eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی منم نوکر حسیـــن مادر منه مادر حسیـــن ✨💞 روز مبارک 🌹
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز https://eitaa.com/Navid_safare
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هشتاد_پنجم _از کجا معلوم راست میگی ؟ ممکنه بعدا حرفامو بر علیه خودم استفاده کنی . +من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم . با خشم نگاهم میکند _چی میخوای بدونی ؟ +میخوام راجب شهروز بدونم باشک نگاهم میکند ، انگار دو دل است . نگاهی به سر و ته کوچه می اندازد و بعد با اکراه از جلوی در کنار میرود _بیا تو با قدم هایی آهسته وارد حیاط کوچکشان میشوم . همانطور که از ظاهر خانه هم پیدا بود ، خانه ی خیلی قدیمی ای هست . دیوار های آجری و سنگ فرش های کهنه فضا را دلگیر کرده است . درختی خشکیده کنار در و نیمکت چوبی رنگ و رو رفته ای رو به روی در قرار گرفته است . نازنین در را میبندد و به نیمکت اشاره میکند . _بشین تا من برم یه شربت بیارم +نمیخوان من که اینجا نیومدم مهمونی ، اومدم جواب سوالام رو بگیرم برم سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و باهم روی نیمکت مینشینیم . نازنین با مظلومیت نگاهم میکند . در چهره و رفتارش دیگر خبری از آن دختر مغرور و زورگو نیست . به سختی میگوید _هر سوالی داری بپرس تا جایی که بتونم جواب میدم فقط یه شرط داره +چه شرطی ؟ از روی نیمکت بلند میشود و داخل خانه میرود ، بعد از چند لحظه با قران جیبی کوچکی برمیگردد . قران را روبه رویم قرار میدهد _من اهل نماز و روز نیستم ولی به خدا و قران و اینطور چیز ها اعتقاد دارم . ازت میخوام بزنی روی این قران که از حرفام سو استفاده نکنی و اون هارو به هیچکس ، تاکید میکنم به هیچکس نگی . مطمئنم تو اعتقاداتت از من قوی تره ، من بهت بد کردم از کارمن پشیمونم ولی تو به من بد نکن . شنیدن این حرف ها از نازنین برایم جالب است . لبخند کوچکی میزنم و دستم را آرام روی قران میزنم +به همین قران قسم میخورم که نه از حرفات سو استفاده میکنم و نه به کسی میگم ولی از تو هم میخوام که حقیقت رو به من بگی . اگه واقعا اونطور بوده باشه که فکر میکنم خانوادمم از پیگیری شکایت منصرف میکنم . سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند . 🌿🌸🌿 《چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست》 سعدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هشتاد_ششم سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند . سراغ سوال هایم میروم +نازنین شهروز بهت چی داد که حاضر شدی همچین کاری بکنی ؟ اصلا تو شهروز و از کجا میشناسی ؟ نفس عمیقی میکشد _یه روز داشتم از آموزشگاه هنر بر میگشتم ، دیدم نزدیک آموزشگاه یه آقایی به ماشینش تکیه داده تا من از آموزشگاه اومدم بیرون به من خیره شد و تا وقتی که سوار تاکسی بشم همینجور به من نگاه میکرد . اولش توجه نکردم اما این وضعیت تا یک هفته ادامه داشت . به سر و وضعش نمیخورد اَلاف باشه . تا اینکه یه روز اومد پیشم و گفت اسمش شهروز و چند وقت پیش منو به طور اتفاقی دیده . گفت از من خوشش اومده و چند وقت صبر کرده تا از احساساتش مطمئن بشه . اسرار داشت که آدرس و شماره خونمون رو بدم تا با خانوادش بیاد خواستگاری . همونطور که داری میبینی ما وضع مال خوبی نداریم ، منم وقتی ماشین شهروز رو دیدم فهمیدم خیلی پولدارن بخاطر همین خجالت میکشیدم آدرس خونمون رو بدم . چند بار دیگه هم اومد جلوی در آموزشگاه و ازم خواست آدرس رو بدم ولی قبول نکردم تا اینکه یه روز ازم خواست یه مدت با هم دوست باشیم اگه من ازش خوشم نبومد شهروز