eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا‌یک‌سفرِکربلا‌با‌پدر‌و‌مادرم‌ به‌من‌بدهکار‌ه‌ها💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به چهره خندانش نگاه کن...❤️ و به خودت افتخار کن که بین میلیارد ها انسان روی زمین، دست ‌تو را گرفته و تو را انتخاب کرده..☘ وشما رو دعوت کرده به راهش👌
شهادت امام حسن تسلیت... https://eitaa.com/Navid_safare
🏴 روز سی و هفتم چله زیارت عاشورا به نیابت از تمام شهیدان اسلام اللخصوص شهید نوید صفری ❤️‍🩹 هدیه به: •حُسینِ بن عَلی ،عَلیِ بن الحُسین ،اَولادِ الحُسین وَ اَصحابِ الحُسین• 🕊 به نیت حاجت روایی و عاقبت بخیری و دستگیری ائمه هم دراین دنیا هم در آخرت 🤲🏻🌱 🙏 https://eitaa.com/Navid_safare
🟢سلام و عرض ادب خدمت همه اعضای عزیز کانال شهید مدافع حرم نوید صفری (شهید اربعین)😍 اومدم بگم ما برای اون زائر اولی عزیز به سه میلیون پانصد هزار تومن نیاز داشتیم ... که به لطف و محبت همیشگی شما بزرگواران جمع شد و تقدیم کردیم به اون مددکاری که میشناختنشون 😍😍💚💚 ممنون محبت تک تکتون هستم ان شاءالله که امام حسین ع در دو دنیا براتون جبران کنن 🙏🪴
Reza narimani - didi har jori ke bod - 128 - musicsweb.ir.mp3
5.08M
دیدی هر جوری که بود این دفعه هم اومدمو ❤️‍🩹 بین جمعیت این سینه زنا زانو زدمو اومدم تا وسط گریه ی این گریه کنا وا کنم پیش خودت سفرهِ درد دلمو ...🥀 نریمانی🎙 https://eitaa.com/Navid_safare
🏴 روز سی و نهم چله زیارت عاشورا به نیابت از تمام شهیدان اسلام اللخصوص شهید نوید صفری ❤️‍🩹 هدیه به: •حُسینِ بن عَلی ،عَلیِ بن الحُسین ،اَولادِ الحُسین وَ اَصحابِ الحُسین• 🕊 به نیت حاجت روایی و عاقبت بخیری و دستگیری ائمه هم دراین دنیا هم در آخرت 🤲🏻🌱 🙏 https://eitaa.com/Navid_safare
🏴 روز چهلم چله زیارت عاشورا به نیابت از تمام شهیدان اسلام اللخصوص شهید نوید صفری ❤️‍🩹 هدیه به: •حُسینِ بن عَلی ،عَلیِ بن الحُسین ،اَولادِ الحُسین وَ اَصحابِ الحُسین• 🕊 به نیت حاجت روایی و عاقبت بخیری و دستگیری ائمه هم دراین دنیا هم در آخرت 🤲🏻🌱 🙏 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش تا یه سلام میدادم باز بوی حرم میومد‌... 🎙حاج مهدی رسولی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Mutluluk dünya güzel olsun ya da olmasın anlara şükreden kişiye aittir خوشبختی از آن کسی ست که شکرگزار لحظه ها باشد چه دنیا به کامش باشد چه نباشد ..
گره‌گشای دو عالم، دعای من همه این است کـه دسـت حـق بگشاید گـره ز کـار ظهورت 🩵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از آخرین لحظات اعزام شهیدنوید به سوریه 🌷به تاریخ ۲۱ مرداد ۹۶🌷 - خداحافظی نداری بکنی? - خداحافظی برای کسیه که برنمیگرده - خب از کجا معلوم میخوای برگردی? -دیگه بالاخره خودمونو خوب می شناسیم.. - ان شالله شهید شی.. -مگه خدا توفیق بده، روزی مون کنه🥀 🔹اما خدا تو رو خوب می شناخت که برا خودش انتخابت کرد… چقدر شهدا متواضع بودند.. 😢
نذر کردم که اگر ڪربُ‌بَلا قسمت شد ؛ اربعین جای ِ رقیـه به زیارت بروم . . .🥀 (دختر ڪافیه از باباش بخواد ... باتموم رو سیاهیم باتموم شرمندگیم ازت میخوایم ڪه پیش بابا جانت حاجت دلِ ما ها رو بخوای) خانم سه ساله رقیه ❤️‍🔥 https://eitaa.com/Navid_safare 🍂
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» .
✍️ رمان 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.