eitaa logo
نگاهی نو
2.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
32 فایل
✍️ کنکاشی نو در ایران باستان 👈 اینجا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ارتباط با ما: @coment_negahynov
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 کنکاشی نو در ایران باستان 👇👇 👉 گذشته خود را از زوایه ای دیگر تماشا کنید... 🔎 👈 این جا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 ✅ http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ⚫⚪ سیاه و سفیدهای 🔸 ایران پس از اسلام 🔸 ایرانیان و اهل بیت علیهم السلام 🔸نگاهی نو به آیین زرتشت 🔸 رژیم پهلوی، بی نقاب 🔸 پاسخ به شبهات لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 ✅ http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت اول) 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ✍️ امروز، کلاس تاریخ، مریم کنفرانس داشت. قبل از شروع کلاس، کنارم روی نیمکت نشسته بود و داشت آخرین مرور رو می‌کرد. پرسیدم: موضوعت چیه؟ گفت: یه پا هولوکاسته برای خودش. 😉 صبر کن توی کلاس می‌فهمی! چند دقیقه بعد از شروع کلاس، خانم صادقی صداش کرد. مریم با اعتماد به نفس همیشگی‌ش رفت جلوی کلاس و شروع کرد به صحبت کردن: ... 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... شروع کردم به صحبت کردن. موضوع کنفرانسم رو گفتم: «پوریم» ... برای بچه‌ها عجیب و جدید بود. 😳 اکثرشان کنجکاو شدند که بشنوند پوریم چیست. چند نفر هم مزه ریختند و یکی دو جمله گفتند. ولی در کل، فضای کلاس آرام بود. از یک عید یهودی‌ها گفتم: پوریم، سالروز کشتار ده‌ها هزار ایرانی با توطئه یهودیان‼️ 😡 از دستوری که خشایارشا در حالت مستی، با القاء دو یهودی (استر و مردخای) صادر کرد: قتل وزیر ایرانی دربار، همه فرزندان و خاندانش و ده‌ها هزار ایرانی دیگر 🔪😤 و از جشنی گفتم که حالا یهودیان، هر ساله برای آن واقعه برگزار می‌کنند؛ همراه با شراب و رقص و شیرینی❗️ سعی می‌کردم با همان جذابیتی بگویم که اولین بار، در یک کلیپ دیدم و البته همان قدر منطقی پیش بروم که بعد از دیدن کلیپ، پدرم برایم توضیح داده بود 👌 و مستند حرف بزنم مثل مقاله‌ای که در این رابطه مطالعه کردم. 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ... شراب و رقص و شیرینی؟! برای کشتن ایرانیا؟! اونم بعد از این همه سال؟! 😳 حرفاش خیلی جالب و سؤال‌برانگیز بود. دو سه مورد رو یادداشت کردم. آخر کنفرانس می‌خواستم ازش سؤال کنم. مشغول یادداشت کردن نکته قبلی بودم که دیدم داره میگه: این موضوع در «کتاب استر» که بخشی از کتاب مقدس یهودیا هست، اومده؛ ولی تاریخ‌دان‌ها ابهام‌های زیادی در مورد واقعی بودنش دارن! نتونستم صبر کنم. همون جا پریدم وسط حرفش و گفتم: مگه کتاب مقدس یهودیا تحریف نشده؟ خب وقتی تاریخ‌دان‌ها هم تأییدش نمی‌کنن، دیگه چرا توهم توطئه داشته باشیم و الکی به یهودیا نسبت دشمنی بدیم؟! («توهم توطئه» رو خوب اومدما 😁 این کلمه رو پریروز توی یه کانالی دیده بودم. خوب شد این جا ازش استفاده کردم. باکلاس بود. 😎) ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۱ فرمان بی شرمانه شاه به ملکه 😱 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۲ امتناع ملکه و مجازات او ... 