گاه نوشته های دل💕
اینها سوتی نیست! #رهبرانه😍 #ببینید @Neveshtehaidel
.
اهل مسجد شده ام جام پیاپی بفروشم
ایستگاه صلواتی زدهام می بفروشم
اهل مسجد شده ام گرمی مردادی خودرا
به تن لاغر وسرمازده ی دی بفروشم
چشم در چشم خدا یک دهن آواز بخوانم
به شبانان برانگیخته اش نی بفروشم
اربعین است خمم را سربازار بیارم
اگر امروز تقلا نکنم کی بفروشم؟
هان به آن پیرزن مست بگو پیش بیاید
آمدم یوسف خودرا به زر وی بفروشم
بد به حال من اگر تشنگی کرب وبلا را
به سرافکندگی سلطنت ری بفروشم
۲۳ فروردین
سید علی شکراللهی
@Neveshtehaidel
🌱🌷
تو خبرها میخوندم، در نشست تشکل های عدالتخواه یه نکته خیلی مهم مطرح شده، نکته ی مهم چیه؟
اینکه «مردم باید عدالت را بخواهند»!!!!😐🤦♀😂
ممنون ازشون😂 تموم شد؟! خیلی تاثیرگذار بود😂
@Neveshtehaidel
«🎙»
#حجاب #چادر♥
شاید #چادر کلمه ای است عربی!
ولی عرب که "چ" ندارد!
پس شاید ،
شاید به جای "چ"
باید "ج" گذاشت
"ج" گذاشت و گفت " #جادر"❤️
یعنی "جایِ دُر"😇
یعنی تو "دُر" هستی همان مروارید
همانی که جایش در #صدف است
همان " #مروارید" زیبا در صدف که گران قیمت ترین است در بین "دُر" ها
پس #چادر همان صدف است
صدفی برای #محفوظ ماندن من و تو
صدفی برای ما "خواهر مسلمان"
#چادر
#حجاب
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۵: پیرزن با صدایی که سعی در مهار کردنش داشت، فر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۴۶:
لرزیدم، با تمام وجود. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا، یعنی ریختن مو و ناپدید شدن ابرو و مژه ها.
تصویری مات از حسام به چشمم می رسید.
- دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون بر می آد انجام بدین! من قول داده م.
قول؟ قول مرا به چه کسی داده بود، این قصاب مسلمان؟! لابد به سفارش دانیال، چوب حراج می زد بر دخترانه هایم، محض قربانی کردن در راه خدای قسی القلبشان. من شباهتی به هانیه، سوفی، یا هر زن دیگری نداشتم. من سارا بودم. به محض هوشیاری کامل، درد به سراسر بدنم فشار آورد و توانم را گرفت. باید با یان حرف می زدم. او از همه چیز خبر داشت. همان همه چیزی که هیچ جورچینی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین که آمد، با اشاره ی دست به او فهماندم که گوشی ام را می خواهم.
فردای آن روز پروین گوشی ام را آورد، درست در ساعتی از زندگی که درد توانم را قصابی می کرد. هیچ وقت نمی دانستم تا این حد از مرگ می ترسم.
بیچارگی ام را وقتی فهمیدم که نه دانیالی وجود داشت و نه دوستی برای دادن آرامش. حس تهی بودن، بدطعم ترین حس دنیاست. باید به کجا پناه می بردم؟ من محتاجانه، می طلبیدم دستی را که نجاتم دهد از مرگ، از ترس، از درد و از حسامی داعشی که برایم نقشه داشت. به ته دنیا رسیده بودم و پشت سرم دیواری بزرگ، که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک می شد.
با یان تماس گرفتم. صدایم ناتوان بود. با نگرانی حالم را پرسید. پرسیدم:
«دوست ایرانی ات کیست؟»
او بحث را عوض کرد. پرسیدم:
«چه کسی زن پرستار را آورد؟»
باز حرف دیگری زد. پرسیدم:
«چه نقشه ای برایم کشیده ای؟»
باز هم جوابی بی معنا عایدم شد. گوشی را قطع کردم. باید با عاصم حرف می زدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بی هوشی آن قدر سنگینی می کرد که فقط الو الو گفتن های بلند و محکمش، بی جواب در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالی ام، شیمی درمانی شروع شد؛ چیزی که تمام زندگی ام را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط آن قدر بد پیش می رفت که حتی توان نفس کشیدن نداشتم. کل هوشیاری ام خلاصه می شد در گوش هایی که فقط می شنیدند صدایی را که هر شب کنارم قرآن می خواند. نوایی از حنجره ی حسام. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش، کلام او را می پاشید بر تخته ی سیاه روحم. او مدام قرآن می خواند و من حالم بدتر می شد.
