eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.2هزار دنبال‌کننده
31.6هزار عکس
6.6هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
😍✋ جمعه به جمعه چشم من منتظر نگاه ڪے دل خسته ام شود😞 معتڪف پناهِ زمزمه ے لبان من این طلبست از 🕊 ڪاش شوم من عاقبت یڪ نفر از سپاهِ ...🌱 عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
تاری از موی سرت کم بشود میمیرم آه،گیسوی تو درهم بشود میمیرم قلب من از تپش قلب توجان میگیرد آه،قلب توپرازغم بشودمیمیرم من که ازعالم وآدم به نگاه توخوشم سهم چشمان توماتم بشودمیمیرم جانم فدای سید علی خامنه ای❤️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
چــہ زیبا میــشوم با تــو دِلَمــــ روشنــــ دِلَمــــ صافـــ اســت در این دنیاے رنگارنگ درین آشوبِ شهر آشوب خدا داند کہ با چـــادر🌷 تـــمامِ راه هموار است... @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💙🍃 🍃🍁 ✍در بحار از حضرت‌امیرالمؤمنین(ع) منقول است ڪه حضرت‌رسول(ع) فرمودند: هر ڪه بخواهد دریابد فضیلت روز جمعه را پس بجا بیاورد. 💫پیش از ظهر چهاررڪعت نماز که قرائت ڪند 💫 در هر رڪعت یڪ مرتبه سوره(حمد) و پانزده مرتبه سوره (قُلْ هُوَ اللّهُ أحَدُ) 💫 پس چون از نماز فارغ شود استغفار نماید.هفتاد مرتبه (أسْتَغْغِرُ اللّهَ رَبَّی وَ أتُوبُ إلَیهِ) و بعد پنجاه‌مرتبه (لاحَوْلَ وَ لا قُوهِ إلاّ بِاللّهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (لا إلهَ إلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (صَلّی اللّهُ عَلی النِّبیِّ الاُمِّیِّ و‌آلِهِ) 💯✍پس چون این عمل را بجا آورد از جاے خود برنمی‌خیزد تا خداوند او را از آتش دوزخ آزاد فرماید و نمازش را می‌آمرزد و می‌نویسد حق‌تعالی از براے او به هر حرفی ڪه بیرون آمده از دهان او (یعنی در این نماز شریف و اعمال) ثواب یڪ حج و یڪ عمره و بنا می‌ڪند از براے او به عدد هر حرفی یڪ شهرے در بهشت و عطا می‌فرماید به او ثواب هر ڪسی را ڪه نماز ڪرده باشد در مسجدهاے جامع شهرها با پیغمبران وبرآورده شدن تمام حاجات شرعیہ ✍🏻هرگاه ڪسے بعد از نمازِ روز جمعه آیه ۲۶ سوره اعراف را بنویسد و در منزل یا مغازه خود آویزان کند ، روزیش زیاد گردد✨ 📚 اسرار المقاصد ۱۰۱ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ بعد از تمام شدن صحبت های آقای
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت.چادرنمازی که برای جشن عقد مادر امیرمهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد.نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد.شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت.کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد.صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد.در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه‌چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیرمهدی راحت نبود اما باید عادت میکرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند.. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش میداد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف میرفت و چقدر دوست داشتنی می‌شد با پیراهن آبی چهارخانه‌اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیرمهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیرمهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد.امیرمهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیرمهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر..بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم.ای بابا... دختر جان باور کن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها.بخدا ثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی... خجالت نمیکشیدی چی میشد. ***** مهرزاد تمام کارهای ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. میخواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب سلام‌الله‌علیها جانش را هم بدهد.میدانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده.هرچند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حس‌هایی به او داشت که نمی‌توانست انکارش کند.فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید میدانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود. اما مهرزاد با این از تصمیمش منصرف نمیشد. هرطور که شده آن ها را راضی میکرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود. هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر میکرد. " تو کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. درصورتیکه خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. رفتنو نداریم. بهت افتخار میکنم مهرزاد جان. میدونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم." مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد. _سلام بر اهالی خونه. مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت: _سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی. _معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟ مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند. _ چه خبرته مهرزاد؟ سلام.. _سلام مامان خوشگلم. _سلام بابا جان. _علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟ مریم خانم قلبش لرزید. میدانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی‌ دارد. _ این گل ها برای چیه؟ مهرزاد لبخندی زد و گفت: _برای رضایت والدینم. مریم خانم با حرص گفت: _باز چی زده به سرت؟ کجا میخوای بری که داری انقدر پاچه خواری میکنی؟ مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: _مونا جان سه تا چای بیار آبجی. _باشه 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۳۹، ۱۴۰ و ۱۴۱(قسمت آخر) چند روزی از تصمیم مهرزاد میگذشت.مادر و پسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد. یک روز در خانه حوصله‌اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلویزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش میشد توجه‌اش را جلب کرد.مستند درمورد ۳ دختر سوریه‌ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودند و سنشان زیر 15 سال بود.از روزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردند و مو به تن مریم خانم راست میشد. هی با خودش حرف میزد . _اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن. آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد. _چیه چرا رنگت پریده؟ _بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا. _درمورد چی حرف میزنی؟ _داعشی های بیشرف. از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش میخواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق میداد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت‌زینب سلام‌الله‌علیها به سوریه برود. مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید.همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: _مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: _بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: _چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: _اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را میخواهد بدهد.همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه میکردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت: _خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند.انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: _ببخشید آقای یگانه میخواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت _خب خداروشکر.دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی‌بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعداز تمام شدن حرفهایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید... ***** در راه برگشت مریم خانم هی گریه میکرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت. _ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه. مریم خانم با جیغ جیغ گفت: _خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟ _ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می‌ندازی؟ _ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمیشد. _ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟ مونا با التماس گفت: _مامان، بابا بسه تروخدا. _ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق میکنه. مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم. _یعنی.. چی؟؟ _ خودت خوب میدونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی‌ترسم. مونا با تعجب پرسید: _بابا چی میگی؟ چه خبره معلوم هست؟؟ _ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست. مارال با جیغ گفت: _چی!؟ مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: _رضاااا؟! _ دیگه رضا تموم شد...
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۹، ۱۴۰ و ۱۴۱(قسمت آخر) چند روزی از تصمیم م
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمیکنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر میکنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هرچی میگفت می گفتم چشم چون می‌دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد میگفت... و صدایی از مریم خانم‌و دخترا درنمی‌آمد. همین طور داشت داد میزد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند.... عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی‌توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام میدادند... فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود.. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه میکرد. حورا می‌دانست این حال و روز او برای چیست.اما او که...نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن صدا نداره... آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل ،... شب هم امیرمهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.او خیلی خوشبخت بود.. با امیرمهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" ✨ ✨ اولین قسمت رمان 👇 https://eitaa.com/NedayQran/103967 ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
