eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.6هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروز‌ومشهد) #قسمت50 من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر بودن کنار هم احتیاج داریم. کلا ۵ روز بود، ولی انگار روز پنجاه روز گذشته، اصلا فکر نمی‌کردم این شکلی بشویم. با اینکه شب‌ها کلی به هم پیام می‌دادیم یا تماس می‌گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم صداش گرفته بود پرسیدم _حمید خوبی؟ _ گفت دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده به هیچ غذایی میل ندارم. گفتم: _ منم مثل تو خیلی دلتنگتم، کاش حرفتو گوش داده بودم می‌ذاشتم سر فرصت با هم می اومدیم. گفت: _ روز آخر منطقه که رفتی یاد من بودی؟ گفتم: _ آره مناطق که ویژه یادت می‌کنم، اینجا توی ارودگاه هم عکس قدی شهید همت هست هر بار رد میشم فکر می‌کنم تویی که اونجا وایستادی خندید و گفت: _شهید همت کجا، من کجا، من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم چی شهید همت باشم. حال من هم چندان تعریفی نداشت ولی نمی‌خواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم چون می‌دانستم حمید دل تنگ‌تر می‌شود. با اینکه مهمان شهدا بودم ولی روز‌های سختی بود، هم می‌خواستم پیش شهدا بمانم هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم، شاید چون حس می‌کردم هر دوی این‌ها از یک جنس هستند. در مسیر برگشت که بودم بارها با من تماس گرفت، می‌خواست بداند چه ساعتی به قزوین می‌رسم، وقتی از اتوبوس پیاده شدم آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود، به گرمی از من استقبال کرد. ترک موتور که سوار شدم با یک دستکش رانندگی میکرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود، حرفی نمی زد، دوست داشتم یک حرفی بزنم این قُرق را بشکنم، ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت. وقتی از جنوب برگشتم چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود. به عوض این چند روز مسافرت بیست و چهار ساعته در حال دویدن بودم که کار‌های آخر سال را انجام بدهم، از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی. در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد، از برنامه سال پرسیده بود گفتم: _ نمی دونم، مزار شهدا خوبه بریم؟ گفت: _دوست دارم بریم قم! ... ‌🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمت51 سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر بودن کنار ه
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) پیله کرده بودسال تحویل کنار حرم حضرت معصومه(س)باشیم،گفتم:((حمید آخر سال جاده ها شلوغه،ما هم که ماشین نداریم،سختمون میشه)). گفت:((تو از پدر ومادرت اجازه بگیر،خودش جور میشه،من تو رو از حضرت معصومه (س) گرفتم می خوام بریم تشکر کنم)). از پدر ومادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم،روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم. میخواستیم قبل از این که ترافیک بشود به یکجایی برسیم ولی جاده ها خیلی شلوغ بود،انگار همه نیت کرده بودند لحظه تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم،یک ساعت مانده به تحویل سال حوالی ساعت دو بعد از ظهر حرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه تحویل سال کنار هم باشیم. فکر کردیم گوشی هست و میتوانیم بعد زیارت تماس بگیریم،رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان! گوشی ها آنتن نمی داد،چند بار صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. میدانستم حمید هم گوشه به گوشه دنبال من است، انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم. قبل از این که جدا شویم عینک دودی زده بودم، حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی می گشت،غافل از این که من عینک را در آورده بودم. من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم وگردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم،انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تاقم یک طرف، این چندساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف. کنارحوض وسط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی ها درست شد وماتوانستیم یک ساعت ونیم بعداز سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم... ... التماس دعای فرج🤲🌹 ‌‌🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمتـ52 پیله کرده بودسال تحویل کنار حرم حضر