یک بار در اوج درد، حس سبکی کردم؛ حسی از جنس نبودن. برگرداندنم را می دیدم و بوق ممتد دستگاه. لحظه به لحظه دهانم تلخ تر می شد. مرگ هم به کامم شیرین نیامد. اما دستی مرا به کالبدم کشید. همه رفتند و حسام ماند، با قرآنی در دست و صدایی کنار گوشم.
- سارا خانم! مقاومت کنید. به خاطر برادرتون. اما نه اون دانیالی که سوفی ازش حرف می زد.
او قرآن خواند، آرام و آهنگین. این بار کلماتش چنگ نشد. خنگ شدم، درست مثل کودکی هایم که برف های آدم برفی را در دهانم می گذاشتم و دندان هایم تیر می کشید، از شیرینی سرما. نمی دانم چه قدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم، آوای قرآن خواندن حسام بود و حس آرامش. به هوش آمدم، رنجورتر از همیشه. اما حالا گوش هایم به کلمات عربی عادت داشتند که از سوی بزرگ ترین دشمن زندگی ام، یعنی خدا بود و صدایی که صاحبش جهنم زندگی ام را هیزم کشی می کرد، محض شعله ورتر شدن. این یعنی عمق فاجعه ی زندگی. هوشیاری در روحم می دوید، اما فرقی با مردگان نداشتم، چرا که ته مانده ای از نیرو، حتی برای دیدن هم وجود نداشت. صدای دکتر و حسام را می شنیدم.
- آقای دکتر! شرایطش چه طوره؟
موج صدایی صاف و سالخورده در گوشم پیچید.
- الحمدالله خوبه! حداقل بهتر از قبل. اولش زود خودش رو باخت. اما بعد از ایست قلبی، ورق برگشت. داره می جنگه. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب می ده. توکلتون به خدا باشه.
صدای قدم های دکتر رفت و نجوای حسام، کنار گوشم باقی ماند.
- سارا خانم! دانیال خیلی دوستتون داره. بمونین!
⏪ ادامه دارد...
.................................
@Neveshtehaidel
.
حرمےباشدومنباشم
اشڪےڪافیست
سرمانگرمحسیناست
ھمینمارابس...(:
#شبجمعهاستهوایتنکنممیمیرم
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
. حرمےباشدومنباشم اشڪےڪافیست سرمانگرمحسیناست ھمینمارابس...(: #شبجمعهاستهوایتنکنممیمیرم
حسین حسین شیرینه...
سپردمش تو سینه...
خاصیت عشق اینه..
مسیحای من...
اباعبدالله...😭
آقای عزیز ما.. آقای اباعبدالله
ما دوستت داریم...
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Neveshtehaidel
AUD-20220221-WA0006.mp3
24.72M
دعای عهد🌱
صبح ها گوش کنید
زیباست...
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
دعای عهد🌱 صبح ها گوش کنید زیباست... @Neveshtehaidel
.
.
در حدیثی از امام صادق وارد شده که اگر کسی ۴۰ صباح دعای عهد بخواند از یاران حضرت قائم خواهد بود🌱
گاه نوشته های دل💕
دعای عهد🌱 صبح ها گوش کنید زیباست... @Neveshtehaidel
💚
شعرم نفس بریده به لکنت رسیده است
ای شرح اضطراب دلم، جمعه شد، بیا ...😢
💚💚💚
#اللهمعجللولیکالفرج
@Neveshtehaidel
و بازم مثل همیشه این شعر...
همسایه سایه ات مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد🌱
سلام حضرت بانو...
@Neveshtehaidel
امروز هم که نیامدی یوسف زهرا😔
تا کی چشم انتظارت باشیم😔
بین خودمان می ماند؟؟
دلم را خوش کرده ام به دعای گل های کنج خانه... دست های سبز خود را بالا گرفته اند، گفته ام که فقط برای تو دعا کنند. آب دادنم هم نذر دعای شماست... دعای ما که اثر ندارد شاید به دعای این گل ها بیایی کنارمان😔😭
#گاهنوشتهدل
#رقیه_کرمی
#دلگویه
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
امروز هم که نیامدی یوسف زهرا😔 تا کی چشم انتظارت باشیم😔 بین خودمان می ماند؟؟ دلم را خوش کرده ام به
آسمان از تو خبر داشت ولی ما از تو...
سهممان بی خبری بود... نمیدانستیم😔