چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#نوزدهم
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هشتاد_پنجم
_از کجا معلوم راست میگی ؟ ممکنه بعدا حرفامو بر علیه خودم استفاده کنی .
+من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم .
با خشم نگاهم میکند
_چی میخوای بدونی ؟
+میخوام راجب شهروز بدونم
باشک نگاهم میکند ، انگار دو دل است . نگاهی به سر و ته کوچه می اندازد و بعد با اکراه از جلوی در کنار میرود
_بیا تو
با قدم هایی آهسته وارد حیاط کوچکشان میشوم .
همانطور که از ظاهر خانه هم پیدا بود ، خانه ی خیلی قدیمی ای هست .
دیوار های آجری و سنگ فرش های کهنه فضا را دلگیر کرده است . درختی خشکیده کنار در و نیمکت چوبی رنگ و رو رفته ای رو به روی در قرار گرفته است .
نازنین در را میبندد و به نیمکت اشاره میکند .
_بشین تا من برم یه شربت بیارم
+نمیخوان من که اینجا نیومدم مهمونی ، اومدم جواب سوالام رو بگیرم برم
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و باهم روی نیمکت مینشینیم .
نازنین با مظلومیت نگاهم میکند . در چهره و رفتارش دیگر خبری از آن دختر مغرور و زورگو نیست . به سختی میگوید
_هر سوالی داری بپرس تا جایی که بتونم جواب میدم فقط یه شرط داره
+چه شرطی ؟
از روی نیمکت بلند میشود و داخل خانه میرود ، بعد از چند لحظه با قران جیبی کوچکی برمیگردد .
قران را روبه رویم قرار میدهد
_من اهل نماز و روز نیستم ولی به خدا و قران و اینطور چیز ها اعتقاد دارم . ازت میخوام بزنی روی این قران که از حرفام سو استفاده نکنی و اون هارو به هیچکس ، تاکید میکنم به هیچکس نگی . مطمئنم تو اعتقاداتت از من قوی تره ، من بهت بد کردم از کارمن پشیمونم ولی تو به من بد نکن .
شنیدن این حرف ها از نازنین برایم جالب است . لبخند کوچکی میزنم و دستم را آرام روی قران میزنم
+به همین قران قسم میخورم که نه از حرفات سو استفاده میکنم و نه به کسی میگم ولی از تو هم میخوام که حقیقت رو به من بگی . اگه واقعا اونطور بوده باشه که فکر میکنم خانوادمم از پیگیری شکایت منصرف میکنم .
سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند .
🌿🌸🌿
《چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست》
سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هشتاد_ششم
سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند .
سراغ سوال هایم میروم
+نازنین شهروز بهت چی داد که حاضر شدی همچین کاری بکنی ؟ اصلا تو شهروز و از کجا میشناسی ؟
نفس عمیقی میکشد
_یه روز داشتم از آموزشگاه هنر بر میگشتم ، دیدم نزدیک آموزشگاه یه آقایی به ماشینش تکیه داده تا من از آموزشگاه اومدم بیرون به من خیره شد و تا وقتی که سوار تاکسی بشم همینجور به من نگاه میکرد .
اولش توجه نکردم اما این وضعیت تا یک هفته ادامه داشت .
به سر و وضعش نمیخورد اَلاف باشه .
تا اینکه یه روز اومد پیشم و گفت اسمش شهروز و چند وقت پیش منو به طور اتفاقی دیده . گفت از من خوشش اومده و چند وقت صبر کرده تا از احساساتش مطمئن بشه .
اسرار داشت که آدرس و شماره خونمون رو بدم تا با خانوادش بیاد خواستگاری .
همونطور که داری میبینی ما وضع مال خوبی نداریم ، منم وقتی ماشین شهروز رو دیدم فهمیدم خیلی پولدارن بخاطر همین خجالت میکشیدم آدرس خونمون رو بدم .
چند بار دیگه هم اومد جلوی در آموزشگاه و ازم خواست آدرس رو بدم ولی قبول نکردم تا اینکه یه روز ازم خواست یه مدت با هم دوست باشیم اگه من ازش خوشم نبومد شهروز میره و دیگه هم نمیاد .