😔 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت دوم) 📎 لینک قسمت اول: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/33 📗 دفتر مریم: ... عجب سؤالی پرسید! مقداری جا خوردم. ولی سعی کردم جواب بدهم. چند دقیقه‌ای به بحث بین من و راضیه گذشت. 🗣 وقت کنفرانس تمام شده بود. خانم صادقی گفتند جمع بندی کنم و اگر نیازی بود، ادامه سؤال و جواب‌ها بماند برای جلسه بعد. بد هم نشد! تا جلسه بعد، بیشتر تحقیق می‌کنم تا جوابم کامل‌تر باشد. 🔍 البته این راضیه‌ای که من می‌شناسم، تا جلسه بعد صبر نمی‌کند ... 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: جلسه بعدددد⁉️ 😕 توی دلم گفتم: همین الان که بیاد بشینه، یقه‌شو می‌گیرم! 😈 اومد نشست. درگوشی بهش گفتم: خُــــــــب! می‌فرمودید! خندید و گفت: بعداً می‌فرمایم. فعلاً درس رو گوش بده تا دوتامونو ننداختن بیرون ... بعد از کلاس هم مقداری با هم صحبت کردیم. راستش قانع نشدم. به نظرم داشت می‌پیچوند! 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: برای خودم هم سؤال شده بود. به خانه که رسیدم، بعد از سلام و احوال‌پرسی، سؤال را از مادر پرسیدم: ❓وقتی که اتفاقی به نام پوریم، فقط در تورات آمده و تورات هم تحریف شده، پس چرا ما روی این موضوع مانور می‌دهیم؟! مادر لبخند زد، دستی به صورتم کشید و گفت: حالا برو لباس‌هایت را عوض کن. بعد، از اول بگو ببینم ماجرا چیست. 🙂 ده دقیقه بعد، کنار مادر نشسته بودم. جلوی هرکداممان یک پیش‌دستی بود و در دستمان یک میوه. 🍊🍎 مادر آرام بود و گوش می‌داد. من با هیجان برایش می‌گفتم. از همان کنفرانسی که شب قبل، دو سه بار جلویش تمرین کرده بودم، از عکس العمل بچه‌ها، سؤال راضیه و درگیری ذهنی خودم. دو پر از پرتقالم را گذاشتم توی بشقاب مادر و ادامه دادم: یعنی ما داریم روی چیزی که معلوم نیست راست باشه، یقه‌ی یهودی‌ها را می‌گیریم ...! مادر، سیبش را پوست کند؛ قطعه قطعه کرد و گذاشت توی پیش‌دستی؛ دو پر پرتقال را برداشت و هر دو پیش‌دستی را جلوی من گذاشت. 😊 گفت: پس‌فردا (جمعه) راضیه را ناهار دعوت کن. 🍱 حالا هم پاشو برو یک سررسید تمیز و نو بیاور که خیلی کار داریم‼️ ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۳ نفود یهود ⚡️ ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۴ استر ... یهود ... نفاق 🌚 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت سوم) 📎 لینک قسمت دوم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/47 📕 دفتر راضیه: ... مریم گفت این جمعه هم تو بیا خونه مون! اونم ناهااااار! 😋 این هفته نوبت مریم بود که بیاد خونه‌مون تا با هم درس بخونیم. معمولاً هم ناهار نمی‌مونیم خونه همدیگه. ولی نمی‌دونم چرا این قدر اصرار کرد! البته منم استقبال کردم. 😁 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... تقریباً درسمان تمام شده بود. طبق برنامه‌ی مادر، به بهانه‌ای از اتاق خارج شدم و جمع و جور کردن دفتر و کتاب را به راضیه سپردم. 📖📝📚 سررسید هم روی میز بود. گوشه‌ی یکی دو تا از گلبرگ‌های مقوایی را عمداً از سررسید بیرون گذاشته بودم ... 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: کتاب و دفترمون رو جمع کردم و گذاشتم روی میز. سررسید نارنجی رنگ مریم، توجهم رو جلب کرد. معلوم بود که لای تعدادی از صفحه‌هاش چیزهایی گذاشته. 