eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
46 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن...😍 ادمین: @F_mesgarian پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 😁 لبخند بزن رزمنده 😁 در دوران تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي 💌 بنويسند و براي شان 👨👩👧👦 بفرستند . بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان 💌 را يكي ديگه بنويسه . روز ها هم براي ما چند تا كتاب📕 آورده بودند در زندان از نهج البلاغه . يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت : من نامه 💌 از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه كه خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ📄 براي بابام ؛ ببينيد خوبه ؟ گرفتيم نامه ي 💌 امير المومنين به معاويه 😈 است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته.... 😐😐😂😂 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🤓👇⁉️💫 🌸بچه وروجك 😁يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه 😎 🧐وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد: ☹️بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟ 💇‍♂بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟ 👮‍♂بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟ 🤦‍♂بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟ 👈تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود.⚫️ به شب🌚گفته بود در نيا من هستم .😁 پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟😇💫 گفتم چرا پسرم!✨✨✨ پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟🤪 منم كم نياوردم و گفتم : باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،🤨 فهميدي؟ 🤣😂🤣😂 😷 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
😂😆 🦋یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند. 😁 کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته. توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.📿 متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. 😖 یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، 😅 حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود. 😄 اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار می‌شوی می گویی الهی علف..🌿 الهی علف🌿، مستجاب الدعوه هم که هستی، ✨ همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند.🤣 چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو😁 با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. 🤣 واقعا هم همین طور - بود، چند روزی می‌شد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود. 😁🥗🍲 از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند. 🥗💥💫🌿😴😬😁🤣 😷نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
😁😆😅😂🤣 🌸ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش⁉️😁 😇بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال ۶۴يا ۶۵ بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر ۲۷✨محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران😉 بود از راه رسيد . پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: 😅حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟🤓 حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!🤨 بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه،😄 ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...🙃 حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.🧐 - مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟🤪🧐 حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ 😁 - هيچي حاجي همينجوري!!! 🙁 - همين جوري؟ كه چي بشه؟ 😒 - خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟ 😜 - نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه... 😏 حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرورمي كرد 🧐كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن. جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😉😇 و همچنان مي خنديد.😂 حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.😊 يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. 🚶‍♂ حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!😅 حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده!😂 يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه.🤣 خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم. هر سه زديم زير خنده. 😆 دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😇😁😆 😷 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🌸عید غدیر😊 🌿...عید غدیر که می‌شد خیلی‌ها عزا می‌گرفتند. لابد می‌پرسید چرا؟ 😳 به همین سادگی که چند نفر از بچه‌ها با فرماندهی فریبرز با هم قرار می‌گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ... 😁 البته کار که به همین جا ختم نمی‌شد. 😉 ⛺️ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها می‌دوند. 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ می‌گفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم! 😄 و او مرتب قسم می‌خورد که من سید نیستم، ولم کنید. 😲 تا بالاخره می‌گرفتندش و می‌پریدند به سر و کله‌اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می‌کردند. 😂😂😂 🌿...بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح📿، پول،💰 مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس😜، همه را می‌گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می‌آوردند ... جالب اینجاست که به قدری فریبرز و نیروهایش جدی می‌گفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش می‌کردند، شک می‌کرد و می‌گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم، 😂😂 گاهی اوقات کسی هم پا پیش می‌گذاشت و ضمانتش را می‌کرد و قول می‌داد که طرف وقتی آمد تو چادر،⛺️ عیدی بچه‌ها یادش را فراموش نکند؛ 💵حتی اگر یک کمپوت گیلاس 🍒باشد و سرانجام برای اینکه از دست اینها راحت شود، طرف کمپوت را می‌داد و غر می‌زد که عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم❗️❗️❗️😁😂😆 😷 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
