eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.3هزار دنبال‌کننده
31.6هزار عکس
6.6هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
"سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ 🌙دیگرگناه نمی کنم 🌙 🌻 ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس 👇 جمال الاسبوع بکمال العمل المشروع . ص 77 . @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
tavassol-mansuri.mp3
5.55M
❣️ با روضه 🕊💌 🎤 حاج مهدی الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج هر سه شنبه به نیت ظهور (عج) دعای توسل می خوانیم بارانی و دلگیر هوایِ بی تو محزون و غم انگیز نوای بی تو برگرد که بیقرارم و بیتابم بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو! تعجیل درظهور مولاعج متن دعا👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/135 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Part11_خار و میخک.mp3
14.96M
🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊فلسطین کلید رمزآلود است.. 🌷کتاب آموزنده، امنیتی و صوتی 🕊 🌷قسمت 1⃣1⃣ 🕊(مقدمه کتاب) 💠 نویسنده؛ یحیی ابراهیم سنوار 💠راوی؛ حسن همایی 💠ناشر؛ انتشارات کتابستان معرفت 💠تولید شده؛ از پایگاه صدای گویای ایران صدا 💠صدابردار؛ میثم جزی 💠تهیه‌کننده؛ سیدعلی میرطالبی‌پور 🕊لینک کتاب گویا از پایگاه ایران صدا https://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=643988 🇵🇸🇵🇸🕊🕊🇵🇸🇵🇸🕊🕊 عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
رنگ روح الله مانند گچ سفید شد، فتانه بدون این کارها او را سخت تنبیه میکرد و الان روح الله باید منتظر
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۳۵ و ۳۶ سالها پشت سر هم مثل برق و باد گذشت، الان عاطفه که هنگام عروسی فتانه نُه ماهش بود، دختری چهارساله و شیرین زبان شده بود و روح الله هم دانش آموز کلاس اول بود، هر دو در همان روستای پدری بودند، منتها روح الله پیش فتانه و پدرش بود و البته برادر کوچکتری هم پا به زندگیشان گذاشته بود و عاطفه هم همچنان پیش مادربزرگش بود و روح الله بارها و بارها به حال عاطفه غبطه میخورد،چون هم مادربزرگ مهربانی بالای سرش بود و هم از کتک های همیشگی فتانه که جزئی از زندگی روح الله شده بود، در امان بود. صبح زود بود و روح الله خوشحال تر از همیشه از خواب بیدار شد، آخر مادربزرگش به او گفته بود که مادرش مطهره بعد از چهار سال که بچه ها را گذاشت و رفت، امروز برای اولین بار قرار است از تهران بیاید و بچه ها را ببیند، از یادآوری این موضوع قند توی دل روح‌الله آب میشد که ناگهان با صدای جیغ فتانه به خود آمد: 🔥_چکار میکنی پسرهٔ دست و پا چلفتی، تو که تلویزیون را کثیف تر کردی، با دقت کهنه بکش، بعدم سریع برو ظرفها صبحانه را بشور که دیگه بهانه نیاری وقت مدرسه ام دیر شد. روح الله با دستهای کوچکش شروع به تند تند کار کردن نمود،او بعد از عمری کار کردن، کارهای خانه را از یک زن خانه دار، فرزتر و بهتر انجام میداد، از وقتی که فتانه زن باباش شده بود او مجبور بود اینچنین کارهایی انجام بدهد، چون امر فتانه بود و اگر انجام نمیداد کتک بیشتری در انتظارش بود. فتانه آخرین لقمه نیمرو را در دهان سعید گذاشت و از جایش بلند شد، روح الله هم آخرین قاشق را آب کشید وارد هال شد و با ترس گفت: _دفتر مشقم چندروزه تموم شده، امروز اگر دفتر جدید نبرم آقامعلم کتکم میزنه...