💠ختــــم مجـــرب #سوره_یس 💠
#شروع از سه شنبه
#پایان جمعه
⚜روز سه شنبه ۲مرتبه سوره یس میخوانیم
⚜ روز چهارشنبه ۲مرتبه
⚜ روز پنجشنبه ۲مرتبه
⚜ روز جمعه ۴ مرتبه سوره یس میخوانیم
⚜ وبعد دورکعت نماز هدیه به مادر امام زمان(عج)میخوانیم(مانندنمازصبح)
⚜ وبعد #حاجت خودراطلب می کنیم✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۷۷ گفتم: _صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم
👆ادامه قسمت ۱۷۷ #رهایی_ازشب👇
من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت.
از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.او با بغض و اشک گفت:
_شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.
دستش رو نوازش کردم.
صدای اذان از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش وبرطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:
_آمین!
آقا مهدی دوید سمتم.
_مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد..
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:
_یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن.
او لبخندی زد:
_حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره..
از او خداحافظی کردم..
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.او با تعجب نگاهم کرد.گفتم:
_مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره.
برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست.از جا بلند شد و با دودلی گفت:
_خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم…
دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش.من چادر همراهم هست.
🍃وتاریخ دوباره تکرار شد..🍃
🌹#پایان🌹
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
قسمت اول رمان 👇
https://eitaa.com/NedayQran/99714
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
@audio_ketabPart19_خون دلی که لعل شد.mp3
زمان:
حجم:
13.55M
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات🇮🇷
🍀 #رمان_صوتی
🍀 #خون_دلی_که_لعل_شد
💠صوت شماره 9⃣1⃣
🍀 #پایان
🍀لینک دانلود کتاب صوتی خون دلی که لعل شد از گوگل درایو 👇
https://drive.google.com/folderview?id=1U7MgbsCJSkE38jRcWT_bYxE7vWPhS7Ry
#امام_زمان عج
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۹، ۱۴۰ و ۱۴۱(قسمت آخر) چند روزی از تصمیم م
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمیکنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر میکنه مادرش این خانمه.
مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند.
_ تا مهرزاد بود مادرتون هرچی میگفت می گفتم چشم چون میدونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه
آقا رضا این ها را با داد میگفت...
و صدایی از مریم خانمو دخترا درنمیآمد. همین طور داشت داد میزد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند....
عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمیتوانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام میدادند... فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود.
آقا رضا فقط گردنش شکسته بود
و مونا هم دستش.
اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود..
وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند.
مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه میکرد. حورا میدانست این حال و روز او برای چیست.اما او که...نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.حورا در دل گفت:
حالا به این جمله می رسم که میگن #چوب_خدا صدا نداره...
آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل #بخشید،...
شب هم امیرمهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.او خیلی خوشبخت بود.. با امیرمهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود.
"آری
خوشبختی سهم کسانی است
که گذشته برایشان جهنم بوده.
خوشبختی چیزی نیست
که بخواهی آن را به تملک خود درآوری..
خوشبختی کیفیت تفکر است.
حالت روحیست.
خوشبختی..
وابسته به جهان درون توست …!
پس خوشبخت باش"
✨ #پایان✨
اولین قسمت رمان #حورا 👇
https://eitaa.com/NedayQran/103967
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
www.iranseda.irPart30_خار و میخک.mp3
زمان:
حجم:
14.08M
🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊فلسطین کلید رمزآلود #ظهور است..
🌷کتاب آموزنده، امنیتی و صوتی 🕊 #خار_و_میخک
🌷قسمت 0⃣3⃣
🕊(مقدمه کتاب)
💠 نویسنده؛ یحیی ابراهیم سنوار
💠راوی؛ حسن همایی
💠ناشر؛ انتشارات کتابستان معرفت
💠تولید شده؛ از پایگاه صدای گویای ایران صدا
💠صدابردار؛ میثم جزی
💠تهیهکننده؛ سیدعلی میرطالبیپور
🌹🕊 #پایان 🕊🌹
🕊لینک کتاب گویا از پایگاه ایران صدا
https://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=643988
🇵🇸🇵🇸🕊🕊🇵🇸🇵🇸🕊🕊
#فلسطین #قدس
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🔴5⃣ #چرا_به_اعتکاف_برو
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
@zohoreshgh
❣﷽❣
#باز_نشر
6⃣ #چرا_به_اعتکاف_برویم؟ / فواید و آثار معنوی اعتکاف(6)
⭕اعتکاف دورۀ فشردۀ تمرین آداب مراوده با مؤمنان است/اعتکاف یعنی نرجیم و نرنجانیم
💠#اعتکاف دورۀ فشردۀ تمرین آداب مراوده با مؤمنان است: در رفاقت دلپاک باشیم و در سلام پیشدستی کنیم. نرنجیم و نرنجانیم. از کسی مقابل صورتش تعریف و تمجید نکنیم و از کسی پشت سرش غیبت ننماییم. تحمل کنیم و خود را تحمیل نسازیم. بوی بد دهان روزهدار را به یاد داشته باشیم که یکی از زمینههای حرف نزدن با بغلدستی است. قبل از ورود به #مسجد استحمام کرده باشیم و بعد از آن به پیراسته بودن اهتمام ورزیم.