🌛 🌜 🌸✨توسل به امیر المومنین علی علیه السلام برای قضاء و دفع بسیار مجرب است بصورت زیر ؛ 1⃣👈110 مرتبه یا مُفَرِّجَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ اَخیهِ رَسُولِ اللهِ صَلَّیَ اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ فَرِّجِ الْیَومَ کَرْبِی بِحَقِّ اَخیکَ رَسُولِ اللهِ صَلَّیَ اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ فی عافِیَة ٍ 2⃣ 👈110 مرتبه یا عَلِیُّ 📚تحفة الرضویة ص 215 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔶 🔶 برای داشتن فرزندی صالح روز یکشنبه بین نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز گذارد در رکعت اول حمد به همراه ۱۳ بار سوره تکاثر در رکعت دوم حمد به همراه ۱۱ بار سوره تکاثر خوانده و بعد از سلام نماز به سجده رود و برای صالح شدن فرزندان خود دعا کند ،سپس در همان سجده پانصد مرتبه صلوات بفرستد. 🔴این نماز را بهتر است پدر بخواند ،البته مادر هم می تواند بخواند. 📚مخزن تعویذات عملیه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هر كس را كه باشد سوره از قران كريم را در ساعت سعد (روز یکشنبه ساعت 1ظهر) بنويسد و در موم زرد عسل بپيچد و در محلی كه زندگی می كند مخفی نمايد طوريكه كسی از محل آن باخبر نباشد برايش پيدا می شود. 📚قرآن درمانی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
_🍃🌸🍃_____ برای و 💕.برای پسران ودخترانی که امر ازدواج بر آنها سخت شده وبا مشکل مواجه شده اند ختم شریفه ذیل که مجرب است ومدت یک هفته است پشنهاد میشود 📘..مجربات فاطمی 👈.هفتاد مرتبه .آیت الکرسی 70.مرتبه .سوره اخلاص 70 مرتبه ..سوره ناس 70 مرتبه.فلق 🔔این ختم مجرب است وبه اذن خدا وند تبارک وتعالی نتایج سریع دارد @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
و خلاصی از و ✨ 📚جهت شفا و خلاصي از غم و غصه ۷۳۰ مرتبه گفتن ( لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ )بسيار موثر است و تجربه شده است @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✍🏻براے راحت اشیاء و اجناس تجاری زیر را بر ڪاغذ مخلوط اموال و اشیاء ڪن در کوتاه ترین زمان بروند باذن الله تعالی. 💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 ✨ ومَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيم✨ولَوْلَا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ مَا شَاء اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّه إِن تُرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنكَ مَالًا وَوَلَدًا ✨ 📚خزینة الاسرار ص 24 و 25 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
استقامت آخرالزمانی.mp3
9.11M
🔹 چه کسانی می‌بُرّند و در روزهای پایانی نبرد آخرالزمان از جدا می‌شوند؟ | @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
11 Be Vaghte Shaam (1403-09-18)Shahre Moghadas Ghom.mp3
24.03M
🔈 🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه یازدهم 📌 محور دوم: محک در فتنه‌ها؛ چگونه عبور کنیم و چه بر سرمان خواهد آمد؟ * محبت امام زمان (علیه‌السلام)، جاده‌ای پر از گردنه‌های امتحان [1:40] * راستیِ بی‌نقاب؛ در مسلخ صداقت چه کسی تاب می‌آورد؟ [5:11] * مرگ، آینه صدق ایمان؛ آیا آماده رفتن هستیم؟ [7:21] * اصحاب امام زمان (علیه‌السلام)؛ فراتر از فتنه‌ها، پرواز در افق شهادت [12:13] * آنگاه که منبع حقیقت را به بهانه حق‌الناس تنها گذاشتند [15:59] * بهشتِ دیگران، جهنمِ خود؛ حکایت علمای آخرالزمان [19:57] * امام صادق (علیه‌السلام): آقای من غیبت تو، خواب را از چشم و آرامش را از دل ربود [28:35] * قائم ما؛ تولدی چون موسی، غیبتی چون عیسی، صبری چون نوح (علیهم‌السلام) [34:48] * از صبر نوح تا انتظار قائم؛ فرجی که درختانش دیر به بار می‌نشینند [39:57] * صبر نوح و میوه‌های آزمون؛ تنها خالص‌ترین‌ها نجات یافتند [44:10] * فرج، ثمره‌ای برای دل‌های خالص، نه همراهان ظاهری [48:46] ⏰ مدت زمان: ۵۷:۵۹ 📆 ۱۴۰۳/۰۹/۱۸ 📲 مشاهده و دریافت مجموع جلسات : 👇 https://taalei-edu.ir/workshop/480/a @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ وداع خادمان با خانم رقیه داخل ضریح 😭 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ ورود تروریست‌ها به حرم حضرت زینب(س) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️عملیات روانی در کمپ بوکا... جولانی فارغ التحصیل دانشگاه تروریست ها! @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
36.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍اشتباهات وحشتناک معاون حقوقی پزشکیان در برنامه زنده درباره قانون پایان گشت ارشاد ...! ❌هر ۱۲ ثانیه یک خطا @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔴«گانتر فلینگر» عضو کمیسیون ناتو با انتشار تصویری از نقشه تجزیه‌شده ایران از طرح بی اساس ناتو پرده برداشت و نوشت: ۳۰۰ عضو پیمان ناتو آماده اجرای تجزیه این کشور تا سال ۲۰۳۰ هستند. ✍باید مسئولان درست بفهمند تا خطای محاسباتی دشمن را بهم بزنند... با کدام سرمایه که توی ایران است؟؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