1_4990209534992580617.mp3
23.04M
🎧✨ #شرح_مناجات_شعبانیه
⭐️استاد علامه جوادی آملی
#قسمت_یازدهم
#پایان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°°°°°○💐○☘○💐○☘○°°°°° ❣﷽❣ 📝#خلاصه_زندگینامه #حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها #قسم
°°°°°○💐○☘○💐○☘○°°°°°
@NedayQran
❣﷽❣
📝#خلاصه_زندگینامه
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_یازدهم
#شهادت، #تشییع، #تدفین
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
فاطمه(س) پس از مدتی بیماری ناشی از صدمات جسمی که در حوادث پس از رحلت پیامبر(ص) متحمل شد، در سال ۱۱ هجری قمری درگذشت. درباره تاریخ شهادت چند دیدگاه وجود دارد. مشهورترین قول نزد شیعه سوم جمادی الثانی است. مستند این قول روایتی از امام صادق(ع) است. بر اساس دیدگاههای دیگر، هفتاد و پنج روز پس از رحلت پیامبر(ص)(۱۳ جمادیالاول)، هشتم ربیع الثانی، سیزدهم ربیع الثانی و سوم رمضان روز شهادت فاطمه (س) است.
فاطمه(س) قبل از شهادت، وصیت کرده بود دوست ندارد افرادی که به او ستم کردند و اسباب خشم و غضب او را فراهم کردند، بر پیکرش نماز بخوانند و در تشییع او حاضر شوند؛ از این رو خواسته بود او را مخفیانه تشییع و دفن کنند و محل دفن او مخفی بماند.به گفته مورخان، علی(ع) به کمک اسماء بنت عُمیس، همسرش را غسل داد و خود بر پیکرش نماز خواند. به غیر از امام علی(ع) چند نفر دیگر نیز در نماز شرکت کردند که در مورد تعداد و نام افراد اختلاف وجود دارد. منابع تاریخی امام حسن، امام حسین، عباس بن عبدالمطلب، مقداد، سلمان، ابوذر، عمار، عقیل، زبیر، عبدالله بن مسعود و فضل بن عباس را افرادی دانستهاند که در این نماز شرکت داشتند.در عین حال نام سلمان، ابوذر، مقداد و عمار مورد اتفاق مورخان و سیرهنویسان شیعی است.
به اعتقاد برخی پژوهشگران، وصیت فاطمه بر دفن پنهانی پیکرش، آخرین اقدام سیاسی او در مخالفت با دستگاه خلافت بود.
#ادامه_دارد..
📚منابع
📘ابنابیالحدید، ابوحامد عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، مصر، دار احیاء الکتب العربیة، چاپ اول، ۱۳۷۸ق.
📕ابنابیالحدید، عزالدین، شرح نهجالبلاغة، تحقیق محمدابوالفضل ابراهیم، داراحیاء الکتب العربیة، ۱۳۷۸ق.
📒ابنابیشیبه کوفی، عبدالله بن محمد، المصنف فی الاحادیث و الآثار، تحقیق سعید لحام، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۹ق.
و.....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°°°°°○💐○☘○💐○☘○°°°°°
4_5803277712055337614.mp3
13.07M
سخن آوای " #آوای_مادرانه " ویژه نامهای دلنشین برای #ایام_فاطمیه تقدیم شما باد.
#قسمت_یازدهم
#پایان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
1_4990209534992580617.mp3
23.04M
🎧✨ #شرح_مناجات_شعبانیه
⭐️استاد علامه جوادی آملی
#قسمت_یازدهم
#پایان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
2_5233711314269898949.mp3
9.57M
معرفت افزایی مهدوی
#قسمت_یازدهم
📌موضوع:
#شناخت_امام_زمان(عج)و #انتظار
👤سخنران: حجت الاسلام حسن محمودی
✅یاد مداوم و تربیت شدن به دست امام زمان(عج)...
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
1_976554902.mp3
3.82M
💠وظایف منتظران💠
اجتماع بر یاری و نصرت امام عصر
چگونه امام زمان را یاری کنیم⁉️
🔗برگرفتهازکتابمکیالالمکارم
#وظایف_منتظران
#امام_زمان
#قسمت_یازدهم
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دهم #فصل_س
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
#قسمت_یازدهم
#فصل_سوم
🔵 فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۱۰ #قسمت_دهم🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: جاس
#دست_تقدیر ۱۱
#قسمت_یازدهم 🎬:
محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد.
ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود.
محیا با خود گفت: احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست می دید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت: این دیگه کیه؟
رقیه خودش را به محیا رساند و گفت: کی را میگی دخترم؟
محیا راننده و آن آقا را نشان داد.
رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت: فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی می آمدم داخل راهرو هتل دیدمش و بعد زیر لب زمزمه کرد: پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشه ای فاصله گرفتند.
رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش می آمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای می جستند، زمان بر خلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت می گذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود، هر دو زن درحالیکه پول و لباس های اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر می دانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند.
محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که بارقص بر گونه خودنمایی می کردند، بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند و کاملا احساس می کردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند.
وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم می خورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود، پس از دری که رو به ضریح باز می شد بیرون آمدند و در گرگو میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم می خورد رفتند.
مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود.
با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد وگفت: ان قسمت دیوار صحن را ببینید، مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک می کنم و به محض اینکه آمدید،از اینجا می رویم.
محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه، از جاسم خدا حافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال انهاست و تا انها را دید، با اینکه روبنده وچادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند.
مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دهم🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نم
#دست_تقدیر۲
#قسمت_یازدهم🎬:
صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند و نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدند و مستقیم به سمت مرکز بهداشت آن رفتند، آنطور که صادق تحقیق کرده بود متوجه شده بود که دکتر کیسان محرابی به عنوان پزشک جهادی در مرکز بهداشت برای طبابت اقامت دارد.
هوا تاریک شده بود، همه جا خلوت بود و ماشین آقای مددی جلوی مرکز بهداشت روستا متوقف شد.
هر دو پیاده شدند و صادق از درب نرده ای مرکز بهداشت داخل را نگاهی انداخت و چندین اتاق به صورت ردیف به چشم می خورد و نور لامپ زرد رنگ از درب دو اتاق انتهایی دیده می شد.
صادق دستی روی شانهٔ آقای مددی زد و گفت: آقای مددی جان! زحمت شما، شرمنده داخل ماشین منتظر باشید من باید یه جوری اون میکروفن را کار بزارم، دعا کن بتونم یه جوری گوشیش را بدست بیارم.
مددی سر تکان داد وگفت: با توکل به خدا برو جلو و حواست باشه این ابرو مصنوعی چسپوندی بالا چشمت لوت نده و از این مهم تر دعا کن دکتره نرفته باشه، با این حرف مددی صادق با سرعت جلو رفت و یکی یکی اتاق هایی که برقشان روشن بود را نگاه و کرد و سرانجام داخل اتاق آخری دکتر کیسان محرابی را دید.
یا الله گفت و وارد اتاق شد، دکتر که مشغول جمع کردن وسایلش بود روپوشش را از تن درآورد و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند گفت: امشب وقت طبابت تموم شد، بفرمایید فردا بیایید.
صادق با لحنی مستاصل گفت: م..م..من از روستای کناری اومدم، خیلی حالم بد هست اگر میشه یه نگاه بهم بندازین.
دکتر که انگار متعجب شده بود به سمت صادق برگشت و به صندلی کنار تخت اشاره کرد که بنشیند و بعد همانطور که کیفش را به دست گرفته بود به طرف صادق اومد و گفت: ببینم چطورت هست؟!
صادق همانطور که اشاره به سرش می کرد گفت: یک سردرد شدید دارم که اصلا طاقتم را طاق کرده...
دکتر چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد، کیف را روی تخت گذاشت و چراغ را داخل چشمای صادق انداخت و چشمانش را با دست از هم باز کرد.
صادق از زیر چشم نگاهی به کیف انداخت و بهترین جای جاساز میکروفن کیف دکتر بود، دکتر نگاه عجیبی به صادق کرد و با دستپاچگی به سمت کیف برگشت و در یک چشم بهم زدن، اسلحه ای را بیرون کشید روی شقیقهٔ صادق گذاشت و گفت: چی از جونم می خوایین؟! من که طبق گفته های شما پیش رفتم، مشغول جمع آوری نمونه و آزمایش هستم، چرا شما روی حرف خودتون نمی ایستین به خدا اگر یک مو از سر مادرم...
صادق که انتظار این حرکت را نداشت گفت: چی می گی دکتر برای خودت؟! کدوم حرف؟! با کی اشتباه گرفتی؟!
دکتر همانطور که اسلحه را روی شقیقه صادق فشار میداد ابروی مصنوعی صادق را جدا کرد و گفت: فکر نکنی نشناختمت اصلا پاشو پاشو باید با من بیای و همانطور که شانه صادق را بالا می کشید او را به سمت در دیگر اتاق که انگار از پشت ساختمان مرکز بهداشت باز میشد برد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