با حرف های نازنین به فکر فرو میروم . معلوم است آزار و اذیت من برای شهروز خیلی مهم است که این طور غرور کاذبش را زیر پا گذاشته و این همه به نازنین خواهش و تمنا کرده و حتی درخواست دوستی داده است .
دوباره به حرف های نازنین گوش میسپارم
_اولش قبول نکردم ولی بعدا که یکم فکر کردم دیدم پیشنهاد بدی هم نیست یه دوستی ساده برای اینکه باهم بیشتر آشنا بشیم ، به شهروز هم نمیخورد پسر بدی باشه .
تویه مدتی که باهم بودیم هیچی برام کم نزاشت ، همش منو میبرد میگردوند، برام خرید میکرد ، اون لباس هایی که همیشه آموزشگاه میپوشیدم رو یادته ؟ همشو شهروز برام خریده بود وگرنه ما وضع مالیمون خوب نیست .
شهروز اصلا نمیزاشت آب تو دلم تکون بخوره ، هرچی میگفتم برام میخرید ، هر کاری میگفتم برام میکرد .
بعد یه مدت بلاخره فهمید ما اوضاع مالیمون بده ولی هیچی بهم نگفت و اصلا تحقیرم نکرد میگفت همه ی کم و کسری های این همه سال رو برات جبران میکنم .
من خیلی بهش وابسته شده بودم اونم میگفت عاشقمه ، حتی منو یه بار برد تو جمه دوستاش و به عنوان نامزدش معرفی کرد .
کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
May 11
فقـطمےگـیردامـاهیچبارـانـےنمےآیـد
دلـمچـونآسمـانعصـرها؎جمعـه
غمگیـناسـٺ!🌧🌱
#دـادـاشنویدم
https://eitaa.com/Navid_safare
🌺 مادرها و خانومای عزیز کانال روزتون مبارک 🌺
ان شاءالله که سایتون مستدام و دلاتون شاد
ان شاءالله هر خانومی که آرزوی مادر شدن داره به آرزوی دلش برسه و خداوند فرزندی سالم و صالح عطا کنه بهشون 🙏🌸
ان شاءالله همگی زیر سایه چادر مادرمون حضرت زهرا ✨
هم دراین دنیا هم در آن دنیا
روح تمامی مادران آسمانی هم شاد 🌹🍃
♥️⃟📿
آقاموݩمنٺظرھ...↯
بریمدعاےفرجبخوݩیم...🙃🤲🏻
#اللھمعجللولیڪالفرج...🍃
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🤚
#دعـاےفࢪج
#قراࢪعـاشقانه
https://eitaa.com/Navid_safare
دیگہبایدچہاتفاقۍ#توۍجھــانبیوفتہ....
ڪہبدونیم؛
مابہامامزمـانمحتاجـیم💔'!؟
#شهیدانه
وقتیمیـرفتگلزارشهداتمومسنگِقبرها
رومیشُست(':
وهمشونوبهآغوشمیڪشید♥️
آخهممڪنبودیکیشونپسرشباشه :)
⇨💔↯
.هے گفتیمـ ..
آقا بیا ؛ خستھ شدیم!
یه بارم بگیم..
آقا بیا " خستھ شدے '|🥀|'
#السلامعلیڪیابقیھاللہ
#همسفرانه ❥'
.
.
وقتی پسـ👦🏻ـر اولم میخواست به دنیـ🌍ـا بیاید، حسین گفت:
«طبــق سنّـت و سفـ👌🏻ـارش پیـــامبــر اکـ🌸ـرم(ص) باید اسم بچه را مشخص کنیم.»
گفتم: «شما انتخـ☺️ـاب کنید.»
گفت: «اگر دختر بود اسمش را فاطـ✨ـمه میگذارم و اگر پسر بود محـ🌙ـمد؛ البته نه محمد تنھـ☝️🏻ـا بلکه اسم دیگری هم میخواهم در کنارش باشد.»
