شب جمعه اس یادت نکنم میمیرم🖤🥀
سوره ی#جمعه
به نیابت از#شهید_نوید
هدیه به#امام_حسین
❤️🌱❤️🌱❤️
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری
#تلنگرانـھ
بهشتت رو خودت بساز،
نده دست پیمانکار، نه که بگم کار پیمانکار خوب نیست ها، نه!
آخه بهشت ه، کم چیزی نیست، باید کار دست خودت باشه،
خدا جزوه ی مهندسی معماری بهشت سازی رو گذاشته تو این آیه از سوره یونس،
اگه میخوای زندگیت بهشتی سازی بشه اول و آخر دیوار چینی هر کدوم از کارهات خدا رو قرار بده،
مهندسی بهشتی یعنی:
«اولش به خدا سلام کن و آخرش شکر خدا بگو»
#بنـدگــی
مزار #شهید_محمدمهدی_رضوان
که امروز سالگردشون بود
شهید ۱۹ساله امنیت
قطعه 50
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
#روایتهای_کوتاه_درباره_دیگرشهدا
خانوادهاش_هم_بارها_شهید_شدند....
🌷حمله عصبی که مییومد سراغش تموم فکر و ذکرش میشد تسکین درداش. میدونستم دیر یا زود کار دستِ خودش میده. ایّوب کسی بود که شهلا از زبونش نمیافتاد. اون روز وقتی دیدم نیم ساعته صِدام نزده هول برم داشت.... بیحال یه گوشه نشسته بود. چشمم افتاد به خونهای تازه روی فرش. دلم هُـرّی ریخت. نوک چاقـو رو فرو برده بـود تو سینهاش و فشار میداد!!
🌷مـرد همسایه رو صدا زدم. بچهها دویدن تو پذیرایی و خیره شدن به باباشـون.... ترسم از این بود که نکنه چاقو رو اونقدر فرو کنه تو سینش که برسه به قلبـش!! چونم به لرزش افتاده بود. -- ایّوب جان، چاقو رو بده به مـن. چرا با خودت این کار رو میکنی؟ مرد همسایـه رسید و دستشو گرفت. ایوب داد میزد: ولم کـن. بزار این ترکش لعنتی رو درش بیارم. تورو خـدا شهلا....
🌷بغضم ترکید: ایّوب جان بزار بریم دکتر. درد داشت. -- دارم میسوزم شهـلا. بخدا خودم میتونم درش بیارم. خستم کرده.... بچهها کنار هم ایستاده بودن و غریبـانه نگاهِ باباشون میکردن و آروم آروم اشک میریختن. ایوب تنش میلرزید. قطرههای اشک از گوشهی چشمش میچکید. ....بههوش که اومد تا چشماش به زخم تازه رو تنش افتاد، پرسید: این دیگه چیه؟! اشکامو پاک کردم و چیزی نگفتم. چون اگر میفهمید خیلی از من و بچهها خجالت میکشید....
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید معزز ایّوب بلندی
راوی: همسر گرامی شهید
❌ روز محشر که حَق و حُقه جداست
✅ بُرد با خانواده شهداست
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
ببینین دخترای هنرمند و باسلیقه که عزیز اقا نوید هستن چه حرکت قشنگی تو این روزا انجام دادن
لطفا تا میتونین پخشش کنین حتما😍😍😍💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این روزا ازین حرکتای قشنگ انجام بدین 😍
زن ، زندگی ، آگاهی
کانال رسمی شهید نوید صفری 🌱
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱💚
#روایتهای_کوتاه_درباره_دیگرشهدا
صبر_زینبی_مسیح_کردستان
🌷توی چشم بروجردی زل زده بود و هرچی از دهنش در مییومد میگفت. بهش سلام کرد.... عوض جواب سلام، گفت: من تحمل سلام و جواب آدمکشارو ندارم. تو اومدی کردستان کشتار راه بندازی! خون این همه بیگناه گردن توئه! اصلاً چی از جون این مردم میخوای!؟ کی تو رو گذاشته اینجا؟
🌷دردش رو میدونست، میفهمید منظوری نداره و اتفاقاتی که براش افتاده، غیرقابل تحمل بوده.... سکوت کرده بود و لبخند میزد، میخواست آرومش کنه که جلوی نیروها دستش رو بالا برد و سیلی محکمی به صورت بروجردی زد!!
