eitaa logo
نگاهی نو
2.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
32 فایل
✍️ کنکاشی نو در ایران باستان 👈 اینجا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ارتباط با ما: @coment_negahynov
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 کنکاشی نو در ایران باستان 👇👇 👉 گذشته خود را از زوایه ای دیگر تماشا کنید... 🔎 👈 این جا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 ✅ http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ⚫⚪ سیاه و سفیدهای 🔸 ایران پس از اسلام 🔸 ایرانیان و اهل بیت علیهم السلام 🔸نگاهی نو به آیین زرتشت 🔸 رژیم پهلوی، بی نقاب 🔸 پاسخ به شبهات لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 ✅ http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت اول) 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ✍️ امروز، کلاس تاریخ، مریم کنفرانس داشت. قبل از شروع کلاس، کنارم روی نیمکت نشسته بود و داشت آخرین مرور رو می‌کرد. پرسیدم: موضوعت چیه؟ گفت: یه پا هولوکاسته برای خودش. 😉 صبر کن توی کلاس می‌فهمی! چند دقیقه بعد از شروع کلاس، خانم صادقی صداش کرد. مریم با اعتماد به نفس همیشگی‌ش رفت جلوی کلاس و شروع کرد به صحبت کردن: ... 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... شروع کردم به صحبت کردن. موضوع کنفرانسم رو گفتم: «پوریم» ... برای بچه‌ها عجیب و جدید بود. 😳 اکثرشان کنجکاو شدند که بشنوند پوریم چیست. چند نفر هم مزه ریختند و یکی دو جمله گفتند. ولی در کل، فضای کلاس آرام بود. از یک عید یهودی‌ها گفتم: پوریم، سالروز کشتار ده‌ها هزار ایرانی با توطئه یهودیان‼️ 😡 از دستوری که خشایارشا در حالت مستی، با القاء دو یهودی (استر و مردخای) صادر کرد: قتل وزیر ایرانی دربار، همه فرزندان و خاندانش و ده‌ها هزار ایرانی دیگر 🔪😤 و از جشنی گفتم که حالا یهودیان، هر ساله برای آن واقعه برگزار می‌کنند؛ همراه با شراب و رقص و شیرینی❗️ سعی می‌کردم با همان جذابیتی بگویم که اولین بار، در یک کلیپ دیدم و البته همان قدر منطقی پیش بروم که بعد از دیدن کلیپ، پدرم برایم توضیح داده بود 👌 و مستند حرف بزنم مثل مقاله‌ای که در این رابطه مطالعه کردم. 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ... شراب و رقص و شیرینی؟! برای کشتن ایرانیا؟! اونم بعد از این همه سال؟! 😳 حرفاش خیلی جالب و سؤال‌برانگیز بود. دو سه مورد رو یادداشت کردم. آخر کنفرانس می‌خواستم ازش سؤال کنم. مشغول یادداشت کردن نکته قبلی بودم که دیدم داره میگه: این موضوع در «کتاب استر» که بخشی از کتاب مقدس یهودیا هست، اومده؛ ولی تاریخ‌دان‌ها ابهام‌های زیادی در مورد واقعی بودنش دارن! نتونستم صبر کنم. همون جا پریدم وسط حرفش و گفتم: مگه کتاب مقدس یهودیا تحریف نشده؟ خب وقتی تاریخ‌دان‌ها هم تأییدش نمی‌کنن، دیگه چرا توهم توطئه داشته باشیم و الکی به یهودیا نسبت دشمنی بدیم؟! («توهم توطئه» رو خوب اومدما 😁 این کلمه رو پریروز توی یه کانالی دیده بودم. خوب شد این جا ازش استفاده کردم. باکلاس بود. 😎) ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۱ فرمان بی شرمانه شاه به ملکه 😱 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۲ امتناع ملکه و مجازات او ... 