چند باری پدرم تذکر داد.
- حواست کجاس بابا جان! یه نگاه بنداز کم و کسری نباشه
همه چی به اندازه بود. حتی بیشتر.
پدرم سنگِ تمام گذاشته بود برای عقد کنان تنها دخترش.
گوشم از صدای الهه پُر می شود.
- حالا امشب رفتن صحبت کنن ببینن مشکل حل می شه یا نه. زرین گفته دیگه باهاش زندگی نمی کنم. بره با همون زنای خراب که بندشن خوش بگذرونه
سر به دو طرف تکان می دهم.
- استغفرالله.. شما چکار به کار مردم داری آبجی! بزرگ تر داره اون دختر، حتماً یه جور حلش می کنن دیگه
حق به جانب حرف می زند.
- کاش بفهمن از کجا خوردن داداش
کوتاه نمی آمد چرا!
بچه ها را صدا می زنم.
- خب.. چی سفارش بدم، مخصوص یا پپرونی؟ شما چی دوس داری مریم خانم؟
انگار راحت نیست هنوز.
تعارف می کند.
- همه رو مخصوص بگیرم خوبه؟
صدایش در نمی آید.
کاش می گفت دلش چه می خواهد.
#پارت_72
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
حدسم درست است.
وقتی مجید می آید و چانه بالا می اندازد.
- زیر بار نمی ره. می گه طلاقم و بده
مادر به رانش می کوبد و " وای واای" می گوید.
- حالا اون طلاق بده هست؟ بچه رو می گیره یا می ده مادرش؟
مجید سر می چرخاند.
- قرار شد فردا پس فردا دو تایی بشینن حرفاشون و بزنن تا بعد معلوم شه می خوان چیکار کنن
الهه سر تکان می دهد.
برای دخترکی که نمی دانم چند سالش شده دل می سوزاند انگار.
ساعتی بعد خانه در خاموشی فرو می رود.
لبه ی تخت چوبی می نشینم.
پُک عمیقی به سیگار می زنم.
حلقه ی دود در هوا می رقصد و من به گذشته برمی گردم.
گذشته ای که هر روز و هر ساعتش را از یاد نمی بردم.
خیرگی نگاهم را به ناکجاآباد می دوزم.
صدای زرین در گوشم می پیچد انگار.
- سلام آقا سید
روی پاشنه ی پا می چرخم و نگاهش می کنم.
با خودم می گویم اینجا چه می کند.. برای چه آمده!
#پارت_73
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
زبان روی لبم می کشم.
- سلام.. بفرمایید امرتون؟
- یه جعبه دانمارکی می خواستم.. تازه باشه آقا سید
جعبه را از شیرینی پُر می کنم.
دَرش به زحمت بسته می شود.
کیف پولش را در می آورد.
- دستتون درد نکنه. حساب من چقدر شد؟
تعارف می زنم.
زیر بار نمی رود.
من اما پولش را حساب نمی کنم.
- باشه برای دفعه ی بعد
تشکر می کند.
صدایش عجیب به دل می نشیند.
نگاهم قدم های شمرده اش را بدرقه می کند.
بعد از آن روز خیلی وقت ها می شد که دلم می خواست او را ببینم.
شاید هم می خواستم تکه ای از خودم که با خودش برده بود را پس بگیرم.
هر بار که می آمد آتش به جانم می زد و می رفت.
خودش گفته بود کلاس خیاطی می رود.
هفته ای یک بار شاید هم دو بار سر می زد.
حواسم را مالِ خودش کرده بود.
از آن بدتر دلِ بی صاحبم را.
#پارت_74
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
چشمانم را می بندم.
پشت پلک هایم تصویر پسری قد می کشد که با من متولد شده بود.
پسری که حس آن روزهایش را عجیب می خواست و به دیدن یک نفر عادت کرده بود انگار.
دستی به صورتم می کشم.
روشناییِ داخل خانه نگاهم را سمت اتاق مریم می کشد.
ابروهایم بالا می پرد.
نمی دانم او هم مثل من گرفتار بی خوابی شده!
یادم به حرف مادر می افتد.
گفته بود حاج صادق جوابش کرده و بی پناه است.
وصله ی تن نیست اما بنده ی خدا که هست.. نیست!
خواسته ی مادر را زمین نمی گذاشتم هرگز.
هر چه باشد خانه ی خودش هست و اختیارش دست او.
گوشه ی پرده را کنار می زند.
من را نمی بیند انگار.
محرم نیست و من چشم می دزدم.
نمی دانم چندمین سیگار را آتش می زنم.
صدای باز و بسته شدن در می آید.
نگاهم سمت پله های ایوان می دود.
دخترک از پله ها پایین می آید.
جلو می آید و دستانش را در آبِ حوض فرو می برد.
#پارت_75
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
زیر لب با خودش حرف می زند انگار.
کاش می دانستم چه به روزش آمده.
دستِ خیسش را به چشمانش می کشد.
صدای نفس بلندش می آید.
نگاهش در تاریکی شب به جایی که من نشسته ام کشیده می شود.
حتماً من را دیده که هین خفه ای می کشد.
دستش جایی وسط سینه اش مشت می شود.
- ش.. شمایی آقا سید!؟
صدایش گرفته.
شاید هم گریه کرده، نمی دانم.