👀 شاید علامت بود، یا یادداشت؛ شاید هم یادگاری ... به خودم گفتم: فوضولی موقوف ☝️ بذار هر وقت مریم اومد، از خودش بپرس. داشتم از میز فاصله می‌گرفتم که فوضولیم گفت: این همه یادداشت و یادگاری؟! حالا به جایی برنمی‌خوره که یه نگاهی بندازم. وقتی اومد، بهش میگم 😉 یکی از صفحه‌ها رو که تکه‌ای مقوای رنگی ازش بیرون زده بود، باز کردم. 📖 یه گلبرگ مقوایی قرمز رنگ 🌺 که ... 😶 که روی اون نوشته ... 😳 نوشته بود: «راضیه» و یه ضربدر بزرگ هم روی اسمم کشیده بود! ❌ سررسید رو ورق زدم تا رسیدم به یه گلبرگ دیگه که لای صفحه‌ی «سه‌شنبه، دهم بهمن» گذاشته بود. باز هم یه اسم «راضیه» که خط خورده بود‼️‼️ ... 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... همه سه‌شنبه‌ها همین طور بود! توی بعضی‌هایشان یکی دو جمله هم نوشته بودم. مثلاً: - به یاد آن سه شنبه‌ی خاص - راضیه با پای شکسته! (یک نقاشی بچگانه هم کنارش کشیده بودم: دختری که یک پایش باندپیچی شده بود❗️) - سی‌ام آبانِ تکرار نشدنی و ... در صفحه‌ی سی‌ام آبان، نوشته بودم: «امروز به بهانه‌ای، راضیه را هل دادم. روی زمین افتاد و پایش زخم شد. بعداً فهمیدم که شکسته است. چه بهتر!» با این‌که واقعی نبود، ولی خودم موقع نوشتنش، از خودم ترسیدم! 😰 ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۵ ملکه یهودی پنهان‌کار ... 🎭 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت چهارم) 📎 لینک قسمت سوم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/55 📕 دفتر راضیه: کف دستام عرق کرده بود. گیج بودم. 😔 صفحه‌ها رو تند تند ورق زدم تا رسیدم به سه‌شنبه ۳۰ آبان ... یه کادر ابری شکل ☁️ که با گل‌ها و ستاره‌های ریز تزئین شده ⭐️💐✨ و وسطش نوشته بود: «امروز به بهانه‌ای، راضیه را هل دادم. روی زمین افتاد و پایش زخم شد. بعداً فهمیدم که شکسته است. چه بهتر!» 😳😰 یخ کرده بودم. به وضوح داشتم نفس نفس می‌زدم. بیشتر، از عصبانیت بود نه از ترس. 😤 پای من هیچ وقت نشکسته بود. هیچ سه‌شنبه‌ای ... اصلاً هیچ روزی من و مریم با هم این جوری دعوا نکرده بودیم. آخه مثلاً با هم دوست صمیمی بودیم! البته فقط «مثلاً»! در واقع انگار اوضاع طور دیگه‌ای بوده. 😡 دوباره به صفحه ۳۰ آبان نگاه کردم. واقعاً خط خودش بود. واقعاً نوشته بود: «چه بهتر!» با کلافگی سررسید رو محکم بستم و کوبیدم روی میز. وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم. 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: توی اتاق دیگری نشسته بودم. می‌توانستم حال راضیه را تجسم کنم. 😱 نگران بودم. صدای قلب خودم را می‌شنیدم ... صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد؛ و قدم‌های تند راضیه ... چند ثانیه بعد، وقتی که حتماً راضیه نزدیک درِ خانه رسیده بود، صدای گفتگوی مادرم با او را شنیدم. 👂 واضح نمی‌شنیدم. ولی همین‌که کار دست مادر بود، خیالم راحت بود ... 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: دم در، مامانِ مریم رو دیدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم؛ ولی قشنگ معلوم بود که حالم خوب نیست. 😔 مامانِ مریم گفت: کجا راضیه جان؟! ناهار داره آماده میشه 😉 بهانه آوردم که نمونم. ولی فایده نداشت. دستمو با مهربونی گرفت و گفت: بیا می‌خوام یه چیزی نشونت بدم ... خلاصه هر جوری بود، راضی شدم که چند دقیقه دیگه بمونم. 👀 رفتیم توی پذیرایی. مامان مریم موبایلش رو درآورد و گفت: تا تو این فیلم رو نگاه می‌کنی، من برم برات دمنوش بیارم. گفتم: نه، زحمت نکشید. من چند دقیقه دیگه دارم میرم ... ☺️ (حالا درسته ناراحت بودم؛ ولی از دمنوشای مامان مریم نمی‌شد گذشت. 😋 خوب شد حرفمو جدی نگرفت!) شروع کردم به دیدن فیلم توی موبایل ... 📱 ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۶ قدم اول: قتل هامان ... 🔪 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
