فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
بھ راهت پناهندھ شدھ ام ، پی سر بھ راهیاَم !
- معبودا بندھ نمیخری؟ :)
🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 عطار نیشابوری که بود؟
🌴🔶🌴 ۲۸ اردیبهشت ماه روز گرامیداشت
#حکیم_عمر_خیام_نیشابوری شاعر، فیلسوف، ریاضیدان، منجم و طبیب نامدار ایرانی گرامی باد
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه ۲۸ اردیبهشت روز خیام در تقویم شمسی که خود حکیم عمر خیام پایه گذار آن است.
حکیم عمر خیام نیشابوری، شاعر و ریاضی دان بزرگ ایرانی است. رباعیات و نگاه فلسفی او به زندگی در ایران و جهان طرفداران بسیار دارد.
#حکیم_عمر_خیام
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز تولد #حکیم_عمر_خیام مصادف با 28 اردیبهشت ماه
همیشه کتاب روی کاغذ و به شکلی
که تصور میکنید نیست
هستند کتابهایی که میراث گذشتگان ما هستند و بر روی سنگ و سفال و کوزه حک شده اند
خلق اثر هنری کتاب شیشهای در شهرضا
هنرمند شهرضایی با حک کردن ۱۷۸ رباعی از خیام نیشابوری بر روی گلدانهای شیشهای موفق به خلق کتاب شیشهای اشعار شد.
🌴💎🌼💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
هدایت شده از کافه شعر و ادب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشود در عصر خود یک فرد صاحب نام شد
بارباعی های خود اسطوره ی ایام شد...
🌴🌼🌴
#کافه_شعر_و_ادب
@Yas8488
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین آرایشگر کودک دنیا😍
🌴💎🌼💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⤴️ شرح در کلیپ
* ...... به نام «حسن روحانی»
ببینیم و تعصب نداشته باشیم
🌴💎🌹💎🌴
#گلچین_نکته_های_ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش بلاگر عراقی بعد از دیدن کلیپ رهبری، چه حالی میکنه با ویدیو حضرت آقا ✌️🌹
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
🌴❄️🌴مهـــــــربان
با من چنان کن آنکه خود صلاح میبیـــنی
من حکمت و دانایی تو را ندارم و میـــدانم آنچه تو برایم کنی
بهتر است که من با عقل محدود خود برای خویش می اندیشم
آنچه تو تدبـــیر میکنی
برای من بهتر است
تنها فهم و درک آن را برایم ممکن و هویــــدا کن
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
گلچین نکته های ناب
🌴❄️🌴مهـــــــربان با من چنان کن آنکه خود صلاح میبیـــنی من حکمت و دانایی تو را ندارم و میـــدانم آن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم
#السلامعلیڪیابقیـــهاللھ ✋
خدا مرا ز غم عشق تو جدا نکند
✨مراجدا ز غم عشق تو خدا نکند
گرانبهاست غم عشق یوسف زهرا🌹
✨خدا به هر دل ناقابلی عطا نکند
اللهم عجل لولیک الفرج
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وچقدر امن است آغوش خدایی که بی واهمه دوستت دارد
🌴🌼🦋🌼🌴
#گلچین_نکته_های_ناب
🦋دعای سمات🦋
🔹دعای سمات معروف به دعای شبوراست که مستحب است درساعات پایانی روز جمعه که ساعات استجابت دعا است خوانده شود.
🌠امام باقر(ع) درفضیلت این دعا فرمودند:این دعا برای کسی که نیاز خویش را از درگاه خدا می طلبد،چنان ژرف وپرمعنا است که دست دانش بشر بدان نمی رسد.آن رابخوانید وژرفایش را جزبرای آنکه شایستگی دارد،آشکارنسازید.
💎همچنین آن حضرت فرمود:《اگر مردم آنچه را ما درباره اینگونه مسائل می دانیم،می دانستند،ومی دانستندکه این دعا نزد خدا چه اندازه ارزشمند است وهرکس آن رابخواند،خداچه زود خواسته اش رابرمی آوردوچه پاداش های نیک برایش اندوخته می سازد،بی شک بر سرِ آن،باشمشیر🗡 به جان هم می افتادند.
آری،خداوندرحمت خود را به هر که بخواهد اختصاص می دهد.اگر سوگند یاد کنم که اسم اعظم در این دعا است،بیهوده چنین نکرده ام وبر آن دلیل دارم. پس هرگاه آهنگ خواندن این دعا کنید آن را چنانکه شایسته است بخوانید....》
💠گویند:هرکس هنگام انجام دادن کاری یا برآوردن حاجتی، وپیش ازمقابله با دشمن یا پادشاهی که از او می ترسد، وهنگام گرفتاری دعای سمات را با خود همراه کند به حاجتش می رسد وترسش ازمیان می رود.
🌴💎🌼💎🌴
گلچین نکته های ناب
🦋دعای سمات🦋 🔹دعای سمات معروف به دعای شبوراست که مستحب است درساعات پایانی روز جمعه که ساعات استجابت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_سمات با نوای #محسن_فرهمند
این دعا، از دعای های مشهور و معروف به دعاى شُبوّر (دعاى عطا و بخشش)
🌴💎🌹💎🌴
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_سمات با نوای #محسن_فرهمند
این دعا، از دعای های مشهور و معروف به دعاى شُبوّر (دعاى عطا و بخشش)
🌴💎🌹💎🌴
لات بودن به ریشو
باصدای بلند حرف زدنو
داداش داداش کردنو
از دعواهات حرف زدن نیست داداش
رفیق میدونی لات کیه؟
لاتی ب مرد و زن نیس به مولا
دختری که آبرو بابا و مامانشو خرید
غیرت داداششو زیر سوال نبرد
دختری که فقط شوهرش همه کَسِشه
و تنها یارش
ته لاتی و مرامه
پسری که ارزش مامان باباش براش هر کسی بیشتر باشه،
تنها یه دختر عشقش باشه،اونم زنش،
پسری که همه ناموسشن نه فقط مادر،خواهر و زن خودش
ذات و اصالت مهمه .. 👍👍👍
@Noktehhayehnab
گلچین ناب
گلچین نکته های ناب
🌴💎🌼💎🌴 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_چـهـاردهـم (قسمت آخر) بچههای محله برایش نامه مینوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#قسمت_اول_دالان_بهشت🌹
درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:
- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد.
انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم:
- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.
انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟!» احساس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.
اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: «مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: «امیر، من رفتم دنبال مرتضی.»
شربت را خوردم و به توصیه ی ثریا که می گفت:« اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب می شه.» چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار صورتم را خیس می کند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفه ام می کرد، صدای هق هق درماندگی ام بیرون نرود.
🌴📚🌼📚🌴
📚نویسنده: نازی صفوی