- نمی خواستم بترسونمتون.. ببخشید
از کنار حوض آبی رد می شود و جلو می آید.
- فکر نمی کردم این وقت شب شمام اینجا باشین. راستش و بخواین آره ترسیدم
در سکوت نگاهش می کنم.
دلم برایش می سوزد انگار.
برای چشمانی که سرخ است و غمی که روی دلش سنگینی می کند.
فیلتر سیگار را زیر پا له می کنم.
- همیشه می کشید یا وقتایی که خوابتون نمی بره؟
اشاره به سیگار له شده می زند.
- فقط روزی چند تا.. نه بیشتر
#پارت_76
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
رِسانہمحـــــــلهنوٓر
دفاع ابدی از نظریهی نظام انقلابی ❇️ انقلاب اسلامی همچون پدیدهای زنده و بااراده، همواره دارای انع
❇️ انقلاب اسلامی؛ مایهی سربلندی ایران و ایرانی
🔹انقلاب اسلامی ملّت ایران، قدرتمند امّا مهربان و باگذشت و حتّی مظلوم بوده است.
🔺 مرتکب افراطها و چپرویهایی که مایهی ننگ بسیاری از قیامها و جنبشها است، نشده است.
🔸 در هیچ معرکهای حتّی با آمریکا و صدّام، گلولهی اوّل را شلّیک نکرده و در همهی موارد، پس از حملهی دشمن از خود دفاع کرده و البتّه ضربت متقابل را محکم فرود آورده است.
⭕️ این انقلاب از آغاز تا امروز نه بیرحم و خونریز بوده و نه منفعل و مردّد.
✅ با صراحت و شجاعت در برابر زورگویان و گردنکشان ایستاده و از مظلومان و مستضعفان دفاع کرده است.
💢 این جوانمردی و مروّت انقلابی، این صداقت و صراحت و اقتدار، این دامنهی عمل جهانی و منطقهای در کنار مظلومان جهان، مایهی سربلندی ایران و ایرانی است، و همواره چنین باد.
🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸
#قسمت_پنجم
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
https://eitaa.com/Noorkariz
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
خداوند متعال نگاه میکنه به اعمال ما
نگاه میکنه به صداقت ما
یک کسی رفت خدمت پیغمبر اکرم ﷺ
و عرض کرد که یا رسول الله
به من ذکری تعلیم دهید
که من همه وقت به شما دسترسی ندارم
اهل فلان منطقهام، منطقه خیلی دوری بود
عجم هم بود یعنی عربی بلد نبود
حضرت به او فرمود که این ذکر را بگو
《اِلهی أنتَ نِعمَ الرَّب وَ أنا بِئسَ العَبد》
خدایا تو خوب خدائی هستی
و من بد بندهای هستم
معناش اینه
این چون عجم بود و عربی بلد نبود
چپی حفظ کرد که
خدایا تو بد خدائی هستی
و من خوب بندهای هستم
رفت و یک سال این ذکر را میگفت
هر روز هم ترقّی میکرد
از جهت معنوی هم بالا میرفت
سال آینده حسابی روشن بین شده بود
خیلی اهل ضمیر و اهل دل و اهل حال
و آمد حج بعد آمد مدینه خدمت پیغمبر ﷺ
آمد از پیغمبر تشکر کند گفت آقا من خیلی
از شما ممنونم که به من ذکری تعلیم دادید
که من از برکت آن ذکر خیلی مقامات
پیدا کردم، خیلی مکاشفه برای من شده
کرامات از من سر میزند
پیغمبر اکرم ﷺ فرمود کدام ذکر است؟
گفت آن ذکری که شما فرمودید
ای خدا تو بد خدائی هستی
و من خوب بندهای هستم
من یک سال گفتم
پیغمبر ﷺ گفت: چی؟؟
گفت اینجوری میگفتم
در حدیث دارد که پیغمبر اکرم این رگهای
گردنش حرکت کرد از بس که غیرت داشت
رگهای گردنش حرکت کرد
ناراحت شد که چرا اینجوری حفظ کرده
فوری جبرئیل نازل شد و گفت
خداوند متعال فرمود: ای حبیب ما محمد
ما به زبانش نگاه نکردیم
ما به دلش نگاه کردیم
او در دلش میخواست همان ذکری را بگوید
که شما تعلیمش داده بودید
او خیال میکرد که درست میخواند
ما در پروندهاش نوشتیم
که او ذکرش این بوده
《اِلهی أنتَ نِعمَ الرَّب وَ أنا بِئسَ العَبد》
خداوند متعال نگاه به ظاهر ما نمیکنه
نگاه به باطن ما میکنه
لذا همیشه سعی کنید با خداوند متعال
صفا داشته باشید
https://eitaa.com/Noorkariz
الهی دستان خالی ما جز به
لطف و بخشش تو پر نخواهند گشت
و دلهايمان جز به عنايت تو
روشن نخواهند شد
و راهمان جز به نظر تو
هموار نخواهد گشت
و عاقبتمان بدون محبت تو
ختم بخير نخواهد شد
و دنيا و آخرتمان بیخواست تو
پوچ و تهی خواهد بود
پس بنام اعظمت دستمان گير
و به سر منزل مقصود رهنمون گردان
شبتـ🌙ـون پر از نگاه مهربون خدا🌟
https://eitaa.com/Noorkariz