از گریهها و مویههای دیگران مشمئز نشویم و از خندهها و سربههواییهای اطرافیان ملول نشویم.
⭕️#اعتکاف فرصت فاصله گرفتن از #دنیا برای دیدن آن به صورت دقیق و عالمانه
💠وقتی که شما در #اعتکاف، خودتان را در #مسجد محصور کردید. و از زندگی عادی دنیا خارج شدید، انگار یک فرصتی به شما داده شده که از #دنیا فاصله بگیرید و به دنیا نگاه کنید.
💠تا ما غرق #دنیا هستیم نمی توانیم عمیقا دنیا را مطالعه کنیم. آدم باید از دنیا بیرون بیاید آنگاه یک نگاه به #دنیا بیندازد. دنیا را با همهی نواقص و عدم تناسبی که با روح ما دارد و با همهی سختی ها و صعوبتها نگاه کند. چون تا زمانی که انسان در دنیا دارد زندگی میکند،آن قدر سرگرم تصاحب دنیاست و درگیر مسابقه با اطرافیانش برای به دست آوردن دنیاست که اصلا وقت نمی کند ریخت زشت و کریه دنیا را ببیند.
💠 #اعتکاف به شما این امکان را می دهد که با فاصله گرفتن از دنیا، یک بار دیگر به صورت دقیق و عالمانه به دنیا نظر بندازی و به خودت بگویی آیا می ارزد برای این، خودم را هزینه کنم؟!
⭕️اعتکاف یعنی شکوفا شدن #فطرت / اعتکاف چه فرهنگی ایجاد میکند؟
💠#اعتکاف یعنی داوطلب شدن برای دریافت امر خدا. #اعتکاف یعنی شکوفا شدن #فطرت و دریافتن زیبایی #امر و بیرون آمدن از بلاتکلیفی عبد. اعتکاف یعنی به اشارۀ او آمدن و به امر او رسیدن و به اذن او رفتن.
💠خواهش میکنم از #اعتکاف که بیرون رفتید #فرهنگ_اعتکاف را نیز با خودتان ببرید. منظورم از فرهنگ، روحیه و نگرشی است که اعتکاف میتواند برای انسان ایجاد نماید، و در جمع #معتکفین جریان پیدا میکند. #فرهنگ_اعتکاف این است که بگویی: این قیمتی ندارد که «من» چون میل دارم، کار خوبی را انجام دهم. قیمتیتر آن است که اساساً «من» و میل «من» وجود نداشته باشد، بلکه تنها #امر_خدا باشد که مرا به کار خوب وادار میکند. این معنای #بندگی است.
ـ#کتاب «شکوه امر خدا؛ به ضمیمۀ یادداشتی برای معتکفین»، #اثر علیرضا پناهیان
#فوایدوآثار_معنوی_اعتکاف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ #استاد_پناهیان
#پایان
🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد
وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
💠ختــــم مجـــرب #سوره_یس 💠
#شروع از سه شنبه
#پایان جمعه
⚜روز سه شنبه ۲مرتبه سوره یس میخوانیم
⚜ روز چهارشنبه ۲مرتبه
⚜ روز پنجشنبه ۲مرتبه
⚜ روز جمعه ۴ مرتبه سوره یس میخوانیم
⚜ وبعد دورکعت نماز هدیه به مادر امام زمان(عج)میخوانیم(مانندنمازصبح)
⚜ وبعد #حاجت خودراطلب می کنیم✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ یک لحظه فکری جدید از ذهنش گ
به طرف چهارپایه رفت و همانطور که پشت سر هم می خندید از چهارپایه بالا رفت و در یک لحظه حلقه ریسمان را گردنش انداخت و گفت:
🔥_اینجوری فهمیدی؟!