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) تا حمید را دیدم گفتم: از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود متوجه نشدم سال چطوری نحویل شد. جواب داد:منم خیلی دنبالت گشتم،لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون. دستش را محکم گرفته بودم،نمی خواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم،همان جا داخل حیاط رو به روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت: ((خانوم!خانومم رو آوردم ببینی، ممنونم که منو به عشقم رسوندی!)). تقریبا غروب شده بود،آن موقع نه رستورانی باز بود نه غذایی پیدا می شد،آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم. چند تا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان هفتاد و دو تن راه افتادیم. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم،چند باری از این که به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم عذرخواهی کرد. برای قزوین ماشینی نبود،ناچارا سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودم،با این گرسنگی بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت: ((تو زن کم خرجی هستی،من از صبح نه به تو صبحونه دادم،نه ناهار،برای شام هم که می رسیم قزوین،اگر این انقدر کم خرج باشی هر هفته می برمت مسافرت)) ،مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می رفتیم،گاهی ساده بودن و ساده سفر کردن قشنگ است! از قم که برگشتیم عید دیدنی و دید وبازدید ها شروع شد،حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود،مثل همیشه شیک ترین لباس ها را انتخاب کرده بود،زیاد از این مرام ها می گذاشت. معمولا هدیه برای من لباس یا شاخه گل طبیعی می خرید. من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم،همه مدل عطر وادکلن استفاده می کرد از عطر هایی مثل گل یاس و گل محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس و هالیدی و لاو. عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود،کت و شلوار با عینک دودی،ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم،انداخته بود... ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمتــ53 تا حمید را دیدم گفتم: از بس هوش و
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) پنج شنبه 2 روز بعد از تحویل سال با همان تیپ رفته بود هیئت نصفه شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار هم هیئتی هایش تعریف می کرد،دوستانش بیشتر حمید را در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتو کشیده. گفت:((بچه های هیئت کلی تحویلم گرفتن،کتم را می گرفتند می پوشیدند،سر به سرم می گذاشتند)). از خوشحالی حمید خوشحال بودم،موقع خداحافظی به حمید گفتم:فردا بریم بوئین زهرا خونه خاله فرشته؟ حمید گفت باشه بریم،ما که بقیه اقوام رو رفتیم،خونه کوچک ترین خاله شما هم میریم،خوشحال میشه حتما. صبح زنگ خانه را که زد،سریع با بقیه خداحافظی کردم و کفش هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت:((سوار شو بریم!))، گفتم:حمید جان شوخی نکن،می خوایم بریم بوئین زهرا،چهل کیلومتر راهه،موتور رو بذار خونه با ماشین میریم. هر چه گفتم قبول نکرد،گفت:با موتور بیشتر میچسبه. ترک موتور که نشستم مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو:حواست باشه حمید،بریم راست،الان برو چپ،به میدون نزدیک می شیم، سرعت گیر نزدیکه سرعتت رو کم کن،اون آدمو ببین،گربه رو له نکنی. از روی استرسی که داشتم این حرف ها را میزدم،نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت:تو چرا این طوری می کنی،راننده حواسش به همه جا هست،من خودم شوماخرم! ،گفتم:آخه تا حالا توی جاده به این شلوغی بیرون شهر موتور سوار نشدم دست خودم نیست می ترسم. وقتی ماشین های سنگین از کنارمان رد می شدند من با همه توان خودم را به حمید می چسباندم،زیر لب دعا می کردم که فقط سالم به مقصد برسیم. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود،عمدا از جاهایی می رفت که یا دست انداز بود یا چاله!بعد هم می گفت:ببین چه مزه ای داره،چه حالی میده،خودت رو برای چاله بعدی آماده کن! بعد می رفت دقیقا لاستیک را داخل همان چاله می انداخت!آن موقع از خود موتور سوارشدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دست اندازها و چاله ها بیفتیم. چشم هایم رابسته بودم ومحکم دست هایم را دورش حلقه کردم که نیفتم،کار را به جایی رساند که گفتم: حمید بزن کنار من پیاده میشم؛با پاهای خودم بیام سنگین ترم! بعدهم برای اینکه مثلا قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم. حمیدگفت: آشتی کن عزیزم قهر زن و شوهر نباید بیشتر از ده ثانیه طول بکشه خدا خوشش بیاد. گفتم: نه اون برای خونه است روی موتور فرق داره! حمید که فهمیده بود از روی شوخی قهر کردم سرعت موتور را زیاد کرد. من هم که حسابی ترسیده بودم گفتم: باشه عزیزم،اشتباه کردم،دوستت دارم،آشتی کردم! ... التماس دعای فرج🤲🏻🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمتـ54 پنج شنبه 2 روز بعد از تحویل سال با