میره و دیگه هم نمیاد . با حرف های نازنین به فکر فرو میروم . معلوم است آزار و اذیت من برای شهروز خیلی مهم است که این طور غرور کاذبش را زیر پا گذاشته و این همه به نازنین خواهش و تمنا کرده و حتی درخواست دوستی داده است . دوباره به حرف های نازنین گوش میسپارم _اولش قبول نکردم ولی بعدا که یکم فکر کردم دیدم پیشنهاد بدی هم نیست یه دوستی ساده برای اینکه باهم بیشتر آشنا بشیم ، به شهروز هم نمیخورد پسر بدی باشه . تویه مدتی که باهم بودیم هیچی برام کم نزاشت ، همش منو میبرد میگردوند، برام خرید میکرد ، اون لباس هایی که همیشه آموزشگاه میپوشیدم رو یادته ؟ همشو شهروز برام خریده بود وگرنه ما وضع مالیمون خوب نیست . شهروز اصلا نمیزاشت آب تو دلم تکون بخوره ، هرچی میگفتم برام میخرید ، هر کاری میگفتم برام میکرد . بعد یه مدت بلاخره فهمید ما اوضاع مالیمون بده ولی هیچی بهم نگفت و اصلا تحقیرم نکرد میگفت همه ی کم و کسری های این همه سال رو برات جبران میکنم . من خیلی بهش وابسته شده بودم اونم میگفت عاشقمه ، حتی منو یه بار برد تو جمه دوستاش و به عنوان نامزدش معرفی کرد . کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فقـط‌مےگـیردامـاهیچ‌بارـانـے‌نمےآیـد دلـم‌چـون‌آسمـان‌عصـرها؎جمعـ‌ه‌ غمگیـن‌اسـ‌ٺ!🌧🌱 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مادرها و خانومای عزیز کانال روزتون مبارک 🌺 ان شاءالله که سایتون مستدام و دلاتون شاد ان شاءالله هر خانومی که آرزوی مادر شدن داره به آرزوی دلش برسه و خداوند فرزندی سالم و صالح عطا کنه بهشون 🙏🌸 ان شاءالله همگی زیر سایه چادر مادرمون حضرت زهرا ✨ هم دراین دنیا هم در آن دنیا روح تمامی مادران آسمانی هم شاد 🌹🍃
خوشابہ‌ࢪفاقت‌هایے‌‌ڪہ پایانشان‌ختم‌بھشت‌میشود . . .🕊
♥️⃟📿 آقاموݩ‌منٺظرھ...↯ بریم‌دعاے‌فرج‌بخوݩیم...🙃🤲🏻 ...🍃 خیلےوقٺمونونمیگیرھ‌رفقا-!🤚 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگہ‌باید‌چہ‌اتفاقۍ‌.... ڪہ‌بدونیم؛ مابہ‌امام‌زمـان‌محتاجـیم💔'!؟
سهم شما ⁵صلوات هدیه به 🍀
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند 🌱🦋
وقتی‌میـرفت‌گلزار‌شهداتموم‌سنگ‌ِقبر‌ها رو‌میشُست(': وهمشونو‌به‌آغوش‌میڪشید♥️ آخه‌ممڪن‌بود‌یکیشون‌پسرش‌‌باشه :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🙏 عاقبتتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌⇨💔↯ .هے گفتیمـ .. آقا بیا ؛ خستھ شدیم! یه بارم بگیم.. آقا بیا " خستھ شدے '|🥀|'
خدمت گزار خوبی نبودیم یاحسین خدمت گزار خوب نیاری به جای ما...💔
❥' . . وقتی پسـ👦🏻ـر اولم می‏خواست به دنیـ🌍ـا بیاید، حسین گفت: «طبــق سنّـت و سفـ👌🏻ـارش پیـــامبــر اکـ🌸ـرم(ص) باید اسم بچه را مشخص کنیم.» گفتم: «شما انتخـ☺️ـاب کنید.» گفت: «اگر دختر بود اسمش را فاطـ✨ـمه می‏گذارم و اگر پسر بود محـ🌙ـمد؛ البته نه محمد تنھـ☝️🏻ـا بلکه اسم دیگری هم می‏خواهم در کنارش باشد.» گفتم: «چـ🤔ـرا دو اسم؟» گفت: «دوست دارم اســم پســرم را حسیـ💫ـن بگذارم تا اگر من شھـ🌷ـید شدم، تسکینی برای تو و مادرم باشد که حسین به جـ✋🏻ـای حسین است. اما چون می‏دانم وجود فاطمــه و محــمد در هــر خانـ🏠ـه‏ای باعث برکت و صفـ💗ـای خانه است اگر خدا، دوازده پســر هم به من بدهــد، اول اســم همــه را مــحـ😇ـمد می‏گذارم. اگر من شھید شدم اسم پسرم را محمدحسیـ🌱ـن بگذارید.» 💠از سردار شھید حسین تاجیک دو فرزند به نام‏های محمدحسیــن و محمدمھــدی به یادگار مانده است.💠 به روایت همسر شهید حسین تاجیک🌱 🕊 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تورفیق‌اونایی‌هستی‌ڪہ‌ هیچ‌رفیقی‌ندارن..(:🚶‍♂ پس‌حواست‌بهمون‌باشہ‌داداش..