در همین حین درد شدیدی زیر شکمش پیچید و انگار قسمتی از تنش کنده شد و داخل لباسش افتاد که شراره خوب میفهمید حتما دسته ای از همان کرمهای نفرت انگیز هستند که مدتهاست به جانش افتادهاند و در همین لحظات صدایی زیر گوشش وزوز کرد:
😈_خودت را بکش تا راحت شی، از این درد راحت شی، از دست کرمهای متعفن راحت شی، از دست فاطمه و روح الله راحت شی، دیگه نبینیشون...دیگه خوشبختی اونا و بچه هاشون را نبینی
و شراره انگار با این صدا جنون آنی به او دست داد، شروع کرد خود را به تکان تکان دادن و فریاد زد، آره راست میگی و ناگهان چهارپایه از زیر پایش ول شد و شراره همانطور که دست و پا میزد، آخرین نفسش را کشید و اسلحه که واقعی نبود از دستش ول شد و چشمانش رو به آسمان خیره ماند، آسمانی که جای او و امثال او نبود، او باید به قعر زمین و عمق جهنم رهسپار میشد تا تقاص تمام کارهای شیطانی اش را بدهد.
شراره با همان مرگی مرد که شوهرش سعید مرد و باعث مرگ سعید کسی جز شراره و موکلین شیطانی اش نبود و اینک او به دست خود و به وسوسه موکلش ابلیس به درک واصل شد...
💫زندگی شراره باید #سرمشقی شود....
برای تمامی کسانی که از درگاه خدا روی گرداندند و راه را اشتباهی رفتند و به جای توکل به خداوند و مدد از انوار الهی، دست به دامان #ابلیس میشوند، هم برای خود و هم برای اطرافیان زندگی سختی میسازند و عاقبت به دست همان ابلیسی که به استخدام درآوردند، نابود میشوند....
و همه بدانند به گفتهٔ قرآن:
«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ ۖ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» {...همانا شیطان دشمنی آشکارا برای شماست}
✍و دشمن دشمن است چه او با او #هم_عهد شوی و چه بر علیه او #بجنگی... خدایا ما و فرزندانمان را از شر تمام شیطانهای #جنی و #انسی نجات بخش..
🌱🌱 #پایان🌱🌱
قسمت اول رمان 👇
https://eitaa.com/NedayQran/106518
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ باورش برام سخته که بعد دو سال
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ و ۱۷۹
مراسم که تموم شد با خودم گفتم...
چجوری این چند سالو تنها باشم؟!
چجوری برا کسی که دیگه نیست غذای مورد علاقشو درست کنم؟!
چجوری شبا بدون محسنم سر کنم؟!
چجوری زینب رو دست تنهایی بزرگش کنم و ببرم مدرسه؟
وقتی بزرگ بشه من چی بهش بگم؟!
چجوری برا کسی که نیست تولد بگیرم؟!
"-محسنم پاشو پاشو حرف بزن. پاشو عزیزم پاشو جواب دلمو بده.. دلی که بعد دو سال بدون تو شکسته میشه..پاشو.. عزیزکم پاشو..
♡♡ ۷ سال بعد ..... ♡♡
صبح ساعتای ۶ونیم نمازمو خوندم
زینب قرار بود از طرف مدرسه برن گلزار دلم برا زینبم میسوزه
نمیدونست باباش شهید شده
ساعت ۷ راهی مدرسه اش کردم مدرسه زینب یه کوچه از خونه ما بالاتر بود..
_خدافظ مامان زود برمیگردم خیالت راحت مراقب خودت باشیا مامان آخر نگفتی بابا کجاست و کی برمیگرده
موقع خدافظی با زینب منو یاد آخرین خداحافظی با مرد زندگیم بود..
از فکر درامدم به داخل خونه رفتم از وقتی که زینب رفته نمیدونم چراا دلشوره زینبمو گرفتم..
چادرمو درآوردم قرار بود بعد اینکه زینب از اردو برگشت بهش بگم پدرش شهید شده..
نزدیک غروب تلفنم زنگ خورد:
_بله بفرمایین؟
+سلام خانم رضایی؟ من معلم زینب جان هستم از بیمارستان زنگ میزنم.. سر مزار همسرتون بودیم که یکی از بچه ها به زینب جان گفت پدرش شهید شده زینب حالش بد شد ماهم بردیمش بیمارستان نزدیک گلزار... خودتونو برسونید حال زینب خوب نیست بردنش ای سیو...
_کدوم بیمارستان؟!!؟
+بیمارستان حضرت مهدی(عجلالله)
چادرمو سر کردمو سریع یه تاکسی به سمت بیمارستان گرفتم سوار تاکسی شدم..
_سلام آقا برین به سمت بیمارستان حضرت مهدی(عجلالله)
با استرس به سمت بخش پذیرش رفتم..