😔 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت دوم) 📎 لینک قسمت اول: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/33 📗 دفتر مریم: ... عجب سؤالی پرسید! مقداری جا خوردم. ولی سعی کردم جواب بدهم. چند دقیقه‌ای به بحث بین من و راضیه گذشت. 🗣 وقت کنفرانس تمام شده بود. خانم صادقی گفتند جمع بندی کنم و اگر نیازی بود، ادامه سؤال و جواب‌ها بماند برای جلسه بعد. بد هم نشد! تا جلسه بعد، بیشتر تحقیق می‌کنم تا جوابم کامل‌تر باشد. 🔍 البته این راضیه‌ای که من می‌شناسم، تا جلسه بعد صبر نمی‌کند ... 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: جلسه بعدددد⁉️ 😕 توی دلم گفتم: همین الان که بیاد بشینه، یقه‌شو می‌گیرم! 😈 اومد نشست. درگوشی بهش گفتم: خُــــــــب! می‌فرمودید! خندید و گفت: بعداً می‌فرمایم. فعلاً درس رو گوش بده تا دوتامونو ننداختن بیرون ... بعد از کلاس هم مقداری با هم صحبت کردیم. راستش قانع نشدم. به نظرم داشت می‌پیچوند! 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: برای خودم هم سؤال شده بود. به خانه که رسیدم، بعد از سلام و احوال‌پرسی، سؤال را از مادر پرسیدم: ❓وقتی که اتفاقی به نام پوریم، فقط در تورات آمده و تورات هم تحریف شده، پس چرا ما روی این موضوع مانور می‌دهیم؟! مادر لبخند زد، دستی به صورتم کشید و گفت: حالا برو لباس‌هایت را عوض کن. بعد، از اول بگو ببینم ماجرا چیست. 🙂 ده دقیقه بعد، کنار مادر نشسته بودم. جلوی هرکداممان یک پیش‌دستی بود و در دستمان یک میوه. 🍊🍎 مادر آرام بود و گوش می‌داد. من با هیجان برایش می‌گفتم. از همان کنفرانسی که شب قبل، دو سه بار جلویش تمرین کرده بودم، از عکس العمل بچه‌ها، سؤال راضیه و درگیری ذهنی خودم. دو پر از پرتقالم را گذاشتم توی بشقاب مادر و ادامه دادم: یعنی ما داریم روی چیزی که معلوم نیست راست باشه، یقه‌ی یهودی‌ها را می‌گیریم ...! مادر، سیبش را پوست کند؛ قطعه قطعه کرد و گذاشت توی پیش‌دستی؛ دو پر پرتقال را برداشت و هر دو پیش‌دستی را جلوی من گذاشت. 😊 گفت: پس‌فردا (جمعه) راضیه را ناهار دعوت کن. 🍱 حالا هم پاشو برو یک سررسید تمیز و نو بیاور که خیلی کار داریم‼️ ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۳ نفود یهود ⚡️ ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۴ استر ... یهود ... نفاق 🌚 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت سوم) 📎 لینک قسمت دوم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/47 📕 دفتر راضیه: ... مریم گفت این جمعه هم تو بیا خونه مون! اونم ناهااااار! 😋 این هفته نوبت مریم بود که بیاد خونه‌مون تا با هم درس بخونیم. معمولاً هم ناهار نمی‌مونیم خونه همدیگه. ولی نمی‌دونم چرا این قدر اصرار کرد! البته منم استقبال کردم. 😁 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... تقریباً درسمان تمام شده بود. طبق برنامه‌ی مادر، به بهانه‌ای از اتاق خارج شدم و جمع و جور کردن دفتر و کتاب را به راضیه سپردم. 📖📝📚 سررسید هم روی میز بود. گوشه‌ی یکی دو تا از گلبرگ‌های مقوایی را عمداً از سررسید بیرون گذاشته بودم ... 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: کتاب و دفترمون رو جمع کردم و گذاشتم روی میز. سررسید نارنجی رنگ مریم، توجهم رو جلب کرد. معلوم بود که لای تعدادی از صفحه‌هاش چیزهایی گذاشته. 