eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.2هزار دنبال‌کننده
31.6هزار عکس
6.6هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
ای بودم مرا نوکر نوشتی نوکر شدن، شد ای نگارم! تـــــــو که باشم قدر یک دنیا می‌ارزم منهای تـــــو بی اعتبارم ای نگارم آبرو، این اشکها، این مِهر زهرا من هرچه دارم از تـــــو دارم ای نگارم! اگر ما را خدا، لطف خودت بود ای رحمت ، ای نگارم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۹، ۱۴۰ و ۱۴۱(قسمت آخر) چند روزی از تصمیم م
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمیکنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر میکنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هرچی میگفت می گفتم چشم چون می‌دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد میگفت... و صدایی از مریم خانم‌و دخترا درنمی‌آمد. همین طور داشت داد میزد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند.... عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی‌توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام میدادند... فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود.. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه میکرد. حورا می‌دانست این حال و روز او برای چیست.اما او که...نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن صدا نداره... آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل ،... شب هم امیرمهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.او خیلی خوشبخت بود.. با امیرمهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" ✨ ✨ اولین قسمت رمان 👇 https://eitaa.com/NedayQran/103967 ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