عطش🥵
#قسمت_نهم
🌱به نزدیکیهای علقمه رسیدهایم. اباالفضل در میدان جنگیده و تا اینجا تاخته است.
از اسب پیاده میشود و به سوی شریعه گام برمیدارد. بوسهای بر شانهاش میزنم و آرام سُر میخورم میان دستهای قمرمنیر.✨️
چیزی نمانده است تا به آرزویمان برسیم و برای بچهها آب ببریم.
عباس مرا در فرات فرو میبرد تا سیراب شوم. با تمام وجود، آبها را میبلعم و در دلم به یل امالبنین افتخار میکنم؛ رشادتهای او بود که ما را تا اینجا کشاند.💪🌿
کاملاً رفع عطش کردهام. سر از آب بیرون میآورم؛ عباس دهانهام را سفت میبندد، مبادا قطرهای آب هدر برود؛ این آب سهم بچههاست.😌
دوباره بر دوش عباس مینشینم. این بار شوروشوقی بیمثال در سینه دارم.💫
🌱اباالفضل دستهایش را در آب فرات فرو میبرد، مشتهایش را پر میکند؛ دیگر نوبت اوست، سیراب شود.
-بجنب پهلوون! نفسی تازه کن تا بریم سمت خیمهها...
ادامه دارد...
✍️🏻خورشید بانو
#داستانک #هیئت_جزیره
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
جزیره نون و قلم
🍀🍀 راز شماره 🔟 به راز قبلی مربوط میشه🙃 رازهاااای دنبالهداااار...👻😉 (با صدای کلفت و مخوف بخونید😁)
🍀🍀راز شماره 1️⃣1️⃣
این راز خیلی خوشگله😍
صبحانهنویسی کنید ✍️🏻☕️
لابد میپرسید:
-صبحانه نویسی چیه؟!🤔
یعنی هر چی رو برای صبحونه خوردیم، راجعبهش بنویسیم؟😋😜
با احترام عرض میکنم که:
-خیر!😁
هر چی میل کردید نوشجونتون 🥰
منظورمون اینه که وقتی صبح از خواب نازتون بیدار شدید، چند خط کوتاه بنویسید بعدش برید دنبال دغدغههای روزانه.
آخه اول صبح ذهن آدم، بِکره، درگیر مشغلههای روزانه نیست و خوب کار میکنه.😎
روی این راز توی دوره #نویسندگی_کاربردی کار میکنیم.🌼🍃
#من_مینویسم
#رازهای_نویسندگی
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
عطش 🥵
#قسمت_دهم
🍃عباس به مشتهای پر از آبش خیره شده است. مردمک چشمهایش دودو میزند و بغضی عجیب، گلوی خشکیدهاش را به هم میفشارد.🥺
ناگهان مشتهایش را از هم باز میکند و تمام آب را به فرات پس میدهد.
میگوید:
-تا آقام و بچهها سیراب نشن، منم لب به آب نمیزنم.
مَشک خوب من، بریم که بچهها منتظرن...
🍃قمر منیرم روی اسب مینشیند و به سوی خیمهها حرکت میکنیم؛ خدا کند کسی مزاحممان نشود.
عدهای برای مقابله با ما دورهمان کردهاند، میخواهند آب را از ما بستانند و اهل خیام را تشنه نگهدارند.
اباالفضل دست به شمشیر میشود تا جلویشان را بگیرد. همینطور که مبارزه میکند، حواسش به من هست تا مبادا زخمی شوم. ملعونی از پشت یک نخل بیرون میآید و دست راست محبوب مرا هدفِ شمشیرش قرار میدهد.😢
عموی مهربان بچهها، دلاوری شجاع است. ارادهای قوی دارد و با این اتفاقها، جا نمیزند. شمشیر را به دست چپش میگیرد و به مبارزه ادامه میدهد...
ادامه دارد...