🌷....خون، خونِ بچهها رو میخورد. خواستند باهاش درگیر شن که حاجی نذاشت. صورت جوون رو بوسید و بردش سمت محراب، گفت: من دعا میکنم، شما آمین بگید. -- خدایا! به مقربان درگاهت، اگه ما دچار اشتباه شدیم، ما رو هدایت کن. اگه هم قابل هدایت نیستیم از میون برمون دار....
🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
#صحبت_خودمونی
بیاین در حال و هوای ششمین سالگرد شهید نوید
این قول رو با هم به شهید بدیم که در هررر رتبه و جایگاهی که قرار گرفتیم یا قرار داریم
متواضع ، فروتن و با روی خوش باشیم حتی اگر کاری باب میلمون نیست
مخصوصا کسایی که درراه شهدا و دین فعالیت میکنین خواهشا یکم بیشتر روی اخلاق و طرز بیان ها و برخورداتون کار کنین شما به شدت روی آینده شخصی که باهاش در حال معاشرت و برخوردین میتونین تاثیرگذار باشین .
خیلی ازین دخترخانم هایی که الان روبرو مقدسات ایستادن حاصل رفتار اشتباه یک یا چندین ادم مذهبی در گذشتشون هستن ...
خواهشا جذب کنین نه اینکه زده کنین مطمئن باشین هرکسی که به واسطه شما ازدین زده بشه یا دلش بگیره هم دراین دنیا و هم دراون دنیا باید پاسخگو باشین ...
اگر دل ی نفر که مهرشهدا تو دلشرو به خاطر شاید کمی کم حجابی و.... شکوندی توقع نگاه از طرف شهدا رو نداشته باش دوست عزیزم😊💚🌱
صحبت درباره افراد کاملا مخالف و توهین کننده نیست صحبت ازینه که خود مذهبیا دارن مذهبیا یا میانه هارو رنجونده و زده میکنن ...
خواهشا حواسمون باشه 💚
ببخشید اگر پرحرفی شد .
ممنون میشم اگر اشنایی دارین ک دراین راه قرار داره مخصوصا اگر خادمه مخصوصا اگر معلمه براشون بفرستین تا یک یاداوری برای رسالتشون بشه ...
اجرتون با شهید نوید 💚
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
نوید دلها 🫀🪖
#روایتهای_کوتاه_درباره_دیگرشهدا صبر_زینبی_مسیح_کردستان 🌷توی چشم بروجردی زل زده بود و هرچی از دهنش
🛑اگر کسانی رو میشناسین ولی براتون مقدور نیست این پیام صریح رو براشون بفرستین میتونین ازین پیام های درباره تواضع شهدا استفاده کنین و براشون ارسال کنین منباب زیبایی زندگی شهدا🛑
#آیه_گرافی
ألا إنَّ أوْلياء اللهِ لا خَوفٌ عليهِم و لا هُمْ يَحزَنون
بدانیـد ڪـہ بر دوستـان اللـہ تـرس و هراسـے نیست و آنان غمگیـن نمـےشونـد 🌱
یونس آیه ۶۲ 📖
رفیق خود خدا داره بهت میگه تا منو داری چه غمی داری اخه ...🌱
https://eitaa.com/Navid_safare 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامشبخشصبحگاهۍ 🌸🌱
السلام علیک یا ابا صالح 💚
#اللّهمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪَ_الفَرَج
زندگینامه#شهید_نوید_صفری
من شنیدم . . .🌱
سر عشاق بہ دامان شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
هزاران جان شیرین هم اگر بود
پرستـو بودم و وقت سفـر بود
سـرم را دادهام ... الحمـدلله
که مرگ بیشهادت دردسر بود
◽️تاریخ ولادت :۱۳۶۵/۰۴/۱۶
◽️محل ولادت : تهران
◽️تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۱۸
◽️محل شهادت: دیرالزور_سوریه
◽️رجعت پیکر: ۱۳۹۶/۰۹/۰۵
دست_نوشتهای_از_شهید 🖊
دوست دارم در منتهای بیکسی باشم. در منتهای گمنامی دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانهروز بماند. دوست دارم بدنم از زخمهای جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند، همه این ها را دوست دارم زیرا نمیخواهم فردای قیامت که حضرت زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش ظهور میکنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم.
دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت اشارهای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. انشاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت امابیها(س) قرار ندهد. به ما رحم کن ای ارحم الراحمین! و ای ستارالعیوب! و ای غفار الذنوب!»
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرشھیـدمثلیڪفانوساست🖐🏽
مۍسوزدونـورمۍدهد ..
وازکناراوبـودنتـوھمنورانۍمۍشوۍوباشھدا کهرفیقشدۍ
شھیـدمۍشوۍ !(:
♥️¦➺ #شهیدانھ/#شهیدنویدصفری
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚🌱
دعای فرج بخوان#دعا_اثر_دارد
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به #امام_زمان_(ع)
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚🍀
چله ی زیارت عاشورا🌼
روز سی و نهم
به نیت شهید نوید صفری هدیه به امام زمان (ع)
🖤🌸🖤
#جهت_یادآوری
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
📚 «داستان ۱۸ بانو»
✍داستان با حجاب شدن ۱۸ بانو
✍ کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیّه قم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمت_هفتم
چندروزی ازاومدنم می گذشت ساراهم بلاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت دادقرارشدبعدازچهلم سیدهاشم مراسم نامزدی روبگیرن.عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالامی رفت مدام تعریفشون رو می کرد.وسط حرفهاش منومخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی بایدنصیبم بشه،
دیگه نمی دونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچ کدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!.
انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم بیشترمعنی دعاهارومی خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بودکلی غلط داشتم.دوراسم دعای کمیل،توسل،وزیارت عاشوراخط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم روبیشترمی کرد.
ازاینترنت این دعاهارودانلودکردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی هارومی خوندم بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه هاخونده میشد.
اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اماحالاقدرش روبیشترمی دونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه می خوندم واشک می ریختم.
برای خودم هم عجیب بوداین یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد.انگارهمه دنیام این کتاب بود.
سیدنهال عشق روتودلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزدوبزرگترمی شد.
این تغییرات کم کم تودرونم شکل می گرفت
وکسی متوجه تحولم نمی شد
البته ظاهرم هنوزمثل سابق بود همون تیپ وارایش روداشتم ولی موهام روکمتربیرون می ریختم ودیگه دورشونه هام پخش نمی کردم چون چهره سیدمقابلم نقش می بست حتی توخیال هم ازش حساب می بردم.ازوقتی که نمازخوندن روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بودتواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درموردنماز سرچ می کردم خیلی زودیادگرفتم واطلاعاتم بیشترشد
ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود!
چهلم اقاهاشم نزدیک بودوقتی فهمیدم بابام هم می خوادتومراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد_چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکرلباس باشی.نه ختم!.همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود.
بایدراضیش می کردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.
بین وسایل کلیدی که می خواستم روپیداکردم توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود،درکمدروبازکردم بیشترپارچه هاقدیمی وقیمتی بود امابلاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلااورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کردولی بی استفاده موند فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادربپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادرروامتحان کنم هنوزنرفته کلی استرس داشتم.
به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمی کردم واینکه چطورزندگیم زیروروشد.اولش می گفتم این احساس وهیجان خیلی زودفروکش می کنه اماروزبه روزبیشترشد،
به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد_میشه قبل ازمسجدبریم حرم شایدبرگشتنی وقت نشه.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمت_هشتم
_چشم باباجان هرچی توبگی.
خم شدم وصورتش روبوسیدم بالبخندگفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه.مثل خودش تکرارکردم_چشم باباجان هرچی توبگی.هردوخندمون گرفت حالاکه به مقصدنزدیک بودیم انرژیم دوبرابرشده بود..
چادرموسرم کردم بابام متعجب نگام کردبلافاصله گفتم:_هدیه محترم خانومه ازکربلااورده بودیادتون نمیاد؟.چادرای اینجاروهمه می پوشندمن دوست ندارم، بخاطرهمین باخودم اوردم.مجبورشدم اینطوری بگم که خداروشکرباورکردوپیگیرنشد.
بادل سیرزیارت کردم وحرف های که تودلم تلنبارشده بودروبه زبون اوردم بیشترازقبل احساس سبکی می کردم.
