🌴❄️🌴مهـــــــربان
با من چنان کن آنکه خود صلاح میبیـــنی
من حکمت و دانایی تو را ندارم و میـــدانم آنچه تو برایم کنی
بهتر است که من با عقل محدود خود برای خویش می اندیشم
آنچه تو تدبـــیر میکنی
برای من بهتر است
تنها فهم و درک آن را برایم ممکن و هویــــدا کن
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
گلچین نکته های ناب
🌴❄️🌴مهـــــــربان با من چنان کن آنکه خود صلاح میبیـــنی من حکمت و دانایی تو را ندارم و میـــدانم آن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم
#السلامعلیڪیابقیـــهاللھ ✋
خدا مرا ز غم عشق تو جدا نکند
✨مراجدا ز غم عشق تو خدا نکند
گرانبهاست غم عشق یوسف زهرا🌹
✨خدا به هر دل ناقابلی عطا نکند
اللهم عجل لولیک الفرج
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وچقدر امن است آغوش خدایی که بی واهمه دوستت دارد
🌴🌼🦋🌼🌴
#گلچین_نکته_های_ناب
🦋دعای سمات🦋
🔹دعای سمات معروف به دعای شبوراست که مستحب است درساعات پایانی روز جمعه که ساعات استجابت دعا است خوانده شود.
🌠امام باقر(ع) درفضیلت این دعا فرمودند:این دعا برای کسی که نیاز خویش را از درگاه خدا می طلبد،چنان ژرف وپرمعنا است که دست دانش بشر بدان نمی رسد.آن رابخوانید وژرفایش را جزبرای آنکه شایستگی دارد،آشکارنسازید.
💎همچنین آن حضرت فرمود:《اگر مردم آنچه را ما درباره اینگونه مسائل می دانیم،می دانستند،ومی دانستندکه این دعا نزد خدا چه اندازه ارزشمند است وهرکس آن رابخواند،خداچه زود خواسته اش رابرمی آوردوچه پاداش های نیک برایش اندوخته می سازد،بی شک بر سرِ آن،باشمشیر🗡 به جان هم می افتادند.
آری،خداوندرحمت خود را به هر که بخواهد اختصاص می دهد.اگر سوگند یاد کنم که اسم اعظم در این دعا است،بیهوده چنین نکرده ام وبر آن دلیل دارم. پس هرگاه آهنگ خواندن این دعا کنید آن را چنانکه شایسته است بخوانید....》
💠گویند:هرکس هنگام انجام دادن کاری یا برآوردن حاجتی، وپیش ازمقابله با دشمن یا پادشاهی که از او می ترسد، وهنگام گرفتاری دعای سمات را با خود همراه کند به حاجتش می رسد وترسش ازمیان می رود.
🌴💎🌼💎🌴
گلچین نکته های ناب
🦋دعای سمات🦋 🔹دعای سمات معروف به دعای شبوراست که مستحب است درساعات پایانی روز جمعه که ساعات استجابت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_سمات با نوای #محسن_فرهمند
این دعا، از دعای های مشهور و معروف به دعاى شُبوّر (دعاى عطا و بخشش)
🌴💎🌹💎🌴
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_سمات با نوای #محسن_فرهمند
این دعا، از دعای های مشهور و معروف به دعاى شُبوّر (دعاى عطا و بخشش)
🌴💎🌹💎🌴
لات بودن به ریشو
باصدای بلند حرف زدنو
داداش داداش کردنو
از دعواهات حرف زدن نیست داداش
رفیق میدونی لات کیه؟
لاتی ب مرد و زن نیس به مولا
دختری که آبرو بابا و مامانشو خرید
غیرت داداششو زیر سوال نبرد
دختری که فقط شوهرش همه کَسِشه
و تنها یارش
ته لاتی و مرامه
پسری که ارزش مامان باباش براش هر کسی بیشتر باشه،
تنها یه دختر عشقش باشه،اونم زنش،
پسری که همه ناموسشن نه فقط مادر،خواهر و زن خودش
ذات و اصالت مهمه .. 👍👍👍
@Noktehhayehnab
گلچین ناب
گلچین نکته های ناب
🌴💎🌼💎🌴 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_چـهـاردهـم (قسمت آخر) بچههای محله برایش نامه مینوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#قسمت_اول_دالان_بهشت🌹
درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:
- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد.
انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم:
- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.
انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟!» احساس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.
اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: «مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: «امیر، من رفتم دنبال مرتضی.»
شربت را خوردم و به توصیه ی ثریا که می گفت:« اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب می شه.» چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار صورتم را خیس می کند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفه ام می کرد، صدای هق هق درماندگی ام بیرون نرود.
🌴📚🌼📚🌴
📚نویسنده: نازی صفوی
گلچین نکته های ناب
#قسمت_اول_دالان_بهشت🌹 درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر
#قسمت_دوم_دالان_بهشت 🌹
مدام این فکر، مثل ماری که قلبم را نیش بزند، توی مغزم دوران می کرد: « محمد زن گرفته، محمد ازدواج کرده!...» قلبم می سوخت و آتش می گرفت و سیل اشک های بی اختیارم حتی ذره ای از تلخی این آتش نمی کاست.
از فشار ناخن هایم به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس می کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی اتاق و لا به لای گریه ی بی امانم انگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته پرتاب شدم، به ده سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چقدر خوشبخت بودم و درست به اندازه خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم....
صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!» مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»
صدای زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق همراهی زری رفته بودم کلاس خیاطی، داشتم با سجاف یقه ی لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته بود کلنجار می رفتم.
از صدای مادرم که می گفت: «هول نشین خانم جون، نامحرم نیست، محترم خانم هستن» فهمیدم مادر زری آمده. خانم جون با صدای بلند گفت: «به به، چه عجب، بابا همه وقتی مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می شه؟!» محتر خانم با خنده گفت: «نه به خدا خانم جون، کم سعادتیه و مریضی و گرفتاری.» خانم جون جواب داد: «خدا نکنه، گرفتاری و مریضی باشه، ما خواهون خوشی شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره.» و خلاصه صحبت به احوال پرسی های معمولی کشیده شد.
من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوری هست سجاف یقه را به زور کوک هم شده برگردانم توی لباس و به بهانه ی جادکمه زدن سراغ زری بروم که یکدفعه با شنیدن صدای محترم خانم که گفت: «راستش خانم جون اگر اجازه بدین برای امر خیر خدمت رسیدم» خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند شد که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صدای قلبم را توی حیاط همه می شنوند. بیش تر از سر و صدای توپ بازی بی موقع علی برادر کوچکم که مثل خروس بی محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود. صورتم داغ شده بود و نمی فهمیدم از خوشحالی است یا خجالت و شاید هم هر دو.
هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده بود و من گیج توی دریای سوال ها غوطه می خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد از من خواستگاری کند؟! برای کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید از طرف کس دیگر و شاید...
یک دفعه از فکر این که شاید هم برای پسر خودش.. دلم هری ریخت. فکر این که عروس خانواده ی زری باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا نشوم، فکر این که عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم خانم که این قدر دوستش داشتم مادر شوهرم بشود و.. ولی همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره ی جدی و سختگیری هایش و این که زری توی برادرهایش فقط از او خیلی حساب می برد ترس برم داشت. در خانواده ی زری همه برای من آشنا بودند، غیر از محمد. حاج آقا و محترم خانم آن قدر مهربان و صمیمی بودند که توی خانه شان اصلا احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زری و شوهرش آقا رضا، برادر بزرگش آقا مهدی و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی که تقریبا هم سن و سال خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زری بزرگتر بود، همه به چشم من مثل برادر و خواهر های خودم بودند. فقط محمد بود که هر وقت می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زری می گفت: «محمد بدش می آد آدم حرف های بی خودی بزند یا بی خودی و زیاد بخنده، می گه دختر، باید خانم باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوری باشه که همه مجبور بشن بهش احترام بگذارن و... .»
توی این فکرها بودم که با صدای «چشم حتماً، من امشب به حاج آقا می گم» و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم. می خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد.
🔔 این داستان ادامه دارد 🔔
📚نویسنده : نازنی صفوی
🌴💎🌼💎🌴
گلچین نکته های ناب
و تو تنهــا خورشیدِ عالَمی! وای بر من، آنقدر به ستاره های دور و برم خو گرفته ام، که انگار اصلاً نمی
امام زمان 090.mp3
2.48M
می دانی...
من فهمیده ام، تنها چیزی که اهلِ عاشورا را در خیمه ی حسین، نگه داشت؛
عـــشق بـود!
فقط بخاطر خودت، باید برخاست!
فقط به عشق خودت!
من عاشقــم آیا؟
🌴💎🌼💎🌴
@Noktehhayehnab
گلچین نکته های ناب
گلچین نکته های ناب
می دانی... من فهمیده ام، تنها چیزی که اهلِ عاشورا را در خیمه ی حسین، نگه داشت؛ عـــشق بـود! فقط بخا
امام زمان 091.mp3
1.89M
منـــم میــام؛
که ببینی؛ منم هستم !
منم می خوام یه گوشه ی دلــمُ
گره بزنم به دل تو...
تا در هراس آخرالزمان، اَمن بمونم.
آغوش تو امن ترین جای زمینه.
🌴💎🌼💎🌴
@Noktehhayehnab
گلچین نکته های ناب
گلچین نکته های ناب
منـــم میــام؛ که ببینی؛ منم هستم ! منم می خوام یه گوشه ی دلــمُ گره بزنم به دل تو... تا در ه
امام زمان 092.mp3
3.8M
دارم به دنبالت میام....
تو خودِ نــوری!
عینِ حقیقتِ خورشید!
و من با همه اونایی که
دست بالا گرفتند؛ به طرفت میام!
ببین یوسف؛ #منم_هستم ...
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
باز کن پنجره را
بوی رضا میآید
به استقبال فرخنده میلاد
شمسُالشموس
سلطان #علیبنموسیالرضا
علیه آلافُ التَّحیت وَ السَّلام
@Noktehhayehnab
گلچین ناب
آیهای_آرامش
وَالضُّحَىٰ
وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَىٰ
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ
سوگند به ابتدای روز [وقتی ڪه خورشید پرتو افشانی می ڪند]
و سوگند به شب آن گاه ڪه آرام گیرد،
ڪه پروردگارت تو را رها نڪرده و مورد خشم و ڪینه قرار نداده است.
رو این حساب
مشڪلاتتون رو بذارید زمین و خدا رو بغل ڪنید...
🌴💎🌹💎🌴