✍️🏻خورشید بانو
#داستانک #هیئت_جزیره #کربلا
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
🔸️به شام، حضرت عالیمقام میآمد
میان هلهله در ازدحام میآمد
🔹️به شهر سبّ علی (ع)، با وقار زهرایی
عزیز دختر خیرُالانام میآمد
🔸️به تاج و تخت اسیری به روی ناقه عور
به شام، با شرف و احتشام میآمد
🔹️پس از مقاتله سخت کربلا حالا
زمانِ جبهه نرم قیام میآمد...
🔸️زبان، درون دهانش چو تیغ میچرخید
صدای نعره تیغ از نیام میآمد
🔹️صدای غرّش یک شرزه شیرِ شیرافکن
میان بیشه بیشیرِ شام میآمد
🔸️صلای هوهوی شمشیر حیدر کرار
میان عوعوی سگها مدام میآمد
🔹️عجب نبود که طوفان به پا شود در شهر
که صوت بنت امیرالکلام میآمد
🔸️به شهر شام نمیدید چیزی از اسلام
که لعن و وهن به جای سلام میآمد
🔹️چه طعنهها که نثارش شدند در آن شهر
چه سنگها که به سویش ز بام میآمد
🔸️صدای ناله وا عَمّتاه و وا اُمّاه
ز دختران علی (ع) مستدام می آمد
🔹️نگاه قافله ناگه به نیزه حیران شد
مسیر نور به شهر ظلام میآمد
🔸️طنین آیه «کَهفُ الرّقیم» از سر نی
ز لعل دوست به گوش عوام میآمد
🔹️لبان حضرت کعبه پیمبری میکرد
و سنگ بر لب بیت الحرام میآمد
🔸️ز عرش نیزه نگاه حسین (ع) سوی حرم
برای تعزیت و التیام میآمد
🔹️فدای دخترکی که ز صورت و پهلوش
شمیم فاطمه (س) بر هر مشام میآمد
🔸️به روی خاک خرابه گرسنه خوابید و
«ز خانهها همه بوی طعام میآمد»
🔹️...گذشت مدّت کوتاهی و ز مُلک یزید
صدای نیستی و انهدام میآمد
📮ارسال شده از اهل دل جزیره🧡
❣️شما هم اهل دل باشید.❣️
#کافه_شعر ☕️🍃
#امام_حسین #زینب_کبری_سلاماللهعلیها
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
عطش🥵
#قسمت_یازدهم
🥺عباس میخواهد مرا حفظ کند. حاضر است جانش را فدا کند ولی من به خیمه برسم.
بند مرا به دندان میگیرد و شمشیر را به دست چپش میدهد.
اراده پولادینش دلم را گرم میکند ولی نگاهم که به سمت راست بدنش سُر میخورد، دلم بدجور ریشریش میشود.😭
نامردان دورهاش کردهاند و او مقاومت میکند. سراسیمه چشم میگردانم برای دیدن اطراف.
-واااای... عباس جان مراقب باش!😢
دستش، خدایا دست چپش را هم...
دیگر علمدار لشکر چگونه علَم بردارد و نعره حیدری بزند؟! 😭
سقای بچهها با این همه زخم و جراحت هنوز مرا به دندان میکشد. تیرهایی که به سویم روانه میشود را به جان میخرد تا به من گزندی نرسد.
-آآآآهههه...
ادامه دارد...
✍️🏻خورشید بانو
#داستانک #هیئت_جزیره
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
عطش🥵
#قسمت_دوازدهم
دیگر امید عباس هم...😔💔
عدو تیری روانه شکم پر آبم کرد و آه از نهاد من و عباس، همزمان بلند شد.
دشمنی ستمکار و بیمروت، عمودی آهنین بر سر علمدار کوفت و چشمهای مبهوتش سیاهی رفت.
دیگر رمقی برایش نمانده است؛ الهی بمیرم، دست نداشت تا حمایل بدنش کند و با صورت به زمین افتاد.😭
منم آنجا هستم، آب از تنم جاری شده، در خاک فرو میرود و بچهها هنوز عطش دارند.🥵
صدای اباالفضل جگرم را میسوزاند:
-اَخا، اَدرک اَخاک!