_سلام خانوم، یه دختری رو آوردن اینجا؟ اسمش زینب رضایی
+طبقه دوم دست راست
_ممنون خانم..
"خدایا خودت بچمو نگه دار.." معلم زینب دیدم به سمتش رفتم
_سلام خانم دارابی حال بچم چطوره؟ دکترا چی گفتن؟ کی بهوش میاد؟
+آروم باشید خانم رضایی. با دکترش حرف زدم فقط... سکته خفیف بود!
_خانم دارابی من به شما گفتم زینبو نبرین سمت قبر باباش اون خبر نداره که باباش شهید شده...
داشتم با خانم دارابی حرف میزدم که صدای دستگاه از اتاق بلند شد...
_خانم دکتر، خانم دکتر بچم، بچم حالش بد شده...
دوباره پرستار دکترای اطفال رو پیج کردن. دکترا رفتن بالا سر زینبم...
" خدایا بچمو بهم برگردون"
انگار خدا صدامو شنید. نبض زینب برگشت...
"خدایا شکرت خدایا شکرت که بچمو بهم برگردوندی.."
زینب از اون روز تا الان بیدار نشد...
دکترا گفتن با دستگاه نفس میکشه و زیاد زنده نمیمونه..
موقع نماز با خدا رازو نیاز میکردم..
دستگاه کنار تخت زینبم صدای رفتنش پیش باباشو میداد..
سریع دویدم به سمت پذیرش:
-خانم پرستار خانم پرستار بچممم بچمم حالش خوب نیست....
دکترا آمدن ولی زینبم رفته بود رفته پیش باباش و منو تنها گذاشته بود..
رفتن محسنم هنوز برام غم سنگینی بود حالا غم زینبم بهش اضافه شد نبود هر دوتاشون منو داغون میکرد..
دستگاه کنارش رو خاموش کردن. روی زینبم ملافه سفید کشیدن...
_خانم متاسفانه ما تلاشمون کردیم
من دوتا از عزیزانمو از دست دادم.....
♡چند ماه بعد .......♡
بعد از نماز ظهر رفتم سر مزار محسنم:
_سلام محسنم، خوبی عزیزکم، زینبم خوبه؟ جاش راحته؟ بی قراری نمیکنه؟دلم واسه هر دوتاتون تنگ شده...
اشکای رو صورتمو پاک کردم..
_خوب محسن جان من برم، باز خاله زنگ میزنه میگه توکجا رفتی، باز دختر نگفتم هر جا میری تنهایی نرو به منم بگو
به سمت خونه رفتم هوا پاییزی بود..
این هوا مملو از خاطرات عاشقانه من با مرد زندگیم بود.. توی این هوا حس عجیبی داشتم.. یه لحظه تو رویای های خودم غرق شدم و محسنم و جلوم دیدم..
-حسنااااا... سلام خانمممم... آمدم ازت استقبال کنم..
دیدم دستاشو باز کرد تا بغلش کنم.. به سمتش آروم آروم قدم ورداشتم که بغلش کنم که با صدای تیراندازی به خودم آمدم گلوله به قلبم اصابت کرده بود....
افتادم زمین دستام خونی بود و من نفس نفس میزدم چشام داشت کمکم تار میدید خاله از در امد بیرون دوید سمتم...
-حسنااااااا.....
چشمام و بستم و دیگه چیزی نفهمیدم..
_حسنا خالههههه... چشاتو باز کن
دستاش خونی بود نفس نمیکشید..
"خدایا جواب مامانشو چی بدم.."
🌟🌟 #پایان 🌟🌟
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- @zohoreshgh ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_1
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
@zohoreshgh
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_2⃣3⃣
ــ خديجه همه هستى خود را به پاى درخت اسلام ريخت و به زودى اسلام درخت تنومندى خواهد شد. خديجه باغبان اسلام است.
مدّتى مى گذرد و بيمارى خديجه شديدتر مى شود، امروز فقط چهل و پنج روز از وفات ابوطالب گذشته است وروز دهم ماه رمضان است.121
همه مسلمانان ناراحت هستند، آنها نگران حالِ مادر خود هستند، زيرا خديجه "اُمّ المؤمنين" است.122
اُمّ المؤمنين يعنى: مادر همه مؤمنان!
پس تو هم مى توانى خديجه را مادر صدا بزنى. او مادر مهربان من و توست...
آقاى من! اكنون كه هر نفسم بوى رفتن مى دهد از تو چند سؤال دارم:
آيا براى تو همسر خوبى بودم؟
آيا توانستم همان كسى باشم كه به تو وعده داده بودم؟
تمام ثروتم را به پايت ريختم، تمام عمر كنيز تو بودم، نگاه كن! از آن همه ثروت جز اين پوستين چيزى برايم نمانده است.
