eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
329 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از فرط خستگی... از فرط خوشدلی... https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱روایت یک زندگی واقعی " سال ۱۳۹۰ خورشیدی"🌱
- همون اول که اومدم تهران بابا یه ماشین صفر خرید و گذاشت زیر پام. می گفت نمی خوام دخترم تو شهر غریب سوار تاکسی شه. یه روز صبح هر کار کردم ماشین روشن نشد و مجبورم شدم آژانس بگیرم مکث می کنم. دستی به صورت خیسم می کشم. - آشنایی من و حامد از اونجا شروع شد. اصلاً نفهمیدم چطور شد ازش خوشم اومد. کم کم حرف ازدواج رو پیش کشید و یهو دیدم شیش ماه نشده داریم ازدواج می کنیم نگاه به سید می کنم. میان دو ابرویش گره افتاده و با دانه های تسبیح عقیقش بازی می کند. - حاجی و منصور از همون اول ساز مخالف زدن. بابای من از اونور موافق نبود. هر کدوم دلایل خودشونو داشتن. بنظر حاجی من یه دختر ونگ و باز بودم که بدرد حامد نمی خورد و بابای من فکر می کرد چرا باید دختر تحصیل کرده ش زن یه دیپلم ردی شه و گند بزنه به آینده اش حاج خانم لبخند می زند. - یادمه اونروزا ملیحه می گفت حامدم عاشق شده.. حرف حاجی رو گوش نمی ده، می گه اِلا و بِلا همین دخترو می خواد نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
لبخند نصفه و نیمه ای می زنم. - منم مثل اون به حرف پدرم گوش نکردم. آخرشم مجبور شد رضایت بده. حاج صادق حتی یه قدم برنداشت برای جشن عروسی، همه رو انداخت گردن بابایِ من. اونم بخاطر تنها دخترش گردن گرفت آه می کشم. یادم به روزهای قشنگ اول ازدواجم می افتد که زیر سقف عاریه حاجی به عذاب و تلخی گذشت. - دو سه ماه اول مجبور شدم تو خونه ی حاجی زندگی کنم. بعدشم با هزار بدبختی یه آپارتمان فسقلی اجاره کردیم و رفتیم دنبال زندگیمون سید "لااله الله" می گوید. زری خانم زیر لب " نچ..نچ.." می کند. - حامد تو آژانس کار می کرد من تو آموزشگاه. نمی دونم حرفای حاجی رو چقدر باور کردین ولی من آدم زیاده خواهی نبودم. سعی کردم با کم و زیاد حامد کنار بیام. دوسش داشتم.. خیلی دوسش داشتم. یکم بعد ازم خواست شاگرد خصوصی بگیرم و دیگه نرم آموزشگاه. گفتم باشه.. هر چی تو بخوای نگاه سید ذره ذره بالا می آید. من از ترحم آدم ها بیزارم. نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
در نگاه این مرد اما ذره ای ترحم و دلسوزی نمی بینم. نگاهش پُر از مهر مردانه است. - من.. هیچوقت از حامد بیشتر از اونی که داشت، نخواستم. بر خلاف تصور حاجی و پسراش که منو مقصر می دونن حامد زیاد خواه بود. می گفت آخرش یه روز حاجی و پسراش و می خرم و آزاد می کنم.. حالا ببین. از اونطرف می خواست خودش و به پدرم ثابت کنه. بگه من عرضه پولدار شدن و دارم.. فقط یکم زمان می بره نگاهم را پایین می کشم. با حلقه ای که در انگشتم لق می زند بازی می کنم. تنها چیزی که از حامد برایم مانده. یک نفر در من انگار تکان می خورد. نمی دانم شاید من اینطور فکر می کنم. - حامد در مورد کارش زیاد با من حرف نمی زد. می گفت با یکی از دوستای دوران خدمت شریک شدم و رو ماشین محسن کار می کنم. وضعمون داشت کم کم بهتر می شد و همون روزا بود که پدرم تو جاده شمال تصادف کرد .. دیگه جز حامد کسی برام نموند نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