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فـࢪاز؎‌از(: عزٺ‌دستِ‌خداست‌؛ وبدانیداگـࢪگمنـٰام‌تࢪین‌هم‌باشید ولے... نیتِ‌شمایاࢪ؎مࢪدم‌باشدمے‌بینیدخدٰاوند؛ چقدࢪبـٰاعزت‌وعظمت‌شمآࢪا دࢪآغوش‌مےگیࢪد...🙂♥️ همینقدرقشنگ(: (ع)
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هشتاد_هفتم کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است . برای اینکه اذیت نشود میگویم +میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا حالت بهتر بشه ؟ سری به نشانه تایید تکان میدهد . این چند دقیقه برای من هم زمان خوبیست ، باور حرف های نازنین برایم سخت است . شهروز گفته بود خانواده اش اجازه نمیدهند با دختری دوست بشود ، علاوه بر این شهروز آدمی نیست که بخواهد به کسی انقدر محبت کند . نازنین میخواهد ادامه بدهد اما من پیش دستی میکنم +نازنین تو واقعا داری حقیقتو میگی ؟ _چرا باید دروغ بگم ؟ سکوت میکنم . نازنین بعد از کما فکر کردن بلند میشود و رو به من میگوید _یه لحظه صبر کن الان میام داخل خانه میرود و کمی بعد با موبایلش بر میگردد . کمی در موبایلش جست و جو میکند و بعد صفحه را نشانم میدهد . ابرو بالا می اندازم و با تعجب عکس را میکاوم . عکس نازنین و شهروز است که در ماشین نشسته اند و شهروز با لبخند پهنی دست گل کوچک و صورتی رنگی را به طرف نازنین گرفته است . پس شهروز علاوه بر مغرو و حیله گر بودن بازیگر خوبی هم هست . نازنین عکس ها را یکی پس از دیگری نشانم میدهد ، عکس ها حرف های نازنین را به خوبی ثابت میکنند . برای اینکه مطمئن تر شوم میگویم +شهروز بهت نگفت که خانوادش از این ماجرا خبر دارن یا نه ؟ همانطور که مینشیند با اطمینان پاسخ میدهد _گفت خانوادش خبر ندارن و با این طور روابط مخالفن بخاطر همین منتظر تا هر وقت بهش اجازه دادم با خانوادش بیاد خواستگاری +خب حالا بقیه چیزی که داشتی تعریف میکردی رو بگو _بعد از یه مدت اصرار کردن بلاخره قبول کردم که بیاد خواستگاریم میان حرفش میپرم +چرا تا قبلش اجازه نمیدادی ؟ اولش گفتی بخاطر وضع مالیت ولی میگی شهروز بعد از دوستیتون از اوضاع مالیت با خبر شد _از مخالف خانواده شهروز میترسیدم سر تکان میدهم +خب ادامه بده _شهروز به من توضیح داد که خانوادش درک بالایی دارن و با این موضوع مشکلی ندارن . انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم . چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد ....... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