آقاى من! آيا همانى بودم كه دوست داشتى؟
آن روز خواهرم را فرستادم تا تو را از عشق من آگاه كند، شيفته تو شده بودم. من تو را انتخاب كردم. همه زنان مكّه مرا سرزنش كردند. آنها مى خواستند عشق تو را رها كنم، من در جواب به آنان فهماندم كه تو را با همه دنيا عوض نمى كنم.
كنيز تو شدم تا تو را يارى كنم.
به من بگو: آيا توانسته ام همه هستى ام را فداى تو كنم؟
اكنون كه نفس هاى آخر را مى كشم به لبخندى از تو خرسندم.
من نزد خداى تو مى روم و در بهشت منتظرت مى مانم.
مولاى من! آيا مى خواهى بدانى در اين آخرين لحظه ها به چه مى انديشم و براى چه اشك مى ريزم؟
وقتى من بروم، چه كسى خاك ها را از چهره تو خواهد گرفت؟
تو در ميان اين مردم تنها مانده اى!
من براى تنهايى تو اشك مى ريزم.
اى مادر مهربانم! غصّه نخور! من كه هستم!
با همين دست هاى كوچكم، زخم پيشانى بابا را مرهم مى نهم.
من خودم به جاى تو، خاك ها از چهره پدر مى گيرم.
من باباى خوبم را مى بوسم و مى بويم.
مادر!
من به تو قول مى دهم نگذارم بابا تنهايى را احساس كند.
مگر نمى دانى وقتى بابا مرا در آغوش مى گيرد بوى بهشت را حس مى كند؟
ديگر گريه نكن! من طاقت ندارم اشك تو را ببينم.
من فاطمه ام! دختر كوچك تو!
همسر عزيزم! اى كه در تنهايى ها پناهم بودى!
اى كه با همه هستى خود ياريم كردى.
هرگز يادم نمى رود. تو بودى كه مرا انتخاب نمودى و هميشه آرامش را به من هديه كردى.
نام تو را همواره بر لب خواهم داشت و هيچ وقت فراموشت نخواهم كرد.123
تو بهترين هديه اى بودى كه خدايم به من داد.
تو در بهشت هم همسر من خواهى بود اى خديجه.124
تو از من خواستى تا اشك نريزم و گريه نكنم، باشد، لبخند مى زنم.
از تو مى خواهم تو هم لبخند بزنى.
مگر نمى دانى لبخند تو براى من، زيباتر از همه زيبايى ها است.
تو براى آخرين بار نگاه به چهره پيامبر مى كنى. دست فاطمه(س) را در دست مى گيرى و براى آخرين بار دست او را مى فشارى.
فاطمه(س)، دختر توست و اكنون در آغاز راه است!
او راه تو را ادامه خواهد داد و تا آخر عمر از حق و حقيقت دفاع خواهد كرد.
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#پایان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
💠ختــــم مجـــرب #سوره_یس 💠
#شروع از سه شنبه
#پایان جمعه
⚜روز سه شنبه ۲مرتبه سوره یس میخوانیم
⚜ روز چهارشنبه ۲مرتبه
⚜ روز پنجشنبه ۲مرتبه
⚜ روز جمعه ۴ مرتبه سوره یس میخوانیم
⚜ وبعد دورکعت نماز هدیه به مادر امام زمان(عج)میخوانیم(مانندنمازصبح)
⚜ وبعد #حاجت خودراطلب می کنیم✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته 🌷قسمت ۱۶۹ 🌷 سرباز مخصوص دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ..
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۱۷۰ (قسمت آخر)
🌷 چشم های کور من
پاهام شل شده بود ...
تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ ...
اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ...
همون جایی که توی خواب دیدم...
آقا اومده بود ...
شهدا در حال رجعت ...
با اون قامت های محکم و مصمم ...
توی صحن پشتی ...
پشت سر هم به خط ایستادن ...
و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ...
یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ...
که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ...
ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ...
و لیست درست کردم...
فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ...
برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ...
نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ...
این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ...
اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ...
و درک نکرده بودم ...
#ظهور_بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ...
پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه ....
خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد ....التماس دعای فرج
🌸 #پایان 🌸
#به_پایان_آمد_این_دفتر
قسمت اول رمان
https://eitaa.com/NedayQran/111685
رمان واقعی #نسل_سوخته
نويسنده:سيد طاها ايماني
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀.🌱.🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🌱.🥀،═╝