🥺 فتانه که چشمهایش همیشه از خشم به سرخی میزد،چشم هایش را گشاد کرد و گفت: 🔥_چی گفتی تو؟! دوباره بگو و با زدن این حرف به طرف چوب لباسی کنار در رفت و روح الله که خوب میفهمید فتانه میخواهد چکار کند، مثل قرقی گونی کوچکی را که کتابهایش را داخل آن جا داده بود برداشت و از در خارج شد، کفشهای ته میخی‌اش را که جلویشان سوراخ شده بود و ناخن پایش همیشه از آن بیرون میزد و انگار داشت به همه سلام میکرد را به پا کرد و مثل باد از در حیاط خودش را بیرون انداخت، فاصلهٔ خانه تا مدرسه را که آنچنان طولانی نبود بدو طی کرد تا مبادا فتانه بخواهد دنبالش بیاید و به او برسد. از در آهنی و آفتاب سوخته مدرسه که داخل شد، نفس راحتی کشید. کنار در، به دیوار تکیه داد و همانطور که پاشنه کفشش را بالا می کشید، به دیداری فکر می کرد که قرار بود تا ساعتی دیگر رخ دهد. آقای معلم مثل همیشه نگاهی از روی تاسف به روح الله کرد و گفت: _بالاترین نمره امتحان املا را روح الله گرفته، اما چه فایده که به خاطر اینکه تکالیفش را انجام نداده باید تنبیه شود و با این حرف ترکهٔ انار را بالا برد و بر کف دستهای روح الله که همیشه ترک خورده بود فرود آورد. ترکهٔ آقا معلم خیلی درد داشت اما دردش به پای تسمه ای که فتانه بر تن و بدنش میزد، نمیرسید، جای ترکه های آقامعلم سرخ میشد اما جای کتک های فتانه همیشه سیاه و کبود بود و روح الله عادت کرده بود به این کبودی ها، انگار جزئی از وجودش شده بود. زنگ آخر هم تمام شد، روح الله کنار آبخوری مدرسه رفت و مشتی آب به سرو رویش زد تا رد اشک هایش خشک شود، او میخواست یک راست به خانه مادربزرگ برود،چون پدرش کارمند اداره بود، صبح زود تهران میرفت و غروب به روستا بر میگشت و روح الله نمیخواست از فتانه اجازه بگیرد و اصلا دوست نداشت که فتانه متوجه آمدن مادر روح الله شود. پس باید بدون اطلاع دادن به فتانه به خانه مادربزرگ میرفت، آنطور که روح الله فهمیده بود نزدیک سه سال بود که مادرش مطهره از پدرش محمود جدا شده بود و دیگر هیچ ارتباطی بین آنها نبود، پس لزومی نداشت فتانه متوجه این دیدار شود،چه بسا اگر میفهمید به بهانه ای روح الله را اذیت میکرد روح الله گونی کتاب درسی اش را روی کولش انداخت و با سرعت به طرف خانه مادربزرگ راه افتاد. نزدیک خانه شد و از دور پیکان سفید رنگی که جلوی خانه پارک مادربزرگ پارک شده بود خبر از آمدن میهمان عزیزی میداد که لبخند را به روی لبان روح الله می نشاند... روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به در نیمه باز خانه رساند با خوشحالی خودش را داخل خانه انداخت. ردیف اتاقهای پیش رو را نگاه کرد و از کفش های جلوی در اتاق مهمانخانه فهمید که هر خبری هست آنجاست. با دو خودش را به اتاق رساند و درحالیکه نفس نفس میزد در اتاق را باز کرد و سرش را از پشت پرده داخل داد. خدای من باورش نمیشد، مامان همراه دایی محمد اومده بود،
ندای قـرآن و دعا📕
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۳۵ و ۳۶ سالها پشت سر هم مثل برق و باد