هیچ زمانی ندیده بودم قمر منیر، مولایش را برادر بخواند ولی اکنون...
برادرش را میخواهد.💔
مولایم حسین خودش را به بالین برادر میرساند:
-اَلآنَ اِنکَسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حیلَتی؛
اکنون کمرم شکست و چارهام اندک شد...😭
پایان
✍️🏻خورشید بانو
#داستانک #هیئت_جزیره
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
🪴🪴🪴🪴
🌱توی هر کاری برای موفقیت، نیاز به ✨️انرژی مثبت✨️ داری.
به کاری که میخوای انجام بدی فکر کن و تمام سعیات رو به کار ببر تا بالاخره از پلههای نردبان پیروزی بالا بری. 💪🪜
✍️🏻برای #نویسنده شدن هم مطمئن باش که تو میتونی؛ من مطمئنم✌️
#انرژی_مثبت #انگیزشی
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
13950809_18517_192k.mp3
3.39M
#به_صرف_کتاب
🔸️هر که هستید و در هر سنی، در حال تعلُّم و یادگیری باشید.
#امام_خامنهای
🏝#کتابخانه_جزیره📚
✍️🏻══════🏝 ══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
✨️بسمهتعالی
📖#راست_بگو
#قسمت_اول
اَاَاَاَاَههه... لعنتی!!!
تَق...
در با صدای وحشتناکی باز و شاهین، به داخل اتاق پرتاب شد.
-چیه بابا؟! چه خبرته؟! سکته کردم. از وقتی اومدی معلوم نیست چته.
با عصبانیت داد زدم:
-همه چی بهم ریخت، می فهمی؟! همه چی.
-چی شده؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی سعید!
نشستم لب تخت، موهایم را به عقب چنگ زدم و گفتم:
-امروز رفتم اون شرکتی که واسه استخدام رفته بودیم.
-خوب؟!
-هیچی، فهمیدن دروغ گفتم.
-بهت گفتم دروغ نگو. هِی گفتی هیچکس نمیفهمه؛ آخه از کجا میخوان بفهمن!
-ول کن شاهین تو رو خدا؛ الآن وقت سرزنش کردنه آخه؟! من کلی امید داشتم به این کار.
دستش را به کمد کنار دیوار، بند کرد:
-چی بگم؟ ازت دفاع کنم؟ توقع دلداریام داری؟!
چند بار گفتم، سعید اینقدر دروغ نگو. من نمیدونم چه مرضی داری که هر کار میخوای بکنی باید یه دروغم توش باشه.
-بابا چی کار میکردم خوب. توی شرایطش نوشته بود عارضهی عصبی و روانی نداشته باشید؛ اون وقت اگه من مینوشتم قرص اعصاب میخورم، فرمم رو نخونده مینداختن دور.
- اولاً که تو گاهی وقتا قرص میخوری. بعدَم الآن که فهمیدن، مگه فرقی هم کرد؟! بالاخره استخدامت نمیکنن دیگه...
دستانم را روی صورتم کشیدم و کلافه نگاهش کردم؛ کمی سرش را تکان داد و گفت:
-حالا از کجا فهمیدن؟
✍️🏻میم.صادقی
#داستانک #قصه_گویی_جزیره
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
جزیره نون و قلم
✨️بسمهتعالی 📖#راست_بگو #قسمت_اول اَاَاَاَاَههه... لعنتی!!! تَق... در با صدای وحشتناکی با
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
🍀✌️یه داستانک قدیمی از دوران #کارآموزی 🥰😉
#موفقیت_اتفاقی_نیست، تلاش و امید لازم داره💪🌱
🧕🏻میم.صادقی
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
به بهانه شهادت امام رضا (ع) جانم، میخوام براتون یه خاطره ناب بگم...💔😭
برف، اسبابکشی، سفرمشهد
🌸این خاطره از اونجا شروع میشه که👈
دیماه سال ۸۶ (درست همون سالی که برف همه مردم قم رو گیج و غافلگیر کرد😵💫) اسبابکشی داشتیم؛ آخر همون ماه هم برای سفر مشهد، بلیط رزرو کرده بودیم.