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بد بیاری آوردیم و موتور پنچر شد. خدا خیلی رحم کرد، نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم. وسط جاده مانده بودیم و در به در دنبال کمک می‌گشتیم. کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم، حمید کمی جلوتر دست بلند می‌کرد که یک نفر به کمک ما بیاید، با مکافات یک وانت جور کردیم. حمید موتور را به کمک راننده پشت وانت گذاشت، اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم. خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود، هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم. دست و پاهای من خشک شده بود، وقتی پیاده شدیم نمی‌توانستیم قدم از قدم بردارم، چشم‌هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود. هر کسی می دید فکر می کرد یک فصل مفصل گریه کرده ام، تا حالا چنین مسیر طولانی را با موتور نرفته بودم. با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم، این بالا بلندی‌ها برایم جذب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادر های حمید به《امامزاده فلار》رفتیم. خیلی خوش گذشت، کنار چشمه آتش روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم. حمید با برادرهایش والیبال بازی می کرد، اصلا خستگی نداشت، بقیه می‌رفتند بازی می‌کردند و ده دقیقه بعد می نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلا سرپا بود. دیگر داشتم امیدوار می‌شدم این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روز از فضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت: ـــ امسال قسمت نشد بریم جنوب، خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه برای خادمی شهدا. گفتم: _ اگر جور بشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده. همان لحظه گوشی را برداشت و با《حاج محمد صباغیان》معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از قبل حمید را می‌شناخت. مثل همیشه خیلی گرم با حمید احوال پرسی کرد. وقتی حمید گفت نامزد کرده و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمت55 از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم. چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان‌ها به مناطق می‌رفت نیروی امدادگر نیاز بود، من قبول کردم که خادم امدادگر باشم. دوست داشتم هر کاری از دستم بر می‌آید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور انجام بدهم. حمید هم در منطقه «دهلاویه» مقتل شهید دکتر «مصطفی چمران» به عنوان خادم مشغول شد. هر روز از اول صبح سوار آمبولانس می‌شدم و همراه کاروان‌ها مناطق را دور می‌زدیم، این چند روز جور نشد حمید را ببینم. با توجه به شرایط آب و هوا تعداد کسانی که مریض می‌شدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود. سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکان‌های آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود. نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم. شب که می‌شد احساس می‌کردم استخوان های بدنم در حال جدا شدن است. شب آخر با آمبولانس به اردواگه شهید کلهر آمدیم، اردوگاه تقریبا رو به روی دو کوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت، با حمید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم. تا نیمه‌های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آن‌ها بودم. اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم، پاهایم آویزان بود، آن قدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم. نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش میشد بیدار شدم. تا چشم هایم را باز کردم حمید را دیدم. روبروی من کنار جدول نشسته بود. زیر نور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بود حسابی دیدنی شده بود. پرسیدم: _حمید جان از کی اینجایی؟ چرا منو بیدار نکردی پس؟ گفت: _ تقریبا سه ساعتی هست که رسیدم، وقتی دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم. اینجا نشستم هم مراقب تو باشم هم تو راحت استراحت کنی. لبخند زدم و گفتم: _ با اینکه حسابی بدنم کوفته شده و این چند روز دو سه هزار کیلومتر با این آمبولانس راه رفتیم، ولی حالا که دیدمت همه‌ی خستگیام رفت. بخوای پای پیاده باهات تا خود اهواز هم میام! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمت56 هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با ح