وارد اتاق شد، از خجالت سرخ شده بود، کنار در اتاق وایستاد و گونی کتاباش را با دوتا دست چسپیده بود و خیره به گلیم کف اتاق آهسته گفت: _س..سلام عاطفه از جا بلند شد و با خوشحالی به طرف روح الله امد و عروسک دستش را نشان روح الله داد و گفت: _سلام داداشی، ببین چه عروسک قشنگی!! ناگهان گرمای دستهایی که سالها در انتظار آن بود او را دربرگرفت، روح الله ناخواسته اشک هایش جاری شد و همانطور که بینی اش را بالا میکشید، می خواست عطر تن مادری را که سالها میخواستش اما نداشتش به تن بکشد. مامان مطهره، روح الله کوچک را در آغوش گرفت و بعد از لحظاتی خم شد و جلوی پای او زانو زد تا قدش به قد پسرکش برسد و بعد دستی به گونهٔ روح الله کشید و بوسه ای از روی او گرفت و گفت: _سلام عزیزم! چرا گریه میکنی پسر گلم؟! روح الله ناخواسته خود را در آغوش مادر افکند و هق هقش کل اتاق را گرفت، از گریه روح الله ، مادر، عاطفه ،مادربزرگ و حتی دایی محمد به گریه افتاد. مادرش همانطور که پشت روح الله را نوازش میکرد گفت: _گریه نکن عزیزم، منو ببخش پسرم، منو ببخش که این چند سال نیومدم دیدنتان، یه غرور بی جا و یه کم ترس از اون زن بدهن داشتم، اما قول میدم که از این به بعد هر ماه بیام دیدنتون... روح الله خودش را از آغوش مادر جدا کرد و همانطور که با آستین لباسش، اشک چشمهاش را پاک میکرد گفت: _قول میدی مامان؟!🥺 مادر همانطور که باران اشک‌هایش سرازیر شده بود گفت: _قول قول..‌ و بعد دست روح الله را در دست گرفت به سمت بالای اتاق کنار پشتی برد و گفت: _حالا بیا ببین چه چیزهای قشنگی برات آوردم روح الله کنار مادر نشست و مادر از داخل پلاستیک بزرگی که کنار پشتی گذاشته بود اول دوتا دفتر درآورد، برقی توی چشمهای روح الله درخشید و با خوشحالی گفت: _آااخ جون دفتر مشق، از کجا میدونستی که من دفتر میخوام؟! مادر لبخندی زد و همانطور که موهای روح الله را نوازش میکرد گفت: _تازه از این دفتر جدیداست ، خط کشی شده و یه جا هم بالای صفحه کادر داره و میتوتی اسمت یا اسم درسی که داری را بنویسی..تازه جلدش هم از این رنگ رنگی هاست.. روح الله به زرق و برق دفتر نگاه نمیکرد، فقط خوشحال بود که از فردا میتونه تکالیفش را داخل دفتر بنویسه و از آقا معلم کتک نخوره...مادر دست برد و یه جعبه دیگه بیرون آورد، وای خدای من! باورش نمیشد، یه کفش قشنگ بندی، از همین نیم‌بوت ها که همیشه دوست داشت داشته باشه..یه کفش قهوه ای و خوشگل.. مادر کفش را از داخل جعبه دراورد و جلو پای روح الله گذاشت و گفت: _امیدوارم اندازه پات باشه ، بپوش ببینم.. روح الله باذوق مشغول پوشیدن کفش شد و اصلا متوجه نبود که پاچه شلوارش بالا رفته و مادرش خیره به کبودی های ساق پای پسرک زجر کشیده اش هست.. روح الله کفش‌ها را پوشید و ایستاد، چند قدم راه رفت و گفت: _قشنگه ،یه شماره بلنده فکر کنم اما خیلی راحته از کفش های ته میخی خیلی خیلی بهتر و راحت تره... مادر خودش را جلو کشید،سر کفش را فشار داد و گفت آره یه ذره گشاده و بعد پاچه شلوار روح الله را بالا داد و گفت: _پاهات چرا سیاه شده؟! روح الله که دوست نداشت با گفتن حقیقت مادرش را ناراحت کنه گفت: _ه..هیچی تو راه خوردم زمین.. مادر آهی کشید و بعد نگاهی به گونی کنار در کرد و گفت: _مگه کیف نداری؟! یعنی بابات اینقدر دستش تنگه که کیف هم برات نخریده؟! شنیدم کارمنده که... روح الله که نمیدانست چی جواب بده خودش را مشغول کفش‌ها نشان داد.. 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
وارد اتاق شد، از خجالت سرخ شده بود، کنار در اتاق وایستاد و گونی کتاباش را با دوتا دست چسپیده بود و خ