من هرروز وسایل خونه رو جمع میکردم و یه گوشهای میچیدم تا روز اسبابکشی برسه.
یه روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم نور از پشت پنجره میزنه توی خونه، پردهها کشیده بود و بیرون رو نمیدیدم برای همین با خودم فکر کردم: -امروز هوا چقدر آفتابیه! چطوره روپشتیها رو بشورم، بندازم روی بند رخت که تا ظهر، خشک بشن.
توی همین فکرا بودم که همسرم تماس گرفت تا حالم رو بپرسه؛ منم حین صحبت، فکرم رو براش گفتم.😃
با یه تعجب خاصی گفت: خانمم! حالت خوبه؟! برو آیفون رو بزن و بیرون رو نگاه کن!🙄
واقعاً چیزی که از مونیتور آیفون میدیدم برام قابل هضم نبود! چطور میشه شب که هوا صافه بخوابی و صبح ببینی ۲۰ سانت برف روی زمینه؟!😲
خلاصه که با این اوصاف، اسبابکشی محال بود. چند روز به امید اینکه هوا دوباره صاف بشه صبر کردیم ولی فایده نداشت؛ از اون طرف به روز سفرمون هم نزدیک میشدیم...😟
بالاخره با هر سختی و بیچارگی بود اسبابکشی کردیم. هنوز خونه رو کامل نچیده بودیم که چمدونا رو بستیم و با یه دنیا خستگی ولی به عشق دیدار آقا عازم سفر شدیم.😍
اونجا هم برکت الهی از آسمون میبارید ولی هیچچیز مانع ما نمیشد. روز دوم سفر بود که توی صحن قدم میزدیم، به همسرم گفتم:
-خیلی دلم غذای حضرتی میخواد
اونم گفت:
-اگه قسمت باشه بهمون میدن.😇
این حرف موند تا روز آخر؛ برای برگشت، بلیط هواپیما داشتیم، منم دیگه با خودم گفتم:
-قسمت نبوده!😔
وقتی برای تسویهحساب رفتیم پذیرش هتل، برف شدیدی میاومد؛ یه آقایی هم از حرم اومده بود توی هتل، ژتون غذای حضرتی پخش کنه!😕
دو تا ژتون هم داد، دست ما...🙃
همسرم بهشون گفت:
-ما ساعت ۱۱ بلیط داریم، اینجا نیستیم، این ژتون دست ما بمونه حیف میشه.😐
اون آقا هم با لبخند گفتن:
-توی این برف معلوم نیست رفتنی باشید، پیشِتون باشه اگه قرار به رفتن شد، توی فرودگاه بدین به دو تا زائر دیگه.😊
سرتون رو درد نیارم؛ توی فرودگاه ۳،۲ ساعت علاف شدیم، آخرم گفتن به خاطر شرایط جوّی، هواپیما نمیتونه فرود بیاد و پرواز کنسله!😉
-همسرم گفت:
بدو بریم که آقا به خاطر دل تو نذاشت هواپیما بشینه!😃😄
سریع رفتیم و جاتون خالی یه قرمهسبزی عالی خوردیم که هنوز مزهاش زیر زبونمونه😋
تازه دو روز دیگهام موندگار شدیم تا بلیط گیرمون بیاد.
بعد ۱۷ سال هنوزم وقتی یاد این خاطره میافتیم، شوهرم به شوخی میگه:
-خودمونیم، با یه هوس کوچیک جلوی نشستن یه هواپیما به اون بزرگی رو گرفتی، چه قدرتی! خوب یه حاجت دیگه میگرفتی!😄
ولی من میگم:
آقا جانم وقتی به این خواستههای یه ذرهای اینطور بها میده، واسه بزرگتراش ببین چه عنایتی میکنه!
🌺الهی شکر...
✍️🏻میم.صادقی
#امام_رضا
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a