👀 شاید علامت بود، یا یادداشت؛ شاید هم یادگاری ... به خودم گفتم: فوضولی موقوف ☝️ بذار هر وقت مریم اومد، از خودش بپرس. داشتم از میز فاصله می‌گرفتم که فوضولیم گفت: این همه یادداشت و یادگاری؟! حالا به جایی برنمی‌خوره که یه نگاهی بندازم. وقتی اومد، بهش میگم 😉 یکی از صفحه‌ها رو که تکه‌ای مقوای رنگی ازش بیرون زده بود، باز کردم. 📖 یه گلبرگ مقوایی قرمز رنگ 🌺 که ... 😶 که روی اون نوشته ... 😳 نوشته بود: «راضیه» و یه ضربدر بزرگ هم روی اسمم کشیده بود! ❌ سررسید رو ورق زدم تا رسیدم به یه گلبرگ دیگه که لای صفحه‌ی «سه‌شنبه، دهم بهمن» گذاشته بود. باز هم یه اسم «راضیه» که خط خورده بود‼️‼️ ... 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... همه سه‌شنبه‌ها همین طور بود! توی بعضی‌هایشان یکی دو جمله هم نوشته بودم. مثلاً: - به یاد آن سه شنبه‌ی خاص - راضیه با پای شکسته! (یک نقاشی بچگانه هم کنارش کشیده بودم: دختری که یک پایش باندپیچی شده بود❗️) - سی‌ام آبانِ تکرار نشدنی و ... در صفحه‌ی سی‌ام آبان، نوشته بودم: «امروز به بهانه‌ای، راضیه را هل دادم. روی زمین افتاد و پایش زخم شد. بعداً فهمیدم که شکسته است. چه بهتر!» با این‌که واقعی نبود، ولی خودم موقع نوشتنش، از خودم ترسیدم! 😰 ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۵ ملکه یهودی پنهان‌کار ... 🎭 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت چهارم) 📎 لینک قسمت سوم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/55 📕 دفتر راضیه: کف دستام عرق کرده بود. گیج بودم. 😔 صفحه‌ها رو تند تند ورق زدم تا رسیدم به سه‌شنبه ۳۰ آبان ... یه کادر ابری شکل ☁️ که با گل‌ها و ستاره‌های ریز تزئین شده ⭐️💐✨ و وسطش نوشته بود: «امروز به بهانه‌ای، راضیه را هل دادم. روی زمین افتاد و پایش زخم شد. بعداً فهمیدم که شکسته است. چه بهتر!» 😳😰 یخ کرده بودم. به وضوح داشتم نفس نفس می‌زدم. بیشتر، از عصبانیت بود نه از ترس. 😤 پای من هیچ وقت نشکسته بود. هیچ سه‌شنبه‌ای ... اصلاً هیچ روزی من و مریم با هم این جوری دعوا نکرده بودیم. آخه مثلاً با هم دوست صمیمی بودیم! البته فقط «مثلاً»! در واقع انگار اوضاع طور دیگه‌ای بوده. 😡 دوباره به صفحه ۳۰ آبان نگاه کردم. واقعاً خط خودش بود. واقعاً نوشته بود: «چه بهتر!» با کلافگی سررسید رو محکم بستم و کوبیدم روی میز. وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم. 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: توی اتاق دیگری نشسته بودم. می‌توانستم حال راضیه را تجسم کنم. 😱 نگران بودم. صدای قلب خودم را می‌شنیدم ... صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد؛ و قدم‌های تند راضیه ... چند ثانیه بعد، وقتی که حتماً راضیه نزدیک درِ خانه رسیده بود، صدای گفتگوی مادرم با او را شنیدم. 👂 واضح نمی‌شنیدم. ولی همین‌که کار دست مادر بود، خیالم راحت بود ... 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: دم در، مامانِ مریم رو دیدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم؛ ولی قشنگ معلوم بود که حالم خوب نیست. 