حس می کنم یک نفر گلویم را می فشارد. نفسم به کُندی بالا می آید. زری خانم می گوید بس است. من اما بس نمی کنم چرا! - خیلی بَده که آدم تو دنیای به این بزرگی جز پدر و مادرش هیشکی رو نداشته باشه.. بد نیست؟ برای خودم سر تکان می دهم. - بَد فقط یه لحظه شه. مادرت خیلی سالِ رفته و حالام پدرت.. اونوقت تو موندی و خودت بی صدا پوزخند می زنم. - بدترش اینه که اصلاً نمی دونی بعدش قراره چی سرت بیاد. نمی دونی همون آدمی که برات مونده رو می خواد ازت بگیره چشم می بندم. اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد. پشت پلک بسته ام در یک سیاهی مطلق جسد آویزان مردی در هوا تاب می خورد که یک روز همه ی زندگیِ من بود. جایی وسط سینه ام می سوزد. دلم اما.. امان از این دل وامانده که یک فریاد بلند می خواست. فریادی قدِ همه ی روزهای پُر از سکوت و غم. نرمی دست یک نفر را حس می کنم. کاش تا ابد نوازشم می کرد. نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
من چقدر پُر از خالی ام. پُر از سال ها تنهایی که در انتظارم بود. - مریم جان؟ نمی خوای بس کنی مادر! الان باز حالت بد می شه دخترم حالِ من خیلی وقت است خوب نمی شود. اصلاً حالِ خوب چه شکلی بود!؟ یادم نمی آید. چشمان خیسم را باز می کنم. تصویر مهربان زنی را می بینم که شاید اندازه مادرم دوستش دارم. بریده بریده لب می جنبانم. - من.. خوبم. فقط بذارید.. حرف بزنم.. دلم.. داره می ترکه در سکوت نگاهم می کند. مردمک چشمان خیسم زیر لایه ای از اشک در نگاه پُر مهرش دو دو می زند. صدای زنگ گوشی ام می آید. منصور لعنتی از جان من چه می خواهد باز! نگاهم می چسبد به صفحه گوشی. نگاهی که شاید نگران است و ترسیده. گوشم از صدای محکم و مردانه سید پُر می شود. حواسش پیش من است انگار. - جواب ندین مریم خانم نگاهش می کنم. نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
اخم کرده و زبان روی لبش می کشد. - صلاح نیست بیشتر از این باهاشون هم کلام بشید در نگاهش انگار دلگرمیِ خاصی نهفته. دلم قرص می شود چرا، نمی فهمم. انگار خیلی وقت است پشتم از یک مرد خالی مانده و حالا.. سر تکان می دهم. زیر لب باشه ای می گویم. اشاره می زند به مادرش. - دیر وقته حاج خانم، نیست؟ زری خانم حرفش را تایید می کند. و این یعنی بس است دیگر. اصلاً گذشته به چه دردت می خورد! فکری به حال آینده کن، مریم. ----------- " امیر حسین" عباس از موجودی انبار می گوید. خوبه ای می پرانم و سر تکان می دهم. لحظه ای بعد از پیش چشمانم دور می شود. فکرم درگیر مهمان مادر است. درگیر منصور و حاج صادق که خدا می داند چه خوابی برایش دیده اند. روی صندلی می نشینم و تسبیح عقیق را از جیب در می آورم. تصویر پدرم پیش چشمانم ظاهر می شود انگار. زیر لب صدایش می زنم. نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
شبتون بخیر دوستان گلم🌸
🌺آمد خبر از حضرتِ دلدار 🍃که صبح است 🌺خـورشید برافروخته 🍃ای یار که صبح است 🌺برخیز و بخوان 🍃نغمه‌ی دلشـادِ صبوحی 🌺در باغِ فَلک 🍃گل شده بیدارکه صبح است 🌺ســـــــلام 🌿صبحتون پراز شـادی و سلامتی https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا همیشه آنلاینه… کافیه… دلت رو به روز رسانی کنی… اون موقع می بینی که در تک تک لحظات کنارت بوده و هست و خواهد بود… اگر دیدی خط ها شلوغه و حس میکنی جوابی نمیاد، از پسورد ” خدایا پناهم بده ” استفاده کن… خدا به این پسورد حساسه و به سرعت نور جواب میده! گاهی که حس میکنیم ارتباط قطع شده! مشکل از مخاطب نیست دل ما ویروس گرفته… https://eitaa.com/Noorkariz