🔸️به شام، حضرت عالیمقام میآمد
میان هلهله در ازدحام میآمد
🔹️به شهر سبّ علی (ع)، با وقار زهرایی
عزیز دختر خیرُالانام میآمد
🔸️به تاج و تخت اسیری به روی ناقه عور
به شام، با شرف و احتشام میآمد
🔹️پس از مقاتله سخت کربلا حالا
زمانِ جبهه نرم قیام میآمد...
🔸️زبان، درون دهانش چو تیغ میچرخید
صدای نعره تیغ از نیام میآمد
🔹️صدای غرّش یک شرزه شیرِ شیرافکن
میان بیشه بیشیرِ شام میآمد
🔸️صلای هوهوی شمشیر حیدر کرار
میان عوعوی سگها مدام میآمد
🔹️عجب نبود که طوفان به پا شود در شهر
که صوت بنت امیرالکلام میآمد
🔸️به شهر شام نمیدید چیزی از اسلام
که لعن و وهن به جای سلام میآمد
🔹️چه طعنهها که نثارش شدند در آن شهر
چه سنگها که به سویش ز بام میآمد
🔸️صدای ناله وا عَمّتاه و وا اُمّاه
ز دختران علی (ع) مستدام می آمد
🔹️نگاه قافله ناگه به نیزه حیران شد
مسیر نور به شهر ظلام میآمد
🔸️طنین آیه «کَهفُ الرّقیم» از سر نی
ز لعل دوست به گوش عوام میآمد
🔹️لبان حضرت کعبه پیمبری میکرد
و سنگ بر لب بیت الحرام میآمد
🔸️ز عرش نیزه نگاه حسین (ع) سوی حرم
برای تعزیت و التیام میآمد
🔹️فدای دخترکی که ز صورت و پهلوش
شمیم فاطمه (س) بر هر مشام میآمد
🔸️به روی خاک خرابه گرسنه خوابید و
«ز خانهها همه بوی طعام میآمد»
🔹️...گذشت مدّت کوتاهی و ز مُلک یزید
صدای نیستی و انهدام میآمد
📮ارسال شده از اهل دل جزیره🧡
❣️شما هم اهل دل باشید.❣️
#کافه_شعر ☕️🍃
#امام_حسین #زینب_کبری_سلاماللهعلیها
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
عطش🥵
#قسمت_یازدهم
🥺عباس میخواهد مرا حفظ کند. حاضر است جانش را فدا کند ولی من به خیمه برسم.
بند مرا به دندان میگیرد و شمشیر را به دست چپش میدهد.
اراده پولادینش دلم را گرم میکند ولی نگاهم که به سمت راست بدنش سُر میخورد، دلم بدجور ریشریش میشود.😭
نامردان دورهاش کردهاند و او مقاومت میکند. سراسیمه چشم میگردانم برای دیدن اطراف.
-واااای... عباس جان مراقب باش!😢
دستش، خدایا دست چپش را هم...
دیگر علمدار لشکر چگونه علَم بردارد و نعره حیدری بزند؟! 😭
سقای بچهها با این همه زخم و جراحت هنوز مرا به دندان میکشد. تیرهایی که به سویم روانه میشود را به جان میخرد تا به من گزندی نرسد.
-آآآآهههه...
ادامه دارد...
✍️🏻خورشید بانو
#داستانک #هیئت_جزیره
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
عطش🥵
#قسمت_دوازدهم
دیگر امید عباس هم...😔💔
عدو تیری روانه شکم پر آبم کرد و آه از نهاد من و عباس، همزمان بلند شد.
دشمنی ستمکار و بیمروت، عمودی آهنین بر سر علمدار کوفت و چشمهای مبهوتش سیاهی رفت.
دیگر رمقی برایش نمانده است؛ الهی بمیرم، دست نداشت تا حمایل بدنش کند و با صورت به زمین افتاد.😭
منم آنجا هستم، آب از تنم جاری شده، در خاک فرو میرود و بچهها هنوز عطش دارند.🥵
صدای اباالفضل جگرم را میسوزاند:
-اَخا، اَدرک اَخاک!
هیچ زمانی ندیده بودم قمر منیر، مولایش را برادر بخواند ولی اکنون...
برادرش را میخواهد.💔
مولایم حسین خودش را به بالین برادر میرساند:
-اَلآنَ اِنکَسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حیلَتی؛
اکنون کمرم شکست و چارهام اندک شد...😭
پایان
✍️🏻خورشید بانو
#داستانک #هیئت_جزیره
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
🪴🪴🪴🪴
🌱توی هر کاری برای موفقیت، نیاز به ✨️انرژی مثبت✨️ داری.
به کاری که میخوای انجام بدی فکر کن و تمام سعیات رو به کار ببر تا بالاخره از پلههای نردبان پیروزی بالا بری. 💪🪜
✍️🏻برای #نویسنده شدن هم مطمئن باش که تو میتونی؛ من مطمئنم✌️
#انرژی_مثبت #انگیزشی
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
13950809_18517_192k.mp3
3.39M
#به_صرف_کتاب
🔸️هر که هستید و در هر سنی، در حال تعلُّم و یادگیری باشید.
#امام_خامنهای
🏝#کتابخانه_جزیره📚
✍️🏻══════🏝 ══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
✨️بسمهتعالی
📖#راست_بگو
#قسمت_اول
اَاَاَاَاَههه... لعنتی!!!
تَق...
در با صدای وحشتناکی باز و شاهین، به داخل اتاق پرتاب شد.
-چیه بابا؟! چه خبرته؟! سکته کردم. از وقتی اومدی معلوم نیست چته.
با عصبانیت داد زدم:
-همه چی بهم ریخت، می فهمی؟! همه چی.
-چی شده؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی سعید!
نشستم لب تخت، موهایم را به عقب چنگ زدم و گفتم:
-امروز رفتم اون شرکتی که واسه استخدام رفته بودیم.
-خوب؟!
-هیچی، فهمیدن دروغ گفتم.
-بهت گفتم دروغ نگو. هِی گفتی هیچکس نمیفهمه؛ آخه از کجا میخوان بفهمن!
-ول کن شاهین تو رو خدا؛ الآن وقت سرزنش کردنه آخه؟! من کلی امید داشتم به این کار.
دستش را به کمد کنار دیوار، بند کرد:
-چی بگم؟ ازت دفاع کنم؟ توقع دلداریام داری؟!
چند بار گفتم، سعید اینقدر دروغ نگو. من نمیدونم چه مرضی داری که هر کار میخوای بکنی باید یه دروغم توش باشه.
-بابا چی کار میکردم خوب. توی شرایطش نوشته بود عارضهی عصبی و روانی نداشته باشید؛ اون وقت اگه من مینوشتم قرص اعصاب میخورم، فرمم رو نخونده مینداختن دور.
- اولاً که تو گاهی وقتا قرص میخوری. بعدَم الآن که فهمیدن، مگه فرقی هم کرد؟! بالاخره استخدامت نمیکنن دیگه...
دستانم را روی صورتم کشیدم و کلافه نگاهش کردم؛ کمی سرش را تکان داد و گفت:
-حالا از کجا فهمیدن؟
✍️🏻میم.صادقی
#داستانک #قصه_گویی_جزیره
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a