اصلنم مود نیس
چشمانش را مالش میدهد. باز نگه داشتن آنها، در نور زرد رنگ و بیجان فانوس، آنقدرها هم آسان نبود؛ خصوصا که دو سه روزی میشد که خواب نداشت.
دستانش را به میز چوبی تکیه میدهد و سعی میکند با دقت بیشتری نوشتههای بدخط خودش و کلمات عجیب و ناشناخته کتاب را روخوانی کند.
همه چیز افتضاح بود. او به معنای واقعی کلمه گند زده بود. چه کسی فکرش را میکرد که باز کردن آن دروازه لعنتی اینقدر خسارت به بار بیاورد؟!
فقط چند دقیقه تا ساعت سه بامداد وقت داشت تا بتواند دروازه را ببندد؛ وگرنه...
صدای زوزه باد صحرایی، از دروازه -که در گوشه اتاق باز مانده بود- به خوبی شنیده میشد و فضای اتاق را داغ میکرد. باران در بیرون، با شدت به پنجره اتاق کوبیده میشد؛ میتوانست احساس کند که چگونه صدای تیز برخورد قطرات، در مغزش منعکس میشد و سردردش را بدتر میکرد؛ گویی که قطرات، نه به پنجره، بلکه به مغز او اصابت میکردند.
درحالی که سعی در بدست آوردن تمرکز از دست رفتهاش و پیدا کردن طلسم بستن دروازه داشت، ابروهایش به یکدیگر گره خورده بودند و خط عمیقی روی پیشانی صاف و سفیدش نمایان بود. صدای زمزمههای مولتی، آن شیطان قارچی کوچک لعنتی، در گوشش میپیچید و اضطرابش را افزایش میداد.
مغزش پر از خالی شده بود و بزودی منفجر میشد؛ یا حداقل این چیزی بود که او حس میکرد.
با تمام شلوغی درون ذهنش، صدای ضعیف باز شدن دستگیره در را به وضوح شنید. خنجر تیز و قدیمی را چنگ میزند و با وحشت به سمت در برمیگردد. دستش به شدت میلرزید و عرق سرد از پیشانیاش پایین میچکید. قلبش دیوانهوار به سینهاش میکوبید؛ به طوری که اگر پاره میشد، اصلا غیرمنتظره بهنظر نمیرسید.
سیاهیِ آشنایی پشت در نیمه باز ایستاده بود؛ به چهارچوب در تکیه داد و با نگاه سردش، لرز را به ستون فقرات دختر فرستاد.
"ت-تو..."
گلویشخشک شده بود، گویی شنهای آن طرف دروازه را قورت داده باشد. اصلا نمیتوانست در برابر نگهبان ارشد دروازه ارواح، مقتدر و شجاع باشد.
نفس عمیقی میکشد و تمام عزمش را جزم میکند تا خودش را آرام و خونسرد نشان دهد؛ هرچند -برخلاف همیشه- هیچ تاثیری نداشت.
"من-من، نمیتونم اجازه بدم! تو نمیتونی روح ما رو بگیری!!"
احمقانهترین حرف ممکن را برای درست کردن احمقانهترین کاری که کرده بود، زد. طبق قرارداد طلسم دروازه ارواح، تمام ساکنین محل باز شدن دروازه تا شعاع ششصد و شصت و شش متری، بردهی نگهبانان دروازه میشدند، و این، چیزی بود که ونوس، بعد از ماجراجویی در دروازه و پیدا کردن مولتی فهمیده بود...
"نه روح من... و نه روح خانوادم..."
احساس خفگی میکرد. با صدای ضعیفی زمزمه میکند.
"لطفا..."
اصلنم مود نیس
آرهه آرههه میدونم خیلی ضایس، ولی خب اولین باره و صرفا میخواسم یه چیزی بکشم...
هدایت شده از Pinterest | پینترست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه حلش اینه ها😂👌
@Pinterrest🍒
°°°°°°°°°°°°°°°°°
هدایت شده از Pinterest | پینترست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگرد دوباره تروخدا😢🤣
@Pinterrest🍒
°°°°°°°°°°°°°°°°°