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۳۷ و ۳۸ سفرهٔ نهار را گستردند و بوی آبگوشت محلی و ریحان تازه مشام روح الله را قلقلک میداد، بعد از مدتها دوری از مادر و سختی زندگی، امروز روح الله میخواست اندکی شیرینی زندگی را لمس کند. مامان مطهره وسط نشست و عاطفه و روح الله هم دو طرفش... مامان اول توی کاسه عاطفه نان تلیت کرد و بعد کاسه روح الله، روح الله کوچکترین حرکات مادر را میدید و سعی میکرد در ذهنش ثبت کند و از بودن در این جمع لذت میبرد.. اولین قاشق غذا را در دهانش گذلشت و مزه آبگوشت را همراه با مهر مادرانه نوش جان کرد، همانطور که لقمه را میجویید رو به مادربزرگ گفت: _چقدر خوشمزه شده... که ناگهان درب خانه را به شدت زدند و پشت سرش، صدای وحشتناک فتانه بلند شد، فتانه همانطور که فحش های رکیک میداد، روح الله را صدا میزد..رنگ از رخ روح الله پرید،اما دلش خوش بود به مادری که در کنارش بود. مامان مطهره با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: _من باید جواب این زن بددهن و بی ادب را بدم مادربزرگ با دستپاچگی دست مطهره را گرفت و نشاندش و گفت: _نعوذبالله از فتانه خدا هم میترسه،بشین مادر، بری یه چیزی بگی، کار بدتر میشه و مادربزرگ ادامه حرفش را خورد و بر زبان نیاورد که اگر مطهره حرفی بزند بعد روح الله باید زجرش را بکشد. پس تکه نانی برداشت و مقداری از گوشت های کوفته شده را داخلش چپاند و داخل مشت روح الله جا داد و گفت: _عزیزم ، مادرت را که دیدی زودتر پاشو برو و این لقمه هم توی راه بخور وگرنه فتانه این خونه را روی سرمون خراب میکنه روح الله چشمی گفت و با سرعت از جا بلند شد، لقمه ای که مادربزرگ گرفته بود در یک دستش و پلاستیک سوغات های مادر در دست دیگرش و گونی کتابهایش هم زیر بغلش زد و میخواست از در خارج شود که مامان عاطفه از پشت او را بغل کرد و همانطور که بوسه ای از سرش میگرفت گفت: _برو عزیزم من دوباره میام بهت سر میزنم روح الله لبخندی زد و از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت. در حیاط را که باز کرد، فتانه با چشمانی که از خشم سرخ بود روبه رویش قرار گرفت..فتانه نگاهی به روح الله کرد و مشتش را بالا برد و گفت: 🔥_بی خبر کجا رفتی پسرهٔ خیره سر؟!حالا تنها تنها میای مهمونی هااا؟ یک مهمونی نشونت بدم.. و مشتش را حواله روح الله کرد..روح الله بس که کتک خورده بود استاد فرار شده بود، از زیر دست فتانه رد شد و مشتش به او نخورد و با دو به طرف خانه حرکت کرد، اما فتانه دست بردار نبود... روح الله سرعتش را بیشتر کرد و ناگهان پایش به قلوه سنگی خورد و تلوتلو خوران به جلو پرتاب شد و روی زمین افتاد. لقمه پست روح الله که کلا فراموشش کرده بود غرق خاک شد و کفش نیمه پاره پایش، کاملا پاره شد، اما او ناراحت نبود،چرا که کفشی که مادرش برایش آورده بود در رویاهایش هم نمی توانست داشته باشدش... فتانه به روح الله رسید و درحالیکه گوشش را می کشید او را از زمین بلند کرد.. روح الله از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود،بی حال گوشهٔ اتاق همانطور که چمپاتمه زده بود، پلک هایش سنگین میشد، اما قبل از اینکه خواب برود، خودش را جلو کشید و به پلاستیکی که مادرش آورده بود رساند و یکی از دفترهایی را که مادر برایش گرفته بود در آغوش گرفت، انگار هر چیزی که بوی مادر را داشت برای او آرامش بخش بود. روح الله دفتر را در آغوش گرفت و‌مانند نوزادی در شکم مادر، پاهای دردناکش را داخل شکمش جمع کرد و چشمانش را بست و‌چیزی از اطراف نفهمید... خوابی وحشتناک میدید، دیوی سیاه با دندان های زرد بزرگ و ناخن های بلند و کثیف او را دنبال کرده بود، روح الله سرعتش را بیشتر کرد و آن دیو بد هیبت دستش را دراز کرد، دستش به پیراهن روح الله رسید و او را گرفت میخواست سمت خود بکشد، روح الله نگاهی به عقب کرد صورت دیو سیاه، مانند صورت فتانه