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی از زیبایی‌های همسایگی به شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان می‌شود نماز صبح‌هایی است که اول وقت به جماعت می‌خواندیم. درست مثل شنیده‌های ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت می‌گرفتند. بعد از نماز صبح حمید به خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند. اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار شدم و به تهران آمدم تا بعد با اتوبوس به قزوین برگردم. از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمید فکر می‌کردم، دوست داشتم اولین سالروز تولد حمید که من کنارش هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید ساعت پنج صبح بود که با هول از خواب پریدم، عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود، دهانم خشک شده بود، خواب خیلی عجیبی دیده بودم: آقایی با یک نورانیت خاص که مشخص بود شهید شده می‌خواست یک چیزی به من بگوید، در تلاش بود منظورش را برساند ولی تا خواست حرف بزند من بیدار شدم. چهره شهید را کامل به یاد داشتم، خیلی ذهنم درگیر این بود که حرف این شهید چه بود که نشد من بشنوم. با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم، مراسم تولدش را کنار شهدا برده بودیم. خودش بود و خودم و شهدا، برایش کیک خریده بودم، وقتی رسیدیم حمید طبق معمول رفت سر مزار شهید حسین پور، می‌دانستم می‌خواهد با رفیقش خلوت کند. همان ردیف را آهسته قدم زنان جلو آمدم، کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه می‌کردم، هر کدامشان یک سن وسال، یک تیپ و یک قیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند، چشم‌هایشان پر از امید بود. در عالم خودم بودم که یهو خشکم زد، چشم‌هایم چهارتا شد، یکی از عکس‌ها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بودم، دقیقا همان نگاه بود، شهید «اردشیر ابراهیم پور». جذبه خاصی داشت، همیشه در سرم می‌چرخید که این شهید می‌خواهد یک چیزی به من بگوید. نگاهش پر از حرف بود، بعد از آن هر بار مزار شهدا می‌رفتیم، حمید میرفت سر مزار شهید حسین پور، من هم می‌رفتم سر مزار این شهید. با اینکه متوجه نشدم حرف شهید چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش خاصی داشتم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمت57 همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بعد از خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار گلزار آمدیم و روی چمن ها نشستیم،کیک را گذاشتم وسط و عکس انداختیم. وقتی داشت کیک را برش می داد،سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت: فرزانه ممنون بابت زحماتت،می خواستم یه چیزی بگم می ترسم ناراحت بشی. هُری دلم ریخت،تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم فکرم هزار جا رفت. با دست اشاره کردم که راحت شد،خیلی جدی به من گفت: ــ فرزانه تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی! این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم،نمی دانستم با خودم چند چندم،گفتم شاید به خاطر برخورد های اول محرم شدنمان دل زده شده. به شوخی چند باری به من گفته بود تو کوه یخی ولی الان خیلی جدی بود،گفتم: چطور حمید؟من همه سعیم رو می کنم همسر خوبی باشم. چند دقیقه ای در عالم خودش فرو رفته بود و حرفی نمی زد،لب به کیک هم نزد، بعد از این که دید من مثل مرغ پر کنده دارم بال بال میزنم از آن حالت جدی خارج شد.پقی زد زیر خنده و گفت: مشخصه تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی،تو بالاتر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم!