کردم و با همان خنده گفتم:
- خب عزیزم هرچی میگم کاری باهام نداشت باور نمیکنی منم گفتم بگم یه بلایی سرم آورده.
شانههایش بالا فرستاد و متعجب گفت:
- خب این آروم بودن از سیاوش بعیده طبیعیه باور نکنم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
با سلام خدمت خوانندههای رمان #ناروین❄️
به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ #ناروین بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید:
• در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره.
• قیمت Vip رمان 50 تومان هست.
• در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه.
• رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن.
برای راهنمایی به خانم مهتاب پیام بدین:
@Vip_Ad
اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلوچهار
خب راست هم میگفت این آرام بودن و منطقی برخورد کردن حتی برای خودم نیز عجیب بود اما نمیتوانستم به سیاوش بگویم مرا شکنجه کند چون باور نمیکنم او آرام باشد.
- حالا یه بار هم شانس به من رو کرده چشم نداری ببینیها
نگاهی به صورتم کرد و لبخندی عمیق و زیبا روی لبانش شکل گرفت دربِ اتاقی که برای من بود را باز کردم و قبل از ورود خودم منتظر ایستادم تا ساناز داخل برود.
بعد از او داخل شدم و درب اتاق را بستم با اینکه ميکروفن و دوربین در این اتاق بود اما باز هم نسبت به جاهای دیگر خانه احساس بهتری داشتم.
- به خاطر من خطر کردی واقعاً ازت ممنونم
روی تخت نشستم و موهایم را به پشت گوشم فرستادم و گفتم:
- اون که کاری بهم نداشت پس من در حقیقت نه خطری کردم نه کاری پس نیاز نیست معذب باشی
چشمانش جوری رنگ ناراحتی و غم گرفته بود که انگار زیر بار شکنجهی سیاوش کمر خم کردم و تا چند ثانیهی دیگر میمیرم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلوپنج
تصمیم گرفتم راهی پیدا کنم و چیزی بگویم تا کمی از این فکر و خیالها دور شود، از اینکه درمورد گذشته یا حتی زمان حال بپرسم میترسیدم برای همین مجبور بودم بهانهی دیگر پیدا کنم.
- نظر درمورد اینکه بریم تو حیاط و یکم قدم بزنیم چیه؟میدونم که مثبته پس بلند شو تا من یه لباس درست حسابی بپوشم و بریم عشق و حال.
از اینکه خودم سؤال پرسیدم و در آخر هم خودم جواب خودم را دادم خندهای کرد و از بلند شد و دستانش را نمایشی روی چشمانش گذاشت و گفت:
- به روی چشم قربان.
با لبخند به رفتنش خیره شدم و وقتی درب اتاق را بست سریع به سمت کمد رفتم و لباسی کاملا پوشیده و با رنگ بهتری به تن کردم و شالی را روی موهایم رها کردم و سریع از اتاق خارج شدم.
با دیدن ساناز که به دیوار تکیه داده بود و به روبهرویش خیره شده بود به سمتش رفتم و دستم را مقابل صورتش تکان دادم اما حتی ذرهای توجهاش جلب نشد.
بازویش را در دست گرفتم و تند تکان دادم و گفتم:
- ساناز! کجا محو شدی؟
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلوشش
سرش را تکانی داد و با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- هیچجا بریم؟
سرم را به نشانهی بله تکان دادم و به خاطر نابلند بودن راه چشمم را به او دادم و هر طرفی که او میرفت به دنبالش میرفتم.
- چند روزه اینجایی؟
نگاهی به ساناز کردم و شانهام را بالا فرستادم و گفتم:
- از لحظهی که چشم باز کردم میشه دو روز
تنها سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و دربی را باز کرد و بیرون رفت. با دیدن حیاط بزرگ و سرسبز لبخندی به لب آوردم و با ذوق گفتم:
- عجب جایی با صفایی هست دختر!
دربِ حیاط را پشت سرش بست و به طرفی اشاره کرد و گفت:
- صابون به دلت نزن عزیزم اینجا هم زیر نظر سیاوشیم
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلوهفت
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم و با دیدن دو بادیگارد که هیکل و قدشان تقریبا سه برابر من بود نفسی از سر حرص کشیدم و گفتم:
- یه جوری دوربین و بادیگارد گذاشته انگار الماس تو خونشه و قراره ما بدزدیم!
ساناز خندهای به حرف من کرد و آستین لباسم را گرفت و به دنبال خودش کشید با دیدن تابِ آهنگی بزرگ لبخندی روی لبم نشست از بچگی عاشق تاب بودم.
- کمتر غر بزن نزدیک اون تاب کسی نیست میشه راحتتر حرف زد.
بدون اینکه دیگر توجهای به بادیگاردها و ساناز کنم به سمت تاب رفتم و روی آن نشستم با ذوق به کنارم اشاره کردم و گفتم:
- بیا بشین بازی کنیم، خیلی کیف میده.
ساناز به این روحیهی بچگانهی من خندید و با بالا بردنش انگشتش و قرار دادن آن به روی بینیاش گفت:
- هیس، الان فکر میکنن دوتا بچه هستیم آبرومون رفت.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلوهشت
پشت چشمی نازک کردم و بلافاصله بعد از نشستن ساناز دستم را به میلهی کنار تاب گرفتم و پاهام را محکم به روی زمین گذاشتم و با بدبختی بسیار تاب را کمی به حرکت درآوردم.
- کاش میشد بهشون بگیم بیان تاب رو کمی هل بدن، خیلی سنگینه نمیتونم من.
ساناز سرش را تأسفبار تکان داد و گفت:
- همین جور آروم آرامش بیشتری داره یکم ساکت باش ببین چقدر خوبه.
به گفتهی او عمل کردم و با اختیار کردن سکوت به روبهرویم خیره شدم. واقعاً راست میگفت آرامشی داشت که احساس میکردم چند دقیقهی دیگه به خواب میروم.
کاش به جای اینکه در کنار ساناز باشم و در این قصر بزرگ زندانی شده باشم در خانهی افراسیاب بودم و این آرامش را در کنار او و باربد احساس میکردم.
مطمئنم اگر تا آخر عمرم روزی هزاربار نامردیهای افراسیاب را به چشم ببینم و آسیبهای بیشتری از سمت او بخورم باز هم در یادم مانند روز اول پررنگ و مهم است.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.