بود، روح الله جیغی کشید و از خواب بیدار شد. از جا بلند شد، دمدمه های غروب بود و هوا تاریک، روح الله انگار بُعد زمان و مکان از دستش بیرون رفته بود، فکر میکرد صبح زود است. نگاهی به دفتر داخل آغوشس کرد و لبخندی زد و ناگهان از جا برخواست و زیر لب گفت: _وای تکالیفم را انجام ندادم و بعد دفتر را داخل گونی کتابهایش که کنار در اتاق افتاده بود چپاند، خبری از سعید و فتانه نبود، روح الله میخواست بدو خود را به آشپزخانه برساند، آخر همیشه قبل از رفتن به مدرسه می‌بایست ظرفها را بشورد و اتاقها را جارو کند و بعد از انجام اینکارها، فتانه مجوز رفتن به مدرسه را به روح الله میداد..روح الله وارد هال شد احساس کرد صدای سعید همراه با بوی سوختنی از بیرون می آید،
ندای قـرآن و دعا📕
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۳۷ و ۳۸ سفرهٔ نهار را گستردند و بوی آ
تعجب کرده بود، آخر سابقه نداشت سعید صبح به این زودی از خواب بیدار شود. خود را به در هال رساند و با دیدن خورشید به خون نشسته، متوجه شد که غروب خورشید است و نه طلوع آن.. تازه خاطرات ساعتی قبل در ذهنش جان گرفت، مادرش...هدیه هاش...کتک های فتانه و بعدش خوابی شبیه بی هوشی.. روح الله راه رفته را برگشت و دنبال پلاستیکی بود که هدیه های مادرش در آن بود.. اتاق نشیمن، هال، آشپزخانه و مهمان خانه را گشت اما چیزی پیدا نکرد.روح الله صدای فتانه را از روی حیاط میشنید که در حال بازی با سعید بود اما میترسید از او درباره هدیه های مادرش سوال کند. پس فکری کرد و تصمیم گرفت از سعید بپرسد، آهسته خودش را از در هال بیرون کشید و همانطور که به دنبال دمپایی بود که بپوشد، متوجه کفش های ته میخی نویی شد کنار در بود..پوزخندی زد و گفت: _این کفشها را حتما برای من خریده اند، نمیدانند که مادرم کفش هایی برایم اورده که با پول آن چند جفت از اینها میشود گرفت. روح الله دمپایی به پا کرد و با نوک پا کفش های نو ته میخی را کناری زد و جلو رفت ، ناگهان چشمش به سعید افتاد که حلبی پر از آتش جلویش بود،وای خدای من!! دفتر... دفتر قشنگی که مامان مطهره برایش آورده بود پاره پاره جلوی سعید بود و سعید با تشویق فتانه هر بار خم میشد و چند برگ از دفتر را برمیداشت و در آتش حلب می انداخت.. اشک در چشمان روح الله جمع شد، جرأت آن را نداشت که جلو برود و اعتراض کند، آخه به چه گناهی باید اینهمه سختی تحمل میکرد، چرا...چرا دفترها را میسوزندن؟! کفشهای قشنگم کجان؟! 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
↯↯ 👈 ثم انزل 👉 📌براي خلاصي از يك گرفتاري مهم يا از بيماري لاعلاج روز يا و يا بعد از هر نماز صبح 4زانو نشسته دعاي زير را 29بار بخواند .↯↯ ➖ پس از پايان70 بار استغفرالله ➖ و 70 صلوات ➖و 30 بار سوره توحيد ➖و يك بار ايه الكرسي ➖و 200 ياودود ➖ و 100 يا عظيم ➖و 200 يا وهاب ➖ و 200 يا رحيم ➖و 100 بار يا رحمان گويد 🔶دعاي زير ايه 154 سوره آل عمران است :↯↯ 🔆ثُمَّ أَنزَلَ عَلَيْكُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاساً يَغْشَى طَآئِفَةً مِّنكُمْ وَطَآئِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الأَمْرِ مِن شَيْءٍ قُلْ إِنَّ الأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ يُخْفُونَ فِي أَنفُسِهِم مَّا لاَ يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كَانَ لَنَا مِنَ الأَمْرِ شَيْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَاهُنَا قُل لَّوْ كُنتُمْ بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِيَ اللّهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحَّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ وَاللّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ🔆 💯سپس حاجت خود را عرض کند البته او روا خواهد شد ان شاءالله تعالی🙏 📕منبع :مخازن ج ۱ ص ۱۸۷ 🔘🔹يك اربعين روزي 40 بار بخواند مهم خطير را كفايت كند 🔘🔹اگر 29 روز هر 29بار به نيت دفع دشمن بخواند دفع شود 🔘🔹اگر 19 روز روزي10 بار بخواند از همه علت ها خلاص شود و 🔘🔹هر كس10 روز روزي 10بار بخواند توانگر گردد 🔘🔹و جهت سلامتي نفس و اهل و مال و عيال روزي 50 بار بخواند 🔘🔹در مقابل دشمن هر چه بخواند هر چند قوي باشد مقهور گردد 🔘🔹جهت دفع درد سر 7بار بخواند نافع بود @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
(ع) : 1⃣ ختم _صلوات 🌺🍃روز شروع نماید تا چهل روز، هر روز پس از نماز صبح به تعداد 135 مرتبه به نام فاطمه صلوات فرستاده و به روح حضرت فاطمه کلابیه ، خانم ام البنین سلام الله علیها هدیه نماید . ان شاء الله در روز چهلم روا گردد. 2⃣* ختم قرآن: ختم یک دوره کامل قرآن به نیابت حضرت ام البنین سلام الله علیها جهت رفع موثر خواهد بود. ،اگر خانمها عذرشرعی داشته باشندوضو گرفته رو به قبله انجام دهند @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
: ↯↯ 🗂هر کسی این سوره را 40 بار بخواند خداوند متعال و فراوان نصیب او می کند. 💎 به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است : ↯↯ 🏵هر كه سوره مائده را در هر روز بخواند، ايمانش به ظلم و گناه آلوده نشود، و هرگز به خدا مشرك نشود. 📚همان 「❥ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ختم_جهت_قضاء_حوائج :↯↯ به جهت مشروعه خصوصا و 🌹🍃چهارده هزار به محمد و آل محمد بفرستد به نام هر یک از حضرات چهارده معصوم از رسول اکرم شروع کند و برای هر کدام هزار مرتبه صلوات بفرستد تا حضرت باب الحوائج بخواند 🌹🍃 و هفت هزار مرتبه را گرو نگه دارد بعد از قضای تا امام عصر بخواند 📗گلهای ارغوان ج 1 ص192 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌹 از نبی اکرم صلی الله علیه و آله روايت شده که فرمودند: 🍁انسان، هر موقعی از شب که بیدار می شود و وضو می گیرد و به نماز می ایستد، خداوند به هفت صف از ملائکه دستور می دهد که پشت سر این بنده اقتدا کنند و نماز بخوانند. 🔸عدد هر صف آن‌ها را جز خدا هیچ کس نمی داند. موقعی که نماز شما تمام شد، به عدد هر يک از این ملائکه، خدا مقامی از مقامات بهشتی به شما می دهد. 👤 آیةاللّه ناصری 📚بحارالأنوار، ج۸۴، ص۱۳ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
03 Neshanehaye Zohoor Chisti Va Cheraee (1403-09-27) Shahre Moghadas Ghom.mp3
26.93M
🔈 🔰 جلسه سوم 📌 ملحقات بحث * رمزگشایی علامه طباطبایی از نزاع حق و باطل [3:34] * حق مانای بی کم و کاست و باطل میرای پر کم و کاست [4:13] * ظهور، رجعت و قیامت؛ مراتب ظهور حقیقتِ ایام‌الله [7:55] * از اشراط‌الساعه تا موعد ابلیس؛ رمزگشایی از پیوند ظهور و قیامت [12:27] * قیامت و ظهور؛ سفر به مراتب حقیقت با دید باطن‌بین [17:38] * در ظلماتِ تردید، راهت را با اهل ذکر پیدا کن [24:50] * روز ملاقات؛ زمانی که کشتی قیامت لنگر می‌اندازد [29:47] * آقای بهاءالدینی: رهبر ما آقا سید علی خودمونه! [33:21] * فریب ظاهر افراد را نخور! حقیقت در روز ظهور روشن می‌شود [36:51] * افراطی بودن در