بابام باتلفن حرف میزداصلامتوجه نشدباچادرتوماشین نشستم بایکی ازهمکاراش بحث می کرد نزدیک مسجدکه شدیم تلفن روقطع کردازبس فکرش درگیرشرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت..
نفس عمیقی کشیدم وواردحیاط شدم بچه هامشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم توسینه بی قراری می کرد لرزش دستام رونمی تونستم مهارکنم لباس طلبگی تنش بودعمامه سیاه وعبای همرنگش وقبایش قهوه ای روشن بود هیچ وقت فکرنمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چندسال پیش باسارادرموردش حرف میزدیم ومی خندیدیم اماحالا فکرموبه خودش مشغول کرده بود
پسربچه ای کنارش رفت فکرکنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی ازحیاط اشاره کردکه همون موقع نگاهش به من افتادحیرت وتحسین روتوچشماش دیدم.اماخیلی زودرنگ بی تفاوتی به خودش گرفت!ای کاش می شدازعمق نگاهش به راز دلش پی برد....
اخرمجلس حال فاطمه خانم بدترشد.خوب نمی تونست نفس بکشه.یکی ازخانم هاگفت:_به اقاسیدخبربدیدبنده خداقلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست.بدون هیچ حرفی بلندشدم.
نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتررفتم تاازکسی بخوام صداش کنه._شمااینجاچی کارمی کنید!!.به عقب برگشتم حالادردوقدمی من ایستاده بود.کلایادم رفت چی می خواستم بگم .چون جلوی راه روگرفته بودم اقایی که می خواست بیرون بیادباتشرگفت:_بروکناردخترخجالت هم خوب چیزیه.باشرمساری کناررفتم.
_دلخورنشیدچون شمارواینجادیدتعجب کردمن بخاطرلحن بدشون عذرخواهی می کنم!.
شیفته همین اخلاق ورفتارش بودم بااینکه اشتباه ازمن بودولی سعی کردبه روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد!خاص ترین ادمی بودکه توعمرم می دیدم.
_درضمن چادرخیلی بهتون میاد!.
باورم نمی شدبلاخره یک باربه چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم.نگاهش کردم این بارهم سرش روپایین انداخت!حضورمن اون هم مقابل دوست واشنامعذبش کرده بود بادیدن فاطمه خانم که باکمک چندنفربه سختی راه می رفت هول کردم.این فراموش کاری ازم بعیدبود مسیرنگاهم رودنبال کرد حسابی رنگش پریدوباعجله به سمتشون رفت
کمکش کردیم توماشین نشست نمی دونستم چی کارکنم برم یانه که سیدمنوازبلاتکلیفی دراورد
_اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید.منم ازخداخواسته قبول کردم.
تواورژانس بستری شد متخصص قلب که توبخش اورژانس بود باچندتاپرستاربالاسرش حاضرشدند تودلم ازخداخواستم مشکلی پیش نیاد.
فضای بیمارستان حالم روبدمی کرد به محوطه حیاط رفتم وروی صندلی نشستم
تازه یادبابام افتادم حتماتاالان نگران شده بود شمارش روگرفتم وماجراروگفتم ادرس بیمارستان روگرفت تازودخودش روبرسونه.
کتابم روازکیفم دراوردم صفحه ای که بازکردم زیارت عاشورابود نسبت به قبل خیلی بهتربودم وکمترغلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمی دونستم قبله کدوم طرفه!یاتواین شرایط چطوری بایدبخونم
_ازجایی که نشستیدیکم به این سمت برگردیدقبله ست.
تعجب کردم اصلامتوجه نشدم کی اومدازکجافهید چه دعایی رومی خونم ؟به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کارروکردم وسرم روپایین انداختم وباصدایی اروم ولی پرسوز سجده زیارت عاشوراروخوند.
بعداون نمازی که باهم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.
بابام که اومدنیم ساعت بیشترتوبیمارستان نموندیم خداروشکرخطررفع شده بودوخیال ماهم راحت شد موقع رفتن به سیدگفت که متخصص خوبی توتهران میشناسه حتماخبرمیده تاسرفرصت فاطمه خانم روبرای مداوابیارن .کلی تشکرکردرفتارش به سردی سابق نبودولی هنوزهمون غروروحیاروداشت.
تاخواستم سواربشم بابام