تو فوق العاده ای! شانس آورده بود محضر شهدا بودیم و جلوی خلق الله،والا پوست سرش را می کندم! خیلی خوب بلد بود چطور دلم را ببرد،روز به روز بیشتر وابسته می شدم،نبودنش اذیتم می کرد، حتی همان چند ساعتی که سرکار می رفت خودم را با درس ودانشگاه وکلاس قرآن مشغول می کردم تا نبودنش را حس نکنم. نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم،هر دوره ای که می گذاشتند تشویقش می کردم که شرکت کند،ولی سه ماه دوری هم برای من وهم برای حمید واقعا سخت بود. شانزدهم اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادرزاده حمید رفته بودیم، فردای روز تولد با اینکه دیر شده بود ولی تا خانه ما آمد،از زیر قرآن رد شد،بعد هم خداحافظی کرد و رفت. همین که پشت سر حمید آب ریختم و در حیاط را بستم دلتنگی هایم شروع شد. همان حالی را داشتم که حمید موقع سفر راهیان نور به من می گفت،انگار قلب من را با خودش برده بود. دو سه بار در طول مسیر تماس گرفتیم،چون داخل اتوبوس بودنمی توانست زیاد صحبت کند. .... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمتـ58 بعد از خواندن فاتحه و زیارت شهدا به
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت. گفت:اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست،اومدم کنار اون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده. گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رو برداشتم بو کردم وگفتم: خوبه پس قرارمون توی این سه ماه کنار همون بوته یاس! تقریبا هرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تا لحظه ای که به خانه برمی گشتم. حمیدهم از دوره و آموزش هایی ک دیده بود میگفت. از هفته دوم به بعد خیلی دلتنگ من و پدرومادرش شده بود. هربار تماس میگرفت میپرسید: دیدن مامان و بابا رفتی؟ ازعمه یا پدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پراز دلتنگیش راحس میکردم،یک ماه و نیم درنهایت سختی گذشت. برای چند روزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودتر حمید را ببینم. صبر هر دوی ماتمام شده بود.ازمشهد که سوار اتوبوس شد لحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکند وکی میرسد. احساس میکردم این اتوبوس راه نمیرود.زمان خیلی دیر میگذشت ومن صبر از کف داده بودم. هربارتماس میگرفتم میپرسیدم: نرسیدی حمید؟ میگفت: نه بابا هنوز نصف راه مونده! اینطور جاها دوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادند تا این همه انتظارنکشیم. یکسری کارعقب افتاده داشتم که باید تا قبل از رسیدن حمید انجام میدادم. هشت صبح با عجله از خانه بیرون زدم.انقدرعجله داشتم که حلقه ازدواج فراموش شد. بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرار گذاشتیم. همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم.دوست داشتم یک دل سیر حمید راببینم. تا دست من را گرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید: یعنی این مدت که من نبودم حلقه نمی انداختی؟ حساب کتاب همه چیز را داشت.میخواست همه جوره من را برای خودش بداند. حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمید می ساخت. باهزارترفند متوجهش کردم که بخاطر ذوق و شوق دیدنش عجله کردم و عمدی درکار نبوده است. ....... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمت59 فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) دلم برای همه چیز تنگ شده بود. برای پیاده رفتن هایمان،برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید. دوست داشتم این چند روزی که وسط دوره مرخصی گرفته بود وتا قزوین آمده بودلحظه ای ازهم جدا نباشیم. عمه با حمید تماس گرفت وگفت:ناهار تدارک دیده،منتظرماست. ناهار را که خوردیم حمید چمدانش را باز کرد. کلی سوغات برایمان آورده بود. برای من هم چند دست لباس خریده بود. لباس ها را داخل چمدان مرتب تا کرده بود،وسط هرکدام گل گذاشته بود و بهشان عطر زده بود. عمه تا این همه خوش سلیقگی حمید را دید به شوخی گفت: باورم نمیشه توهمون حمیدی باشی که دوره مجردی ازخریدواین جورکارها فراری بودی،دست به سیاه و سفید نمیزدی! اخه حمید دختر باید لباساشو خودش بیاره خونه بخت،توکه همه چی خریدی! تاعمه این را گفت همه زدیم زیر خنده،مشخص بود کلی وقت گذاشته وتمام ساعت هایی که کلاس نداشته . با اینکه هوا به شدت گرم بود ولی تمام یک هفته ای که حمید قزوین بود راباهم گذراندیم. جاهای مختلف قرارمیگذاشتیم،حتی وسط گرمای ظهر که همه دنبال خنکی کولر وسایه اتاق های خلوت هستند ما دنبال آن بودیم که همه لحظات را کنارهم باشیم. برخلاف روزهایی که دوره بود این یک هفته خیلی زود تمام شد. باید برای ادامه دوره ها به مشهد میرفت. جدایی بار دوم خیلی سخت تر بود. سعی کردم موقع خداحافظی پیش خود حمید ناراحتی نکنم.