مسیر حق؛ فضیلتی که منحرفین نمی‌فهمند [41:49] * تناقضی عجیب؛ دین مردم به ما ربط ندارد؛ ولی قانون حجاب به دین مردم آسیب می‌زند! [45:59] * قیام به عدل؛ مسیری برای همراهی با حضرت قائم (علیه‌السلام) [48:54] * روشنگری؛ مسئولیتی که بر دوش همه ماست [54:03] * هر که بمیرد، حق را می‌بیند؛ هنر مردن پیش از مرگ [59:26] ⏰ مدت زمان: ۱:۰۵:۱۲ 📆 ۱۴۰۳/۰۹/۲۷ 📲 مشاهده و دریافت مجموع جلسات : 👇 https://taalei-edu.ir/workshop/480/a عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 دلیل اصلی استکبار جهانی برای مبارزه با مقاومت، هفت تا علم تخصصی هست که فقط در اختیار شیعه است! | منبع: جلسه ۱۰ از مبحث وظایف ما در آخرالزمان عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
خوابِ غفلتِ لشکر حق.mp3
12.33M
وقتی خواب بمونی؛ با چند تا بچه هم دشمن شکستت میده! 🔹امّا فقط یک عده وسط جنگ خواب میرن ! | منبع: جلسه ۱۰ از مبحث وظایف ما در آخرالزمان عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 موشن گرافیک پالستینوفیلیا 🔻 این قسمت: عقیق های یمنی ▫️ پاسخ به سوال مهم؛ یمن از ابتدای عملیات طوفان الاقصی تا به الان چه بلایی سر رژیم صهیونیستی آورد؟ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴با دقت این عالی رو گوش کن.. 💠در هر محفل و مجلسی بین دوست و آشنا و همکار و بستگان فریاد کن! 👈دکتر شهریار زرشناس: اصلاح‌طلبان از صبح تا شب دارن با عوام‌فریبی به مردم ایران می‌گویند..!! @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻🔻مهم و بصیرتی. 🛎 نقش آمریکا در آشوب‌های خاورمیانه از زبان پروفسور جان مرشایمر استاد علوم سیاسی آمریکایی. 🪧 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
38.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️چند دقیقه وقت بگذارید این موشن‌گرافی جذاب رو کامل ببینید. بسیار جالب و درس‌آموزه 🔹روایت روزنامه‌نگار ایتالیایی از آنچه پس از بهار عربی بر سر لیبی آمد. 🔸با زیرنویس فارسی 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پشت پرده و نقشه کش اصلی حوادث سوریه چه کسانی بودند❗️ 🪧 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 دلیل اصلی استکبار جهانی برای مبارزه با مقاومت، هفت تا علم تخصصی هست که فقط در اختیار شیعه است! | منبع: جلسه ۱۰ از مبحث وظایف ما در آخرالزمان عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💌 نیست گاهی، هیچ راهی، جز به شاهی رو زدن با غمی سنگین رسیدن، پیش او زانو زدن ظهرِ گرما، صحن سقاخانه می‌چسبد چقدر بر لب ، آبی از سبوی ضامن آهو زدن در شلوغی‌ها ، دو تا آرنج خوردن بی‌هوا مست چون جامی به دیگر جامها ، پهلو زدن آری آداب خودش را دارد اینجا عاشقی جز بزرگان ، کس ندارد منصبِ جارو زدن امتحانی کن؛ ببین اینجا چه حظّی می‌دهد یاعلی گفتن ، به وقتِ دست بر زانو زدن 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ ع👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/132 💌💌💌💌💌💌💌 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ رو که رو نیست ولی تشنه‌دیدار توام آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی .. کاش یک روز ببینم که ز انصار توام 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 متن دعا و طریقه خواندن نماز عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/102 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