داستان پوریم ۷ قتل عام ایرانیان 😱 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✍️ دو دفتر خاطرات (قسمت پنجم) 📎 لینک قسمت چهارم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/59 📗 دفتر مریم: پریروز که شروع کردم به درست کردن سررسید، بعضی اوقات، مادر چند ثانیه‌ای فیلم می‌گرفت و توضیحاتی می‌داد یا از من می‌خواست که بگویم در حال انجام چه کاری هستم. 🎤 مجموعاً شد یک فیلم پنج دقیقه‌ای که اگر راضیه ببیند، ماجرا برایش روشن می‌شود. ✅ اولِ فیلم، با مادرم شروع می‌شود که می‌گوید: «سلام راضیه جان. این فیلم مخصوص شماست. لطفاً تا آخرش نگاه کن». 🎞 بعدش دوربین می‌چرخد سمت من که مشغول نوشتن توی سررسید هستم. ✍️ 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ... مریم رو که با اون سررسید نارنجی توی فیلم دیدم، می‌خواستم فیلم رو قطع کنم 😡 که یه دفعه دیدم مامان مریم ازش پرسید: امروز چه تاریخیه؟ جواب داد: نهم اسفند. 🗓 مامانش دوباره پرسید: پس چرا داری توی صفحه سی‌ام آبان یادداشت می‌کنی؟! مریم دست از نوشتن کشید. توی لنز دوربین نگاه کرد و گفت: دارم دکورِ یه نمایش رو آماده می‌کنم! 🎭 یه نمایش برای بهترین دوستم ... ❤️ با سردرگمی، حرف مریم رو تکرار کردم: بهترین دوستم⁉️ صحنه‌ی فیلم عوض شد. حالا مریم داشت روی مقواهای رنگی، گلبرگ‌هایی رو قیچی می‌کرد. ✂️ همون طور که مشغول بریدن بود، گفت: احتیاطاً باید یه وصیت‌نامه هم بنویسم! بعید می‌دونم راضیه منو زنده بذاره! 😅 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: پاورچین پاورچین آمدم پشت در اتاق. از لای در، سعی کردم راضیه را ببینم. 👀 داشت با دقت و تعجب، فیلم را نگاه می‌کرد. حدوداً چهار دقیقه‌ی اول فیلم، برش‌هایی از آماده کردن سررسید بود. به همراه جمله‌های کوتاهی از من و مادر. 🎞 یک دقیقه‌ی پایانی، باز هم من در تصویر بودم؛ ولی مادرم در حال حرف زدن بود ... 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ... توی کادر، مریم دیده می‌شد؛ ولی مامانش داشت حرف می‌زد: راضیه جان، الان که داری فیلم رو نگاه می‌کنی، حتماً اون سررسید کذایی رو توی اتاق مریم دیدی و عصبانی و ناراحت شدی. حالا چند تا سؤال می‌پرسم. همین الان به خودت جواب بده: ❓چرا از دیدن مطالب توی سررسید ناراحت شدی؟ ❓مگه مریم واقعاً پای تو رو شکسته بود؟ ❓وقتی که مطمئن هستی خاطره‌ای که اون‌جا خوندی، راست نبوده، چرا از دست مریم عصبانی شدی؟ ✋️ راضیه! عزیزم، فیلم رو استُپ کن؛ جواب بده و بعد، ادامَش رو ببین. مریم که توی فیلم داشت گل‌های ریز رو می‌چسبوند توی سررسید، به دوربین نگاه کرد و گفت: استُپ کن دیگه 😁 ⏸ فیلم رو نگه داشتم و زیر لب گفتم: مریم آتیش پاره! حساب تو رو که اساسی باید برسم. شما فعلاً سکوت! ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان پوریم ۸ کشتار ۷۷ هزار ایرانی به دست یهود! 😡 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac71628