گفتم: «چـ🤔ـرا دو اسم؟»
گفت: «دوست دارم اســم پســرم را حسیـ💫ـن بگذارم تا اگر من شھـ🌷ـید شدم، تسکینی برای تو و مادرم باشد که حسین به جـ✋🏻ـای حسین است.
اما چون میدانم وجود فاطمــه و محــمد در هــر خانـ🏠ـهای باعث برکت و صفـ💗ـای خانه است اگر خدا، دوازده پســر هم به من بدهــد، اول اســم همــه را مــحـ😇ـمد میگذارم. اگر من شھید شدم اسم پسرم را محمدحسیـ🌱ـن بگذارید.»
💠از سردار شھید حسین تاجیک دو فرزند به نامهای محمدحسیــن و محمدمھــدی به یادگار مانده است.💠
به روایت همسر شهید حسین تاجیک🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
https://eitaa.com/Navid_safare
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#بیستم
https://eitaa.com/Navid_safare
فـࢪاز؎از#وَصیتنـٰامہۍحـٰاجے(:
عزٺدستِخداست؛
وبدانیداگـࢪگمنـٰامتࢪینهمباشید
ولے...
نیتِشمایاࢪ؎مࢪدمباشدمےبینیدخدٰاوند؛
چقدࢪبـٰاعزتوعظمتشمآࢪا
دࢪآغوشمےگیࢪد...🙂♥️
همینقدرقشنگ(:
#امام_زمان_(ع)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو
قسمت_هشتاد_هفتم
کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است .
برای اینکه اذیت نشود میگویم
+میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا حالت بهتر بشه ؟
سری به نشانه تایید تکان میدهد .
این چند دقیقه برای من هم زمان خوبیست ، باور حرف های نازنین برایم سخت است .
شهروز گفته بود خانواده اش اجازه نمیدهند با دختری دوست بشود ، علاوه بر این شهروز آدمی نیست که بخواهد به کسی انقدر محبت کند .
نازنین میخواهد ادامه بدهد اما من پیش دستی میکنم
+نازنین تو واقعا داری حقیقتو میگی ؟
_چرا باید دروغ بگم ؟
سکوت میکنم .
نازنین بعد از کما فکر کردن بلند میشود و رو به من میگوید
_یه لحظه صبر کن الان میام
داخل خانه میرود و کمی بعد با موبایلش بر میگردد .
کمی در موبایلش جست و جو میکند و بعد صفحه را نشانم میدهد .
ابرو بالا می اندازم و با تعجب عکس را میکاوم .
عکس نازنین و شهروز است که در ماشین نشسته اند و شهروز با لبخند پهنی دست گل کوچک و صورتی رنگی را به طرف نازنین گرفته است .
پس شهروز علاوه بر مغرو و حیله گر بودن بازیگر خوبی هم هست .
نازنین عکس ها را یکی پس از دیگری نشانم میدهد ، عکس ها حرف های نازنین را به خوبی ثابت میکنند .
برای اینکه مطمئن تر شوم میگویم
+شهروز بهت نگفت که خانوادش از این ماجرا خبر دارن یا نه ؟
همانطور که مینشیند با اطمینان پاسخ میدهد
_گفت خانوادش خبر ندارن و با این طور روابط مخالفن بخاطر همین منتظر تا هر وقت بهش اجازه دادم با خانوادش بیاد خواستگاری
+خب حالا بقیه چیزی که داشتی تعریف میکردی رو بگو
_بعد از یه مدت اصرار کردن بلاخره قبول کردم که بیاد خواستگاریم
میان حرفش میپرم
+چرا تا قبلش اجازه نمیدادی ؟ اولش گفتی بخاطر وضع مالیت ولی میگی شهروز بعد از دوستیتون از اوضاع مالیت با خبر شد
_از مخالف خانواده شهروز میترسیدم
سر تکان میدهم
+خب ادامه بده
_شهروز به من توضیح داد که خانوادش درک بالایی دارن و با این موضوع مشکلی ندارن .
انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم .
چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد .......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