🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_یکم
بخاطر فشار عصبی زیاد سر درد گرفته ام ، احساس میکنم اگر باقیه نامه را بخوانم مغزم از جمجمه ام بیرون میزند .
نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم .
ترجیح میدهم بقیه ی نامه را بچند روز دیگر بخوانم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سجاد شیشه ی گلاب را باز میکند و شروع به شستن مزار رفیق شهیدش میکند .
بعد از اینکه سنگ قبر کاملا تمیز شد ، چند تا از شاخه گل هایی که خریده به دست من میدهد تا روی سنگ قبر بگذارم.
قدر شناسانه نگاهش میکن و شاخه گل ها را روی مزار میگزارم .
باقی گل هارا بر میدارد و همانطور آنها را پر پر میکند با لبخند به سنگ قبر چشم میدوزد
_صادق ببین کیو برات آوردم ، همونی که سفارششو بهت کرده بودم .
دستت درد نکنه رفیق با مرام ، هرچی تو با معرفتی به جاش من بی معرفتم و تا وقتی که کارم گیر نکنه سراغت نمیام .
لبخندش را جمع میکند و دستی به چسم های اشک آلودش میکشد .
دستم را روی سنگ قبر میگزارم و آرام روی نوشته محمد صادق محمدی دست میکشم .
نگاهی به سجاد می اندازم ، برای گفتن و نگفتن چیزی که در ذهنم است دو دل هستم .
کلمات را در ذهنم کنار هم میچینم و با تردید میپرسم
+میشه یه چیزی ازتون بخوام ؟
سر بلند میکند و نگاهم میکند
_بفرمایید .
+من دلم نمیخواد مراسم نامزدی بگیریم ، دلم میخواد فقط مراسم عروسی بگیریم .
ابرو بالا می اندازد
_چرا ؟
با انگشتم روی سنگ قبر ضرب میگیرم
+میخوام با هزینش عروسکای کوچولو بخریم ، ببریم یه بهزیستی .
صوابشم ...... صوابشم هدیه کنیم به روح رفیق شهیدتون .
چشم هایش برق شادی میزنند و لبخندش عمیق تر و پهن تر میشود .
سر تکان میدهد
_من که خیلی موافقم ، واقعا پیشنهاد عالیه هست . به نظر من فقط مراسم عروسی باشه کافیه . فقط باید با خانواده هامون هم صحبت کنیم .
از تایید سجاد خوشحال میشوم .
لبخند میزنم و چشم به او میدوزم .
+من با خانوادم صحبت کردم ، مشکلی ندارن .
شما هم با خاله شیرین و عمو محمود صحبت کنید مطمئنم اونا هم قبول میکنن .
سری به نشانه تایید تکان میده با شادی نگاهش را به سنگ قبر میدوزد .
_این همه تو در حق من برادری کردی حالا منو خانومم میخوایم جبران کنیم .
با شنیدن لفظ 《خانومم》بی اختیار ذوق میکنم اما حیایه دخترانه ام در ذوقم دخیل میشود و باعث میشود نگاهم را از سجاد بدزدم .
زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوشتہبود:وَاِنَّمَعَالعُسرِیُسرۍٰ
یعنےاگھخُـدانِعمتسَختےروداده،
بہهمراهِشامامحُـسِین"؏"
روهمدادھ . . !"💚
میدانم دنیا قادر است
آدمی را تا ناکجا غمگین کند
میدانم زندگی حسابگر است ؛
خوشیها را یکی درمیان و غصهها را
دولا پهنا حساب میکند.
اما شادی با وجود همینهاست
که شادی محسوب میشود!
تاریکی هرچند غریب؛ هرچقدر گسترده؛
ما را نسبت به نور ، قدردان بار میآورد...
این چشمِ ماست که تصمیم میگیرد. چه به قصدِ دیدنِ نور ، چه به قصدِ پلک زدنهای بیهوده در تاریکی. حالا اگر قصدت را به تافتهی نور بافته باشی چیزی که در نهایت روشن میشود ، دلِ توست .
{♥️📿}
•
•
هرفردیکه''همهچیز''رابرایخدا
#بهزمینبکوبدخداهمهچیزرابرای
اوبهزمینخواهدکوبید...!🌿
#حاجحسینیکتا✨
{📿♥️} ☜ #تلنگرانه
قراره باهم به تیکه از#کتاب شهید نوید رو باهم بخونیم زود آنلاین بشید جا نمونید🤩😚
این برش از کتاب شهید به گفته ی همسر شهید
برای مراسم عقدشون شهدا رو دعوت کرده بودن😍🤩
😉❤️💚😉
ایده ی#دعوت کردن مهمان های ویژه ی مراسم که معرکه بود😍
یادت هست!
وقتی گفتم به غیر از شهید نیری و علی خلیلی و شهدای مدافع حرم بهشت زهرا،شهید سعید علیزاده راهم از دامغان حتما دعوت کن چه جوابی دادی؟؟😇
با خنده گفتی:«سعید راهش دوره،اذیت می شه!»
من هم گفتم:«من دورتر از اینا رو هم دعوت کردم،شهدای گلستان اصفهان رو!»
دوباره با شوخی گفتی:«شاید بلیت گیرشون نیاد اذیت میشن!»
می فهمیدم چقدر از خیال اینکه شهدای مورد علاقه ی هر دو ما توی این مراسم حضور داشته باشند ذوق کرده ای.
می فهمیدم زندگی بدون شهدا برایت بی معنی است.
روز بعد چه عکس قشنگی برایم فرستادی!یک قاب درست کرده بودی از عکس تعداد زیادی شهید برای مراسم دعوتشان کرده بودی.زیر عکس هم برایم نوشته بودی:«تازه، بهشون گفتم به رفیقاشونم که ما نمی شناسیم خبر بدن و از طرف ما دعوت کنن.گفتم:قدم رو چشم ما بذارید و تشریف بیارید.»
﴿برشی از کتاب#شهیدنویدصفری﴾
به روایت#همسرشهید
صفحه ۱۰۹الی۱۱۰
بقیه ی این پارت رو برید از کتاب پیدا کنید و بخونید😍🤩
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
ایده ی#دعوت کردن مهمان های ویژه ی مراسم که معرکه بود😍 یادت هست! وقتی گفتم به غیر از شهید نیری و علی
توی اینستا که فعالیت داشتیم یک نفر حاجت روایی خودش رو نوشته بود و میگفت که چند وقت دیگه عقدمون بود و منم تصمیم گرفتم #شهیدنوید رو دعوت کنم به مراسم عقدم برای شهید نوید دعوت نامه نوشتم و ازش خواستم که به مراسم عقدم بیاد
خیلی تو فکر این بودم که خدایا شهید میاد یا نمی یاد؟
و خیلی نگران و ناراحت بودم
تا اینکه گفتم بزار به نیتش زیارت عاشورا بخونم ان شاءالله که به مراسم عقد منم بیاد🥲
تا اینکه چند روز قبل عقد خواب دیده بود
که شهید نوید به مراسم عقدش رفته و خیلی هم خوشحال بوده🤩😍
https://eitaa.com/Navid_safare