😔 مامانِ مریم گفت: کجا راضیه جان؟! ناهار داره آماده میشه 😉 بهانه آوردم که نمونم. ولی فایده نداشت. دستمو با مهربونی گرفت و گفت: بیا می‌خوام یه چیزی نشونت بدم ... خلاصه هر جوری بود، راضی شدم که چند دقیقه دیگه بمونم. 👀 رفتیم توی پذیرایی. مامان مریم موبایلش رو درآورد و گفت: تا تو این فیلم رو نگاه می‌کنی، من برم برات دمنوش بیارم. گفتم: نه، زحمت نکشید. من چند دقیقه دیگه دارم میرم ... ☺️ (حالا درسته ناراحت بودم؛ ولی از دمنوشای مامان مریم نمی‌شد گذشت. 😋 خوب شد حرفمو جدی نگرفت!) شروع کردم به دیدن فیلم توی موبایل ... 📱 ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۶ قدم اول: قتل هامان ... 🔪 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۷ قتل عام ایرانیان 😱 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت پنجم) 📎 لینک قسمت چهارم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/59 📗 دفتر مریم: پریروز که شروع کردم به درست کردن سررسید، بعضی اوقات، مادر چند ثانیه‌ای فیلم می‌گرفت و توضیحاتی می‌داد یا از من می‌خواست که بگویم در حال انجام چه کاری هستم. 🎤 مجموعاً شد یک فیلم پنج دقیقه‌ای که اگر راضیه ببیند، ماجرا برایش روشن می‌شود. ✅ اولِ فیلم، با مادرم شروع می‌شود که می‌گوید: «سلام راضیه جان. این فیلم مخصوص شماست. لطفاً تا آخرش نگاه کن». 🎞 بعدش دوربین می‌چرخد سمت من که مشغول نوشتن توی سررسید هستم. ✍️ 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ... مریم رو که با اون سررسید نارنجی توی فیلم دیدم، می‌خواستم فیلم رو قطع کنم 😡 که یه دفعه دیدم مامان مریم ازش پرسید: امروز چه تاریخیه؟ جواب داد: نهم اسفند. 🗓 مامانش دوباره پرسید: پس چرا داری توی صفحه سی‌ام آبان یادداشت می‌کنی؟! مریم دست از نوشتن کشید. توی لنز دوربین نگاه کرد و گفت: دارم دکورِ یه نمایش رو آماده می‌کنم! 🎭 یه نمایش برای بهترین دوستم ... ❤️ با سردرگمی، حرف مریم رو تکرار کردم: بهترین دوستم⁉️ صحنه‌ی فیلم عوض شد. حالا مریم داشت روی مقواهای رنگی، گلبرگ‌هایی رو قیچی می‌کرد. ✂️ همون طور که مشغول بریدن بود، گفت: احتیاطاً باید یه وصیت‌نامه هم بنویسم! بعید می‌دونم راضیه منو زنده بذاره! 😅 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: پاورچین پاورچین آمدم پشت در اتاق. از لای در، سعی کردم راضیه را ببینم. 👀 داشت با دقت و تعجب، فیلم را نگاه می‌کرد. حدوداً چهار دقیقه‌ی اول فیلم، برش‌هایی از آماده کردن سررسید بود. به همراه جمله‌های کوتاهی از من و مادر. 🎞 یک دقیقه‌ی پایانی، باز هم من در تصویر بودم؛ ولی مادرم در حال حرف زدن بود ... 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ... توی کادر، مریم دیده می‌شد؛ ولی مامانش داشت حرف می‌زد: راضیه جان، الان که داری فیلم رو نگاه می‌کنی، حتماً اون سررسید کذایی رو توی اتاق مریم دیدی و عصبانی و ناراحت شدی. حالا چند تا سؤال می‌پرسم. همین الان به خودت جواب بده: ❓چرا از دیدن مطالب توی سررسید ناراحت شدی؟ ❓مگه مریم واقعاً پای تو رو شکسته بود؟ ❓وقتی که مطمئن هستی خاطره‌ای که اون‌جا خوندی، راست نبوده، چرا از دست مریم عصبانی شدی؟ ✋️ راضیه! عزیزم، فیلم رو استُپ کن؛ جواب بده و بعد، ادامَش رو ببین. مریم که توی فیلم داشت گل‌های ریز رو می‌چسبوند توی سررسید، به دوربین نگاه کرد و گفت: استُپ کن دیگه 😁 ⏸ فیلم رو نگه داشتم و زیر لب گفتم: مریم آتیش پاره! حساب تو رو که اساسی باید برسم. شما فعلاً سکوت! ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان پوریم ۸ کشتار ۷۷ هزار ایرانی به دست یهود! 😡 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac71628
✍ دو دفتر خاطرات (قسمت ششم) 📎لینک قسمت پنجم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/65 📗 دفتر مریم: ... از آن فاصله، مطمئن نبودم که دارم درست می‌بینم یا نه؛ ولی انگار لبخند ریزی روی لب‌های راضیه نشسته بود. 🙂 کمی دلم آرام شد. هرچند که می‌دانستم حالا حالاها از من باج می‌گیرد و مدت‌ها سر به سرم می‌گذارد و خلاصه، پوستم را می‌کند. 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ... جواب سؤالا خیلی واضح بود: اصلاً ربطی نداره که راست باشه یا نه! وقتی که یه نفر برای اون اتفاق خیالی، هر هفته جشن گرفته باشه و به خودش تبریک گفته باشه، همین برای اثبات دشمنی و بدجنسی اون آدم کافیه ... 👿 یه لحظه مکث کردم. خوشحال بودم که همَش نمایش بوده. ولی توی دلم گفتم: مگر این که دستم به اون مریم خانومِ هنرپیشه‌ی ... یک دفعه متوجه صدای گذاشته شدن دو سه استکان توی سینی شدم. 👂 این یعنی مامانِ مریم تا یک دقیقه دیگه، دمنوش به دست، میاد این جا. 😋 خبر خوبی بود! 😁 ولی دوست داشتم قبلش فیلم رو تا آخر دیده باشم. 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... یکی دو دقیقه بود که گوشی موبایل را گذاشته بود کنار و سکوت کرده بود. دوباره استرسم زیاد شد. یعنی توی فکرش چه می‌گذشت؟! کاش می‌شد لای در را بیشتر باز کنم تا دقیق‌تر ببینم حالت صورتش چه‌طوری است... یک دفعه انگار یکی دکمه راضیه را روشن کرد! از فکر بیرون آمد؛ گوشی را برداشت و مشغول تماشای ادامه فیلم شد! 😳 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ▶️ سریع مشغول دیدن ادامه فیلم شدم: مامانِ مریم دوباره پرسید: ❓جواب دادی دخترم؟ چرا توی اون حالت، احساس کردی مریم باهات دشمنی داره؟ یه دفعه مریم همین جوری که خودشو مشغول کار نشون می‌داد، گفت: توهم توطئه داره! 😉 (تااااااازه دوزاریم افتاد که قضیه چیه 😃) مامانش خندید و ادامه داد: وقتی یه نفر، برای آزار و اذیت یا قتل ما جشن می‌گیره، حتی اگر اون آزار و قتل، افسانه باشه، باز هم این کار نشونه‌ی یه دشمنی و خباثت عمیقه ... درست میگم❓ 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... مادر با یک سینی که سه استکان دمنوش در آن بود، وارد پذیرایی شد. نمی‌دانم لبخند راضیه به دلیل قانع شدن از دیدن فیلم است یا به خاطر دیدن دمنوش‌ها! 😁 دو سه دقیقه‌ای به صحبت راضیه و مادرم گذشت. وضعیت، سفید به نظر می‌رسید. ⚪️ آرام، در را باز کردم و از اتاق بیرون آمدم. کف دو دستم را روی چشم‌ها و صورتم گذاشتم. 🙈 دو قدم که جلوتر آمدم، راضیه متوجه حضورم شد. کمی صدایش را، که شیطنت همیشگی در آن جاری بود، بالا برد و گفت: مریم! فقط شانس آوردی که مامانت این‌جاست ... 😜 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۹ جشنی برای یک هولوکاست! 😳 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
نیازمندی اهورامزدا به بندگان⁉️ ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
مخاطبان قرآن 📖 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282