💠آموزش نارنجک💠 شیخ مهدی می‌‌‌خواست آموزشِ پرتابِ نارنجک بده. گفت: « بچه‌ها خوب نگاه کنید.👀 محمد! حواست اینجا باشه. احمد! این جوری نارنجکو پرتاب می‌‌‌کنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقتي خودتون یا یه زبون بسته‌ای رو نفله نکنید. 😬من توی پادگان، بهترین نارنجک زن بودم.😌 اول، دستتون رو می‌‌‌ذارین اینجا». بعد شيخ مهدي ضامنو کشید و گفت: « حالا اگه ضامنو رها کنم، در عرض چند ثانیه منفجر می‌‌‌شه». داشت حرف می‌‌‌زد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد: « آهای شیخ مهدی! چیکار می‌‌‌کنی؟»😤 شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک و پرت کرد. 😰نارنجک رفت و افتاد رو سرِ خاکریز. بچه‌ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه مي کردند😳 که حاجی داد زد: « بخواب برادر! بخواب!» انگار همه رو برق بگیره، هیچکس از جاش تکان نخورد.😐 چند ثانیه گذشت. همه زُل زده بودند به سرِ خاکریز؛ که نارنجک، قِل خورد و رفت اون طرفِ خاکریز و منفجر شد.😢 شیخ مهدی رو به بچه‌ها کرد و گفت:« هان! یاد گرفتید! دیدید چه راحت بود!»😁 فرمانده خواست داد بزند سرش، که یه دفعه‌ای صدایی از پشتِ خاکریز اومد که می‌‌‌گفت:« الله اکبر! الموت لِصدّام! »😳 بچه‌ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کيه؟ دیدند يه عراقی ‌ای، زخمی شده و به خودش می‌‌‌پیچه. شیخ مهدی، عراقی رو که دید، داد زد:« حالا بگویيد شیخ مهدی کار بلد نیست!؟😊😌 ببینید چيکار کردم!» 😷 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🦋🌷😂😁 🌸 "نماز شب خوان ناشی" 🦋نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم. اما با بعضی نمازشب خوان ها، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل😁 😌در روزهای سخت آموزش آبی بودیم و سردی بی سابقه هوا طاقت‌مان را کم کرده بود.😫 به ما شش نفر یک چادر⛺️ داده بودند که باید بدون هیچ تحرکی شب را به صبح می رسانیدم. 🌒 ☺️ولی او دست بردار نبود. 🤓نیمه شب در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به آفتابه آبی که از قبل در گوشه‌ای گذاشته بود، برسد. 🤣 تازه این اول کار بود، وقتی وضو می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت می گرفت.😇😆 به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن.🙃😉 این که نمی شود هر شب چند تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و منبری می رفت و از فواید نافله شب می گفت.😌 تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با مسواک کردن، هفتاد ۷۰ برابر ثوابش بیشتر است. 😁🤪 به کارهای قبلی اش مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر بیرون می برد و مسواک می کرد. 😙🤨 عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از خمیر دندان به پا کنیم .😝😄 آه از نهاد ما بلند می‌شد. آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج نفر دنبال اون یک نفر کرده اند.😁 نگو حکایت ۵+۱ حکایتی دیرینه دارد🤣 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🌷🌷🌷🌷🌷 ☄آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.💫 دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)😳 و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)😳 صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)😄 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد😰 شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😞 ....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....😐 یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!) دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند😑 و بعد شهادتین رو خوند.😥 دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند😓 که ما رو ببرندسمت عراقی ها. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!🤔) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!😶.... حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین ؟🤔گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)😳 و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن...😒😂 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طنزجبهه😃 جشن پتو 🤪 ✍یروز طراحی جشن پتو داشتیم برا یکی از خادما ... ازقضا اون روز یه مهمون مهم قراربود بیاد طرف بازرس بود ..🧐. آقاچشمتون روز بد نبینه؛ بچه ها آماده باش ، پتو بدست ... 😂 به محض ورود شخص ریختیم روسر اون بدبخت بینوا .. تا تونستیم زدیم ...😇🤣 درهمین حین فرمانده صدا زد برادر فلانی یه صدای ضعیفو بی جانی از زیر پتو شنیده شد🙃😆 ✍دیگه نگم بجای خادم ؛ مسئول بازرسی مقررو زدیم ...🙈 بله داداش... 🤪 اینجوریاس ... خادمی یعنی این 😃👆 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
💕🍃💕🍃💕🍃💕 💎 ☄آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.💫 دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)😳 و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)😳 صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)😄 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد😰 شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😞 ....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....😐 یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!) دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند😑 و بعد شهادتین رو خوند.😥 دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند😓 که ما رو ببرندسمت عراقی ها. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!🤔) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!😶.... حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین ؟🤔گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)😳 و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن...😒😂 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
😂 ••[🔖گـچ پـژ] اول كه رفته بوديم،گفتند كسي حق ورزش كردن نداره⛔️ يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقي تا ديد،اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ (اسمت چيه؟)📝 رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ😁 باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم😂 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
آخ كربلاي پنج🤣🤣آخ فتح المبین🤣 اینجوری‌عملیات‌ها رو‌ مرورمیکردیم😂 💠پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش مي‌گفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طي اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود.☺️ دست به هر كجاي بدنش مي‌گذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود.❤️ اگر كسي نمي‌دانست و جاي زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش مي‌آمد، نمي‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان مي‌آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت. 😁💪مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي‌گرفت مي‌گفت: « آخ بيت‌المقدس» و اگر كمي پايين‌تر را دست مي‌زد، مي‌گفت: «آخ والفجر مقدماتي» و همين‌طور «آخ فتح‌المبين»، 😆«آخ كربلاي پنج و...» تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش مي‌كردند و صدايش را به اصطلاح در مي‌آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند.😂😂😂 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
44.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به روایتگری بازیگر اخراجی ها😂 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
😁😂☺️ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌  😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
😁😂😃😄 ♨️ آفتابه مهاجم 🔹بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می‌دوید؛ صدای سوتی شنید و دراز کشید، آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.😳 🔹برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می‌کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. 🔻موقع دویدن باد می‌پیچید تو لوله آفتابه سوت می‌کشید. 😂 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🌿🌷✨ میرعلمدار☺️ ⬅️وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود.📡📺📻🎙 نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.📹🎤 👮‍♂یکی از مأموران پرسید: - پسر جان اسمت چیه؟ - عباس🙂 . - اهل کجا هستی؟ - بندرعباس .😉 - اسم پدرت چیه؟ - به او می گویند حاج عباس !😃 گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید: - کجا اسیر شدی؟ - دشت عباس !😆 افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: - دروغ میگی!😡 و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :😭 - نه به حضرت عباس !😂🤣 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🌿✨🌷 🗓🌷سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن! 😁 که در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارک باد گفتن، اینطوری خیلی سبک بود! 🤣☺️ بچه های پای قبضه خمپاره انداز چاره ی اندیشیدن بودند💥☄ به این نحو که روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینکه شلیک کنند مینوشتند سال نو مبارک🌷 مزدوران بعثی! ❌🔴 تبریکات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید!😁🤗 و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا. 🚀 دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه! 😄😁🤣 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
😁🤣😅😂😃😀 🌨هوا خیلی سرد شده بود فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد👥👥👥👥👤 بعد هم با صدای بلند گفت:🗣 کی خسته است⁉️ همه با انرژی گفتیم: دشمن❗️❗️ ادامه داد: * کی ناراحته⁉️😔 - دشمن❗️❗️❗️ * کی سردشه⁉️🌨 - دشمن❗️❗️❗️ * آفرین... خوبه❗️🙋‍♂ حالا برید به کارتون برسید🙆‍♂ پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده.. 😂😂😂😂😂 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🤣😁☺️ امداد گر👨‍⚕ بار اولم بود که مجروح🤕 می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره⁉️»تو که چیزیت نشده بابا!🤷‍♂ 💁‍♂تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی⁉️🙆‍♂ تو فقط یک پایت قطع شده❗️ببین بغل دستی است سر نداره😳 هیچی هم نمی‌گه، 🤣این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!🌷✨ 😁🤣🤦‍♂بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم🤣 و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.🤗 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
••|🗣😅|•• شب جمعه بود... بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند.🌑 مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت😢 یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما😜 :عطر بزن ...ثواب داره😝 - اخه الان وقتشه؟😒 بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا🤪 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره😉 بعد دعا که چراغا رو روشن کردند☀️ صورت همه سیاه بود😂🤭 تو عطر جوهر ریخته بود...😨 بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند😛 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
طنز😊☺️🌹 🌗شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم شب مهتابی زیبایی بود🌕 فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:🗣 اینقدر چرت 😴نزنین ، تنبل میشن به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین😌 بلند شدیم و رفتیم👣 به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 👌 مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن ❌ اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست🙃 یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم🤚 و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ❗️ صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید🤣😂😁 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
طنزجبهه☺️ در به در دنبال آب مى گشتيم🚰 جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود😥 «بچه ها بيايين ببينين... اون چيه❓» يك تانكر بود هجوم برديم طرفش👣👣 اما معلوم نبود چى توشه روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه 🗣گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»😉 با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود به روى خودم نياوردم ، یه دلِ سير آب خوردم😋😋 بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد⁉️....» هيچى نگفتم☹️ دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»🤣🤣😂😂 يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار پوتين بود...😃😂😆 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 🔺یکبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابی کتکش زدند من هم کہ دیدم نمی توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نکرد، بہ تلافی آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان کرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri