𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
؛ تو زیبایی ، فقط زیبایی ِخود را نمیبینی! همانند غروب ِپاییزی ِخورشید ، صدای خرد شدن برگهای خشک زیر ِپا ، درختان ِبهخواب رفته و پآییز زیبایی .
تو چون سردی ِزمستآن ، برفهآی سفید ، تنچون خشکیدهی درختان ، ملافهی گرم ، جای کنار بخآری ، عصرهآی زودهنگآم و رایحهی داغ چآی دلنوازی .
اری ، خود تو را میگویم ! تویی که مثل ِشکوفههای بهآری ، درختآن ِسرحال ، هوای مطلوب ، میوههای. رنگارنگ ، تنقلات ِسال ِنو روحبخشی .
میوههای آبدار تابستانی ، تعطیلات و نور خورشید ، گرما ؛
تو چهآر فصل را در خویش جای دادهای ، و هرچه هر چهآر فصل زیبایی دارند تو یکجا داری .
-دفترچهینِفِلیباتا،
صفحهیچهلوهفتم.
مادمازلالدا، 2024/11/7 . #handwritten
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید كه، دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم،
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
فریدونمشیری | #پاکتنامههاییازجنسِشعر
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
؛ مآه به من خیره شدهست ، مادربزرگ همیشه میگفت: مآه ، همان لیلیومجنون ِقصههاست ، همآن رومئوی بیژولیت ، سهراب ِبی تهمینه.
میگفت ماه ، عاشق ِشمسبانو بود ؛ تمام ِوجودش از او بود و شمس نیز مآه را دوست میداشت.
اما روزی ، پای زمین به میآن آمد ! او مآه را برای خود میخواست.
زمین ، کوچکتر از شمس اما قدرتمندتر بود! مآه توان مقابله نداشت و شمس محکوم به دوری شد.
مادربزرگ میگفت مآه ناچار دور زمین میگردد و شمس روزنهای از وجود خویش را به عنوان نور به قمر داد.
و زمین ، چون ظالمی میان این دو فاصله افکند!گآه روزگاری ، پس از سالی ؛ مآه در زمان کوتاهی رخ خویش را سمت شمس میگیرد! آغوشی کوتآه میگشاید و باز ، خداحافظیای تلخ تا آغوشی دگر..
داستان های مادربزرگ معمولا تلخ بود ، همیشه آخرشان یا جدایی بود ، یا مرگ! عجب بود ، آنروز گردنآویزش را روی زمین دیدم و گشودمش. عکس ، عکس ِپدر بزرگم بود! پدربزرگی که در جوانی های مادربزرگم ، دیگر به خانه برنگشته بود.
-دفترچهینِفِلیباتا،
صفحهیچهلوهشتم.
مادمازلالدا، 2024/11/8 .#handwritten