eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
فروشگاه شهدایی مون😍👇🏻 @Pack_martyrs واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرکه دعای مجیر را در ایام البیض ماه رمضان بخواند، گناهانش آمرزیده شود اگرچه به عدد قطرات باران و برگ درختان و ریگ بیابان باشد. ❌️ به روزهای سیزدهم،چهاردهم،پانزدهم هر ماه قمری ایام البیض می گویند. از امشب به مدت سه شب بخوانید و اطلاع رسانی کنید
کانال زیر مسابقه ای برگزار کرده و قراره به برندگان با قرعه کشی😍 کتاب شهید نوید صفری هدیه بده به ۴نفر🥳🏃🏼‍♂️ این کانال 👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/Pack_martyrs https://eitaa.com/Pack_martyrs اگر خواستید شرکت کنید
البته این کتاب شهید نوید صفری همراه با بسته فرهنگی و سربندی که ۶ماه نصب بوده سر مزار شهید نوید ارسال میشه 😎🦋🤩😍🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو‌ماه‌رمضونے‌که‌حتے‌نفس ‌کشیدنم‌ثوابه مگه‌میشه‌خد‌ا‌ توبه‌هارو‌قبول‌نکنه؟! رفیق‌ازمهمونےخدا‌استفاده‌کن...(: https://eitaa.com/Navid_safare
چله😍 روز: یازدهم به نیت:↷ شهید مهدی زین الدین 💚 ۱_تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) ۲_حاجت روایی شما بزرگواران ۳_عاقبت بخیری همه جوونااا کانال رسمی شهید نوید صفری♥️
چله به نیابت از هدیه به(ع) حاجت روایی شما بزرگواران😍 روز: هفتم ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدواج_به_سبک_شهدا❣ خواستگاری خانواده شهید از من به صورت سنتی بود. هنگامی که آقامرتضی به خواستگاری من آمد، ۲۰سال سن داشت؛ دانشجوی سال سوم مهندسی عمران بود و نه کار مشخصی داشت و نه به سربازی رفته بود. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان او را انتخاب کنم. در آذرماه۱۳۸۷ عقد کردیم و مهرماه۱۳۹۰، مصادف با شب تولد حضرت معصومه علیهاالسلام سرِ زندگی مشترکمان رفتیم. آقامرتضی تفکر معنوی بالایی داشت و خیلی دوست داشت زندگی ساده‌ای را شروع کنیم. او جهیزیه دختر را که یک عُرف بود، به تعبیر هدیه از طرف پدر و مادر عروس می‌دانست و سفارش می‌کرد نباید در این قضیه سختگیری شود. نکته‌ی مهمی که بنده هنگام خواستگاری از ایشان دیدم، داشتنِ برنامه و هدف مشخص در زندگی بود. مرتضی دوست داشت شروع زندگی مشترک‌مان همراه با معنویات باشد. حتی شب عروسی‌مان بعد از مراسم عروسی به زیارت شهدای گمنام رفتیم و مناجاتی با شهدا داشت که برایم خیلی جالب بود. با وجود اینکه آن موقع شغل مشخصی نداشت، ولی می‌گفت هر شغلی در آینده داشته باشم هدفم خدمت به اسلام است. https://eitaa.com/Navid_safare 💫
یا الهی(1)_6035292098788329433.mp3
12.07M
فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیکَ... ما دورهایمان را زدیم... در این دنیا چیزی ارزش دل بستن نداشت...💔 بغل کن بنده ی فراری از دنیا را...🥺 🌙 🎙
دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان 🌱 التماس دعا...
به وقت ﴿ گام های عاشقی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت75 چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا کی فرار کردن از واقعیت گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد - الو امیر امیر: جانم - میای دنبالم ،میخوام بیام خونه امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت - نه نمیخوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام امیر: باشه ،خواهر یه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت - باشه کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم دنبال بی بی گشتم تو خونه نبود رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنار باغچه نشسته رفتم نزدیکش - خسته نباشی بی بی جون بی بی: سلامت باشی مادر بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر - میخوام برگردم خونه بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد:میدونستم این تصمیمو زود میگیری ،کاره خیلی خوبی کردی صدای زنگ در و شنیدم رفتم در و باز کردم امیر پشت در بود امیر: یعنی یه دنده تر از تو دختر پیدا نمیشه - ععع راستی میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم امیر: تو دست اونم از پشت بستی خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیار بزار تو ماشین .. امیر:باشه رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیا پیشم - چشم امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به کوچه که نزدیک میشدیم تپش قلب میگرفتم زیر لب هی میگفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگار تاثیری نداشت به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت76 رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم به معصومه گفتم - معصومه جان زنداداشته ؟ معصومه : اره نزدیکش شدم دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم - سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم - لطف دارن امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست - چشم الان میام بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن در باز شد و وارد خونه شدیم سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود - اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد سارا: خیلی بی ذوقی آیه یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟ - اره رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت77 در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست سارا: آیه از دستم دلخوری؟ - نه واسه چی؟ سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم.. نزاشتم حرفشو ادامه بده - سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن سارا صورتمو بوسید: چشم ،بیا بریم شام بخوریم - باشه به همراه سارا رفتیم سمت آشپز خونه روی صندلی کنار بابا نشستم چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود سارا: راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوس ها - کجا دیدی؟ آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش - جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود - چه کارایی؟ سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار میکنم خواهر شوهرمی - بی مزه یه دفعه بابا روشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیر بگو بخره امیر: مهمون کیه؟ بابا: حاج مصطفی و زنش با پسرش البته شام نمیان بعد از شام میان با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم سارا منو نگاه میکرد و میخندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه بعد از خوردن شام ظرفا رو با کمک سارا شستیم امیرم نشسته بود روی میز و ظرفا رو خشک میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹🕊🔖 رفاقتے خوبہ ڪہ ختمــــ بہ شہادت بشہ 🥀
📚 🌷 مثل اینکه عروس خانم بله را گفت که صدای صلوات بلند شد. دیدی گفتم آن خانمی که پاکت نقل دستش بود مادر داماد است. دیدی چقدر محکم پسرش را بغل گرفته. پاکت خالی نقلش را هم که گذاشته روی سنگ قبر سفیدت. {سنگ مزارشهیدنوید} عروس و داماد هم لابد الان دست همدیگر را می گیرند و می روند توی بهشت زهرا می چرخند؛ 🔹مثل من و تو که اول رفتیم قطعه سرداران بی پلاک و بعد هم آمدیدم همین جا سر مزار . نمی دانم چرا توی سرم مدام تصویر خوابی که صبح 🎉🎊 دیده بودم می چرخید. همان عیدغدیری که واسطه آشنایی ما شد. خواب را برایت تعریف نکرده بودم هنوز. 🔸پرسیدم : «شما دوست دارید گمنام بشید؟» گفتی: «چطور؟» هنوز نمی توانستم خواب را برایت تعریف کنم. اصرار تو هم فایده ای نداشت. جواب دادی : «نه، من ا ن شاءالله پیکرم بر می گرده!!» من فدای پیکر شبیه ارباب بی سرت 💔 که سرقولش ماند و برگشت. 📚کتاب شهیدنوید صفحه ۱۱۳
بخر مارا به چادر خاکی مادرت قسم؛ ضرر نمیکنی😔 😢
از آشنایی با دانستم در مسیر دلدادگی باید باشی تا امیر شوی تو دنبال رضایت⇜ او باش او دنیا و خَلقش را می‌کند باش، عزیزت می‌کند