چون مبدانستم شغل حمید ازاین ماموریت ها و دوره ها زیاد دارد. اگرمیخواستم برای هر خداحافظی آه وناله سردهم روی اراده حمید اثر منفی میگذاشت. چون سری قبل غذای توی راهی اذیتش کرده بود،موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم. حمید را که راه انداختم همان جا داخل حیاط کنار باغچه کلی گریه کردم. پیش خودم گفتم: ماشانس نداریم،اوایل نامزدیمون که افتاد توی پاییزو زمستون،به خاطر کوتاهی روزها وهوای سرد نمی تونستیم زیاد کنارهم باشیم. حالا هم که روزها بلندوهوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره داره. ... التماس دعای_فرج اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمتـ60 دلم برای همه چیز تنگ شده بود. برای
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت. در ذهن خودم خیال بافی می کردم،می گفتم اگر حمید الان بود با هم می فرفتیم ((چهل ستون))شاید هم می رفتیم فدک((تپه نورالشهدا)). دلم برای شیرین زبانی ها ومهربانیش لک زده بود،مخصوصا که دوم تیر اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود،زنگ زد تلفنی تبریک گفت،کلی شوخی کرد،ناراحت بودم که نیست چون نبودنش برایم سخت شده بود. حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله بعد از تماسش چند پیامک فرستاد. برایم شعر گفته بود و من را((قرة العین))صداکرد،چند متن ادبی هم برایم نوشت وفرستاد. پایش می افتاد یک پا شاعر میشد،هم متن های خوبی می نوشت هم اوقات شعر می گفت،در کلمه به کلمه متن هایش می شد دل تنگی را حس کرد. با اینکه می دانستم متن ها واشعار را از خودش می نویسد فقط برای اینکه حال و هوایش عوض کنم نوشتم:((انتخاب های خیلی خوبی داری حمید،واقعا متن های قشنگیه،از کدوم کتاب انتخاب می کنی؟)) بی شیله پیله گفت:منو دست انداختی دختر؟این ها همش دست نوشته های خودمه نوشتم:شوخی کردم عزیزم،کلمه به کلمه ای که می نویسی برام عزیزه،همشون رو توی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه. فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود رابرایش بخوانم. شعر هایش ملودی وآهنگ خاص خودش را داشت،از خودم من در آوردی یک آهنگ گذاشتم،صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن،همه هم غلط ودرهم برهم! عشقم دست هایم را تکان می دادم ولی هر کاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی در بیاورم. حمیدگفت:توبا این شعر خوندن همه احساس من رو کور کردی. دونفری خندیدیم،گفتم:خب حمید من بلدنیستم خودت بخون. خودش که خواند همه چیز درست بود،وزن وآهنگ وقافیه سر جایش بود،وسط شعر سکات شد، گفت عزیزم من میخونم حال نمی ده،تو بخون یکم بخندیم! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمتــ61 روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت. در
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد،حمید با نمره عالی قبول شده بود،همه درس ها یا نوزده شده بود یا بیست. من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم،دوباره کلی وسیله وسوغاتی خریده بود. مخصوصا یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ وقت دلم نمی آمد استفاده کنم. این آخری ها خیلی کم می زدم ،می ترسیدم تمام شود،کوچک ترین چیزی هم که به من می داد دوست داشتم دودستی بچسبم. اوایل به خودم می گفتم من را چه به عشق!من را چه به عاشقی!من را چه به شیفته شدن! ولی حالا همه چیز برای من شده حمید! با همه وجود حس می کردم عاشق شده ام. چند روزی از برگشتش نگذشته بود که حمید مریض شد،فکر میکردم به خاطر شرایط دوره این طور شده باشد. با هم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم. دکتر برایش سرم نوشته بود،پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد. این اولین باری که به کس دیگری سوزن می زدند اما من دردش را حس می کردم،این اولین باری بود که کس دیگری مریض می شد ولی انگار من بد حال شده بودم. از مسئول ترزیقات اجازه گرفتم تا وقتی که سِرُم تمام بشود کنار حمید بنشینم. از کیفم قرآن درآوردم،بیشتر از حمید حال من بد شده بود،طاقت درد کشیدنش را نداشتم. شروع کردم به خواندن قرآن،حمید گفت: خانوم بلند بخون،معنی رو هم بخون،این دارو ها همه بهانه است،شفای واقعی دست خداست. ... (پایان‌،) 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